شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً فی مرثیة المولی صدرالدّین عمر الخجندی رحمه الله
خیزید تا غریو بعیّوق بر کشیم
فریاد دردناک ز سوز جگر کشیم
از دیده آب گرم فشانیم همچو شمع
وز سینه باد سرد چو وقت سحر کشیم
این اشک گرم رو را سر در جهان نهیم
وین آه سرد دم را سر بر قمر کشیم
نه کم ز بر بطیم بسازیم چنگ خویش
هر رگ که آن ننالد از تن بدر کشیم
از آسمان قلادۀ بلّور بگسلیم
وز آفتاب، قرطۀ زربفت بر کشیم
لختی ادیم خاک بدست هوا دهیم
تا زان نقاب سازد و در روی خور کشیم
از بهر قصد چرخ بدامن کشیم سنگ
چون کوه چند بیهده تیغ و کمر کشیم؟
چشم ستاره گر بکرشمه نظر کند
میلی ز سوز آه دلش در بصر کشیم
صبح ار دهان بخنده گشاید ازین سپس
حلقش به تیغ تیز چو خورشید در کشیم
تن را چو ریسمان بگدازیم از عنا
پس هم ز اشک چشم خودش در گهر کشیم
غوغا کنیم بر در زندان کالبد
باشد که یوسف دل ازو بر زبر کشیم
هر روز کمترست عیار وفای او
چندانکه ما جفای جهان بیشتر کشیم
طوفان محنت آمد و عالم فرو گرفت
شاید که رخت خویش بجایی دگر کشیم
درمان ز دست رفته، چرا خون دل خوریم؟
پایان کار دیده، چرا دردسر کشیم؟
خیزید تا بتربت صدر جهان رویم
خاکش بجای سرمه درین چشم تر کشیم
از غم حشر کنیم وزانده مدد بریم
وز روزگار کینۀ قصد عمر کشیم
ایام را ز درد دل ما خجالتست
حاجت بشرح نیست که ما را چه حالتست
تا دیده بود واقعه زین صعبتر ندید
دل کین خبر شنید کسش با خبر ندید
این نیز هم بدیدی و در تو اثر نکرد
ای شوخ دیده کس چو تو خیره دگر ندید
سودای خوشدلی مبر از کاسۀ سپهر
کز خوان او نواله کسی بی جگر ندید؟
شیرین که یافت کام دل از لذّت جهان؟
کو تنگ و تیر حادثه چون نیشکر ندید
زین صعبتر چه حادثه باشد؟ که خواجه را
یک هفته شد که دیدۀ ما یک نظر ندید
دل داد مرگ را که ازو جان همی ستد
لطف شمایلش بحقیقت مگر ندید
اسباب کامرانی خود دید هر چه خواست
عمر دراز کز همه بایسته تر ندید
قعر بحار معنی او فکر در نیافت
کنه جمال صورت او چشم سر ندید
بسیار تخم فضل و فضایل بکشت لیک
سیل فنا درآمد و زان کشته بر ندید
غبنیست در شنکجۀ تابوت تخته بند
سروی که کس بلطفش شمشاد تر ندید
حیفست با تپانچۀ خشت لحد گلی
کاسیب لطمه جز ز نسیم سحر ندید
از همّت بلند بفردوس رای کرد
چون کار این جهان را جز مختصر ندید
چرخ هزار دیده فرو بیخت خاک او
چندانکه جست جز همه فضل و هنر ندید
از منصب آن بیافت که هیچ آدمی نیافت
وز دولت آن بدید که هرگز بشر ندید
دردا و حسرتا که چو کارش بکام شد
چون چشم باز کرد از آن هیچ اثر ندید
گردن بحکم هیچ کس ارچه نداده بود
از انقیاد حکم اهلی گزر ندید
آوخ که چون بدید بتحقیق روی کار
آورد پشت او بزمین چرخ کینه دار
دیدی چه کرد خوجه که ناگهان برفت؟
آتش بخلق در زد و از دودمان برفت
یک شهر آستینش گرفته که، امشبی
نگرفت لابه در وی و دامن کشان برفت
مهمان نشسته، خانه بیاراسته، چه شد؟
