گنجور

باب چهاردهم: اندر عشق ورزیدن و رسم آن

جهد کن ای پسر که تا عاشق نشوی، خواه به پیری و خواه به جوانی، پس اگر اتفاق افتد یقین دل مباش و پیوسته دل در لعب مدار بر عشق، که متابع شهوت بودن نه کار خردمندان‌ است. از عشق تا توانی پرهیز کن، که عاشقی کار با بلاست، خاصه پیری و هنگام مفلسی، که یک‌ساله راحت وصال به یک روزه رنج فراق نه ارزد، که سر‌تاسر عاشقی رنج است و درد دل و محنت، هر چند که دردی خوش است، اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوق بدخو‌ی بود، از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی و اگر مثل معشوقهٔ تو فریشتهٔ مقرب است که به‌هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو، از آنکه عادت خلق چنین است. پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن، که خردمندان از چنین کار پرهیز توانند کرد، از آنچه ممکن نگردد که به‌یک دیدار کسی بر کسی عاشق شود، اول چشم بیند، آنگه دل پسندد؛ چون دل پسند کرد طبع بدو مایل شود، آنگاه متقاضی دیدار او کند؛ اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی تدبیر آن کنی که یک‌بار دیگر او را به بینی، چون دیدار دوباره شود و طبع بدو مضاعف گردد و هوای دل غالب‌تر شود پس قصد دیدار سیوم کنی، چون سیم بار دیدی و در حدیث آمد و سخن گفت و جواب شنید، خر رفت و رسن برد و دریغا چنبر.

پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی داشت، که کار از دست تو رفته باشد، هر چه روز آید بلای عشق زیادت شود و ترا متابع دل باید بود. اما اگر {از} دیدار اول خویشتن را نگه داری چون دل تقاضا کند خود را به‌دل موکل کنی و بیش نام او نبری و خویشتن به چیزی مشغول کنی و جای دیگر استفراغ شهوت کنی و چشم از دیدار وی بربندی، همه رنج یک هفته بود و بیش یاد نیاید، زود خود را از آن بتوانی رهانیدن؛ ولیکن این نه کار همه کس بود و مردی باید با عقل تمام که این بتواند کرد و اگر مرد کامل عاقل بود او را این حال خود نیفتد و اگر اتفاقا ناگاه روی نماید به عقل دفع آن تواند کرد، از بهر آنک عشق علت است، چنانکه محمد زکریا در تفاسیر العلل یاد کرده است: به سبب علت عشق و دارو‌ی او چون روزه داشتن پیوسته و بار گران کشیدن و راه دراز رفتن است و دایم خویشتن در رنج داشتن و تمتع کردن و آنچ بدین ماند؛ اما اگر کسی را دوست داری که ترا از خدمت و دیدار او راحتی باشد روا دارم، چنانک شییخ ابوسعید بوالخیر گوید که: آدمی را از چهار چیز ناگریز بود: اول نانی، دوم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی و هر کسی را به‌حد و اندازهٔ او از روی حلال، اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر، در عاشقی کس را وقت خوش نباشد، هر چند آن عاشق بیتی می‌گوید؛ نظم:

این آتش عشق تو خوش است ای دلکش
هرگز دیدی آتش سوزندهٔ خوش

بدانکه در دوستی مردم همیشه با وقتی خوش باشد و در عاشقی دایم در محنت باشد؛ اگر خواهی که به جوانی عشق ورزی آخر عذری باشد، هر که بنگرد و بداند معذور دارد، گوید جوان‌ست و جهد کن تا به پیری عاشق نشوی، که پیر را هیچ عذر نیست و اگر چنانک از جملهٔ مردمان عام باشی کار آسان‌تر باشد، پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی زنهار تا این معنی اندیشه نکنی و به‌ظاهر دل در کسی نبندی، که پادشاه پیر را عشق باختن سخت کاری دشوار باشد.

