ای پسر باید که مردم سخندان و سخنگوی بود و از بدان سخن نگاه دارد، اما تو ای پسر سخنِ راست گوی و دروغگوی مباش و خویشتن به راستگفتن معروف کن. تا اگر به ضرورت دروغی از تو بشنوند بپذیرند و هر چه گویی راست گوی، و لیک راست بهدروغماننده مگوی که دروغ بهراست ماننده به که راست بهدروغ ماننده، که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول، پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن، تا چنان نیفتد که مرا با امیر بالسّوار غازی شاپور بن الفضل رحمه الله افتاد:
حکایت: بدان ای پسر که من به روزگار امیر بالسوار آن سال که از حج باز آمدم به غزا رفتم به گنجه، که غزاء هندوستان بسیار کرده بودم، خواستم که غزاء روم کرده شود و امیر بالسوار پادشاهی بزرگ بود و مردی پایبرجای و خردمند و پادشاهی بزرگ و شایسته و عادل و شجاع و فصیح و متکلم و پاکدین و بیشبین، چنانک ملکان ستوده باشند، همه جد بودی بیهزل؛ چون مرا بدید بسیار حشمت کرد و با من در سخن آمد و از هر نوعی همیگفت و من همیشنودم و جواب همیدادم، سخنهاء من او را پسندیده آمد، با من بسیار کرامتها کرد و نگذاشت که بازگردم، از بس احسانها که میکرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال بهگنجه مقیم شدم و پیوسته بهطعام و شراب در مجلس او حاضر شدمی و از هر گونه سخن از من میپرسیدی و از حال ملوک گذشته و عالم میبررسیدی؛ تا روزی از ولایت ما سخن میپرسید و عجایبهاء هر ناحیت میبرفت، میگفتم بروستاء گرگان دیهی است در کوهپایه، و چشمهایست از دیه دور و زنان که آب آرند جمع شوند، هر کس با سبوی و از آن چشمه آب برگیرند و سبوی بر سر نهند و باز گردند، یکی ازیشان بیسبوی همیآید و بر راه اندر همینگرد و کرمیست سبز اندر زمینهاء آن دیه هر کجا از آن کرم مییافت از راه به یک سو میافکند، تا آن زنان پای بر کرم ننهند که اگر یکی ازیشان پای بر آن کرم نهد و کرم بمیرد آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود، چنانک بباید ریختن و بازگشتن و سبوی شستن و دیگر باره آب برداشتن. چون این سخن بگفتم امیر ابوالسوار روی ترش کرد و سر بجنبانید و چند روز با من نه بدان حال بود که پیش از آن میبود، تا پیروزان دیلم گفت: امیر گلهٔ تو کرد. گفت: فلان مردی پایبرجای است، چرا باید که با من سخن چنان گوید که با کودکان گویند؟، چنان مردی را پیش چو منی چرا دروغ باید گفت؟، من در حال از گنجه قاصدی فرستادم به گرگان و محضری فرمودم کردن به شهادت قاضی و رئیس و خطیب و جمله عدول و علما و اشراف گرگان که این دیه بر جاست و حال این کرم برین جمله است و به چهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر بالسوار نهادم، بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم که از چون توی دروغ گفتن نیاید، خاصه پیش من، اما چرا راستی باید گفت که چهارماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول، تا از تو آن راست قبول کنند؟!
اما بدان که سخن از چهار نوعست: یکی نادانستنی و ناگفتنی و یکی هم دانستنی و هم گفتنی {و یکی گفتنی است و نادانستنی و یکی دانستنی است و ناگفتنی، اما ناگفتنی و نادانستنی سخنی است که دین را زیان دارد}، اما دانستنی و ناگفتنی سخنی است که در کتاب حق تعالی و اخبار رسول علیهالسلام باشد و اندر کتابهاء علوم و علمها، که تفسیر او تقلید بود و در تاویل او اختلاف و تعصب، چون یک وجه نزول و مانند این، پس اگر کسی دل در تاویل آن ببندد خدای عزوجل او را بدان نگرد و آنک هم دانستنی و هم گفتنی است سخنی بود که صلاح دینی و دنیایی بدآن بسته است و به هر دو جهان بکار آید، از گفتن و شنودن گوینده و شنونده را نفع بود و آنک دانستنی و ناگفتنی چنان بود که عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود، تا از طریق عقل یا از کار جهان ترا تخیلی بندد، که آن نه شرع بود، چون بگویی یا خشم آن محتشم ترا حاصل آید، یا آزار آن دوست، یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو، پس آن سخن دانستنی بود و ناگفتنی، اما ازین چهار نوع که گفتم بهترین آنست که هم دانستنی است و هم ناگفتنی، اما این چهار نوع سخن هر یکی را دو رویست: یکی نیکو و یکی زشت؛ سخن که به مردمان نمایی نکوترین نمای، تا مقبول بود و مردمان درجهٔ تو بشناسند، که بزرگان و خردمندان را به سخن بدانند، نه سخن را به مردم، که مردم نهان است زیر سخن خویش، چنانک امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه میگوید: المرؤ مخبو تحت لسانه و سخن بود که بگویند بعبارتی که از شنیدن آن روح تازه شود و همان سخن بهعبارتی دیگر بتوان گفت که روح تیره گردد.
حکایت: شنیدم که هارونالرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که جمله دندانهای او از دهان بیرون افتادی بهیکبار، بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست؟ معبر گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد! همه اقرباء تو پیش از تو بمیرد، چنانک کس نماند. هارونالرشید گفت: این معبر را صد چوب بزنید که وی این چنین سخن دردناک چرا گفت در روی من، چون جمله قرابات من پیش از من بمیرند پس آنگاه من که باشم؟ خوابگزاری دیگر را فرمود آوردن و این خواب با وی بگفت. خوابگزار گفت: بدین خواب که امیرالمؤمنین دیده است دلیل کند که امیرالمؤمنین دراز زندگانیتر از همه اقربا باشد. هارونالرشید گفت: دلیل العقل واحد تعبیر از آن بیرون نشد، اما عبارت از عبارت بسیار فرق است، این مرد را صد دینار فرمود.