کز ناگه آن چنان بتن ناتوان برفت
بر نقره خنگ چرخ سواری همی نمود
و او کرد سرکشیّ و ز دستش عنان برفت
انصاف خود عبارت از و بد همه جهان
این درد دل ببین که جهان از جهان برفت
اکنون چه حاصل از قفص تنگ روزگار
کان طوطی شکرسخن خوش زبان برفت
از خاک خوابگاهش باد سخن نشست
وز آتش فراق وی آب روان برفت
باد صبا چو یافت ز بیماریش خبر
زورش ز دست و پای و قرارش ز جان برفت
کام دوات از غم او خشک و تلخ گشت
مغز قلم ز حسرتش از استخوان برفت
گر خون گریست خامۀ فتوی بحق گریست
کز دستش آن عبارت و خطّ و بیان برفت
پهلو بجای خویش تهی کرد مسندش
از صفّه یی که جواجۀ دنیا از آن برفت
گردون ز غصّه دست بدندان بسی گزید
لیکن چه سود داشت، چو تیر از کمان برفت
روزی سه چار ماتم او داشت هر کسی
آن سوز کمترک شد و آن اندهان برفت
آزاد و بنده با سر شغل و عمل شدند
بیچاره صدر دین، که بقهر از میان برفت
از شیر بچّه بیشۀ دولت تهی مباد
اکنون که زور با زوی شیر ژیان برفت
خود روشنست این که دهد جای با شهاب
چون آفتاب از سراین خاکدان برفت
گر او بزرگ بد خلف او نه کوچکیست
نور شهاب و ظلّ عمر دیو را یکیست
زین عمر سست پای چو پیمان روزگار
وین حادثات سخت چو زندان روزگار
اندیشه میکنم، نه همانا توان ربود
گوی مراد در خم چوگان روزگار
یک رنگی از نهاد زمانه طمع مدار
چون نیست جز دو رنگی درشان روزگار
دست فنا چو دامن آخر زمان گرفت
در پای خود درید گریبان روزگار
بسیار بی وفا را دیدم بعهد خویش
لیکن یکی ندیدم برسان روزگار
اندر جوال عشوۀ دنیا مشو از آنک
زین لعبها بسیست در انبان روزگار
لب تا لب جهان بطلب تا کدام جان
خائیده دل نگشت بدندان روزگار
دیدی که هم ز پای درآورد دست چرخ
مردی که مرد بود بمیدان روزگار
گرچه ز درد دل جگرم خون همی شود
از مرگ این بیگانۀ دوران روزگار
خرسند گشته ایم که آخر قویدلست
این شافعیّ وقت بنعمان روزگار
ای ذات تو خلاصۀ این هر دو خاندان
کامروز هست زبدۀ ارکان روزگار
پاینده باد یا که یقینم که بعد ازین
چون تو گهر نخیزد از کان روزگار
خالی ز سایۀ تو مباد این دو خاندان
کامروز جاه تست نگهبان روزگار
معنیّ روزگار شمایید و جز شما
حشویست بر جریدۀ نسیان روزگار
خود را نگاهدار ز آسیب چشم زخم
زنهار خواجه، جان تو و جان روزگار
تو در پناه عافیت و در پناه تو
این خواجگان عصر و بزرگان روزگار
شمارهٔ ۱۲ - و قال ایضاً فی مرثیة الصّدر السّعید جلال الاسلام طاب مثواه: دل بر احوال روزگار منهشمارهٔ ۱۴ - و قال ایضاً یرثی الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود: بر هیچ آدمی اجل ابقا نمی کند
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: سیاوش جعفری
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خیزید تا غریو بعیّوق بر کشیم
فریاد دردناک ز سوز جگر کشیم
هوش مصنوعی: بیدار شوید تا فریاد بلندی همراه با نالهای از درد و سوز دل برآوریم.