حکایت: به روزگار جد من شمس‌المعالی خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد، بهای وی دو هزار دینار، احمد سعدی پیش امیر این حکایت بکرد، امیر {را} گفت: ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد، امیر گفت: ترا بباید رفت. پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و به هزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد. امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستاردار‌ی داد، چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی. چندگاه برآمد، روزی امیر دست بشست، این غلام دستار به وی داد، امیر دست پاک کرد و در غلام همی‌نگریست؛ بعد از آنکه دست خشک کرده بود هم‌چنان دست در دستار همی‌مالید و درین غلام می‌نگریست، مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی، دستار باز داد و زمانی ازین حال بگذشت، ابوالعباس غانم را گفت: این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم، منشور بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهر او بخواه و بگو تا وی در خانه بنشیند، تا آنگاه موی روی برآرد؛ آنگاه پیش من آید. ابوالعباس غانم وزیر بود، گفت: فرمان خداوند راست، اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود ازین سخن چیست؟ امیر گفت: امروز حال چنین و چنین بود و سخت زشت باشد که پادشاه سپس هفتاد سال عاشق شود و مرا بعد هفتاد سال به نگاه‌داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بود و به صلاح لشکر و رعیت و مملکت خویش، من به عشق مشغول باشم نه نزدیک حق تعالی معذور باشم نه به نزدیک خلقان.

بلی جوان هر چه بکند معذور باشد، اما یک‌باره به ظاهر عشق را نباید بود، هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش، تا خلل در ملک راه نیابد.

حکایت: شنودم که به غزنین ده غلام بود، به خدمت سلطان مسعود و هر ده جامه‌دار‌ان خاص بودند، از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود، سلطان مسعود او را به‌غایت دوست داشتی و چند سال ازین حدیث برآمد، هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست، از بهر آنک هر عطایی که بدادی همه را همچنان دادی که نوشتکین را، تا هر کسی نه پنداشتی که معشوق سلطان مسعود اوست؛ تا ازین حدیث پنج سال برآمد و هیچ کس را اطلاع نیافتاد، از آزاد و بنده، تا روزی گفت: هر چه پدر من ایاز را داده بود، از اقطاع و معاش‌، نوشتکین را منشور دهید. آنگاه مردمان بدانستند که غرض او نوشتکین بوده‌ست.

اکنون ای پسر هر چند که من این همه گفتم اگر ترا اتفاق عشق افتد دانم که به قول من کار نخواهی کرد و من به پیران‌سری بیتی می‌گویم، بیت:

هر آدمی‌یی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد
هر کاو نه چنین بود منافق باشد
مردم نبود هر که نه عاشق باشد

هر چند که من چنین گفته‌ام تو بدین دو بیتی من کار مکن، جهد کن تا عاشق نباشی، پس اگر کسی را دوست داری باری کسی را دار که بیرزد و معشوق بطلمیوس و افلاطون نباشد، لکن باید که اندک خوبی بباشدش و دانم که یوسف یعقوب نباشد، اما هم ملاحتی بباید که در وی بباشد، تا بعضی زبان مردمان بسته شود و عذر تو مقبول دارند، که خلقان از غیبت کردن و غیبت جستن یکدیگر فارغ نباشند، چنانک یکی را گفتند کی عیب داری؟ گفت: نه؛ گفتند: عیب‌جوی داری؟ گفت: بسیار. گفت: چنان دانکه معیوب‌ترین خلق توی. اما اگر مهمان روی معشوق با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش و دل در وی بسته مدار، که او را کسی نتواند خوردن و مپندار که او به چشم همه کس چنان نماید که به چشم تو، چنانک شاعر گفت، نظم:

ای وای منا گر تو به چشم همه کس‌ها
زین گونه نمایی که به چشم من درویش

چنانکه به چشم تو نیکو‌تر از همه کس‌ها نماید باشد که به چشم دیگران زشت‌تر نماید و نیز هر زمان او را در مجلس میوه مده و تفقد مکن و هر ساعت او را مخوان و در گوش وی خیره سخنی مگوی، که سود و زیان می‌گویم، که دانند که با وی چیزی نگفتی.