و حکایتی دیگر به یاد آمد مرا: اگر چه نه حکایت کتابست ولکن گفتهاند النادرة لاترد و نیز گفتهاند: قل النادرة ولو علی الوالدة: شنودم که مردی با غلام خود خفته بود، غلام را گفت: کون ازین سون کن. غلام گفت: ای خواجه این سخن را ازین نکوتر توان گفت. مرد گفت: بگوی. غلام گفت: بگوی روی از آن سوی کن، اندر هر دو سخن غرض یکی است، باری به عبارت زشت نگفته باشی. مرد گفت: شنیدم و آموختم و این پایان است که گفتم ترا آزاد کردم و هزار دینارت بخشیدم.
پس پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هر چه گویی به نیکوترین وجهی باید گفت، تا هم سخنگوی باشی و هم سخندان و اگر سخنی گویی و ندانی، چه تو باشی چه آن مرغ که او را طوطی خوانند، که وی نیز سخنگوی است اما سخندان نیست و سخنگوی و سخندان آن بود که هرچه او بگوید مردمان را معلوم شود تا از جملهٔ عاقلان باشد و اگر نه چنین باشد بهمیهٔ باشد نه مردم. اما سخن را بزرگ دان که از آسمان سخن آمد و هر سخن را که بدانی از جایگاه آن سخن را دریغ مدار و به ناجایگاه ضایع مکن، تا بر دانش ستم نکرده باشی؛ اما هرچه گویی راست گوی و دعوی کنندهٔ بیمعنی مباش و اندر همه دعویها برهان کمتر شناس و دعوی بیشتر، به علمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب، که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کردن و از آن علم توانی کردن که معلوم تو باشد و به چیزی که {ندانی} به هیچ نرسی.
حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو زنی پیش بزرجمهر آمد و از وی مسألهای بپرسید، مگر اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت، گفت: ای زن، این که تو میپرسی من آن ندانم. زن گفت: پس اگر تو این ندانی، نعمت خدایگان ما به چه میخوری؟ بزرجمهر گفت: بدان چیز که دانم و مَلِک مرا بدان چیز که بدانم مرا چیزی دهد و اگر توانی بیا و از ملک بپرس، تا خود بدانک بدانم مرا ملک چیزی همیدهد یا نه؟
اما در کارها افراط مکن و افراط را شوم دان و اندر همه شغل میانه باش که صاحب شریعت ما گفت: خیر الامور اوسطها و بر سخن و شغل گزاردن آهستگی عادت کن و اگر از گرانسنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوستر دارم که از سبکساری و شتابزدگی ستوده گردی و بدانستن رازی که تعلق به نیک و بد تو دارد رغبت منمای و جز با خود با کس راز مگوی، اگر چه درون سخن نیک بود، از برون سون گمان بزشتی برند، که آدمیان بیشتر بر یکدیگر بد گمانند و در هر کاری سخن و همت و حال بهاندازهٔ مال دار و هر چه بگویی آن گوی که بر راستی سخن تو گواهی دهند، اگر چه به نزدیک مردمان سخنگوی صادق باشی، اگر خواهی که خود را معیوب گردانی بر هیچ چیز گواه مشو، پس اگر شوی به وقت گواهی دادن احتزاز مکن و چون گواهی دهی به میل مده، هر سخن که بگویند بشنو، لیکن بکار بستن مشتاب و هرچه گویی به اندیشه گوی و اندیشه را مقدم گفتار خویش دار، تا از گفته پشیمان نگردی، که بیشاندیشی دوام کفایت است و از شنودن هیچ سخن ملول {مباش}، اگر به کارت آید یا نه بشنو، تا در سخن بر تو بسته نشود و فایدهٔ سخن غایب نگردد و سرد سخن مباش که سخن سرد چون تخمی است که از وی دشمنی روید و اگر چه دانا باشی خود را نادان شمر، تا در آموختن بر تو گشاده {گردد} و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن را معلوم نگردانی و سخن یک گونه گوی، با خاص خاص و با عام عام، تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد، مگر در جایی که در سخن گفتن از تو حجت و دلیل جویند و اگر در جایگاهی از تو در سخن گفتن از تو حجت جویند سخن به رضای ایشان گوی، تا بسلامت از میان ایشان بیرون آیی و اگر سخندان باشی کمتر از آن نمای که دانی، تا به وقت گفتار پیاده نمانی و بسیاردان و کمگوی باش، نه کمدان بسیارگوی، که گفتهاند: که خاموشی دوم سلامتی است و بسیار گفتن دوم بیخردی، از آنک بسیارگوی، اگر چه که خردمند باشد، چون خاموش باشد مردمان خاموشی او را از عقل دانند و هر چند پاک و پارسا باشی خویشتنستای مباش، که گواهی ترا بر تو کس نشنود و بکوش تا ستودهٔ مردمان باشی، نه ستودهٔ خویش و اگر چه بسیار دانی آن گوی که بهکار آید، تا آن سخن بر تو وبال نگردد، چنانک بر آن علوی زنگانی شد:
حکایت: شنودم کی بروزگارِ صاحب، پیری بود به زنگان، فقیه و محتشم، از اصحاب شافعی رحمهالله، مفتی و مذکِر و مزکی زنگان بود و جوانی بود علوی پسر رئیس زنگان، همچنین فقیه و مذکر بود و پیوسته این هر دو با یکدیگر در مکاشفت بودند، بر سر منبر یکدیگر را طعنها زدندی، این علوی روزی بر سر منبر پیر را کافر خواند؛ خبر بدان شیخ بردند، وی نیز بر سر منبر این علوی را حرامزاده خواند؛ خبر به علوی بردند سخت از جای بشد، در حال برخاست و به شهر ری رفت و پیش صاحب از آن پیر گله کرد و بگریست و گفت: نشاید که بهروزگار تو کسی فرزند رسول را حرامزاده خواند. صاحب ازین پیر در خشم شد و قاصدی فرستاد و این پیر را به ری آوردند و به مظالم بنشست، با فقها و سادات و این پیر را بفرمود آوردن و گفت که ای شیخ، تو مردی از جمله امامان شافعی رحمهالله و مردی عالم و به لب گور رسیده شاید که فرزند رسول را حرامزاده خوانی؟ اکنون اینکه گفتی درست کن، یا نه ترا عقوبت کنم، هر چه بلیغ باشد، تا خلق از تو عبرت گیرند و دیگر کس این بیادبی نکند و بیحرمتی، چنانک در شرع واجبست. پیر گفت: بر درستی سخن من گواه من هم این علوی است، بر نفس او به ازو گواه مخواه، اما بقول من او حلالزادهای است پاک و بقول خود حرامزاده. صاحب گفت: به چه معلوم کنی؟ پیر گفت: همه زنگان دانند که نکاح پدر او با مادر او من بستهام و او بر سر منبر مرا کافر گفته است، اگر این سخن از اعتقاد گفته است، پس نکاحی که کافر بندد درست نباشد، پس او بقول خود حرامزاده است و اگر نه باعتقاد گفت، دروغگوی باشد و حد بر وی لازم است. پس پیر گفت: به همه حال دروغگوی است، یا حرامزاده و فرزند رسول دروغگوی نباشد، چنانک خواهید شما او را همیخوانید، بیشک ازین دوگانه بر یک چیز بباید ایستادن. آن علوی سخت خجل گشت و هیچ جواب نداشت و این سخن نااندیشیده گفت، تا بر وی وبال گشت.
