گنجور

باب ششم: اندر فروتنی و افزونی هنر

بدان و آگاه باش که مردم بی‌هنر مادام بی‌سود باشند، چون مغیلان که تن دارد و سایه ندارد، نه خود را سود کند و نه غیر خود را و مردم بسبب و اصل اگر بی‌هنر بود از روی اصل و نسب از حرمت داشتن مردم بی‌بهره نباشد و بتر آن بود که نه گوهر دارد و نه هنر؛ اما جهد کن که اگر چی اصیل و گوهری باشی گوهر تن نیز داری که گوهر تن از گوهر اصل بهتر، چنانک گفته‌اند: الشرف بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب، که بزرگی خرد و دانش راست نه گوهر و تخمه را و بدانک ترا پدر و مادر نام نهند هم‌داستان مباش، آن نشانی بود، نام آن بود که تو به هنر بر خویشتن نهی تا از نام زید و جعفر و عم و خال باستاد فاضل و فقیه و حکیم افتی، که اگر مردم را با گوهر اصل گوهر هنر نباشد صحبت هیچ کس را بکار نیاید و در هر که این دو گوهر یابی چنگ در وی زن و از دست مگذار که وی همه را بکار آید و بدانک از همه هنرها بهترین هنری سخن گفتن است که آفریدگار ما جلّ جلاله از همه آفریده‌های خویش آدمی را بهتر آفرید و آدمی فزونی یافت بر دیگر جانوران به ده درجه که در تن اوست: پنج از درون و پنج از بیرون. اما پنج نهانی چون اندیشه و یاد گرفتن و نگاه داشتن و تخیل کردن و تمیز و گفتار و پنج ظاهر چون سمع و بصر و شم و لمس و ذوق و از این جمله آنچ دیگر جانوران را هست، نه برین جمله که آدمی راست. پس آدمی بدین سبب پادشاه و کامکار شد بر دیگر جانوران و چون این بدانستی زفان را بخوبی و هنر آموختن خو کن و جز خوبی گفتن زفان را عادت مکن. گفت‌ که زفان تو دایم همان گوید که تو او را بر آن داشته باشی و عادت کنی، که گفته‌اند: هر که زفان او خوشتر هواخواهان او بیشتر و با همه هنرها جهد کن تا سخن بجایگاه گویی که سخن نه بر جایگاه اگر چه خوب باشد زشت نماید و از سخن بی‌فایده دوری گزین که سخن بی‌سود همه زیان باشد و سخن که ازو بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر، که حکیمان سخن را به نبیذ ماننده کرده‌اند که هم ازو خمار خیزد و هم بدو درمان خمار بود. اما سخن ناپرسیده مگوی و تا نخواهند کس را نصیحت مکن و پند مده، خاصه آن کس را که پند نشنود که او خود افتد و بر سر ملاء هیچ کس را پند مده که گفته‌اند: النصح بین الملاء تقریع؛ اگر کسی به کژی برآمده بود گرد راست کردن او مگرد که نتوانی، که هر درختی را که کژ برآمده بود و شاخ زده بود و بالا گرفته جز به بریدن و تراشیدن راست نگردد. چنانک به سخن بخیلی نکنی اگر طاقت بود به عطاء مال هم بخیلی مکن که مردم فریفتهٔ مال زودتر شوند که فریفتهٔ سخن و از جای تهمت‌زده پرهیز کن و از یار بداندیش و بدآموز دور باش و بگریز و در خویشتن به غلط مشو و خویشتن را جایی نه که اگر بجویندت هم‌آنجا یابند تا شرمسار نگردی و خود را از آنجای طلب که نهاده باشی تا بازیابی و به زیان و به غم مردم شادی مکن تا مردمان به زیان و غم تو شادی نکنند. داد بده تا داد یابی و خوب گوی تا خوب شنوی و اندر شورستان تخم مکار که بر ندهد و رنج بیهوده بود، یعنی که با مردم ناکس نیکی کردن چون تخم در شورستان افکندن باشد. اما نیکی از سزاوار نیکی دریغ مدار و نیکی آموز باش که پیغامبر گفته است، علیه السلام: الدال علی الخیر کفاعله، و نیکی کن و نیکی فرمای که این دو برادرند که پیوندشان ازمانه بگسلد و بر نیکی کردن پشیمان مباش که جزای نیک و بد هم درین جهان به تو رسد، پیش از آنک بجای دیگر روی و چون تو با کسی نکویی کنی بنگر که اندر وقت نکویی کردن هم‌چندان راحت به تو رسد که بدان کس رسد و اگر با کسی بدی کنی چندانی که رنج به وی رسد بر دل تو ضجرت و گرانی رسیده باشد و از تو خود به کسی بد نیاید و چون به حقیقت بنگری بی‌ضجرت تو از تو به کسی رنجی نرسد و بی‌خوشی تو راحتی از تو به کسی نرسد، درست شد که مکافات نیک و بد هم درین جهان بیابی، پیش از آنک بدان جهان رسی و این سخن را که گفتم کسی منکر نتواند شدن که هرکه در همه عمر خویش با کسی نیکی یا بدی کرده‌ست چون به حقیقت بیندیشد داند که من بدین سخن برحقم و مرا بدین سخن مصدق دارند، پس تا توانی نیکی از کسی دریغ مدار که نیکی آخر یک‌روز بر دهد.

حکایت: شنیدم که متوکل را بنده‌ای بود فتح نام، بغایت خوبروی و روزبه و همه منبرها و ادب‌ها آموخته و متوکل او را به فرزندی پذیرفته و از فرزندان خود عزیزتر داشتی؛ این فتح خواست که شنا کردن آموزد، ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همی‌آموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود، فاما چنانک عادت کودکان بود از خود می‌نمود که شنا آموخته‌ام، یک روز پنهانی استاد به دجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی می‌رفت، فتح را بگردانید، چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و بر روی آب همی‌شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد، چون وی را آب بارهٔ ببرد و بر کنار دجله سوراخ‌ها بود، چون به کنار آب به سوراخی برسید جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن سوراخ انداخت و آنجا بنشست و با خود گفت که تا خدای چه خواهد، بدین وقت باری خود را ازین آب خون‌خوار جهانیدم و هفت روز آنجا بماند و اول روز که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملاحان را بخواند و گفت هر که فتح را مرده یا زنده بیارد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد که تا آنگاه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم. ملاحان در دجله رفتند و غوطه می‌خوردند و هر جای طلب می‌کردند تا سر هفت روز را، اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد، فتح را بدید، شاد گشت و گفت هم اینجا باش تا زورقی بیارم؛ از آنجا بازگشت و پیش متوکل رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی؟ گفت: پنج هزار دینار نقد بدهم. ملاح گفت: یافتم فتح را زنده، زورقی بیاوردند و فتح را ببردند. متوکل آنچ ملاح را گفته بود بفرمود تا در وقت بدادند. وزیر را بفرمود و گفت که در خزینهٔ من رو، هر چه هست یک نیمه به درویشان ده. بدادند. آنگاه گفت طعام بیاریت که وی گرسنهٔ هفت روزه است. فتح گفت: یا امیرالمؤمنین من سیرم، متوکل گفت: مگر از آب دجله سیر شدی؟ فتح گفت: نه کی من این هفت روز گرسنه نه بودم، کی هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان برگرفتمی و زندگانی من از آن نان بودی و بر هر نان نوشته بود کی محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست و بگوییت تا بیاید که امیرالمؤمنین با او نیکویی خواهد کرد، تا نترسد. چنین منادی کردند، روز دیگر مردی بیامد و گفت منم آن کس، متوکل گفت: به چه نشان؟ مرد گفت: به آن نشان که نام من بر روی هر نانی نوشته بود که محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل گفت: نشان درست است، اما چندگاهست که تو درین دجله نان می‌اندازی؟ محمد بن الحسین گفت: یک سال است. متوکل گفت: غرض تو ازین چه بود؟ مرد گفت: شنوده بودم که نیکی کن و به آب انداز، که روزی بر دهد و بدست من نیکی دیگر نبود، آنچ توانستم همی‌کردم و با خود گفتم تا چه بر دهد. متوکل گفت: آنچ شنیدی کردی، بدانچ کردی ثمره یافتی. متوکل وی را در بغداد پنج دیه مِلک داد. مرد بر سر ملک رفت و محتشم گشت و هنوز فرزندان او در بغداد مانده‌اند و بر روزگار القائم بامرالله من به حج رفتم، ایزد تعالی مرا توفیق داد تا زیارت خانهٔ خدای بکردم و فرزندان وی را بدیدم و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم.