باب سیزدهم: اندر مزاح و نرد و شطرنج و شرایط آن: بدان ای پسر که گفته‌اند: «‌‌المزاح مقدمة الشر‌‌» یعنی مزاح پیشرو همه آفتهاست؛ تا بتوانی از مزاحِ سرد حذر کن و اگر مزاح کنی باری در مستی مکن، که شر و آشوب بیش خیزد و از مزاح ناخوش و فحش گفتن شرم دار، اندر مستی و هشیاری، خاصه در نرد و شطرنج که درین هر دو شغل، مردم صحو باشند، مزاح کمتر تحمل توانند کردن و نرد و شطرنج بسیار باختن عادت مکن و اگر بازی به اوقات باز و مباز الا به مرغی یا به گوسفندی، یا به مهمانی یا محقری از محقرات، به گرو مباز و به درم مباز، که به درم باختن بی‌ادبیست {و} مقامری بود و اگر نیک دانی باختن با کسی که مقامری معروف بود مباز، که تو نیز به مقامری معروف گردی و اگر بازی به معروف‌تر و محتشم‌تر از خود بازی، نرد و شطرنج ادبست، باید که تو اول دست به مهره ننهی، تا اول حریف آنچه خواهد برگیرد و اگر نرد بازی اول کعبتین به حریف ده و شطرنج دست اول بدو ده، اما با ترکان و معربدان و خادمان و زنان و کودکان و گران‌جانان به گرو مباز، تا عربده نخیزد و بر نقش کعبتین با حریف جنگ مکن و سوگند مخور که تو فلان زخم زدی و اگر چه سوگند تو راست باشد مردم به دروغ پندارند و اصل همه شری و عربده‌ای مزاح کردن است و پرهیز کن از مزاح کردن، هر چند که مزاح کردن نه عیب است و نه بزه، { کی رسول مزاح کرده است، که پیرزنی بود در خانه عایشه، روزی از رسول (ص) پرسید که: ای رسول خدای، روی من روی بهشتیان است یا روی دوزخیان؟ یعنی من بهشتیم یا دوزخی؟ و گفته‌اند: کان رسول الله یمزح و لا یقول الا حقا، پس پیغمبر با پیرزن گفت بر وی مزاح که: بدان جهان هیچ پیرزنی اندر بهشت نباشد. آن پیرزن دلتنگ شد و بگریست. رسول خدا (ص) تبسم کرد و گفت: مگری که سخن من خلاف نباشد، راست گفتم که هیچ پیر در بهشت نباشد، از آنکه روز قیامت همه خلق از گور جوان برخیزند. عجوزه را دل خوش گشت}. مزاح شاید کرد ولیکن فحش نشاید گفت؛ پس اگر گویی باری کمتر گوی و اگر ضرورت باشد باری آنچه گویی با همسران خویش گوی، اگر جوابی گویند باری عیبی نبود و هر هزلی که گویی جدآمیز گوی و از فحش پرهیز کن، هر چند مزاح بی‌هزل نبود، اما جدی باید که بود، هر چه گویی ناچار بشنوی و از مردمان همان طمع دار که از تو به مردمان رسد؛ اما با هیچ کس جنگ مکن، که جنگ کردن نه کار مردم است، کار زنان و کودکان است، پس اگر اتفاق