از دیده آب گرم فشانیم همچو شمع
وز سینه باد سرد چو وقت سحر کشیم
هوش مصنوعی: مانند شمعی که آب گرم از خود میفشاند، اشکهای خود را بریزیم و همچون بادی سرد که در سحر دمیده میشود، غمهای مان را از دل بیرون کنیم.
این اشک گرم رو را سر در جهان نهیم
وین آه سرد دم را سر بر قمر کشیم
هوش مصنوعی: این اشکهای گرم را در جهان پخش میکنیم و این نفسهای سرد را به سمت ماه میفرستیم.
نه کم ز بر بطیم بسازیم چنگ خویش
هر رگ که آن ننالد از تن بدر کشیم
هوش مصنوعی: ما باید با عشق و غمِ درون خود، ساز زندگیمان را بنوازیم و هر کجای وجود ما که نرمی و آرامش ندارد را از خود بیرون برانیم.
از آسمان قلادۀ بلّور بگسلیم
وز آفتاب، قرطۀ زربفت بر کشیم
هوش مصنوعی: آرزو داریم که از آسمان زینتهای بلورین را جدا کنیم و از نور خورشید، پارچهای طلایی بر افرازیم.
لختی ادیم خاک بدست هوا دهیم
تا زان نقاب سازد و در روی خور کشیم
هوش مصنوعی: لحظهای خاک را به دست باد بسپاریم تا از آن چهرهای بسازد و آن را بر روی خورشید بکشیم.
از بهر قصد چرخ بدامن کشیم سنگ
چون کوه چند بیهده تیغ و کمر کشیم؟
هوش مصنوعی: برای رسیدن به هدف، چرا باید مثل کوه سنگ در دامن بکشیم و بیفایده شمشیر و کمر را به دوش بزنیم؟
چشم ستاره گر بکرشمه نظر کند
میلی ز سوز آه دلش در بصر کشیم
هوش مصنوعی: چشم ستارهوار او در ترانهای دلانگیز مینگرد و به یک میل و آرزوی سوزناک دلش را در نگاهش جاری میسازد.
صبح ار دهان بخنده گشاید ازین سپس
حلقش به تیغ تیز چو خورشید در کشیم
هوش مصنوعی: اگر صبح لبخند بر لبانش بزند، حالم را مانند خورشید تیز و درخشان خواهیم کرد.
تن را چو ریسمان بگدازیم از عنا
پس هم ز اشک چشم خودش در گهر کشیم
هوش مصنوعی: اگر جسم را چون ریسمانی بسوزانیم، سپس با اشک چشمان خود، از درون آن مروارید خواهیم کشید.
غوغا کنیم بر در زندان کالبد
باشد که یوسف دل ازو بر زبر کشیم
هوش مصنوعی: بیایید در برابر در زندان بدن، شادی و سرور داشته باشیم؛ چون یوسف دل از اینجا آزاد شده است.
هر روز کمترست عیار وفای او
چندانکه ما جفای جهان بیشتر کشیم
هوش مصنوعی: وفای او هر روز کمتر میشود، به اندازهای که ما در برابر ناملایمات دنیا بیشتر رنج میکشیم.
طوفان محنت آمد و عالم فرو گرفت
شاید که رخت خویش بجایی دگر کشیم
هوش مصنوعی: طوفان مشکلات بهسراغ ما آمد و همهجا را فراگرفت. شاید بهتر باشد که بار و بندلمان را به جای دیگری ببریم.
درمان ز دست رفته، چرا خون دل خوریم؟
پایان کار دیده، چرا دردسر کشیم؟
هوش مصنوعی: چرا به خاطر چیزی که دیگر از دست رفته از دل خون گریه کنیم؟ وقتی کار به پایان رسیده، چرا خود را در دردسر بیندازیم؟
خیزید تا بتربت صدر جهان رویم
خاکش بجای سرمه درین چشم تر کشیم
هوش مصنوعی: بیدار شوید تا به خاک آرامگاه کسی که جهان را صدر نشین کرده برویم و خاکش را به جای سرمه در چشمان اشکیم بریزیم.