پس تا بتوانی از نیکی کردن میاسای و خود را به نکوکاری به مردمان نمای و چون نمودی به خلاف نموده مباش و به زفان دیگری مگوی و به دل دیگر مدار، تا گندم‌نمایِ جو‌فروش نباشی و اندر همه کارها داد از خود بده که هرکه داد از خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت بود غم و شادی با آن کسی گوی که او را تیمار غم و شادی تو بود و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوه‌گین مشو، که این فعل کودکان باشد و بکوش تا به هر محال از حال خویش نکردی که بزرگان به هر حق و باطل از جای خویش بنشوند و هر شادی که بازگشت آن به غم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن به شادی‌ست آن را به غم مشمر و به وقت نومیدی اومیدوارتر باش و نومیدی در اومید بسته دان و اومید را در نومیدی و حاصل همه کارهای جهان بر گذشتن دان و تا تو باشی حق را منکر مشو و اگر کسی با تو بستهد به خاموشی آن ستهنده را بنشان و جواب احمقان خاموشی دان؛ اما رنج هیچ کس ضایع مگردان و همه کس را بسزا حق بشناس، خاصه حق قرابات خویش را و چندانک طاقت باشد با ایشان نکویی کن و پیران قبیلهٔ خویش را حرمت دار، چنانک رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته، ولکن به ایشان مولع مباش، تا هم چنانک هنر ایشان می‌بینی عیب نیز بتوانی دیدن و اگر از بیگانه ناایمن گردی زود خود را از وی به مقدار ناایمنی ایمن گردان و بر ناایمن به‌گمان ایمن مباش، که زهر به گمان خوردن از دانایی نباشد و به هنر خود غره مشو و اگر به بی‌خردی و بی‌هنری نان بدست توانی آوردن بی‌خرد و بی‌هنر باش و اگر نه هنر آموز و از آموختن و سخن نیک شنودن ننگ مدار تا از ننگ برسته باشی و نیک بنگر به نیک و بد و عیب و هنر مردمان و بشناس که نفع و ضرر ایشان و سود و زیان ایشان از چیست و تا کجاست و منفعت خویش از آن میان بجوی و پرس که چه چیزهاست که مردم را به زیان نزدیک کند، از آن دور باش و بدآن نزدیک باش که مردم را به منفعت نزدیک گرداند و تن خویش را بعث کن به فرهنگ و هنر آموختن، چیزی که ندانی بیآموزی و این ترا بدو چیز حاصل شود: یا بکار بستن آن چیز که {دانی}، یا به آموختن آن چیز که ندانی.

سقراط گفت: که هیچ گنجی به از دانش نیست و هیچ دشمن برتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایه‌ای بهتر از شرم نیست. پس چنان کن ای پسر که دانش آموختن را پیدا کنی و در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی که دانش نیز از نادان بباید آموخت، از بهر آنک هرگاه به چشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچ ترا از وی ناپسندیده آید دانی که نباید کرد، چنانک اسکندر گفت که نه من منفعت همه از دوستان یابم، بل که نیز از دشمنان یابم، اگر در من فعلی زشت بود دوستان بر موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود، آن فعل بد از خویشتن دور کنم، پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست و تو نیز آن دانش از نادان آموخته باشی، نه از دانا و بر مردم واجب است، چه بر بزرگان و چه بر فروتران، هنر و فرهنگ آموختن، که فزونی بر همه هم‌سران خویش به فضل و هنر توان کرد، چون در خویش هنری بینی که در اَشکال خود نبینی همیشه خود را فزون از ایشان دانی و مردمان ترا نیز فزون‌تر دانند، از همه سران تو به قدر و به فضل و هنر تو و چون مرد عاقل بیند که وی را افزونی نهادند بر همسران او، به فضل و هنر، جهد کند تا فاضل‌تر و هنرمندتر شود. پس هرگاه کی مردم چنین کند دیر نپاید که بزرگوار بر همه کس شود و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هم‌مانندان و دست باز داشتن از فضل و هنر نشان خرسندی بود بر فرومایگی و آموختن هنر و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود، که گفته‌اند: که کاهلی فساد تن باشد، اگر تن ترا فرمان‌برداری نکند نگر تا ستوه نشوی زیرا که تن از کاهلی و دوستی آسایش ترا فرمان نبرد، از بهر آنک تن ما را تحرک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن کند بفرمان کند، نه بمراد، که هرگز تا تو نخواهی و نفرمایی تن ترا آرزوی کار نکند؛ پس تو تن خود را به ستم فرمان‌بردار گردان و بقصد او را به‌‌طاعت آر، که هر که تن خود را فرمان‌بردار نتواند کردن تن مردمان را هم مطیع خویش نتواند کردن و چون تن خویش را فرمان‌بردار خویش کردی به آموختن هنر سعادت دو جهان یافتی، که سلامتی دو جهان اندر هنرست و سرمایهٔ همه نیک‌ها اندر دانش و ادب است، خاصه ادب نفس و تواضع و پارسایی و راست‌گویی و پاک‌دینی و پاک‌شلواری و بی‌آزاری و بردباری و شرمگینی است. اما به حریت شرمگینی، اگر چه گفته‌اند که: الحیاء من الایمان، بسیار جای باشد که شرم بر مردم وبال گردد، چنان شرمگین مباش که از شرمگینی در مهمان خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو راه یابد، که بسیار جای بود که بی‌شرمی باید کردن، تا غرض حاصل شود و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار و {از} گفتار و صلاح کردار شرم مدار، که بسیار مردم باشد که از شرمگینی از غرض‌های خویش بازماند، چنانک شرمگینی نتیجهٔ ایمانست بی‌نوایی نتیجه شرمگینی است و جای شرم و جای بی‌شرمی هر دو بباید دانست، آنچ بصلاح نزدیک‌تر است می‌باید کرد که گفته‌اند که: مقدمهٔ نیکی شرمست و مقدمهٔ بدی هم شرمست. اما نادان را مردم مدان و دانای بی‌هنر را دانا مشمر و پرهیزگار بی‌دانش را زاهد مدان و با مردم نادان هم‌صحبت مگیر، خاصه با نادانی که پندارد که داناست و بر جهل خرسند و صحبت جز با خردمند مدار که از صحبت نیکان مردم نیک‌نام گردد، نبینی که روغن از کنجدست ولیکن چون روغن کنجد را با بنفشه یا با گل بیامیزی چندگاه با گل یا بنفشه بماند از آمیزش روغن {با} گل یا بنفشه از برکات صحبت نیکان او را هیچ روغن کنجد نگویند؛ مگر که روغن گل یا روغن بنفشه و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو و فراموش مکن و نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود و خوش‌خویی و مردمی پیشه کن و از خوهای ناستوده دور باش و زیان‌کار مباش که ثمرهٔ زیان‌‌کاری رنج باشد و ثمرهٔ رنج نیازمندی و ثمرهٔ نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستودهٔ خلقان باشی و نگر تا ستودهٔ جاهلان نباشی، که ستودهٔ عام نکوهیدهٔ خاص باشد، چنانک شنودم:

حکایت: گویند روزی افلاطون نشسته بود، با جملهٔ خاص آن شهر، مردی به سلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن می‌گفت، در میانهٔ سخن گفت: ای حکیم، امروز فلان مرد را دیدم که حدیث تو می‌کرد و ترا دعا و ثنا می‌گفت که افلاطون حکیم سخت بزرگوارست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است: خواستم که شکر او به تو رسانم. افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت: ای حکیم از من ترا چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟ افلاطون حکیم گفت: مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید ولکن مصیبتی ازین بزرگتر چه باشد کی جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید، ندانم که چه کار جاهلانه کرده‎‌ام که به طبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده‌است و مرا بستوده، تا توبه کنم از آن کار، مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم که ستودهٔ جاهلان هم جاهلان باشند و هم درین معنی حکایتی یاد آمد:

حکایت: شنودم که محمد زکریا الرازی همی‌آمد با قومی از شاگردان خویش، دیوانه‌ای پیش او باز آمد، در هیچ ننگریست مگر در محمد زکریا و نیک نگه کرد و در روی او بخندید؛ محمد بازگشت و به خانه آمد و مطبوخ افتیمون بفرمود و بخورد. شاگردان پرسیدند که ای حکیم چرا این مطبوخ بدین وقت همی‌خوری؟ گفت از بهر آن خنده آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش در من ندیدی در من نخندیدی، که گفته‌اند: کل طایر یطیر مع شکله.