افتد که با کسی جنگ آری هر چه بدانی و بتوانی گفتن مگوی، جنگ چندان کن که جای آشتی بماند و یک‌باره لجوج و بی‌آزرم مباش و از عادات مردم فرومایه بدترین عادتی لجوجی و بی‌آزرمی است و بهترین عادت متواضعی، که متواضعی نعمت ایزدی است، که کس بر وی حسد نبرد { و به هر سخنی مگوی که: ای مرد، چو هر که ای مرد گوید بی‌حجت مرد، را از مردی بازافکند}. اما سیکی خوردن و مزاح کردن و عشق باختن این همه کار جوانان است، چون تو اندازهٔ کارها نگه داری بر نیکوترین وجهی بتوان کردن، چنانکه مردم بسی ملامتی نکنند چون در باب شراب خوردن و مزاح و نرد و شطرنج سخنی چند شد ناچار در باب عشق ورزیدن هم بباید گفت و شرح و شرایط آن و بالله التوفیق.باب پانزدهم: اندر تمتع کردن: بدان ای پسر، اگر کسی را دوست داری در مستی و هشیاری پیوسته بدو مشغول مباش، که آن نطفه کی از تو جدا گردد معلوم‌ست که تخم جانی و شخصی بود بهر یاری‌، پس اگر کنی در مستی کن، که به مستی زیان‌کار‌تر بود؛ اما به‌وقت خمار صواب‌تر و بهتر آید و به هر وقتی که یاد آید بدان مشغول مباش، که آن بهایم بود که هر وقت شغلی نداند، هر وقت که می‌باید بکند، باید که آدمی را وقتی پیدا بود، تا فرق بود میان وی و بهایم. اما از زنان و غلامان میل خویش به یک جنس مدار، تا از هر دو گونه بهره‌ور باشی و از دوگانه یکی دشمن تو نباشد و هم‌چنانک گفتم مجامعت بسیار کردن زیان دارد‌، ناکردن نیز زیان دارد، پس هر چه کنی باید کی به اشتها کنی و به تکلف نکنی، تا زیان کمتر دارد؛ اما به‌اشتها و بی‌اشتها پرهیز در گرمای‌گرم و در سرمای‎‌سرد، که درین دو فصل زیان‌کار‌تر باشد، خاصه پیران را و از همه فصل‌ها در فصل بهار سازگارتر باشد، کی هوا معتدل باشد و چشمها را آب زیادت باشد و جهان روی به‌خوشی دارد، پس چون عالم کبیر آ{ن} چنان شود از تأثیر وی بر ما که عالم صغیر‌ست همچنان شود، طبایع که در تن ما مختلف است معتدل شود، خون اندر رگ‌ها زیادت شود، منی در پشت‌ها زیادت شود، بی‌قصدی مردم محتاج معاشرت و تمتع گردد؛ پس چون اشتها‌ی طبیعت صادق شود آنگاه زیان کمتر دارد و رگ زدن نیز همچنان، پس تا بتوانی در گرمای‎‌گرم‌، سرمای‌سرد رگ مزن و اگر خون زیادت بینی اندر تن، تسکین کن به شراب‌ها و طعام‌های موافق و مخالف چیزی مخور، در تابستان میل به غلامان کن و در زمستان میل به زنان و درین باب سخن مختصر آمد که کرا نکند.