پس ای پسر سخنگوی باش، نه یافهگوی، که یافه گفتن دوم دیوانگی باشد و با هرکه سخن گویی بنگر تا سخن ترا خریدار است یا نی، اگر مشتری چرب یابی همیفروش و اگر نه آن سخن بگذار و آن گوی که او را خوش آید، تا خریدار تو باشد ولکن با مردمان مردم باش و با آدمیان آدمی، که مردم دیگرست و آدمی دیگر و هرکه از خواب غفلت بیدار شد با خلق چنین زید کی من گفتم و تا توانی از سخن گفتن و شنودن نفور مشو، که مردم از سخن شنیدن سخنگوی شود، دلیل بر آنک اگر کودکی را از مادر جدا کنند و در زیرزمین برند و شیر همیدهند و هم آنجا میپرورند و مادر و دایه با وی سخن نگویند و ننوازند و سخن کس نشنود، چون بزرگ شود گنگ بود، تا بروزگار همیشنود و همیآموزد، آنگاه گویا شود. دلیل دیگر: هرکه از مادر کر زاید لال بود، نهبینی که لالان کر باشند؟ پس سخنها بشنو و یاد گیر و قبول کن، خاصه سخنهای پند از گفتهاء ملوک و حکما و گفتهاند که پند حکما و ملوک شنودن دیدهٔ خرد روشن کند، کی سرمه و توتیای چشم حکمت است. پس این قول را کی گفتم به گوش دل باید شنودن و اعتقاد کردن، ازین سخنها اندرین وقت چند سخن نغز و نکتهاء بدیع یاد آمد، از قول نوشینروان عادل ملک ملوک عجم و اندرین کتاب یاد کردم، تا تو نیز بخوانی و بدانی و یاد گیری و کاربند باشی و کار بستن این سخنها و پندهاء آن پادشاه ما را واجبتر باشد که ما از تخمهٔ آن ملوکیم.
و بدان که چنین خواندم از اخبار خلفاء گذشته که مأمون خلیفه رحمهالله به تربت نوشین {روان} رفت، آنجا کی دخمهٔ او بود، اعضای او را یافت بر تختی پوسیده و خاک شده، بر فراز تخت وی بود، بر دیوار دخمه خطی چند بزر نوشته بود، بزفان پهلوی؛ مأمون بفرمود تا دبیران پهلوی را حاضر کردند و آن نوشته ها را بخواندند و ترجمه کردند بتازی و آن تازی در عجم معروفست:
اول گفته بود کی تا من زنده بودم همه بندگان خدای از من بهرهمند بودند و هرگز هیچکس بخدمت من نیآمد که از رحمت من بهره نیافت، اکنون چون وقت عاجزی آمد، هیچ چاره ندانستم بجز از آنک این سخنها بر دیوار نوشتم، تا اگر کسی وقتی بزیارت من آید و این لفظها را بخواند و بداند و او نیز از من محروم نماند و این سخنها و پندهای من پایرنج آن کس بود، اینست که نوشته است و بالله التوفیق.
اطلاعات
منبع اولیه: کیانا زرکوب
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ای پسر باید که مردم سخندان و سخنگوی بود و از بدان سخن نگاه دارد، اما تو ای پسر سخنِ راست گوی و دروغگوی مباش و خویشتن به راستگفتن معروف کن. تا اگر به ضرورت دروغی از تو بشنوند بپذیرند و هر چه گویی راست گوی، و لیک راست بهدروغماننده مگوی که دروغ بهراست ماننده به که راست بهدروغ ماننده، که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول، پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن، تا چنان نیفتد که مرا با امیر بالسّوار غازی شاپور بن الفضل رحمه الله افتاد:
هوش مصنوعی: ای پسر، باید انسان حکمتدان و سخنگو باشد و از سخنان ناپسند دوری کند. اما تو، باید همیشه راست بگویی و دروغ نگو. معروف باش به راستگفتن، تا اگر روزی به ناچار دروغی از تو بشنوند، آن را بپذیرند. هرچه بگویی، باید راست باشد؛ اما مواظب باش که راستهایت به دروغ شبیه نباشد، چون دروغها بعضاً پذیرفته میشوند، در حالی که راستها ممکن است رد شوند. پس از گفتن راستهایی که شبیه دروغاند پرهیز کن تا به وضعیت نامطلوبی دچار نشوی، همچنان که من با امیر غازی شاپور بن فضل رحمتالله افتادم.