از غم حشر کنیم وزانده مدد بریم
وز روزگار کینۀ قصد عمر کشیم
هوش مصنوعی: از درد و دوری روز قیامت رهایی یابیم و از زندگی که پر از کینه و سختی است فرار کنیم.
ایام را ز درد دل ما خجالتست
حاجت بشرح نیست که ما را چه حالتست
هوش مصنوعی: روزها از درد و غم ما شرمندهاند، نیازی به توضیح نیست که حال ما چه اندازه بد است.
تا دیده بود واقعه زین صعبتر ندید
دل کین خبر شنید کسش با خبر ندید
هوش مصنوعی: دل از دیدن واقعهای سخت و دشوار به شدت متاثر شده است و تا به حال چنین رویدادی را تجربه نکرده بود. وقتی این خبر را شنید، هیچکس را در کنار خود ندید که با او همدردی کند یا از حال او باخبر باشد.
این نیز هم بدیدی و در تو اثر نکرد
ای شوخ دیده کس چو تو خیره دگر ندید
هوش مصنوعی: تو هم این را دیدی و تأثیری بر تو نداشت، ای نازکنفس، دیگر کسی را مانند تو سردرگم ندیدم.
سودای خوشدلی مبر از کاسۀ سپهر
کز خوان او نواله کسی بی جگر ندید؟
هوش مصنوعی: نگران خوشی و دلسردیات نباش، زیرا هیچکس از دنیای بزرگ و پر از ناشناختهها، بدون دل و اراده قوی چیزی نخواهد داشت.
شیرین که یافت کام دل از لذّت جهان؟
کو تنگ و تیر حادثه چون نیشکر ندید
هوش مصنوعی: شیرین کی توانسته از لذتهای دنیا به خواستهاش برسد؟ در حالی که صدمات و مشکلات زندگی را مانند نیشکر نتوانسته تحمل کند.
زین صعبتر چه حادثه باشد؟ که خواجه را
یک هفته شد که دیدۀ ما یک نظر ندید
هوش مصنوعی: چگونه میتواند اتفاقی سختتر از این وجود داشته باشد که خواجه یک هفته است که نتوانسته یک بار هم مرا ببیند؟
دل داد مرگ را که ازو جان همی ستد
لطف شمایلش بحقیقت مگر ندید
هوش مصنوعی: دل به مرگ سپردم، زیرا او جان را میگیرد. آیا واقعاً نمیدانی که زیبایی او چقدر آرامبخش است؟
اسباب کامرانی خود دید هر چه خواست
عمر دراز کز همه بایسته تر ندید
هوش مصنوعی: او در زندگیاش به همه چیزهایی که برای خوشبختیاش لازم بود فکر کرد و متوجه شد که از همه چیز، داشتن عمر طولانی مهمتر و ارزشمندتر است.
قعر بحار معنی او فکر در نیافت
کنه جمال صورت او چشم سر ندید
هوش مصنوعی: در عمق اقیانوسهای معنایی او، اندیشهها نتوانستهاند به عمق زیباییهایش پی ببرند و چشمهای معمولی نیز نتوانستهاند صورت زیبا و حقیقیاش را ببینند.
بسیار تخم فضل و فضایل بکشت لیک
سیل فنا درآمد و زان کشته بر ندید
هوش مصنوعی: خیل زیادی از دانش و خوبیها را پراکنده کرده است، اما طوفان نابودی آمد و کسی از آنچه که به بار آمده بود، خبری ندارد.
غبنیست در شنکجۀ تابوت تخته بند
سروی که کس بلطفش شمشاد تر ندید
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر اشاره میکند که در تابوت چوبی، هیچ چیزی به اندازهی زیبایی و لطافت درخت سرو وجود ندارد و هیچکس نتوانسته به لطافت او برسد. به نوعی از این تمثیل میتوان دریافت که زیبایی و لطافت طبیعی سروی، منحصر به فرد است و هیچ چیز دیگری نمیتواند با آن رقابت کند.