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کیانا زرکوب

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

جهد کن ای پسر که تا عاشق نشوی، خواه به پیری و خواه به جوانی، پس اگر اتفاق افتد یقین دل مباش و پیوسته دل در لعب مدار بر عشق، که متابع شهوت بودن نه کار خردمندان‌ است. از عشق تا توانی پرهیز کن، که عاشقی کار با بلاست، خاصه پیری و هنگام مفلسی، که یک‌ساله راحت وصال به یک روزه رنج فراق نه ارزد، که سر‌تاسر عاشقی رنج است و درد دل و محنت، هر چند که دردی خوش است، اگر در فراق باشی در عذاب باشی و اگر در وصال باشی و معشوق بدخو‌ی بود، از رنج ناز و خوی بد او راحت وصال ندانی و اگر مثل معشوقهٔ تو فریشتهٔ مقرب است که به‌هیچ وقت از ملامت خلقان رسته نباشی و مردم همیشه در مساوی تو باشند و در نکوهش معشوق تو، از آنکه عادت خلق چنین است. پس خویشتن را نگاه دار و از عاشقی پرهیز کن، که خردمندان از چنین کار پرهیز توانند کرد، از آنچه ممکن نگردد که به‌یک دیدار کسی بر کسی عاشق شود، اول چشم بیند، آنگه دل پسندد؛ چون دل پسند کرد طبع بدو مایل شود، آنگاه متقاضی دیدار او کند؛ اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی تدبیر آن کنی که یک‌بار دیگر او را به بینی، چون دیدار دوباره شود و طبع بدو مضاعف گردد و هوای دل غالب‌تر شود پس قصد دیدار سیوم کنی، چون سیم بار دیدی و در حدیث آمد و سخن گفت و جواب شنید، خر رفت و رسن برد و دریغا چنبر.
هوش مصنوعی: سعی کن تا زمانی که عاشق نشده‌ای، چه در جوانی و چه در پیری، اطمینان قلب نداشته باشی و همواره دل را در بازی‌های عشق مشغول نکن. دنبال شهوت رفتن، کار آدم‌های عاقل نیست. از عشق پرهیز کن، زیرا عاشقی با درد و عذاب همراه است، به‌ویژه در پیری و هنگام تنگدستی. یک سال آرامش وصال، به یک روز درد فراق نمی‌ارزد، چرا که کل تجربه عاشقی سرشار از رنج و اندوه است. هرچند ممکن است این درد خوشایند باشد، اما اگر در فراق باشی، عذاب خواهی کشید و اگر در وصال باشی و معشوق بدخلق باشد، به‌راحتی از رنج‌های او فرار نخواهی کرد. اگر معشوق تو نیکو است، همیشه مردم تو را با او سنجیده و در نکوهش او سخن خواهند گفت، زیرا این عادت انسان‌هاست. پس خود را از عاشقی حفظ کن و از آن دوری گزین، چرا که اندیشمندان از چنین کارهایی دوری می‌کنند. عشق واقعی با یک نگاه آغاز می‌شود و ابتدا چشم نمی‌تواند او را ببیند و سپس دل به او مایل می‌شود و بعد از آن تمایل به دیدن او پیدا می‌کنی. اگر بخواهی که احساساتت را تنها بر اساس شهوت بچرخانی و دل را به آن وابسته کنی، تلاش می‌کنی او را دوباره ببینی. این دیدار دوم، دل را بیشتر متمایل می‌کند و احساسات به تدریج شدت می‌گیرد و در نهایت، تلاش می‌کنی او را برای سومین بار ببینی. زمانی که او را برای سومین بار دیدی و صحبت کردید، در آن حال ممکن است گرفتار عشق و وابستگی بیشتری شوی.
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی داشت، که کار از دست تو رفته باشد، هر چه روز آید بلای عشق زیادت شود و ترا متابع دل باید بود. اما اگر {از} دیدار اول خویشتن را نگه داری چون دل تقاضا کند خود را به‌دل موکل کنی و بیش نام او نبری و خویشتن به چیزی مشغول کنی و جای دیگر استفراغ شهوت کنی و چشم از دیدار وی بربندی، همه رنج یک هفته بود و بیش یاد نیاید، زود خود را از آن بتوانی رهانیدن؛ ولیکن این نه کار همه کس بود و مردی باید با عقل تمام که این بتواند کرد و اگر مرد کامل عاقل بود او را این حال خود نیفتد و اگر اتفاقا ناگاه روی نماید به عقل دفع آن تواند کرد، از بهر آنک عشق علت