حکایت: بدان ای پسر که من به روزگار امیر بالسوار آن سال که از حج باز آمدم به غزا رفتم به گنجه، که غزاء هندوستان بسیار کرده بودم، خواستم که غزاء روم کرده شود و امیر بالسوار پادشاهی بزرگ بود و مردی پایبرجای و خردمند و پادشاهی بزرگ و شایسته و عادل و شجاع و فصیح و متکلم و پاکدین و بیشبین، چنانک ملکان ستوده باشند، همه جد بودی بیهزل؛ چون مرا بدید بسیار حشمت کرد و با من در سخن آمد و از هر نوعی همیگفت و من همیشنودم و جواب همیدادم، سخنهاء من او را پسندیده آمد، با من بسیار کرامتها کرد و نگذاشت که بازگردم، از بس احسانها که میکرد با من، من نیز دل بنهادم و چند سال بهگنجه مقیم شدم و پیوسته بهطعام و شراب در مجلس او حاضر شدمی و از هر گونه سخن از من میپرسیدی و از حال ملوک گذشته و عالم میبررسیدی؛ تا روزی از ولایت ما سخن میپرسید و عجایبهاء هر ناحیت میبرفت، میگفتم بروستاء گرگان دیهی است در کوهپایه، و چشمهایست از دیه دور و زنان که آب آرند جمع شوند، هر کس با سبوی و از آن چشمه آب برگیرند و سبوی بر سر نهند و باز گردند، یکی ازیشان بیسبوی همیآید و بر راه اندر همینگرد و کرمیست سبز اندر زمینهاء آن دیه هر کجا از آن کرم مییافت از راه به یک سو میافکند، تا آن زنان پای بر کرم ننهند که اگر یکی ازیشان پای بر آن کرم نهد و کرم بمیرد آن آب که در سبوی بر سر دارند در حال گنده شود، چنانک بباید ریختن و بازگشتن و سبوی شستن و دیگر باره آب برداشتن. چون این سخن بگفتم امیر ابوالسوار روی ترش کرد و سر بجنبانید و چند روز با من نه بدان حال بود که پیش از آن میبود، تا پیروزان دیلم گفت: امیر گلهٔ تو کرد. گفت: فلان مردی پایبرجای است، چرا باید که با من سخن چنان گوید که با کودکان گویند؟، چنان مردی را پیش چو منی چرا دروغ باید گفت؟، من در حال از گنجه قاصدی فرستادم به گرگان و محضری فرمودم کردن به شهادت قاضی و رئیس و خطیب و جمله عدول و علما و اشراف گرگان که این دیه بر جاست و حال این کرم برین جمله است و به چهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر بالسوار نهادم، بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم که از چون توی دروغ گفتن نیاید، خاصه پیش من، اما چرا راستی باید گفت که چهارماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول، تا از تو آن راست قبول کنند؟!
هوش مصنوعی: داستان این گونه است که من در زمان حکومت امیر بالسوار، پس از بازگشت از حج، به جنگی در گنجه رفتم. تصمیم داشتم به سمت روم بروم چون در گذشته با هندوستان جنگ کرده بودم. امیر بالسوار پادشاهی بزرگ و خردمند بود و ویژگیهایی چون شجاعت، عدالت، فصاحت و دیانت داشت. وقتی او مرا دید بسیار احترام گذاشت و شروع به گفتگو کرد. صحبتهای من به مذاقش خوش آمد و او به من کرامتهای بسیاری عطا کرد و اجازه نداد برگردم. به همین دلیل تعدادی سال در گنجه ماندم و در مجالس او حضور داشتم و از من درباره مسائل مختلف سوال میکرد و به بررسی حالات پادشاهان گذشته میپرداخت.
روزی او از ولایتی که من در آن زندگی میکردم سوال کرد و درباره عجایب آن بومی به گفتگو نشستیم. من درباره دیهای در کوهپایه گفتم که در آنجا زنان به آبگیری میپردازند و در حین بازگشت، یکی از آنها باید احتیاط کند که پایش به کرمی که در زمین است، نرود. چون این کرم پایش زیر پا برود، آب موجود در سبو گندیده میشود و باید دوباره به چشمه بروند. پس از این سخنان، امیر ابوالسوار ناگهان عبوس شد و چند روزی حالش به خوبی روزهای قبل نبود. در نهایت، یکی از پیروان دیلم به امیر گفت که باید از این سخن ناراحت شده باشد. امیر طی اظهاراتی بیان کرد که چرا باید با او مانند کودکان سخن گفت و در عین حال پیش من که فردی راستگو هستم، دروغ بگوید. به همین خاطر من از گنجه پیامی به گرگان فرستادم و از قاضی و علما خواستم تا شهادتی درباره حقیقت این دیه برسانند. پس از چهار ماه، این شهادت را برای امیر بالسوار آوردم. او پس از خواندن آن به این موضوع تبسم کرد و گفت که میداند من دروغ نمیگویم، اما چرا باید برای اثبات حقیقتی که گفتی، چهار ماه وقت صرف شود و دوصد مرد را گواه بگیریم؟
اما بدان که سخن از چهار نوعست: یکی نادانستنی و ناگفتنی و یکی هم دانستنی و هم گفتنی {و یکی گفتنی است و نادانستنی و یکی دانستنی است و ناگفتنی، اما ناگفتنی و نادانستنی سخنی است که دین را زیان دارد}، اما دانستنی و ناگفتنی سخنی است که در کتاب حق تعالی و اخبار رسول علیهالسلام باشد و اندر کتابهاء علوم و علمها، که تفسیر او تقلید بود و در تاویل او اختلاف و تعصب، چون یک وجه نزول و مانند این، پس اگر کسی دل در تاویل آن ببندد خدای عزوجل او را بدان نگرد و آنک هم دانستنی و هم گفتنی است سخنی بود که صلاح دینی و دنیایی بدآن بسته است و به هر دو جهان بکار آید، از گفتن و شنودن گوینده و شنونده را نفع بود و آنک دانستنی و ناگفتنی چنان بود که عیب محتشمی یا عیب دوستی ترا معلوم شود، تا از طریق عقل یا از کار جهان ترا تخیلی بندد، که آن نه شرع بود، چون بگویی یا خشم آن محتشم ترا حاصل آید، یا آزار آن دوست، یا بیم شوریدن غوغا و عامه بود بر تو، پس آن سخن دانستنی بود و ناگفتنی، اما ازین چهار نوع که گفتم بهترین آنست که هم دانستنی است و هم ناگفتنی، اما این چهار نوع سخن هر یکی را دو رویست: یکی نیکو و یکی زشت؛ سخن که به مردمان نمایی نکوترین نمای، تا مقبول بود و مردمان درجهٔ تو بشناسند، که بزرگان و خردمندان را به سخن بدانند، نه سخن را به مردم، که مردم نهان است زیر سخن خویش، چنانک امیرالمؤمنین علی رضی الله عنه میگوید: المرؤ مخبو تحت لسانه و سخن بود که بگویند بعبارتی که از شنیدن آن روح تازه شود و همان سخن بهعبارتی دیگر بتوان گفت که روح تیره گردد.