حیفست با تپانچۀ خشت لحد گلی
کاسیب لطمه جز ز نسیم سحر ندید
هوش مصنوعی: جای تاسف است که این خاک که به آرامی زیر خاک قرار دارد، جز نسیم صبحگاهی هیچ آسیبی ندیده است.
از همّت بلند بفردوس رای کرد
چون کار این جهان را جز مختصر ندید
هوش مصنوعی: با اراده و عزم راسخ، به بهشت فکر کرد، زیرا تنها به مقدار کمی از کارهای این دنیا اهمیت داد.
چرخ هزار دیده فرو بیخت خاک او
چندانکه جست جز همه فضل و هنر ندید
هوش مصنوعی: چرخ آسمان چنان بر سر او خاک افکند که هر کس جستوجو کرد، جز فضیلت و هنر چیزی پیدا نکرد.
از منصب آن بیافت که هیچ آدمی نیافت
وز دولت آن بدید که هرگز بشر ندید
هوش مصنوعی: از مقام و جایگاهی که هیچ انسانی به آن دست نیافت و از سلطنت و قدرتی که هیچ بشری هرگز آن را ندید، رها شده است.
دردا و حسرتا که چو کارش بکام شد
چون چشم باز کرد از آن هیچ اثر ندید
هوش مصنوعی: آه و افسوس که وقتی کارش به انجام رسید و به آرزوهایش رسید، هنگامی که چشمانش را باز کرد، هیچ نشانهای از آن نداشت.
گردن بحکم هیچ کس ارچه نداده بود
از انقیاد حکم اهلی گزر ندید
هوش مصنوعی: اگرچه گردننهادن به هیچ حکمی را نپذیرفته بود، اما هنوز قادر به فرار از سلطه و قاعدههای انسانی نبود.
آوخ که چون بدید بتحقیق روی کار
آورد پشت او بزمین چرخ کینه دار
هوش مصنوعی: آه که وقتی حقیقت را دید و چهرهاش را شناخت، از شدت کینه و حسادت، پشت او را به زمین زدند.
دیدی چه کرد خوجه که ناگهان برفت؟
آتش بخلق در زد و از دودمان برفت
هوش مصنوعی: دیدی چه بلایی سر آن شخص آمد که ناگهان از کنار همه رفت؟ او با خشم و ناراحتی به مردم آسیب زد و بعد از آن دیگر برنگشت.
یک شهر آستینش گرفته که، امشبی
نگرفت لابه در وی و دامن کشان برفت
هوش مصنوعی: شهر آستین، امشب از آن پر شده است و کسی نتوانسته است او را از دغدغهاش بیرون بیاورد و با ناامیدی و دلمشغولی از او دور شده است.
مهمان نشسته، خانه بیاراسته، چه شد؟
کز ناگه آن چنان بتن ناتوان برفت
هوش مصنوعی: مهمان در خانه نشسته و همه چیز مرتب و زیباست، اما چه اتفاقی افتاد که ناگهان آن فرد ناتوان و ضعیف رفت؟
بر نقره خنگ چرخ سواری همی نمود
و او کرد سرکشیّ و ز دستش عنان برفت
هوش مصنوعی: در زیر آسمان نقرهای رنگ، سوارانی به جستوجو بودند، اما یکی از آنها سرکش شد و نتوانست مهار خود را نگه دارد و کنترل خود را از دست داد.
انصاف خود عبارت از و بد همه جهان
این درد دل ببین که جهان از جهان برفت
هوش مصنوعی: انصاف واقعی یعنی آنچه در دلها وجود دارد. به این درد و رنج توجه کن که نه تنها انسانها بلکه جهان هم از مشکلات و غمها رنج میبرد.
اکنون چه حاصل از قفص تنگ روزگار
کان طوطی شکرسخن خوش زبان برفت
هوش مصنوعی: اکنون چه فایدهای دارد از اینکه در این دنیای محدود و سخت زندگی میکنیم، وقتی که آن پرنده زیبا و خوش گفتار که همیشه ما را شاد میکرد، از بین ما رفته است؟
از خاک خوابگاهش باد سخن نشست
وز آتش فراق وی آب روان برفت
هوش مصنوعی: باد از خاک آرامگاه او حرفهایی را به گوش آورد و آب چشمهها بر اثر آتش جدایی او روانه شد.