است، چنانکه محمد زکریا در تفاسیر العلل یاد کرده است: به سبب علت عشق و دارو‌ی او چون روزه داشتن پیوسته و بار گران کشیدن و راه دراز رفتن است و دایم خویشتن در رنج داشتن و تمتع کردن و آنچ بدین ماند؛ اما اگر کسی را دوست داری که ترا از خدمت و دیدار او راحتی باشد روا دارم، چنانک شییخ ابوسعید بوالخیر گوید که: آدمی را از چهار چیز ناگریز بود: اول نانی، دوم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی و هر کسی را به‌حد و اندازهٔ او از روی حلال، اما دوستی دیگرست و عاشقی دیگر، در عاشقی کس را وقت خوش نباشد، هر چند آن عاشق بیتی می‌گوید؛ نظم:
هوش مصنوعی: اگر بخواهی خود را حفظ کنی، ممکن نیست و کار از دستت خارج شده است. هر روز که می‌گذرد، شدت مشکلات عشق بیشتر می‌شود و باید پیرو دل باشی. اما اگر با دیدار اول خود را کنترل کنی و به خواسته‌های دل پاسخ دهی و خود را مشغول کرده و از دیدن او دور نگه‌داری، تنها یک هفته زحمت خواهد بود و بیشتر از آن به یاد نخواهد ماند و به زودی می‌توانی خود را نجات دهی. ولی این کار آسان نیست و نیاز به عقل کامل دارد. اگر کسی عقل کاملی داشته باشد، این حالت به او دست نخواهد داد و اگر ناگهان با کسی روبرو شود، باز هم می‌تواند با عقل خود آن را دفع کند. عشق یک علت دارد، همانطور که محمد زکریا در تفاسیر خود اشاره کرده است. عشق و درمان آن شبیه روزه‌داری، زحمت سنگین و پیمودن راه‌های طولانی است و همیشه در عذاب بودن. اگر کسی را دوست داری که از خدمت و دیدار او راحتی بیابی، این را قابل قبول می‌دانم. شیخ ابوسعید بوالخیر نیز گفته است که انسان از چهار چیز گریزی ندارد: نان، انسان‌ها، ویرانی و جان. هرکسی باید به اندازه خود از حلال بهره‌مند شود. اما عشق واقعی شرایط دیگری دارد، زیرا در عشق خوشی وجود ندارد، حتی اگر عاشق بیتی بگوید.
این آتش عشق تو خوش است ای دلکش
هرگز دیدی آتش سوزندهٔ خوش
هوش مصنوعی: این آتش عشق تو ای دل‌ربا خیلی خوشایند است. آیا هرگز در زندگی خود آتش سوزان و زیبا را دیده‌ای؟
بدانکه در دوستی مردم همیشه با وقتی خوش باشد و در عاشقی دایم در محنت باشد؛ اگر خواهی که به جوانی عشق ورزی آخر عذری باشد، هر که بنگرد و بداند معذور دارد، گوید جوان‌ست و جهد کن تا به پیری عاشق نشوی، که پیر را هیچ عذر نیست و اگر چنانک از جملهٔ مردمان عام باشی کار آسان‌تر باشد، پس اگر پادشاه باشی و پیر باشی زنهار تا این معنی اندیشه نکنی و به‌ظاهر دل در کسی نبندی، که پادشاه پیر را عشق باختن سخت کاری دشوار باشد.
هوش مصنوعی: در دوستی، افراد معمولاً لحظات خوشی را تجربه می‌کنند، اما در عشق همیشه با مشکلات و رنج ها روبرو هستند. اگر می‌خواهی در جوانی عشق را تجربه کنی، باید دقت داشته باشی که اگر زمانی عشق ورزی کردی و کسی این را بفهمد، می‌تواند تو را معذور بداند، زیرا جوانی جایی برای عذر و بهانه دارد. اما اگر به پیری بالغ شوی و هنوز عاشق باشی، دیگر عذری برای تو نخواهد بود. اگر جزو مردم عادی باشی، این موضوع راحت‌تر ممکن است، اما اگر پادشاهی هستی و در سنین بالاتری قرار داری، باید مواظب باشی که به عشق فکر نکنی و به کسی دل نبندی، زیرا عشق برای یک پادشاه پیر بسیار دشوار است.