هوش مصنوعی: سخن را میتوان به چهار نوع تقسیم کرد: نخست، سخنانی که نه قابل دانستن هستند و نه قابل بیان؛ دوم، سخنانی که هم قابل دانستن و هم قابل بیانند؛ سوم، سخنانی که فقط قابل بیان هستند ولی قابل دانستن نیستند؛ و چهارم، سخنانی که قابل دانستناند اما قابل بیان نیستند. نوع اول، یعنی سخنانی که نه دانستنی و نه گفتنی هستند، میتواند به دین آسیب برساند. نوع دوم، یعنی دانستنی و ناگفتنی، به مطالبی اشاره دارد که در کتابهای الهی و احادیث پیامبر دیده میشود و در مورد تفسیر و تأویل آنها ممکن است تضاد و تعصب وجود داشته باشد. اگر کسی در تأویل این نوع سخن تأمل کند، خداوند او را به حقیقت آن رهنمون خواهد کرد. نوع سوم، یعنی دانستنی و گفتنی، شامل سخنانی است که به صلاح دین و دنیا مربوط میشود و در هر دو عالم مفید است. این سخنان برای گوینده و شنونده نفع دارند. از سوی دیگر، نوع چهارم، یعنی دانستنی و ناگفتنی، سخنانی هستند که میتواند عیوبی را روشن کند، اما باید مراقب بود که بیان آنها به خشم یا آسیب رساندن به دیگران نینجامد. از این چهار نوع، بهترین نوع سخنی است که هم دانستنی و هم ناگفتنی باشد. در نهایت، هر کدام از این چهار نوع سخن دو جنبه دارند: یک جنبه نیکو و یک جنبه زشت. سخن باید به گونهای بیان شود که برای مردم خوشایند باشد و شناخته شدن فرد را به همراه داشته باشد، زیرا افراد به واسطه سخنانشان شناخته میشوند، نه به خاطر خودشان. به گفته امیرالمؤمنین علی، حقیقت انسان زیر زبان او پنهان است و باید سخن به گونهای بیان شود که روح را تازه کند، چرا که ممکن است با یک بیان، روح تازه شود و با بیان دیگر، برعکس اثر کند.
حکایت: شنیدم که هارونالرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که جمله دندانهای او از دهان بیرون افتادی بهیکبار، بامداد معبری را بخواند و پرسید که تعبیر این خواب چیست؟ معبر گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد! همه اقرباء تو پیش از تو بمیرد، چنانک کس نماند. هارونالرشید گفت: این معبر را صد چوب بزنید که وی این چنین سخن دردناک چرا گفت در روی من، چون جمله قرابات من پیش از من بمیرند پس آنگاه من که باشم؟ خوابگزاری دیگر را فرمود آوردن و این خواب با وی بگفت. خوابگزار گفت: بدین خواب که امیرالمؤمنین دیده است دلیل کند که امیرالمؤمنین دراز زندگانیتر از همه اقربا باشد. هارونالرشید گفت: دلیل العقل واحد تعبیر از آن بیرون نشد، اما عبارت از عبارت بسیار فرق است، این مرد را صد دینار فرمود.
هوش مصنوعی: روزی هارونالرشید خوابی عجیب دید که در آن همه دندانهایش از دهانش افتاده بودند. صبح روز بعد، او به یک معبر اشاره کرد و از او خواست تا تعبیر خوابش را بگوید. معبر گفت: "زندگی امیرالمؤمنین طولانی باد! همهی نزدیکان و خویشاوندان تو پیش از تو خواهند مرد و هیچکس نخواهد ماند." هارونالرشید از این تعبیر بسیار ناراحت شد و به معبر دستور داد او را تنبیه کنند، زیرا نگران شد که اگر همهی نزدیکانش قبل از او بمیرند، خود او چه کسانی را خواهد داشت. سپس معبر دیگری را احضار کرد و خوابش را برای او تعریف کرد. این معبر گفت: "تعبیر این خواب نشان میدهد که زندگی امیرالمؤمنین از همه اقربا طولانیتر خواهد بود." هارونالرشید در پاسخ گفت: "این تعبیر دو معنا دارد و من به وضوح نمیتوانم نتیجهگیری کنم، اما بین تعبیرهای مختلف تفاوتهای زیادی وجود دارد." و به این معبر صد دینار پاداش داد.
و حکایتی دیگر به یاد آمد مرا: اگر چه نه حکایت کتابست ولکن گفتهاند النادرة لاترد و نیز گفتهاند: قل النادرة ولو علی الوالدة: شنودم که مردی با غلام خود خفته بود، غلام را گفت: کون ازین سون کن. غلام گفت: ای خواجه این سخن را ازین نکوتر توان گفت. مرد گفت: بگوی. غلام گفت: بگوی روی از آن سوی کن، اندر هر دو سخن غرض یکی است، باری به عبارت زشت نگفته باشی. مرد گفت: شنیدم و آموختم و این پایان است که گفتم ترا آزاد کردم و هزار دینارت بخشیدم.
هوش مصنوعی: و روایت دیگری به خاطرم آمد: اگرچه این داستان در کتابها نیست، اما گفتهاند که هر نادری را نباید رد کرد و همچنین گفتهاند: حتی اگر نادر باشد، باید بیان شود. شنیدم که مردی با خادمش خوابیده بود و به او گفت: چیزی بگو که از این بهتر باشد. خادم گفت: ای آقا، این حرف را میتوان بهتر از این بیان کرد. مرد پرسید: پس بگو. خادم گفت: بگو که رویت را از آن سمت کن، در هر دو جمله منظور یکی است، پس تو با عبارت زشت سخن نگفتهای. مرد گفت: این را شنیدم و آموختم و به همین دلیل تو را آزاد میکنم و هزار دینار هم به تو اهدا میکنم.
پس پشت و روی سخن نگاه باید داشت و هر چه گویی به نیکوترین وجهی باید گفت، تا هم سخنگوی باشی و هم سخندان و اگر سخنی گویی و ندانی، چه تو باشی چه آن مرغ که او را طوطی خوانند، که وی نیز سخنگوی است اما سخندان نیست و سخنگوی و سخندان آن بود که هرچه او بگوید مردمان را معلوم شود تا از جملهٔ عاقلان باشد و اگر نه چنین باشد بهمیهٔ باشد نه مردم. اما سخن را بزرگ دان که از آسمان سخن آمد و هر سخن را که بدانی از جایگاه آن سخن را دریغ مدار و به ناجایگاه ضایع مکن، تا بر دانش ستم نکرده باشی؛ اما هرچه گویی راست گوی و دعوی کنندهٔ بیمعنی مباش و اندر همه دعویها برهان کمتر شناس و دعوی بیشتر، به علمی که ندانی مکن و از آن علم نان مطلب، که غرض خود از آن علم و منبر بحاصل نتوانی کردن و از آن علم توانی کردن که معلوم تو باشد و به چیزی که {ندانی} به هیچ نرسی.