باد صبا چو یافت ز بیماریش خبر
زورش ز دست و پای و قرارش ز جان برفت
هوش مصنوعی: باد صبا وقتی از بیماری او باخبر شد، قدرتش در دست و پا و آرامشش از جانش رفت.
کام دوات از غم او خشک و تلخ گشت
مغز قلم ز حسرتش از استخوان برفت
هوش مصنوعی: به دلیل اندوه و غم او، جوهر دوات خشک و تلخ شده و همچنین مغز قلم از حسرت به اندازهای رنجیده که گویی از استخوان قلم جدا شده است.
گر خون گریست خامۀ فتوی بحق گریست
کز دستش آن عبارت و خطّ و بیان برفت
هوش مصنوعی: اگر قلم فتوا به حق گریه کند، به خاطر این است که از دستش آن نوشته، خط و بیان رفته است.
پهلو بجای خویش تهی کرد مسندش
از صفّه یی که جواجۀ دنیا از آن برفت
هوش مصنوعی: دوستش به خاطر دنیای فانی و زودگذر، جایش را در کنار خود خالی گذاشت و از محلی که متعلق به آن دنیا بود، رفت.
گردون ز غصّه دست بدندان بسی گزید
لیکن چه سود داشت، چو تیر از کمان برفت
هوش مصنوعی: آسمان به خاطر غمها و مشکلاتش دندانهایش را به هم فشار داد، اما چه فایدهای داشت، زیرا وقتی که تیر از کمان پرتاب شد، دیگر برگشتپذیر نبود.
روزی سه چار ماتم او داشت هر کسی
آن سوز کمترک شد و آن اندهان برفت
هوش مصنوعی: هر روز او به خاطر سوگواری حالتی داشت و هر کسی که او را میشناخت، متوجه میشد که اندوه او کمتر شده و به مرور زمان از بین رفته است.
آزاد و بنده با سر شغل و عمل شدند
بیچاره صدر دین، که بقهر از میان برفت
هوش مصنوعی: آزاد و بنده به خاطر کار و عمل خودشان به جایگاهی رسیدند، اما صدری که در دین مقام بالایی داشت، به ناچار از میان رفت و ناپدید شد.
از شیر بچّه بیشۀ دولت تهی مباد
اکنون که زور با زوی شیر ژیان برفت
هوش مصنوعی: هرگز نگذارید که نیروی عظیم و قدرت دولت از شما گرفته شود، خصوصاً اکنون که توانایی و قدرت در دستان خود شیران واقعی، یعنی افراد توانا و دلیر است.
خود روشنست این که دهد جای با شهاب
چون آفتاب از سراین خاکدان برفت
هوش مصنوعی: اینکه چه چیزی جای شهاب را میگیرد، روشن است. چون خورشید از این خاکدان رفته است و به نور خود میتابد.
گر او بزرگ بد خلف او نه کوچکیست
نور شهاب و ظلّ عمر دیو را یکیست
هوش مصنوعی: اگر او بزرگ باشد، فرزندش هیچگاه کوچک نخواهد بود؛ همانطور که نور شهاب و سایه عمر دیو یکی هستند.
زین عمر سست پای چو پیمان روزگار
وین حادثات سخت چو زندان روزگار
هوش مصنوعی: در این زندگی که پاهایش سست و ناپایدار است، مانند وفای روزگار، و این اتفاقات سخت مثل زندان روزگار به آدمی فشار میآورد.
اندیشه میکنم، نه همانا توان ربود
گوی مراد در خم چوگان روزگار
هوش مصنوعی: من فکر میکنم که نمیتوانم به راحتی و به هدف دلخواهم در پیچ و خمهای زندگی دست یابم.