حکایت: به روزگار جد من شمس‌المعالی خبر دادند که در بخارا بازرگانی غلامی دارد، بهای وی دو هزار دینار، احمد سعدی پیش امیر این حکایت بکرد، امیر {را} گفت: ما را کس باید فرستاد تا این غلام را بخرد، امیر گفت: ترا بباید رفت. پس احمد سعدی به بخارا آمد و نخاس را بدید و بگفت تا غلام را حاضر کردند و به هزار و دویست دینار بخرید و به گرگان آورد. امیر بدید و بپسندید و این غلام را دستاردار‌ی داد، چون دست بشستی دستار بوی دادی تا دست خشک کردی. چندگاه برآمد، روزی امیر دست بشست، این غلام دستار به وی داد، امیر دست پاک کرد و در غلام همی‌نگریست؛ بعد از آنکه دست خشک کرده بود هم‌چنان دست در دستار همی‌مالید و درین غلام می‌نگریست، مگر وی را خوش آمده بود دیدار وی، دستار باز داد و زمانی ازین حال بگذشت، ابوالعباس غانم را گفت: این غلام را آزاد کردم و فلان ده را به او بخشیدم، منشور بنویس و از شهر دختر کدخدایی را از بهر او بخواه و بگو تا وی در خانه بنشیند، تا آنگاه موی روی برآرد؛ آنگاه پیش من آید. ابوالعباس غانم وزیر بود، گفت: فرمان خداوند راست، اما اگر رأی خداوند اقتضا کند بنده را بگوید که مقصود ازین سخن چیست؟ امیر گفت: امروز حال چنین و چنین بود و سخت زشت باشد که پادشاه سپس هفتاد سال عاشق شود و مرا بعد هفتاد سال به نگاه‌داشت بندگان خدای تعالی مشغول باید بود و به صلاح لشکر و رعیت و مملکت خویش، من به عشق مشغول باشم نه نزدیک حق تعالی معذور باشم نه به نزدیک خلقان.
هوش مصنوعی: زمانی در گذشته، جد من شمس‌المعالی از بازرگانی در بخارا باخبر شد که غلامی دارد که قیمت او دو هزار دینار است. احمد سعدی این موضوع را به امیر گفت و امیر تصمیم گرفت فردی را بفرستد تا آن غلام را بخرد. احمد سعدی به بخارا رفت، با دلال (نخاس) صحبت کرد و غلام را با مبلغ هزار و دویست دینار خرید و به گرگان آورد. وقتی امیر غلام را دید، او را پسندید و دستاری به او داد. وقتی غلام دستش را شست، دستار را به او داد تا خشک کند. مدت زمانی گذشت و روزی امیر دستش را شسته بود که غلام دستار را به او داد و امیر پس از پاک کردن دستش، به غلام نگاه می‌کرد و از دیدن او لذت می‌برد. بعد از مدتی، امیر به ابوالعباس غانم گفت که این غلام را آزاد کرده و دهی را به او بخشیده است و از او خواسته که برایش نامه‌ای بنویسد و از خانواده کدخدا دختری خواستگاری کند تا وقتی به سن مناسب رسید، به خانه برود. ابوالعباس غانم، وزیر امیر، تأیید کرد و پرسید که منظور از این کار چیست. امیر پاسخ داد که او نمی‌خواهد در سن کهنسالی به عشق مشغول باشد، بلکه باید به امور کشور و رعیت خود رسیدگی کند و نه تنها به عشق خویش، بلکه به خداوند و خلق خدا معذور باشد.
بلی جوان هر چه بکند معذور باشد، اما یک‌باره به ظاهر عشق را نباید بود، هر چند جوان باشی با طریق حکمت و حشمت و سیاست باش، تا خلل در ملک راه نیابد.
هوش مصنوعی: بله، جوان هر کاری که انجام دهد قابل بخشش است، اما نمی‌تواند ناگهان در ظاهر به عشق بپردازد. حتی اگر جوان هستی، باید با حکمت، وقار و تدبیر عمل کنی تا در کشور و زندگی‌ات هیچ نقصی پیش نیاید.
حکایت: شنودم که به غزنین ده غلام بود، به خدمت سلطان مسعود و هر ده جامه‌دار‌ان خاص بودند، از آن ده غلام یکی را نوشتکین نام بود، سلطان مسعود او را به‌غایت دوست داشتی و چند سال ازین حدیث برآمد، هیچ کس ندانست که معشوق مسعود کیست، از بهر آنک هر عطایی که بدادی همه را همچنان دادی که نوشتکین را، تا هر کسی نه پنداشتی که معشوق سلطان مسعود اوست؛ تا ازین حدیث پنج سال برآمد و هیچ کس را اطلاع نیافتاد، از آزاد و بنده، تا روزی گفت: هر چه پدر من ایاز را داده بود، از اقطاع و معاش‌، نوشتکین را منشور دهید. آنگاه مردمان بدانستند که غرض او نوشتکین بوده‌ست.