و دیگر تندی و تیزی عادت مکن و از حلم خالی مباش، لکن یک‌باره چنان نرم مباش که از خوشی و نرمی بخورندت و نیز چنان درشت مباش که هرگزت بدست بنساوند و با همه گروه موافق باش که به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان کرد و هیچ کس را بدی میآموز که بد آموختن دوم بدی کردن است، اگر چه بی‌گناه ترا بیازارد تو جهد کن که او را نیازاری، که خانهٔ کم‌آزاری در کوی مردمی‌ست و اصل مردمی گفته‌اند که کم‌آزاری است؛ پس اگر مردمی کم‌آزار باش و دیگر کردار با مردمان نکو دار، از آنچ مردم باید در آینه نگرد، اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش بود، که از نکو زشتی نزیبد و نباید که از گندم جو روید و از جو گندم و اندرین معنی مرا دو بیت است، بیت:

ما را صنما بدی همی پیش آری
وز ما تو چرا امید نیکی داری
رو رو جانا غلط همی پنداری
گندم نتوان درود چون جو کاری

پس اگر در آینه نگری و روی خود زشت بینی همچنان باید که نیکویی کنی، چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی فزوده باشی، پس ناخوش و زشت بود دو زشت به یک جا و از یاران مشفق و نصیحت‌پذیرنده و آزموده نصیحت‌پذیرنده باش و با ناصحان خویش هر وقت به خلوت بنشین، زیراک فایدهٔ تو ازیشان به وقت خلوت باشد. چنین سخن‌ها که من یاد کردم بخوانی و بدانی بر فضل خویش چیره گردی، آنگاه به فضل و هنر خویش غرّه مشو و مقید، آنگه که تو همه چیز آموختی و دانستی و خویشتن را از جملهٔ نادانان شمر که دانا آنگاه باشی که بر نادانی خویش واقف گردی، چنانک در حکایت آورده‌اند:

حکایت: شنیدم که به روزگار خسرو در وقت وزارت بزرجمهر حکیم رسولی آمد از روم، کسری بنشست چنانک رسم ملوک عجم بود و رسول را بار داد و پادشاه را با رسول بارنامه می‌بایست کی کند به بزرجمهر، یعنی که مرا چنین وزیریست؛ پیش رسول با بزرجمهر گفت: ای فلان همه چیز که در عالم است تو دانی و خواست که او گوید دانم. بزرجمهر گفت: نه ای خدایگان. خسرو از آن طیره شد و از رسول خجل شد، پرسید که همه چیز که داند؟ گفت: همه چیز همگنان دانند و همگنان هنوز از مادر نزاده‌اند.

پس ای پسر تو خود را از جمع داناتران مدان که چون خود را نادان دانستی دانا گشتی و سخت دانا کسی باشد که بداند که نادان است.

که سقراط با بزرگی خویش همی‌گوید که: اگر من نترسیدمی که بعد از من بزرگان و اهل عقل بر من تعنت کنند و گویند که سقراط همه دانش جهان را به یک بار دعوی کرد، من مطلق بگفتمی که من هیچ‌چیز ندانم و عاجزم، ولیکن نتوان گفت که از من دعوی بزرگ بود و بوشکور بلخی خود را بدانش بزرگ در بیتی می‌بستاید و آن بیت اینست، نظم:

تا بدآنجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم

پس ای پسر به دانش خویش غرّه مشو که اگر چه دانا باشی که مر ترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، هر که مستبد برای خویش بود همیشه پشیمان بود و از مشاورت کردن عار مدار، با پیران عاقل و با دوستان مشفق مشاورت کن، که با حکمت و نبوت محمد مصطفی صلی الله علیه و سلّم از پس آنکه آموزگار وی و سازندهٔ کار وی خدای عزوجل بود هم بر آن رضا {نداد و} گفت: و شاورهم فی الامر، گفت ای محمد با این پسندیدگان و یاران خویش مشورت کن که تدبیر شما و نصرت از من که خدایم و بدانک رای دو کس نه چون رای یک باشد، که به یک چشم آن نتوان دید که بدو چشم بیند، نبینی که چون طبیب بیمار شود و بیماری بر وی سخت و دشوار استعانت به معالجت خود نکند، طبیبی دیگر آرد و به استطلاع وی علاج کند خود را، اگر چه سخت دانا طبیبی باشد و اگر هم‌چنین ترا شغلی افتد ناچار از بهر او تا جان بود بکوش، رنج تن و مال خویش دریغ مدار، اگر چه دشمن و حاسد تو باشد، که اگر وی در آن نماند فریاد پرسیدن تو او را از آن محبت زیادت باشد و باشد که آن دشمن دوست گردد و مردمان سخن‌گوی و سخن‌دانی کی بسلام تو آیند ایشان را حرمت دار و با ایشان احسان کن تا بر سلام تو حریص‌تر باشند و ناکس‌ترین خلق آن بود که بر وی سلام نکنند، اگر چه با دانشی تمام باشد و با مردم نکو گوی دژم مباش که مردم دژم نه نکو باشد، که مردم اگر چه حکیم بود چون دژم‌روی بود حکمت بوی حکمت نماند و سخن وی را رونقی، پس شرط سخن گفتن بدان که چونست و چیست و بالله التوفیق.

باب پنجم: اندر شناختن حق پدر و مادر: بدان ای پسر که آفریدگار ما جلّ جلاله چون خواست که جهان آبادان بماند اسباب نسل پدید کرد و شهوت جانور را سبب کرد، پس همچنین از موجب خرد بر فرزند واجب است خود را حرمت داشتن و تعهد کردن و نیز واجب است اصل خود را تعهد کردن و حرمت داشتن و اصل او هم پدر و مادرست، تا نگویی که پدر و مادر را بر من چه حق است که ایشان را غرض شهوت بود نه مقصود من بودم، هر چند غرض شهوت بود، مضاعفْ شفقت ایشانست؛ کی از بهر تو خویشتن را بکشتن دهند و کمتر حرمت مادر و پدر آنست که هر دو واسطه‌اند میان تو و آفریدگار تو؛ پس چندانک آفریدگار خود را و خود را حرمت داری واسطه را نیز اندر خور او بباید داشت و آن فرزند را که مادام خرد رهنمون او بود از حق پدر و مادر خالی نباشد، حق سبحانه و تعالی می‌گوید در کلام مجید خویش که: اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم، این آیت را از چند روی تفسیر کرده و بیک روایت چنین خواندم که اولوالامر مادر و پدرند زیرا که امر بتازی دوست: یا کارست یا فرمان و اولوالامر آن بود که او را هم فرمان بود و هم توان و پدر و مادر را هم توانست و هم فرمان، اما توان پروردن باشد و فرمان خوبی آموختن. نگر ای پسر که رنج دل پدر و مادر نخواهی و خوار نداری که آفریدگار برنج دل مادر و پدر بسیار عقوبت کند و حق تعالی می‌گوید: فلا تقل لهما اف و لا تنهرهما و قل لهما قولا کریما. امیرالمؤمنین علی را رضی الله عنه پرسیدند که حق مادر و پدر چندست و چیست بر فرزند؟ گفت: این ادب ایزد تعالی در مرگ مادر و پدر پیغامبر علیه السلام {بنمود} که اگر ایشان روزگار پیغامبر را علیه السلام دریافتندی واجب بودی ایشان را برتر از همه کس داشتن، ضعیف آمدی که گفت: انا سید الولد آدم و لافخر؛ پس حق مادر و پدر {اگر از روی دین ننگری از روی خرد و مردمی بنگر} که اصل منبت پرورش تواند و چون تو در حق ایشان مقصر باشی چنان بود که تو سزای نیکی نباشی و آن کس که وی حق شناس اصل نیکی نباشد نیکی فرع را هم حق نداند، نیکی کردن از خیر که باشد و تو نیز خیر{گی} خویش مجوی و با پدر و مادر خویش چنان باش که از فرزندان خویش طمع داری که با تو باشند، زیرا که آنکه از تو آید همان طمع دارد که تو از وی زادی و مثل آدمی هم‌چون میوه است و مادر و پدر هم‌چون درخت، هر چند درخت را تعهد بیش کنی میوه از وی نکوتر و بهتر یابی و چون پدر و مادر را حرمت ‌داری و آزرم، دعا و نفرین ایشان در تو اثر بیشتر کند و مستجاب‌تر بود و بخشنودی حق تعالی نزدیک‌تر باشی و بخشنودی ایشان نزدیک‌تر باشی و نگر از بهر میراث مادر و پدر نخواهی که بی‌مرگ مادر و پدر آنچ روزی تست بتو رسد، کی روزی مقسومست بر همه کس و بهر کسی آن رسد که قسمت او کرده‌اند و از بهر روزی رنج بسیار بر خود منه که بکوشش روزی‌ افزون نگردد، چنانک گفت: عش بجدک لابکدک، یعنی سخت زی نه بکوشش و اگر خواهی که از بهر روزی همواره از خدای خشنود باشی بکسی منگر که حال او بهتر از حال تو باشد، بکسی نگر که حال او از حال تو بتر باشد، تا دایم از خداوند خشنود باشی و اگر بمال درویش گردی جهد کن تا بخرد توانگر باشی، که توانگری خرد بهتر از توانگری مال و بخرد مال توان حاصل کرد و بمال خرد نتوان حاصل نتوان کرد و جاهل از مال زود درویش گردد و خرد را دزد نتواند بردن و آب و آتش هلاک نتواند کردن، پس اگر خرد داری با خرد هنر آموز که خرد بی‌هنر چون تنی بود بی‌جامه و شخصی بی‌صورت، که گفته‌اند: الادب صورة العقل.باب هفتم: اندر پیشی جستن در سخن‌دانی: ای پسر باید که مردم سخن‌دان و سخن‌گوی بود و از بدان سخن نگاه دارد، اما تو ای پسر سخنِ راست گوی و دروغ‌گوی مباش و خویشتن به راست‌گفتن معروف کن. تا اگر به ضرورت دروغی از تو بشنوند بپذیرند و هر چه گویی راست گوی، و لیک راست به‌دروغ‌ماننده مگوی که دروغ به‌راست ماننده به که راست به‌دروغ ماننده، که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول، پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن، تا چنان نیفتد که مرا با امیر بالسّوار غازی شاپور بن الفضل رحمه الله افتاد:

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: رباعی
منبع اولیه: کیانا زرکوب

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بدان و آگاه باش که مردم بی‌هنر مادام بی‌سود باشند، چون مغیلان که تن دارد و سایه ندارد، نه خود را سود کند و نه غیر خود را و مردم بسبب و اصل اگر بی‌هنر بود از روی اصل و نسب از حرمت داشتن مردم بی‌بهره نباشد و بتر آن بود که نه گوهر دارد و نه هنر؛ اما جهد کن که اگر چی اصیل و گوهری باشی گوهر تن نیز داری که گوهر تن از گوهر اصل بهتر، چنانک گفته‌اند: الشرف بالعقل و الادب لا بالاصل و النسب، که بزرگی خرد و دانش راست نه گوهر و تخمه را و بدانک ترا پدر و مادر نام نهند هم‌داستان مباش، آن نشانی بود، نام آن بود که تو به هنر بر خویشتن نهی تا از نام زید و جعفر و عم و خال باستاد فاضل و فقیه و حکیم افتی، که اگر مردم را با گوهر اصل گوهر هنر نباشد صحبت هیچ کس را بکار نیاید و در هر که این دو گوهر یابی چنگ در وی زن و از دست مگذار که وی همه را بکار آید و بدانک از همه هنرها بهترین هنری سخن گفتن است که آفریدگار ما جلّ جلاله از همه آفریده‌های خویش آدمی را بهتر آفرید و آدمی فزونی یافت بر دیگر جانوران به ده درجه که در تن اوست: پنج از درون و پنج از بیرون. اما پنج نهانی چون اندیشه و یاد گرفتن و نگاه داشتن و تخیل کردن و تمیز و گفتار و پنج ظاهر چون سمع و بصر و شم و لمس و ذوق و از این جمله آنچ دیگر جانوران را هست، نه برین جمله که آدمی راست. پس آدمی بدین سبب پادشاه و کامکار شد بر دیگر جانوران و چون این بدانستی زفان را بخوبی و هنر آموختن خو کن و جز خوبی گفتن زفان را عادت مکن. گفت‌ که زفان تو دایم همان گوید که تو او را بر آن داشته باشی و عادت کنی، که گفته‌اند: هر که زفان او خوشتر هواخواهان او بیشتر و با همه هنرها جهد کن تا سخن بجایگاه گویی که سخن نه بر جایگاه اگر چه خوب باشد زشت نماید و از سخن بی‌فایده دوری گزین که سخن بی‌سود همه زیان باشد و سخن که ازو بوی دروغ آید و بوی هنر نیاید ناگفته بهتر، که حکیمان سخن را به نبیذ ماننده کرده‌اند که هم ازو خمار خیزد و هم بدو درمان خمار بود. اما سخن ناپرسیده مگوی و تا نخواهند کس را نصیحت مکن و پند مده، خاصه آن کس را که پند نشنود که او خود افتد و بر سر ملاء هیچ کس را پند مده که گفته‌اند: النصح بین الملاء تقریع؛ اگر کسی به کژی برآمده بود گرد راست کردن او مگرد که نتوانی، که هر درختی را که کژ برآمده بود و شاخ زده بود و بالا گرفته جز به بریدن و تراشیدن راست نگردد. چنانک به سخن بخیلی نکنی اگر طاقت بود به عطاء مال هم بخیلی مکن که مردم فریفتهٔ مال زودتر شوند که فریفتهٔ سخن و از جای تهمت‌زده پرهیز کن و از یار بداندیش و بدآموز دور باش و بگریز و در خویشتن به غلط مشو و خویشتن را جایی نه که اگر بجویندت هم‌آنجا یابند تا شرمسار نگردی و خود را از آنجای طلب که نهاده باشی تا بازیابی و به زیان و به غم مردم شادی مکن تا مردمان به زیان و غم تو شادی نکنند. داد بده تا داد یابی و خوب گوی تا خوب شنوی و اندر شورستان تخم مکار که بر ندهد و رنج بیهوده بود، یعنی که با مردم ناکس نیکی کردن چون تخم در شورستان افکندن باشد. اما نیکی از سزاوار نیکی دریغ مدار و نیکی آموز باش که پیغامبر گفته است، علیه السلام: الدال علی الخیر کفاعله، و نیکی کن و نیکی فرمای که این دو برادرند که پیوندشان ازمانه بگسلد و بر نیکی کردن پشیمان مباش که جزای نیک و بد هم درین جهان به تو رسد، پیش از آنک بجای دیگر روی و چون تو با کسی نکویی کنی بنگر که اندر وقت نکویی کردن هم‌چندان راحت به تو رسد که بدان کس رسد و اگر با کسی بدی کنی چندانی که رنج به وی رسد بر دل تو ضجرت و گرانی رسیده باشد و از تو خود به کسی بد نیاید و چون به حقیقت بنگری بی‌ضجرت تو از تو به کسی رنجی نرسد و بی‌خوشی تو راحتی از تو به کسی نرسد، درست شد که مکافات نیک و بد هم درین جهان بیابی، پیش از آنک بدان جهان رسی و این سخن را که گفتم کسی منکر نتواند شدن که هرکه در همه عمر خویش با کسی نیکی یا بدی کرده‌ست چون به حقیقت بیندیشد داند که من بدین سخن برحقم و مرا بدین سخن مصدق دارند، پس تا توانی نیکی از کسی دریغ مدار که نیکی آخر یک‌روز بر دهد.
هوش مصنوعی: مردم بی‌هنر مانند سایه‌ای هستند که هیچ فایده‌ای ندارند؛ نه به خودشان سودی می‌زنند و نه به دیگران. اگرچه برخی افراد با اصل و نسب خوب به دنیا آمده‌اند، اما اگر بی‌هنر باشند، هیچ احترامی برایشان وجود ندارد. مهم‌تر از این‌ها، باید تلاش کنی که اگر اصالت و نسب خوبی داری، به هنر هم توجه داشته باشی. بزرگی انسان به عقل و ادب اوست، نه به اصل و نسبش. نامی که به انسان می‌دهند، تنها نشانگر اوست و اینکه او باید با هنر و دانش خود را معرفی کند. دقت کن که در دنیای امروز، سخن گفتن یکی از بهترین هنرهاست، زیرا انسان به واسطه‌ عقل و توانایی‌هایش بر دیگر موجودات برتری دارد. انسان باید در سخن گفتن خوب عمل کند و از گفتن بیهوده و ناپسند پرهیز کند. اگر کسی از او نخواست که نصیحتش کند، نباید به او پند دهد و همچنین باید از دوستان بد دوری گزید. همچنین مهم است که در عمل خود را در موقعیتی قرار ندهی که شرمنده شوی و هرگز به دیگران غم و زیان نرسانی، چون این به خودت هم آسیب می‌زند. باید به دیگران نیکی کرد و هیچ وقت برای نیکی کردن خسته نشد، چون در این دنیا پاداش خوبی و بدی به انسان‌ها داده می‌شود. در نهایت، نیکی را از کسی دریغ نکن، زیرا نیکی همیشه برمی‌گردد و پاداشش به خودت می‌رسد.