هوش مصنوعی: در سخن گفتن باید دقت کرد و هر چیزی را به بهترین شکل بیان کرد. اینطور هم میتوان هم سخنگو بود و هم سخندان. اگر چیزی بگویی و از آن آگاه نباشی، مانند پرندهای هستی که فقط تقلید میکند، اما درک درستی از آن ندارد. سخنگو و سخندان کسی است که حرفهایش برای دیگران مفهوم باشد و در نتیجه در زمرهی عاقلها قرار گیرد. اگر اینگونه نباشد، بیشتر شبیه به حیوانات خواهد بود تا انسانها. سخن را ارزشمند بدانید، زیرا منبع آن آسمانی است. هر سخنی که میدانی، در جای خودش بگو و آن را در مکان نامناسب هدر نده. به این ترتیب به دانش خود لطمه نخواهی زد. هرگاه سخن میگویی، راستگو باش و از ادعاهای بیمورد پرهیز کن. در مباحثات، کمتر برهان بیاور و بیشتر بر ادعا تأکید کن. در زمینههایی که نمیدانی، دخالت نکن و از آن علم بهرهبرداری نکن. هدف خود را از دانشی که نداشتهای نمیتوانی محقق کنی و به دانشی که نمیدانی، نمیتوانی دست یابی.
حکایت: شنیدم که بروزگار خسرو زنی پیش بزرجمهر آمد و از وی مسألهای بپرسید، مگر اندر آن وقت بزرجمهر سر آن نداشت، گفت: ای زن، این که تو میپرسی من آن ندانم. زن گفت: پس اگر تو این ندانی، نعمت خدایگان ما به چه میخوری؟ بزرجمهر گفت: بدان چیز که دانم و مَلِک مرا بدان چیز که بدانم مرا چیزی دهد و اگر توانی بیا و از ملک بپرس، تا خود بدانک بدانم مرا ملک چیزی همیدهد یا نه؟
هوش مصنوعی: روزی زنی به سراغ بزرجمهر رفت و از او سوالی پرسید. بزرجمهر در آن لحظه حوصله پاسخ دادن نداشت و به زن گفت که نمیتواند به سوال او پاسخ دهد. زن در جواب گفت: اگر تو این موضوع را نمیدانی، پس این نعمت و مقام تو چگونه به درد میخورد؟ بزرجمهر پاسخ داد: من تنها درباره مسائلی که میدانم اطلاعات دارم و پادشاه نیز فقط در آن زمینهها به من چیزی میدهد. اگر تو سوال دیگری داری، میتوانی به پادشاه مراجعه کنی تا ببینی آیا او چیزی به من میدهد یا خیر.
اما در کارها افراط مکن و افراط را شوم دان و اندر همه شغل میانه باش که صاحب شریعت ما گفت: خیر الامور اوسطها و بر سخن و شغل گزاردن آهستگی عادت کن و اگر از گرانسنگی و آهستگی نکوهیده گردی دوستر دارم که از سبکساری و شتابزدگی ستوده گردی و بدانستن رازی که تعلق به نیک و بد تو دارد رغبت منمای و جز با خود با کس راز مگوی، اگر چه درون سخن نیک بود، از برون سون گمان بزشتی برند، که آدمیان بیشتر بر یکدیگر بد گمانند و در هر کاری سخن و همت و حال بهاندازهٔ مال دار و هر چه بگویی آن گوی که بر راستی سخن تو گواهی دهند، اگر چه به نزدیک مردمان سخنگوی صادق باشی، اگر خواهی که خود را معیوب گردانی بر هیچ چیز گواه مشو، پس اگر شوی به وقت گواهی دادن احتزاز مکن و چون گواهی دهی به میل مده، هر سخن که بگویند بشنو، لیکن بکار بستن مشتاب و هرچه گویی به اندیشه گوی و اندیشه را مقدم گفتار خویش دار، تا از گفته پشیمان نگردی، که بیشاندیشی دوام کفایت است و از شنودن هیچ سخن ملول {مباش}، اگر به کارت آید یا نه بشنو، تا در سخن بر تو بسته نشود و فایدهٔ سخن غایب نگردد و سرد سخن مباش که سخن سرد چون تخمی است که از وی دشمنی روید و اگر چه دانا باشی خود را نادان شمر، تا در آموختن بر تو گشاده {گردد} و هیچ سخن را مشکن و مستای تا نخست عیب و هنر آن را معلوم نگردانی و سخن یک گونه گوی، با خاص خاص و با عام عام، تا از حد حکمت بیرون نباشی و بر مستمع وبال نگردد، مگر در جایی که در سخن گفتن از تو حجت و دلیل جویند و اگر در جایگاهی از تو در سخن گفتن از تو حجت جویند سخن به رضای ایشان گوی، تا بسلامت از میان ایشان بیرون آیی و اگر سخندان باشی کمتر از آن نمای که دانی، تا به وقت گفتار پیاده نمانی و بسیاردان و کمگوی باش، نه کمدان بسیارگوی، که گفتهاند: که خاموشی دوم سلامتی است و بسیار گفتن دوم بیخردی، از آنک بسیارگوی، اگر چه که خردمند باشد، چون خاموش باشد مردمان خاموشی او را از عقل دانند و هر چند پاک و پارسا باشی خویشتنستای مباش، که گواهی ترا بر تو کس نشنود و بکوش تا ستودهٔ مردمان باشی، نه ستودهٔ خویش و اگر چه بسیار دانی آن گوی که بهکار آید، تا آن سخن بر تو وبال نگردد، چنانک بر آن علوی زنگانی شد:
هوش مصنوعی: در کارها زیادهروی نکن و زیادهروی را بد بدان. در همه کارها میانهرو باش؛ زیرا پیامبر (ص) گفته است: بهترین کارها وسطی هستند. آرام و با دقت به سخن گفتن و کار کردن عادت کن. اگر کسی تو را به خاطر احتیاط و آرامی نکوهش کند، بهتر از این است که به خاطر شتابزدگی مورد ستایش قرار بگیری. به رازی که به نیک و بد تو مربوط میشود، اهمیتی نده و فقط با خودت راز بگو، حتی اگر صحبتهایت خوب به نظر بیاید، چون مردم بیشتر به یکدیگر بدگماناند. در هر کار، سخن و نیت و حال خود را به اندازهای نسبت به مال و داراییات بسنج و هر چه میگویی را یعنی راستی گفتار خود را گواهی کن. اگر میخواهی خود را در معرض عیب قرار ندهی، تحت هیچ شرایطی گواهی نده. وقتی گواهی میدهی، احتیاط کن و در هنگام گفتار، با انگیزه نگو. هر چه میگویی را با اندیشه بگو و اندیشه را مقدم بر گفتار خود قرار ده تا از گفتههای خود پشیمان نشوی. بحث و فکر کردن زیاد، به میزان کافی است و از شنیدن هر سخنی خسته نشو، چه مفید باشد یا نه، گوش کن تا در گفتگو دچار مشکل نشوی و فایده صحبت از بین نرود. از سخن گفتن بیمورد پرهیز کن؛ چراکه سخن بیمورد مانند دانهای است که دشمنی زاییده میکند. حتی اگر دانا هستی، خود را نادان فرض کن تا در یادگیری برایت آسانتر شود. هیچ سخنی را نشکن و نادیده نگیر تا عیبها و هنر آن را بشناسی. با خاص و عام به تناسب خود صحبت کن تا از حد حکمت فراتر نروی و برای مستمع آزاردهنده نباشی، جز در مواردی که خواسته باشند از تو دلیل و مدرکی بپرسند. در این زمین، به خواسته ایشان پاسخ بده تا با سلامتی از میانشان خارج شوی. اگر در سخن گفتن دانا هستی، کمتر از آنچه میدانی بگو تا در زمان سخن گفتن، نسبت به علمت عقب نمانی و بهتر است کمدان و پرگوی باشی تا کمگوی و بسیاردان. دوگانگی در سکوت و سخنوری نشانه خرد و بیخردی است. اگر خاموش باشی، مردم خاموشی تو را نشانهای از عقل میدانند، و حتی اگر پاک و پارسا باشی، به خود نبال. تلاش کن مورد ستایش دیگران باشی نه خودستایی. هر چه میدانی را به اندازهای بگو که به کار آید تا بر تو بار نگردد.
حکایت: شنودم کی بروزگارِ صاحب، پیری بود به زنگان، فقیه و محتشم، از اصحاب شافعی رحمهالله، مفتی و مذکِر و مزکی زنگان بود و جوانی بود علوی پسر رئیس زنگان، همچنین فقیه و مذکر بود و پیوسته این هر دو با یکدیگر در مکاشفت بودند، بر سر منبر یکدیگر را طعنها زدندی، این علوی روزی بر سر منبر پیر را کافر خواند؛ خبر بدان شیخ بردند، وی نیز بر سر منبر این علوی را حرامزاده خواند؛ خبر به علوی بردند سخت از جای بشد، در حال برخاست و به شهر ری رفت و پیش صاحب از آن پیر گله کرد و بگریست و گفت: نشاید که بهروزگار تو کسی فرزند رسول را حرامزاده خواند. صاحب ازین پیر در خشم شد و قاصدی فرستاد و این پیر را به ری آوردند و به مظالم بنشست، با فقها و سادات و این پیر را بفرمود آوردن و گفت که ای شیخ، تو مردی از جمله امامان شافعی رحمهالله و مردی عالم و به لب گور رسیده شاید که فرزند رسول را حرامزاده خوانی؟ اکنون اینکه گفتی درست کن، یا نه ترا عقوبت کنم، هر چه بلیغ باشد، تا خلق از تو عبرت گیرند و دیگر کس این بیادبی نکند و بیحرمتی، چنانک در شرع واجبست. پیر گفت: بر درستی سخن من گواه من هم این علوی است، بر نفس او به ازو گواه مخواه، اما بقول من او حلالزادهای است پاک و بقول خود حرامزاده. صاحب گفت: به چه معلوم کنی؟ پیر گفت: همه زنگان دانند که نکاح پدر او با مادر او من بستهام و او بر سر منبر مرا کافر گفته است، اگر این سخن از اعتقاد گفته است، پس نکاحی که کافر بندد درست نباشد، پس او بقول خود حرامزاده است و اگر نه باعتقاد گفت، دروغگوی باشد و حد بر وی لازم است. پس پیر گفت: به همه حال دروغگوی است، یا حرامزاده و فرزند رسول دروغگوی نباشد، چنانک خواهید شما او را همیخوانید، بیشک ازین دوگانه بر یک چیز بباید ایستادن. آن علوی سخت خجل گشت و هیچ جواب نداشت و این سخن نااندیشیده گفت، تا بر وی وبال گشت.
هوش مصنوعی: روزی در زنگان، پیری فقیه و محترم از اصحاب امام شافعی وجود داشت که رجل با دانش و مرجع دینی بود. در این شهر، جوانی علوی نیز بود که فرزند رئیس زنگان بود و او نیز فقیه و عالم بود. این دو همیشه با یکدیگر در مباحثات مذهبی داشتند و گاهی یکدیگر را مورد طعنه و دشنام قرار میدادند.
یک روز، علوی به پیری که بر منبر نشسته بود، کافر گفت. این موضوع به پیر اطلاع داده شد و او نیز از منبر، علوی را حرامزاده نامید. جوان به شدت آسیبدیده از این توهین، به شهر ری رفت و نزد والی آنجا شکایت کرد و ابراز کرد که نادرست است که کسی در زمان او، فرزند رسول خدا را حرامزاده بنامد.
والی از این توهین خشمگین شد و پیری را احضار کرد. او به همراه علمای دیگر، پیر را بر سر این موضوع مورد سؤال قرار داد. پیر در پاسخ اعلام کرد که اگر او ادعای حرامزادگی کرده، این به دلیل ایمانش به دین نیست؛ زیرا او خود بانی عقد پدر و مادر جوان بوده است.