هوش مصنوعی: در غزنین، ده غلام خدمتگذار سلطان مسعود بودند که همه به لباس‌های مخصوص آراسته شده بودند. یکی از این غلامان به نام نوشتکین، مورد علاقه ویژه سلطان مسعود بود و سال‌ها این موضوع ناشناخته ماند. هیچ‌کس نمی‌دانست که معشوق مسعود کیست، زیرا هر هدیه‌ای که سلطان می‌داد، به همان شکل به نوشتکین هم داده می‌شد و این باعث می‌شد که مردم گمان نکنند او مورد پسند مسعود است. پس از پنج سال، در یک روز، سلطان اعلام کرد که هر چیزی که پدرش، ایاز، به عنوان سهم و کمک مالی به غلام داده بود، باید به نوشتکین نیز تعلق گیرد. از آن پس، مردم متوجه شدند که عشق واقعی سلطان به نوشتکین بوده است.
اکنون ای پسر هر چند که من این همه گفتم اگر ترا اتفاق عشق افتد دانم که به قول من کار نخواهی کرد و من به پیران‌سری بیتی می‌گویم، بیت:
هوش مصنوعی: اکنون ای پسر، هرچند که من این همه صحبت کردم، اما اگر به عشق دچار شوی، می‌دانم که به حرف‌های من توجه نخواهی کرد. من به قدیمی‌ترها یک بیت می‌گویم.
هر آدمی‌یی که حی ناطق باشد
باید که چو عذرا و چو وامق باشد
هوش مصنوعی: هر انسانی که دارای توانایی تفکر و بیان باشد، باید همچون عذرا و وامق، عاشق و دلباخته باشد.
هر کاو نه چنین بود منافق باشد
مردم نبود هر که نه عاشق باشد
هوش مصنوعی: هر کس که اینطور نباشد، در واقع منافق است و آدم حقیقی نیست. هر کسی که عاشق نباشد، در درونش خالی از محبت است.
هر چند که من چنین گفته‌ام تو بدین دو بیتی من کار مکن، جهد کن تا عاشق نباشی، پس اگر کسی را دوست داری باری کسی را دار که بیرزد و معشوق بطلمیوس و افلاطون نباشد، لکن باید که اندک خوبی بباشدش و دانم که یوسف یعقوب نباشد، اما هم ملاحتی بباید که در وی بباشد، تا بعضی زبان مردمان بسته شود و عذر تو مقبول دارند، که خلقان از غیبت کردن و غیبت جستن یکدیگر فارغ نباشند، چنانک یکی را گفتند کی عیب داری؟ گفت: نه؛ گفتند: عیب‌جوی داری؟ گفت: بسیار. گفت: چنان دانکه معیوب‌ترین خلق توی. اما اگر مهمان روی معشوق با خود مبر و اگر بری پیش بیگانگان بدو مشغول مباش و دل در وی بسته مدار، که او را کسی نتواند خوردن و مپندار که او به چشم همه کس چنان نماید که به چشم تو، چنانک شاعر گفت، نظم:
هوش مصنوعی: هرچند که من چنین گفته‌ام، تو به این دو بیت من عمل نکن. سعی کن تا عاشق نباشی. اگر کسی را دوست داری، باید کسی باشد که ارزش دوست داشتن را داشته باشد و نه معشوقی مانند بطلمیوس و افلاطون. اما باید کمی خوبی در او باشد. می‌دانم که او مانند یوسف پسر یعقوب نیست، اما باید حداقل یک حسن در او باشد تا عذر تو مورد قبول دیگران قرار گیرد، زیرا مردم همیشه در غیبت یکدیگر هستند. یکی از افراد پرسید: چه عیبی داری؟ او گفت: هیچ؛ سپس پرسیدند: آیا عیب‌جویی داری؟ گفت: خیلی. گفتند: پس بدان که معیوب‌ترین آدم‌ها تویی. اما اگر مهمان معشوق را با خود نبر و در جمع بیگانگان در او غرق نشو و دل‌باخته‌اش نکن، چون او با کسی دیگر نمی‌تواند گوشت بخورد و نپندار که او به چشم همه مانند تو دیده می‌شود، همانطور که شاعر گفته است.
ای وای منا گر تو به چشم همه کس‌ها
زین گونه نمایی که به چشم من درویش
هوش مصنوعی: آه از من اگر تو به چشم دیگران به این شکل نگاه کنی که به چشم من یک درویش می‌نگری.
چنانکه به چشم تو نیکو‌تر از همه کس‌ها نماید باشد که به چشم دیگران زشت‌تر نماید و نیز هر زمان او را در مجلس میوه مده و تفقد مکن و هر ساعت او را مخوان و در گوش وی خیره سخنی مگوی، که سود و زیان می‌گویم، که دانند که با وی چیزی نگفتی.
هوش مصنوعی: ممکن است فردی در نظر تو از همه بهتر باشد، در حالی که دیگران او را زشت و ناپسند ببینند. همچنین، هیچ‌گاه به او میوه نده و توجه زیادی به او نکن، و هر بار او را صدا نکن و چیزهای بیهوده در گوشش نگو. منظورم این است که خوب و بد را بشناس و بدان که با او هیچ چیز نگفته‌ای.