گنجور

شمارهٔ ۱۱۷

چه جفا بود کز آن ترک ختن نشنیدم
چه محالات کز آن عهد شکن نشنیدم
هر کسی را گوید کو را دهنی هست، و لیک
من بسی جستم و جز نام دهن نشنیدم
تا بدیدم که سمن رنگ رخش بر خود زد
پس از آن پیش چمن بوی سمن نشنیدم
راز زلف تو اگرچه ز صبا فاش شده‌ست
من حکایت بجز از مشک ختن نشنیدم
راستی راسخن قدّ تو هر جا که برفت
بجز آزادی از سر و چمن نشنیدم
دوش بگذشتم و دشنام همی داد مرا
خدمتش کردم و پنداشت که من نشنیدم
گرچه لعلش ز سر ناخوشیی آن می‌گفت
من از او خوش تر از آن هیچ سخن نشنیدم
عقل آن روز که من بر پی دل می رفتم
گفت: کانجا نه صوابست شدن،نشنیدم

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چه جفا بود کز آن ترک ختن نشنیدم
چه محالات کز آن عهد شکن نشنیدم
هوش مصنوعی: چقدر بی‌انصافی است که از آن دختر زیبای ختن خبری ندارم و چقدر ناممکن است که از آن کسی که عهدش را شکست خبری ندارم.
هر کسی را گوید کو را دهنی هست، و لیک
من بسی جستم و جز نام دهن نشنیدم
هوش مصنوعی: هر کسی ادعا می‌کند که دهنی دارد، اما من خیلی تلاش کردم و جز نام دهن چیزی نیافتم.
تا بدیدم که سمن رنگ رخش بر خود زد
پس از آن پیش چمن بوی سمن نشنیدم
هوش مصنوعی: وقتی که دیدم رنگ زیبای چهره‌ات به گل سمن شبیه است، بعد از آن دیگر بوی گل سمن را در کنار گل‌ها حس نکردم.
راز زلف تو اگرچه ز صبا فاش شده‌ست
من حکایت بجز از مشک ختن نشنیدم
هوش مصنوعی: هرچند راز موهای تو از نسیم خبر داده شده است، اما من هیچ داستانی جز از عطر ختن نشنیده‌ام.
راستی راسخن قدّ تو هر جا که برفت
بجز آزادی از سر و چمن نشنیدم
هوش مصنوعی: در هر جای دنیا که رفتم، جز آزادی، از تو چیزی نشنیدم.
دوش بگذشتم و دشنام همی داد مرا
خدمتش کردم و پنداشت که من نشنیدم
هوش مصنوعی: دیشب از کنار او رد شدم و او به من توهین کرد، اما من با او خوب رفتار کردم و او فکر کرد که من حرف‌هایش را نشنیدم.
گرچه لعلش ز سر ناخوشیی آن می‌گفت
من از او خوش تر از آن هیچ سخن نشنیدم
هوش مصنوعی: هرچند زیبایی‌اش به خاطر ناخرسندی‌اش سخن می‌گفت، اما من هیچ کلامی از او نشنیدم که برایم از آن خوش‌تر باشد.
عقل آن روز که من بر پی دل می رفتم
گفت: کانجا نه صوابست شدن،نشنیدم
هوش مصنوعی: در روزی که من به دنبال دل خود می‌رفتم، عقل به من گفت: در اینجا درست نیست که بمانی، اما من حرفش را نشنیدم.