حکایت: شنیدم که متوکل را بنده‌ای بود فتح نام، بغایت خوبروی و روزبه و همه منبرها و ادب‌ها آموخته و متوکل او را به فرزندی پذیرفته و از فرزندان خود عزیزتر داشتی؛ این فتح خواست که شنا کردن آموزد، ملاحان بیاوردند و او را در دجله شنا کردن همی‌آموختند و این فتح هنوز کودک بود و بر شنا کردن دلیر نگشته بود، فاما چنانک عادت کودکان بود از خود می‌نمود که شنا آموخته‌ام، یک روز پنهانی استاد به دجله رفت و اندر آب جست و آب سخت قوی می‌رفت، فتح را بگردانید، چون فتح دانست که با آب بسنده نیاید با آب بساخت و بر روی آب همی‌شد تا از دیدار مردم ناپیدا شد، چون وی را آب بارهٔ ببرد و بر کنار دجله سوراخ‌ها بود، چون به کنار آب به سوراخی برسید جهد کرد و دست بزد و خویشتن اندر آن سوراخ انداخت و آنجا بنشست و با خود گفت که تا خدای چه خواهد، بدین وقت باری خود را ازین آب خون‌خوار جهانیدم و هفت روز آنجا بماند و اول روز که خبر دادند متوکل را که فتح در آب جست و غرقه شد از تخت فرود آمد و بر خاک بنشست و ملاحان را بخواند و گفت هر که فتح را مرده یا زنده بیارد هزار دینارش بدهم و سوگند خورد که تا آنگاه که وی را بر آن حال که هست نیارند من طعام نخورم. ملاحان در دجله رفتند و غوطه می‌خوردند و هر جای طلب می‌کردند تا سر هفت روز را، اتفاق را ملاحی بدان سوراخ افتاد، فتح را بدید، شاد گشت و گفت هم اینجا باش تا زورقی بیارم؛ از آنجا بازگشت و پیش متوکل رفت و گفت: یا امیرالمؤمنین اگر فتح را زنده بیارم مرا چه دهی؟ گفت: پنج هزار دینار نقد بدهم. ملاح گفت: یافتم فتح را زنده، زورقی بیاوردند و فتح را ببردند. متوکل آنچ ملاح را گفته بود بفرمود تا در وقت بدادند. وزیر را بفرمود و گفت که در خزینهٔ من رو، هر چه هست یک نیمه به درویشان ده. بدادند. آنگاه گفت طعام بیاریت که وی گرسنهٔ هفت روزه است. فتح گفت: یا امیرالمؤمنین من سیرم، متوکل گفت: مگر از آب دجله سیر شدی؟ فتح گفت: نه کی من این هفت روز گرسنه نه بودم، کی هر روز بیست تا نان بر طبقی نهاده بر روی آب فرود آمدی و من جهد کردمی تا دو سه تا از آن نان برگرفتمی و زندگانی من از آن نان بودی و بر هر نان نوشته بود کی محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل فرمود که در شهر منادی کنید که آن مرد که نان در دجله افکند کیست و بگوییت تا بیاید که امیرالمؤمنین با او نیکویی خواهد کرد، تا نترسد. چنین منادی کردند، روز دیگر مردی بیامد و گفت منم آن کس، متوکل گفت: به چه نشان؟ مرد گفت: به آن نشان که نام من بر روی هر نانی نوشته بود که محمد بن الحسین الاسکاف. متوکل گفت: نشان درست است، اما چندگاهست که تو درین دجله نان می‌اندازی؟ محمد بن الحسین گفت: یک سال است. متوکل گفت: غرض تو ازین چه بود؟ مرد گفت: شنوده بودم که نیکی کن و به آب انداز، که روزی بر دهد و بدست من نیکی دیگر نبود، آنچ توانستم همی‌کردم و با خود گفتم تا چه بر دهد. متوکل گفت: آنچ شنیدی کردی، بدانچ کردی ثمره یافتی. متوکل وی را در بغداد پنج دیه مِلک داد. مرد بر سر ملک رفت و محتشم گشت و هنوز فرزندان او در بغداد مانده‌اند و بر روزگار القائم بامرالله من به حج رفتم، ایزد تعالی مرا توفیق داد تا زیارت خانهٔ خدای بکردم و فرزندان وی را بدیدم و این حکایت از پیران و معمران بغداد شنودم.
هوش مصنوعی: داستانی درباره متوکل و بنده‌اش به نام فتح وجود دارد. فتح که ظاهری زیبا و تحصیلاتی عالی داشت، توسط متوکل به فرزندی پذیرفته شد و او را بسیار عزیز می‌داشت. فتح تصمیم می‌گیرد شنا کردن را یاد بگیرد و معلمانی را برای این کار به دجله می‌آورد. اما او هنوز به اندازه کافی بزرگ نشده بود و به شجاعت برای شنا کردن نرسیده بود. زمانی که استاد او به طور پنهانی به دجله رفت، وضعیتی پیش آمد که فتح به آب افتاد و خود را در سوراخی در کنار دجله پنهان کرد. او هفت روز در آنجا ماند و وقتی متوکل از غرق شدن او مطلع شد، به شدت نگران شده و اعلام کرد که هر که فتح را زنده یا مرده بیاورد، پاداش خواهد گرفت. پس از هفت روز، ملوانی موفق به یافتن فتح می‌شود و او را به متوکل می‌آورد. متوکل در مقابل این عمل با سخاوت رفتار کرده و از فتح می‌خواهد بخورد، اما فتح توضیح می‌دهد که در این مدت گرسنه نبوده و از نانی که در آب انداخته شده بود، تغذیه می‌کرده است. متوکل از او می‌پرسد که صاحب نان‌ها کیست و مردی که نان‌ها را انداخته بود، خود را معرفی می‌کند. او توضیح می‌دهد که برای نیکی کردن این کار را انجام داده و در نتیجه متوکل به او زمین‌هایی هدیه می‌دهد. این مرد با استفاده از آن زمین‌ها به مقام و ثروت می‌رسد و نسل او همچنان در بغداد باقی می‌مانند. ضمن اینکه راوی این داستان در دوران حکومت القائم به حج رفته و فرزندان آن مرد را دیده است.
پس تا بتوانی از نیکی کردن میاسای و خود را به نکوکاری به مردمان نمای و چون نمودی به خلاف نموده مباش و به زفان دیگری مگوی و به دل دیگر مدار، تا گندم‌نمایِ جو‌فروش نباشی و اندر همه کارها داد از خود بده که هرکه داد از خویشتن بدهد از داور مستغنی باشد و اگر غم و شادیت بود غم و شادی با آن کسی گوی که او را تیمار غم و شادی تو بود و اثر غم و شادی پیش مردمان پیدا مکن و به هر نیک و بد زود شادمان و زود اندوه‌گین مشو، که این فعل کودکان باشد و بکوش تا به هر محال از حال خویش نکردی که بزرگان به هر حق و باطل از جای خویش بنشوند و هر شادی که بازگشت آن به غم باشد آن را شادی مشمر و هر غمی که بازگشت آن به شادی‌ست آن را به غم مشمر و به وقت نومیدی اومیدوارتر باش و نومیدی در اومید بسته دان و اومید را در نومیدی و حاصل همه کارهای جهان بر گذشتن دان و تا تو باشی حق را منکر مشو و اگر کسی با تو بستهد به خاموشی آن ستهنده را بنشان و جواب احمقان خاموشی دان؛ اما رنج هیچ کس ضایع مگردان و همه کس را بسزا حق بشناس، خاصه حق قرابات خویش را و چندانک طاقت باشد با ایشان نکویی کن و پیران قبیلهٔ خویش را حرمت دار، چنانک رسول صلی الله علیه و علی آله و سلم گفت: الشیخ فی قومه کالنبی فی امته، ولکن به ایشان مولع مباش، تا هم چنانک هنر ایشان می‌بینی عیب نیز بتوانی دیدن و اگر از بیگانه ناایمن گردی زود خود را از وی به مقدار ناایمنی ایمن گردان و بر ناایمن به‌گمان ایمن مباش، که زهر به گمان خوردن از دانایی نباشد و به هنر خود غره مشو و اگر به بی‌خردی و بی‌هنری نان بدست توانی آوردن بی‌خرد و بی‌هنر باش و اگر نه هنر آموز و از آموختن و سخن نیک شنودن ننگ مدار تا از ننگ برسته باشی و نیک بنگر به نیک و بد و عیب و هنر مردمان و بشناس که نفع و ضرر ایشان و سود و زیان ایشان از چیست و تا کجاست و منفعت خویش از آن میان بجوی و پرس که چه چیزهاست که مردم را به زیان نزدیک کند، از آن دور باش و بدآن نزدیک باش که مردم را به منفعت نزدیک گرداند و تن خویش را بعث کن به فرهنگ و هنر آموختن، چیزی که ندانی بیآموزی و این ترا بدو چیز حاصل شود: یا بکار بستن آن چیز که {دانی}، یا به آموختن آن چیز که ندانی.