یک رنگی از نهاد زمانه طمع مدار
چون نیست جز دو رنگی درشان روزگار
هوش مصنوعی: به هیچ وجه به یکدست بودن و هماهنگی زمانه امیدوار نباش، چرا که در واقع در روزگار تنها تضاد و دوگانگی وجود دارد.
دست فنا چو دامن آخر زمان گرفت
در پای خود درید گریبان روزگار
هوش مصنوعی: وقتی زمان به پایان خود نزدیک میشود، سرنوشت و مقدر زندگی بر گناهانی که انسانها مرتکب شدهاند چنگ میزند و دامان روزگار را دچار آسیب و دردی بزرگ میسازد.
بسیار بی وفا را دیدم بعهد خویش
لیکن یکی ندیدم برسان روزگار
هوش مصنوعی: افرادی را بسیار دیدهام که به قول و قرار خود وفا ندارند، اما هیچکس را ندیدهام که به خاطر شرایط زمانه این طور شده باشد.
اندر جوال عشوۀ دنیا مشو از آنک
زین لعبها بسیست در انبان روزگار
هوش مصنوعی: در میان دنیای فریبنده و فانی، غافل نشو که این بازیها و تظاهرات دنیا بسیار زیاد است و در طول زمان تجمع مییابند.
لب تا لب جهان بطلب تا کدام جان
خائیده دل نگشت بدندان روزگار
هوش مصنوعی: جهان را تا جایی که ممکن است بگرد و بکاو، زیرا شاید در این مسیر به روحی برسی که دلش درد میکند و از سختیهای زمانه رنج میبرد.
دیدی که هم ز پای درآورد دست چرخ
مردی که مرد بود بمیدان روزگار
هوش مصنوعی: دیدی که چگونه سرنوشت نامردانی را که به میدان زندگی آمده بودند، به زمین زد و از پا درآورد؟
گرچه ز درد دل جگرم خون همی شود
از مرگ این بیگانۀ دوران روزگار
هوش مصنوعی: هرچند که از درد دل، دلم به شدت میسوزد و خون میشود، ولی از مرگ این فرد غریبه در این دوران و زمانه ناراحت هستم.
خرسند گشته ایم که آخر قویدلست
این شافعیّ وقت بنعمان روزگار
هوش مصنوعی: ما خوشحال هستیم که در این زمان، شافعی قویدل به نیکی در کنار نعمان قرار دارد.
ای ذات تو خلاصۀ این هر دو خاندان
کامروز هست زبدۀ ارکان روزگار
هوش مصنوعی: تو تجسمی از بهترین ویژگیهای دو نسل هستی و به عنوان چکیدهای از دوران حاضر معرفی میشوی.
پاینده باد یا که یقینم که بعد ازین
چون تو گهر نخیزد از کان روزگار
هوش مصنوعی: دوست دارم همیشه و برای همیشه پایدار بمانی؛ زیرا بعد از تو، دیگر هیچ چیز با ارزشی از این جهان به وجود نخواهد آمد.
خالی ز سایۀ تو مباد این دو خاندان
کامروز جاه تست نگهبان روزگار
هوش مصنوعی: این دو خاندان هرگز نباید از حضور تو خالی بمانند. تو نماد قدرت و عظمت هستی و باید حافظ روزگار باشی.
معنیّ روزگار شمایید و جز شما
حشویست بر جریدۀ نسیان روزگار
هوش مصنوعی: شما نماینده و تجسم واقعی دوران هستید و جز شما هیچ چیز دیگری در یادآوری دوران وجود ندارد.
خود را نگاهدار ز آسیب چشم زخم
زنهار خواجه، جان تو و جان روزگار
هوش مصنوعی: از خودت مراقبت کن و مواظب چشمهای حسود باش. ای خواجه، جان تو و سرنوشتت در خطر است.
تو در پناه عافیت و در پناه تو
این خواجگان عصر و بزرگان روزگار
هوش مصنوعی: تو در امنیت و آرامش به سر میبری و این بزرگان و شخصیتهای معتبر زمانه نیز در سایهی تو هستند.