گنجور

شمارهٔ ۹۸ - وله ایضاً یمدحه و یذکر الشیّب

موی سپید هست خردمند را نذیر
ای غافل از زمانه بیک موی پند گیر
موی سپید گشت و دم سر میزنم
آری بیکدگر بود این برف وز مهریر
آمد فرو چو برف گران بر سرم نشست
ویرانه یی که هست اساسش خلل پذیر
برگ سمن که جای بنفشه فرو گرفت
پوشید ارغوان مرا کسوت زریر
ترسم شکوفۀ اجلست این که بشکفد
بر شاخسار عمرم در نوبت اخیر
معلوم من نبد که تند دست روزگار
در کارگاه عمر ز شعر سیه حریر
او می کند مسوّدۀ شعر ار بیاض
من می کنم مسوّدۀ شعر خیر خیر
مویم چو حلقه های زره بود و این زمان
از حلقۀ زره بدرخشد همی قتیر
تیر اجل چو یافت نفوذ از کمان شست
گر صد زره بود نکند دفع نیم تیر
دندان لقمه خای چو بر کام من نماند
بهر غذای من فلک از سر گرفت شیر
در شامگاه عمر چو وقت سحر مرا
صبحی دمید از بن هرموی مستطیر
کافور عطر بازپسین است مرد را
کورا فلک عوض دهد از مشک وز عبیر
پیری خمیر مایۀ مرگست ای عجب
از موی کس شنید که آید برون خمیر
دانا که بر سرایر عالم وقوف یافت
عیش و طرب بمذهب او نیست دلپذیر
چون تجربت قوی شد و شهوت ضعیف گشت
حرص و طمع نباشد جز منکر و نکیر
دست از پی عصا بهمه شاخ می زنم
از بهر آنکه نیست مرا پای دستگیر
هر قلّه یی که بر سر او برف جا گرفت
بر دامنش پدید شود چشمه و غدیر
بر قلّۀ سرم چو ز پیری نشست برف
نشگفت اگر پدید شد از چشمم آبگیر
بر عمر نیست هیچ تحسّر چو کرده ام
آنرا بخرج خدمت این صاحب کبیر
سلطان اهل فضل که بر اوج آسمان
سیّارۀ فلک بمرادش کند مسیر
چون روزگار غالب و چون چرخ کینه کش
چون آسمان بلند و چو خورشید بی نظیر
ای ماه فضل را ز گریبان تو طلوع
وی ابر مکرمت ز سر انگشت تو مطیر
روشن شود ز پرتو رای تو چشم او
گر بگذرد خیال تو بر خاطر ضریر
زودا که منقطع شدی ارزانکه نیستی
اقبال تو قوافل ایّام را خفیر
ترسد همی فلک ز شبیخون هیبتت
در پیش خویش خندق از آن ساخت از اثیر
گر رای صائب تو علاج جهان کند
بیمار خامه هم نکند نالۀ صریر
جاه تو برگذشت ز اطراء مادحان
مستغنی است کعبه ز گستردن حصیر
اوج فلک اگر چه بلندست رتبتش
قدرت بلندتر که بر او جست جای گیر
گردون چو تاج اگر چه بگوهر مرصّعست
تو همچو گوهری که کنی تاج را سریر
فرسوده گرددش ز ثنای تو در دهان
ورز آهنست راست چو پیکان زبان تیر
ای از سخای دست تو جیب صدف تهی
وی از لعاب کلک تو چشم هنر قریر
ای صدر روزگار ! مرا در جناب تو
حالیست سخت مشکل و شکلی عجب عسیر
گر خامشم فرامشم از خاطر شریف
وزمن نفور می شوی ار میکنم نفیر
این باد پای خویش رو تازی نژاد فضل
تا چند بسته باشد برآخور حمیر
فریاد ازین خران که ندارد بنزدشان
صد کیسه شعر رونق یک توبره شعیر
چون فضل از فضول متاع جهان بود
ادبار ازین قبیل بود حظّ هر دبیر
دوشیزگان مدح تو شبهای دیر باز
تا روز بوده اند ضمیر مرا سمیر
بعد از نماز و آنچه ز مفروض طاعتست
ورد دعای تست مرا مونس ضمیر
در کنج خانه معتکفم در جوار تو
نه شاعر امیرم و نه مادح وزیر
پیوسته کار خر کنم و بار خر کشم
اندی که بار من نکشد خاطر منیر
آنم که طوطیان خرد را غذا دهد
عنقای مغرب قلمم چون زند صفیر
با این چنین صفیر که عنقا همی زند
هستم ز جور دابّه الارض در زفیر
شش ماه شد که بانگ تظلّم همی زنم
دادم نمی دهند بمعشاری از عشیر
زین جانبم خران دوپا جو همی خورند
زان جانب اسب من بستم میبر دامیر
بازار دولت تو و کاسد متاع فضل؟
طبعی بدین روانی ودر دست غم اسیر؟
گیرم که آب و رونق فضل و هنر نماند
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر؟
فرمان تو مدبّر و دست ستم قوی؟
اقبال تو مجبّر و پای هنر کسیر؟
جاهی بدین بلندی و بنیاد عدل پست؟
صدری بدین بزرگی و دانش چنین صغیر؟
میزان شرع مایل و طیّاه دار تو ؟
نقل دغل روان و چو تو ناقدی بصیر؟
اعیان ظلم دست برآورده وز جهان
مظلومکان بسایۀ جاه تو مستجیر
ظلم شرار دفع توان کرد باک نیست
گر باشد التفاتی از آن رأی مستنیر
بر آتش ارشرار تفوّق همی کند
داند همه کسی که شرارست زودمیر
سرپنجۀ تطاول ایّام بشکنم
گر باشدم عنایت تو یاور و نصیر
بسیار خورده ام غم این دولت جوان
اکنون بخور تو هم غم من ناتوان پیر
در عهد نامردی با زمرۀ خواص
شبها سمیر بوده ام و روزها سفیر
واکنون که استقامت ایّام دولتست
بر طبع تو ثقلیم و در چشم تو حقیر
پشتم دو تاه شد، چو کمانم بخویش کش
کوپای و پر؟ که دور بیندازیم چو تیر
بر مدح تو هزینه شدم عمر نازنین
بر درگهت چو شیر شدم موی همچو قیر
با من بنیک و بد دوسه روزی دگر بساز
کین جای عاریت بنماند بمستعیر
هر چند بوده است در ایِّام دولتم
شغلی بصد شکایت و عزلی بصد زحیر
سیلیّ روزگار بسی نیز خورده ام
گر خورده ام ز خوان جهان قوت ناگزیر
گر راضیست خیره وگرنه اقالتست
گو عمر باز من ده و سیمت بخود پذیر

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.