هوش مصنوعی: هرگاه می‌خواهی نیکی کنی، از این کار دست نکش و تلاش کن تا خود را به عنوان یک فرد نیکوکار به مردم نشان دهی. وقتی این کار را کردی، برعکس آن عمل نکن و با دیگران با زبان و دل خود متفاوت نباش، تا فریبکار نباشی. در هر کاری انصاف را رعایت کن، زیرا هرکسی که به دیگران انفاق کند، از خداوند بی‌نیاز خواهد بود. اگر احساس غم یا شادی داشته باشی، آن را با کسی در میان بگذار که در غم و شادی تو شریک است و سعی کن جوش و خروش احساساتت را برای دیگران آشکار نکن. در برابر هر نیکی و بدی خیلی زود شادمان یا غمگین نشو، زیرا این ویژگی کودکان است. تلاش کن تا در هر شرایطی رفتار خود را حفظ کنی، زیرا بزرگان می‌دانند که حق و باطل چیست و خوبی و بدی چقدر می‌تواند به هم وابسته باشد. هر شادی که به غم بازگردد، نباید شادی تلقی شود و هر غمی که به شادی منتهی گردد، نباید غم بشمارده شود. در زمان ناامیدی، امیدوارتر باش و بدان که ناامیدی در امید محصور است. از انکار حق دوری کن و اگر کسی به تو ظلم کرد، با سکوت پاسخ بده. اما هیچگاه حق کسی را نادیده نگیر و به ویژه نسبت به خویشان و بستگان خود بخشنده باش. به بزرگ‌ترهای خانواده احترام بگذار، زیرا همانطور که پیامبر فرمود، بزرگ‌ترها در قوم خود مانند پیامبران در امتش هستند. اما نباید به آنها وابسته شوی و باید توانایی‌ها و عیوبشان را ببینی. اگر از کسی احساس ناامنی کردی، سریعاً خود را از او دور کن و هیچگاه به باورهای بی‌اساس اطمینان نکن. به مهارت‌های خود مغرور نشو و اگر بدون مهارت، نان درآوری، باید بی‌خرید و بی‌هنر باقی بمانی؛ اما اگر نیاز است، به یادگیری و گوش دادن به سخنان خوب بپرداز، تا از ننگ خود رها شوی. به خوبی و بدی انسان‌ها نگاه کن و بفهم که نفع و ضرر آنها در چیست و منافعت خود را از میان آن‌ها جستجو کن. از چیزهایی که به دیگران آسیب می‌زند، دوری کن و نزدیک به آنهایی باش که به دیگران سود می‌رسانند. خود را به یادگیری و هنر آموزی تشویق کن، چیزی که نمی‌دانی بیاموز، که از این طریق یا می‌توانی آنچه را که می‌دانی به کار ببندی یا آنچه را که نمی‌دانی، یاد بگیری.
سقراط گفت: که هیچ گنجی به از دانش نیست و هیچ دشمن برتر از خوی بد نیست و هیچ عزی بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایه‌ای بهتر از شرم نیست. پس چنان کن ای پسر که دانش آموختن را پیدا کنی و در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی که دانش نیز از نادان بباید آموخت، از بهر آنک هرگاه به چشم دل در نادان نگری و بصارت عقل بر وی گماری آنچ ترا از وی ناپسندیده آید دانی که نباید کرد، چنانک اسکندر گفت که نه من منفعت همه از دوستان یابم، بل که نیز از دشمنان یابم، اگر در من فعلی زشت بود دوستان بر موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم و دشمن بر موجب دشمنی بگوید تا مرا معلوم شود، آن فعل بد از خویشتن دور کنم، پس آن منفعت از دشمن یافته باشم نه از دوست و تو نیز آن دانش از نادان آموخته باشی، نه از دانا و بر مردم واجب است، چه بر بزرگان و چه بر فروتران، هنر و فرهنگ آموختن، که فزونی بر همه هم‌سران خویش به فضل و هنر توان کرد، چون در خویش هنری بینی که در اَشکال خود نبینی همیشه خود را فزون از ایشان دانی و مردمان ترا نیز فزون‌تر دانند، از همه سران تو به قدر و به فضل و هنر تو و چون مرد عاقل بیند که وی را افزونی نهادند بر همسران او، به فضل و هنر، جهد کند تا فاضل‌تر و هنرمندتر شود. پس هرگاه کی مردم چنین کند دیر نپاید که بزرگوار بر همه کس شود و دانش جستن برتری جستن باشد بر همسران خویش و هم‌مانندان و دست باز داشتن از فضل و هنر نشان خرسندی بود بر فرومایگی و آموختن هنر و تن را مالیدن از کاهلی سخت سودمند بود، که گفته‌اند: که کاهلی فساد تن باشد، اگر تن ترا فرمان‌برداری نکند نگر تا ستوه نشوی زیرا که تن از کاهلی و دوستی آسایش ترا فرمان نبرد، از بهر آنک تن ما را تحرک طبیعی نیست و هر حرکتی که تن کند بفرمان کند، نه بمراد، که هرگز تا تو نخواهی و نفرمایی تن ترا آرزوی کار نکند؛ پس تو تن خود را به ستم فرمان‌بردار گردان و بقصد او را به‌‌طاعت آر، که هر که تن خود را فرمان‌بردار نتواند کردن تن مردمان را هم مطیع خویش نتواند کردن و چون تن خویش را فرمان‌بردار خویش کردی به آموختن هنر سعادت دو جهان یافتی، که سلامتی دو جهان اندر هنرست و سرمایهٔ همه نیک‌ها اندر دانش و ادب است، خاصه ادب نفس و تواضع و پارسایی و راست‌گویی و پاک‌دینی و پاک‌شلواری و بی‌آزاری و بردباری و شرمگینی است. اما به حریت شرمگینی، اگر چه گفته‌اند که: الحیاء من الایمان، بسیار جای باشد که شرم بر مردم وبال گردد، چنان شرمگین مباش که از شرمگینی در مهمان خویش تقصیر کنی و خلل در کار تو راه یابد، که بسیار جای بود که بی‌شرمی باید کردن، تا غرض حاصل شود و شرم از ناحفاظی و فحش و دروغ گفتن دار و {از} گفتار و صلاح کردار شرم مدار، که بسیار مردم باشد که از شرمگینی از غرض‌های خویش بازماند، چنانک شرمگینی نتیجهٔ ایمانست بی‌نوایی نتیجه شرمگینی است و جای شرم و جای بی‌شرمی هر دو بباید دانست، آنچ بصلاح نزدیک‌تر است می‌باید کرد که گفته‌اند که: مقدمهٔ نیکی شرمست و مقدمهٔ بدی هم شرمست. اما نادان را مردم مدان و دانای بی‌هنر را دانا مشمر و پرهیزگار بی‌دانش را زاهد مدان و با مردم نادان هم‌صحبت مگیر، خاصه با نادانی که پندارد که داناست و بر جهل خرسند و صحبت جز با خردمند مدار که از صحبت نیکان مردم نیک‌نام گردد، نبینی که روغن از کنجدست ولیکن چون روغن کنجد را با بنفشه یا با گل بیامیزی چندگاه با گل یا بنفشه بماند از آمیزش روغن {با} گل یا بنفشه از برکات صحبت نیکان او را هیچ روغن کنجد نگویند؛ مگر که روغن گل یا روغن بنفشه و صحبت نیکان و کردار نیک را ناسپاس مشو و فراموش مکن و نیازمند خویش را بر سر مزن که وی را زدن خود رنج و نیازمندی خود تمام بود و خوش‌خویی و مردمی پیشه کن و از خوهای ناستوده دور باش و زیان‌کار مباش که ثمرهٔ زیان‌‌کاری رنج باشد و ثمرهٔ رنج نیازمندی و ثمرهٔ نیازمندی فرومایگی و جهد کن تا ستودهٔ خلقان باشی و نگر تا ستودهٔ جاهلان نباشی، که ستودهٔ عام نکوهیدهٔ خاص باشد، چنانک شنودم:
هوش مصنوعی: سقراط معتقد بود که با ارزش‌ترین چیز در زندگی، دانش است و بدترین دشمن هر انسان، خصایل زشت خود اوست. او همچنین بیان کرد که هیچ چیز محترم‌تر از دانش و هیچ چیز با ارزش‌تر از شرم نیست. او به فرزندش توصیه می‌کند که همواره در جستجوی علم باشد و حتی از نادانان نیز آموزش ببیند. زیرا از طریق نادانی‌ها می‌توان فهمید چه کارهایی نادرست است. مثال اسکندر از این موضوع یادآور می‌شود که انسان می‌تواند از دشمنان خود هم درس بگیرد و از اشتباهات خود آگاه شود. آموختن هنر و دانش برای همه ضروری است؛ زیرا با داشتن این دانش، انسان می‌تواند به برتری بر دیگران دست یابد. مهم است که انسان حتی در صورت داشتن مهارت، تلاش کند تا بهتر و باهوش‌تر شود. اگر کسی بتواند بر تن خود حکومت کند و آن را در مسیر یادگیری سوق دهد، می‌تواند در دو جهان موفق و سعادتمند باشد. سقراط همچنین تأکید می‌کند که ادب، تواضع و راست‌گویی از جمله فضایل مهمی است که باید در خود پرورش داد. او به این نکته هم اشاره می‌کند که شرم باید به اندازه‌ای باشد که فرد را از اهداف مهمش باز ندارد. انسان باید توانایی تشخیص زمان‌هایی که باید شرم کند یا نه را داشته باشد. همچنین او هشدار می‌دهد که باید از همراهی با نادانان پرهیز کرد و تنها در کنار خردمندان بود. زیرا معاشرت با افراد نیکو، به انسان نیکنامی می‌بخشد. در پایان، او بر اهمیت خوش‌خویی و دوری از عادات ناپسند تأکید می‌کند و اشاره می‌کند که انسان باید تلاش کند تا مورد ستایش دیگران قرار گیرد، نه آن‌هایی که نادان هستند.
حکایت: گویند روزی افلاطون نشسته بود، با جملهٔ خاص آن شهر، مردی به سلام وی درآمد و بنشست و از هر نوعی سخن می‌گفت، در میانهٔ سخن گفت: ای حکیم، امروز فلان مرد را دیدم که حدیث تو می‌کرد و ترا دعا و ثنا می‌گفت که افلاطون حکیم سخت بزرگوارست و هرگز چو او کس نباشد و نبوده است: خواستم که شکر او به تو رسانم. افلاطون حکیم چون این سخن بشنید سر فرو برد و بگریست و سخت دلتنگ شد. این مرد گفت: ای حکیم از من ترا چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟ افلاطون حکیم گفت: مرا ای خواجه از تو رنجی نرسید ولکن مصیبتی ازین بزرگتر چه باشد کی جاهلی مرا بستاید و کار من او را پسندیده آید، ندانم که چه کار جاهلانه کرده‎‌ام که به طبع او نزدیک بوده است و او را خوش آمده‌است و مرا بستوده، تا توبه کنم از آن کار، مرا این غم از آن است که هنوز جاهلم که ستودهٔ جاهلان هم جاهلان باشند و هم درین معنی حکایتی یاد آمد:
هوش مصنوعی: روزی افلاطون نشسته بود که مردی به نزد او آمد و سلام کرد و نشست. او از موضوعات مختلف صحبت می‌کرد و در میانهٔ سخنانش گفت: «ای حکیم، امروز شخصی را دیدم که دربارهٔ شما صحبت می‌کرد و شما را دعا و ستایش می‌نمود و می‌گفت افلاطون حکیمی بزرگوار است و هیچ‌کس مانند او نیست.» افلاطون که این را شنید، سرش را پایین انداخت و اشک ریخت و بسیار ناراحت شد. مرد از او پرسید: «ای حکیم، چه رنجی از من به تو رسید که این‌گونه ناراحت شدی؟» افلاطون پاسخ داد: «از تو رنجی ندارم، اما چه مصیبتی بزرگ‌تر از این می‌تواند باشد که یک نادان مرا ستایش کند و کارهای من در نظر او پسندیده باشد؟ نمی‌دانم چه کار نادانی انجام داده‌ام که او را راضی کرده و مرا ستوده است. این غم من از آن است که هنوز نادان هستم، چرا که ستایش نادانان نیز نادانانه است و در این زمینه خاطره‌ای به یادم آمد.»
حکایت: شنودم که محمد زکریا الرازی همی‌آمد با قومی از شاگردان خویش، دیوانه‌ای پیش او باز آمد، در هیچ ننگریست مگر در محمد زکریا و نیک نگه کرد و در روی او بخندید؛ محمد بازگشت و به خانه آمد و مطبوخ افتیمون بفرمود و بخورد. شاگردان پرسیدند که ای حکیم چرا این مطبوخ بدین وقت همی‌خوری؟ گفت از بهر آن خنده آن دیوانه که تا وی از جمله سودای خویش در من ندیدی در من نخندیدی، که گفته‌اند: کل طایر یطیر مع شکله.
هوش مصنوعی: روزی محمد زکریا رازی با گروهی از شاگردانش در حال گذر بود که ناگهان دیوانه‌ای به سمت او آمد. دیوانه فقط به محمد زکریا نگاه کرد و سپس با لبخندی به او خندید. محمد زکریا بعد از آن به خانه برگشت و غذایی را تهیه کرد و خورد. شاگردانش از او پرسیدند که چرا در آن زمان چنین غذایی می‌خورد. او در پاسخ گفت که خنده آن دیوانه برای او اهمیت دارد، زیرا تا زمانی که دیوانه جنون خود را در او نمی‌دید، بر او نمی‌خندید. او همچنین اشاره کرد که بیان شده است: «هر پرنده‌ای با هم‌نوع خود پرواز می‌کند».
و دیگر تندی و تیزی عادت مکن و از حلم خالی مباش، لکن یک‌باره چنان نرم مباش که از خوشی و نرمی بخورندت و نیز چنان درشت مباش که هرگزت بدست بنساوند و با همه گروه موافق باش که به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان کرد و هیچ کس را بدی میآموز که بد آموختن دوم بدی کردن است، اگر چه بی‌گناه ترا بیازارد تو جهد کن که او را نیازاری، که خانهٔ کم‌آزاری در کوی مردمی‌ست و اصل مردمی گفته‌اند که کم‌آزاری است؛ پس اگر مردمی کم‌آزار باش و دیگر کردار با مردمان نکو دار، از آنچ مردم باید در آینه نگرد، اگر دیدارش خوب بود باید که کردارش چون دیدارش بود، که از نکو زشتی نزیبد و نباید که از گندم جو روید و از جو گندم و اندرین معنی مرا دو بیت است، بیت:
هوش مصنوعی: هرگز تندخو و خشمگین نباش و همواره در صلح و آرامش باقی بمان. اما در عین حال، نرمش کن تا حدی که دیگران از تو سوءاستفاده نکنند. همچنین، خیلی خشن نباش که دیگران از تو بترسند و نتوانند با تو ارتباط برقرار کنند. سعی کن در تعامل با دیگران به توافق برسی، چون از طریق توافق می‌توان به هدف رسید. هیچ‌گاه بدی را به کسی نیاموز، زیرا یادگیری بدی به معنی اجرای آن است. حتی اگر فردی بی‌گناه به تو آسیب برساند، تلاش کن که متقابلاً او را آسیب نرسانی، زیرا زندگی در کنار مردم کم‌آزار است و انسانیت در کم‌آزاری خلاصه می‌شود. پس اگر خواهان دوستی با مردم هستی، باید رفتار مناسبی داشته باشی. اگر خواسته‌ای خوب باشد، باید کردار تو نیز باید همانند خواسته‌ات خوب باشد. از خوبی، زشتی نمی‌زاید و نباید انتظار داشت که از گندم میوه‌ای مانند جو به دست آید.
ما را صنما بدی همی پیش آری
وز ما تو چرا امید نیکی داری
هوش مصنوعی: ای محبوب من، چرا بدی‌ها را به ما نشان می‌دهی و با وجود این، از ما انتظار خوبی و نیکی داری؟
رو رو جانا غلط همی پنداری
گندم نتوان درود چون جو کاری
هوش مصنوعی: عزیزم، تو اشتباه می‌کنی اگر فکر می‌کنی می‌توان گندم را به عنوان جو برداشت کرد. هر کدام ویژگی‌ها و کارکردهای خاص خود را دارند و نمی‌توان آنها را با هم مقایسه کرد.
پس اگر در آینه نگری و روی خود زشت بینی همچنان باید که نیکویی کنی، چه اگر زشتی کنی زشتی بر زشتی فزوده باشی، پس ناخوش و زشت بود دو زشت به یک جا و از یاران مشفق و نصیحت‌پذیرنده و آزموده نصیحت‌پذیرنده باش و با ناصحان خویش هر وقت به خلوت بنشین، زیراک فایدهٔ تو ازیشان به وقت خلوت باشد. چنین سخن‌ها که من یاد کردم بخوانی و بدانی بر فضل خویش چیره گردی، آنگاه به فضل و هنر خویش غرّه مشو و مقید، آنگه که تو همه چیز آموختی و دانستی و خویشتن را از جملهٔ نادانان شمر که دانا آنگاه باشی که بر نادانی خویش واقف گردی، چنانک در حکایت آورده‌اند:
هوش مصنوعی: اگر در آینه نگاه کنی و خود را زشت ببینی، باید همچنان نیکو رفتار کنی. زیرا اگر زشتی کنی، فقط بر زشتی خود می‌افزایی. بنابراین دو چیز زشت در یک جا، ناخوشایند است. از دوستان دلسوز و نصیحت‌کننده از دیگران کمک بگیر و هر وقت فرصتی دست داد، با کسانی که به تو نصیحت می‌کنند، خلوت کن؛ زیرا در این زمان‌ها، نصیحت‌های آن‌ها برای تو ارزشمندتر است. این سخنان را که من ذکر کردم، بخوان و درک کن تا بر فضیلت خود تسلط یابی. با این حال، به خودت مغرور نشو و فراموش نکن که هر اندازه هم چیز یاد بگیری، وقتی خود را از نادانی مطلع نکرده‌ای، هنوز در زمره نادانان خواهی بود.
حکایت: شنیدم که به روزگار خسرو در وقت وزارت بزرجمهر حکیم رسولی آمد از روم، کسری بنشست چنانک رسم ملوک عجم بود و رسول را بار داد و پادشاه را با رسول بارنامه می‌بایست کی کند به بزرجمهر، یعنی که مرا چنین وزیریست؛ پیش رسول با بزرجمهر گفت: ای فلان همه چیز که در عالم است تو دانی و خواست که او گوید دانم. بزرجمهر گفت: نه ای خدایگان. خسرو از آن طیره شد و از رسول خجل شد، پرسید که همه چیز که داند؟ گفت: همه چیز همگنان دانند و همگنان هنوز از مادر نزاده‌اند.
هوش مصنوعی: روزی، در دوران خسرو و در زمان وزارت بزرجمهر، فرستاده‌ای از روم به دربار آمد. خسرو مانند رسم سلاطین عجم او را مورد احترام قرار داد و از او استقبال کرد. فرستاده برای معرفی خود گفت که دارد پیام‌هایی برای بزرجمهر. او از بزرجمهر خواست تا بگوید که او چه چیزهایی را می‌داند. بزرجمهر در پاسخ گفت که نمی‌داند. این پاسخ خسرو را ناراحت کرد و او از فرستاده معذب شد و پرسید که چه چیزهایی را می‌داند. بزرجمهر در جواب گفت که همه چیز را همگان می‌دانند و همچنان افراد جدیدی هنوز به دنیا نیامده‌اند.
پس ای پسر تو خود را از جمع داناتران مدان که چون خود را نادان دانستی دانا گشتی و سخت دانا کسی باشد که بداند که نادان است.
هوش مصنوعی: پس، ای پسر، خود را از میان افراد با دانا‌تر از خود دور ندان و بدان که وقتی خود را نادان بشناسی، در واقع به دانش و آگاهی دست پیدا کرده‌ای. کسی که واقعاً داناست، به این حقیقت آگاه است که نادان است.
که سقراط با بزرگی خویش همی‌گوید که: اگر من نترسیدمی که بعد از من بزرگان و اهل عقل بر من تعنت کنند و گویند که سقراط همه دانش جهان را به یک بار دعوی کرد، من مطلق بگفتمی که من هیچ‌چیز ندانم و عاجزم، ولیکن نتوان گفت که از من دعوی بزرگ بود و بوشکور بلخی خود را بدانش بزرگ در بیتی می‌بستاید و آن بیت اینست، نظم:
هوش مصنوعی: سقراط با عظمت خود می‌گوید: اگر نمی‌ترسیدم که پس از من بزرگان و افراد باهوش به من انتقاد کنند و بگویند سقراط ادعای داشتن تمام دانش را کرده است، به صراحت می‌گفتم که من هیچ‌چیز نمی‌دانم و ناتوان هستم. اما نمی‌توان گفت که من ادعای بزرگی کرده‌ام. همچنین بوشکور بلخی هم در یک بیت به دانش بزرگ خود اشاره کرده و او را ستایش می‌کند.
تا بدآنجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم
هوش مصنوعی: من به جایی رسیده‌ام که می‌دانم چیزی نمی‌دانم.
پس ای پسر به دانش خویش غرّه مشو که اگر چه دانا باشی که مر ترا شغلی پیش آید هر چند ترا کفایت گزاردن آن باشد مستبد رای خویش مباش، هر که مستبد برای خویش بود همیشه پشیمان بود و از مشاورت کردن عار مدار، با پیران عاقل و با دوستان مشفق مشاورت کن، که با حکمت و نبوت محمد مصطفی صلی الله علیه و سلّم از پس آنکه آموزگار وی و سازندهٔ کار وی خدای عزوجل بود هم بر آن رضا {نداد و} گفت: و شاورهم فی الامر، گفت ای محمد با این پسندیدگان و یاران خویش مشورت کن که تدبیر شما و نصرت از من که خدایم و بدانک رای دو کس نه چون رای یک باشد، که به یک چشم آن نتوان دید که بدو چشم بیند، نبینی که چون طبیب بیمار شود و بیماری بر وی سخت و دشوار استعانت به معالجت خود نکند، طبیبی دیگر آرد و به استطلاع وی علاج کند خود را، اگر چه سخت دانا طبیبی باشد و اگر هم‌چنین ترا شغلی افتد ناچار از بهر او تا جان بود بکوش، رنج تن و مال خویش دریغ مدار، اگر چه دشمن و حاسد تو باشد، که اگر وی در آن نماند فریاد پرسیدن تو او را از آن محبت زیادت باشد و باشد که آن دشمن دوست گردد و مردمان سخن‌گوی و سخن‌دانی کی بسلام تو آیند ایشان را حرمت دار و با ایشان احسان کن تا بر سلام تو حریص‌تر باشند و ناکس‌ترین خلق آن بود که بر وی سلام نکنند، اگر چه با دانشی تمام باشد و با مردم نکو گوی دژم مباش که مردم دژم نه نکو باشد، که مردم اگر چه حکیم بود چون دژم‌روی بود حکمت بوی حکمت نماند و سخن وی را رونقی، پس شرط سخن گفتن بدان که چونست و چیست و بالله التوفیق.
هوش مصنوعی: پس ای پسر، به دانش خود مغرور نشو. اگرچه انسان باهوشی هستی و شغلی به تو محول می‌شود، نباید بر نظر خود استبداد کنی. کسانی که بر نظر خود پافشاری می‌کنند، همیشه در آینده پشیمان می‌شوند. از مشورت کردن با دیگران به ویژه با افراد با تجربه و دوستان دلسوز ابایی نداشته باش. حتی پیامبر اسلام، محمد صلی الله علیه و سلم، از مشاوره با یاران و دوستداران خود غافل نبود. زیرا تدبیر و راهنمایی دو نفر بهتر از یک نفر است و با دو نگاه می‌توان بهتر دید. مانند زمانی که یک پزشک بیمار می‌شود و در شرایط سخت از مشاوره یک پزشک دیگر بهره می‌برد، حتی اگر خود پزشک بسیار دانایی باشد. بنابراین، اگر برای تو نیز مشکلی پیش بیاید، باید تا جان داری تلاش کنی و از مال و جان خود دریغ نکن؛ حتی اگر با مشکلاتی از سوی دشمنان مواجه شوی. در این حالت، پیگیری تو و درخواست‌های محبت‌آمیزت باعث می‌شود مردم به تو نزدیک‌تر شوند و شاید دشمن به دوست تبدیل شود. برای کسانی که در سلام کردن به تو کوتاهی می‌کنند، احترام قائل شو و با آنها نیکی کن؛ چراکه بهترین انسان‌ها کسانی هستند که بر یکدیگر سلام می‌کنند. حتی اگر کسی دانشی کامل داشته باشد، ولی با دیگران به خوبی رفتار نکند، ارزش زیادی ندارد. مردم، پس حتی اگر کسی حکیم باشد و چهره عبوس و غمگینی داشته باشد، در نظر دیگران محبوب نخواهد بود. از این رو، شرط سخن گفتن این است که چطور و چه چیزی را برای گفتن انتخاب کنیم و در همه امور به خدا توکل داشته باشیم.