وی ادامه داد که اگر گفته علوی بر اساس ایمان بوده، باید نکاح او ناروا باشد، لذا به همین دلیل علوی یا دروغگوست یا او فرزند حلال و پاک است. در نهایت، این جوان از این استدلال خجل شد و نتوانست پاسخی ارائه دهد.
پس ای پسر سخنگوی باش، نه یافهگوی، که یافه گفتن دوم دیوانگی باشد و با هرکه سخن گویی بنگر تا سخن ترا خریدار است یا نی، اگر مشتری چرب یابی همیفروش و اگر نه آن سخن بگذار و آن گوی که او را خوش آید، تا خریدار تو باشد ولکن با مردمان مردم باش و با آدمیان آدمی، که مردم دیگرست و آدمی دیگر و هرکه از خواب غفلت بیدار شد با خلق چنین زید کی من گفتم و تا توانی از سخن گفتن و شنودن نفور مشو، که مردم از سخن شنیدن سخنگوی شود، دلیل بر آنک اگر کودکی را از مادر جدا کنند و در زیرزمین برند و شیر همیدهند و هم آنجا میپرورند و مادر و دایه با وی سخن نگویند و ننوازند و سخن کس نشنود، چون بزرگ شود گنگ بود، تا بروزگار همیشنود و همیآموزد، آنگاه گویا شود. دلیل دیگر: هرکه از مادر کر زاید لال بود، نهبینی که لالان کر باشند؟ پس سخنها بشنو و یاد گیر و قبول کن، خاصه سخنهای پند از گفتهاء ملوک و حکما و گفتهاند که پند حکما و ملوک شنودن دیدهٔ خرد روشن کند، کی سرمه و توتیای چشم حکمت است. پس این قول را کی گفتم به گوش دل باید شنودن و اعتقاد کردن، ازین سخنها اندرین وقت چند سخن نغز و نکتهاء بدیع یاد آمد، از قول نوشینروان عادل ملک ملوک عجم و اندرین کتاب یاد کردم، تا تو نیز بخوانی و بدانی و یاد گیری و کاربند باشی و کار بستن این سخنها و پندهاء آن پادشاه ما را واجبتر باشد که ما از تخمهٔ آن ملوکیم.
هوش مصنوعی: پس ای پسر، باید سخنگو باشی و نه فقط یافهگو. زیرا فقط یافه گفتن ناشی از دیوانگی است. وقتی با کسی صحبت میکنی، ببین آیا او به سخنان تو علاقهمند است یا خیر. اگر مشتری خوبی پیدا کردی، سخن خود را به او بفروش و اگر نه، آن را کنار بگذار و سخنانی بگو که او را خوش آیند باشد. با مردم بهگونهای رفتار کن که انسان باشی، زیرا مردم و انسانها متفاوتند. هر کسی که از خواب غفلت بیدار شود، به چنین رفتارهایی نیاز دارد. سعی کن از سخن گفتن و شنیدن نفرت نداشته باشی، زیرا مردم از شنیدن سخن به سخنگویی گرایش پیدا میکنند. مثالی از این بابت این است که اگر کودکی را از مادرش جدا کنند و در زیرزمین بزرگش کنند و هیچکس با او صحبت نکند، او گنگ خواهد ماند. اما وقتی بزرگتر شود و بشنود و یاد بگیرد، قادر به صحبت خواهد شد. همچنین هرکه از مادر کر به دنیا بیاید، لال میشود. پس باید سخنان را بشنوی و بیاموزی، بهخصوص نصایح حکما و ملوک، زیرا شنیدن این نصایح بینش پاکی به دل میدهد و همچون سرمه و توتیای چشم حکمت است. این سخنان را باید با دقت گوش بدهی و به آنها ایمان بیاوری. در این زمان، به یاد سخنان زیبا و حکمتهای ارزشمندی افتادم که از نوشینروان عادل، پادشاه ملوک عجم در این کتاب ذکر کردهام. اینها را بخوان و یاد بگیر، زیرا عمل به این نصایح و کاربست آنها برای ما که از نسل آن ملوک هستیم، بسیار ضروری است.
و بدان که چنین خواندم از اخبار خلفاء گذشته که مأمون خلیفه رحمهالله به تربت نوشین {روان} رفت، آنجا کی دخمهٔ او بود، اعضای او را یافت بر تختی پوسیده و خاک شده، بر فراز تخت وی بود، بر دیوار دخمه خطی چند بزر نوشته بود، بزفان پهلوی؛ مأمون بفرمود تا دبیران پهلوی را حاضر کردند و آن نوشته ها را بخواندند و ترجمه کردند بتازی و آن تازی در عجم معروفست:
هوش مصنوعی: مأمون خلیفه رحمهالله به قبرستان نوشین رفت، جایی که آرامگاه او بود. او اعضای بدنش را بر روی تختی که پوسیده و خاکی شده بود، یافت. بر روی دیوار آرامگاه نوشتههایی به زبان پهلوی وجود داشت. مأمون دستور داد تا دبیران اهل زبان پهلوی را حاضر کنند تا آن نوشتهها را بخوانند و به زبان عربی ترجمه کنند، که این زبان در میان ایرانیان معروف است.
اول گفته بود کی تا من زنده بودم همه بندگان خدای از من بهرهمند بودند و هرگز هیچکس بخدمت من نیآمد که از رحمت من بهره نیافت، اکنون چون وقت عاجزی آمد، هیچ چاره ندانستم بجز از آنک این سخنها بر دیوار نوشتم، تا اگر کسی وقتی بزیارت من آید و این لفظها را بخواند و بداند و او نیز از من محروم نماند و این سخنها و پندهای من پایرنج آن کس بود، اینست که نوشته است و بالله التوفیق.
هوش مصنوعی: او ابتدا بیان کرده بود که تا زمانی که زنده است، تمام بندگان خدا از او بهرهمند خواهند بود و هیچکس به او مراجعه نمیکند مگر اینکه از رحمتش بهرهمند شود. اکنون که به مددکاری و کمک احتیاج دارد، به جز نوشتن این سخنها بر دیوار چاره دیگری نیافته است. او میخواهد اگر روزی کسی به زیارت او بیاید و این نوشتهها را بخواند، از دانش و تجربیات او بهرهمند شود و خود نیز از برکات آن محروم نماند. این نوشتهها و نصایح به خاطر زحمات او به این شکل ثبت شده است و او به خدا توکل دارد.