شمارهٔ ۱۷۳ - وقال ایضاً بمدح الصاحب عمیدالدین الفارسی
بدیدمت نه سر آن معاملت داری
که دست بازکشی یکدم از ستمکاری
تو آن چنان ز شراب غرور سرمستی
که خون خلق بریزیّ و جرعه پنداری
چو آفتاب همی بینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خطّ بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طره خویش
چرا ز چهره نیاموختی نکوکاری ؟
گمان برد که ندانم که خون من که بریخت
بدانک چشم تو خود را نهد ببیماری
تو آن چنان ز شراب غرورسر مستی
که خون خلق بریزی و جرعه پنداری
چو آفتاب همی ببینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خط بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طرۀ خویش
چرا از چهره نیاموختی نکوکاری؟
مرا که خود ز جفای فلک گران بارم
گران سرّی تو در می خورد بسر باری ؟
چو اشک خویش سر اندر جهان نهم زجفات
گرم دمی نکند انده تو دلداری
چنان بخندۀ خونین برون برم گریه
که زهر خنده زند تیغ وقت خون خواری
دلم بچاه زنخدان خود در افکندی
کنون بمشک همی چاه را بینباری
مه چهارده در شب شود پدید و ترا
زماه چارده شب می شود پدیداری
ز عکس آن خط زنگارگون و آن لب لعل
مراست دل چو دل پسته لعل وزنگاری
اگر به طبع کشد دود سرسوی بالا
چرا به پای کشی زلف از نگونساری
بروز روشن روی تو، زلف هندویت
کشید دست بدل دزدی و بعیّاری
زمن بسرزنش او را بگوی چون دل من
مده بباد سر خویش از سبکساری
بعهد معدلت خواجه فتنه انگیزی
اگر چه بر دلی ای زلف نیک می یاری
حقیقت آصف ثانی که باد هیبت او
ربود از سرگردون کلاه جبّاری
حیات بخش افاضل عمید ملت و دین
در آن دماغ نباشد امید هوشیاری
دماغ هرکه زمهرش تهیست چون نرگس
درآن دماغ نباشد امید هوشیاری
در آب سایه نگوسارکی شود؟ گر هیچ
مثال حکمش بر سطح آب بنگاری
بخواب خوش بغنودست فتنه در عهدش
بحزم و دولت او باز ماند بیداری
زباد سرد کجا آب منعقد گردد؟
بلطف طبعش اگر آب را در آغاری
برآن درخت که باد خلاف او بجهد
عروس او شود از اضطرار منشاری
زهی نموده در ایام توپشیمانی
فلک ز سفلد نوازی، جهان زغداری
بگاه لطف امل را نهی گرانسایه
بگاه عنف، اجل را بمرد شماری
ز فضل و افر سر خیل هر دو اصحابی
بطوق منّت مالک رقاب احراری
سه چارمیل از آن خاک سرمه دان گردد
که از تواضع بر وی دو گام بگزاری
بر وقار تو سنگی نهاد خود را کوه
برو بقهقهه خندید کبک کهساری
کسی که در تو نظر جز بچشم مهر کند
بر او ز تار مژه، اند خصم بگماری
کمال عدل تو کارساز عالم شد
ندید غنچه ز باد صبا دلازاری
سنان که عامل فتنه ست، در ولایت تو
چو من ستون زنخ کرد دست بیکاری
نه گرز کوبد در دولت تو آهن سرد
نه تیغ بارد در نوبت تو خون خواری
چوابر جمله تنش آب گردد و بچکد
اگر بقبضۀ کین کوه را بیفشاری
رواست گر نکند دوستیّ زکرمت
که گرچه رو شناس است هست بازاری
ز موج آب نشد گنبد حباب خراب
در آن دیار که حزم تو کرد معماری
برآستان تو بس شب که آورند بروز
نجوم ثابته درآرزوی مسماری
پناه خلق بدان حلم دوزخ آشامت
ز انتقام تو کورست معدۀ ناری
کمند قهر تو گرباد را گلو گیرد
صبا نفس نزد نیز جز بدشواری
ز حدّ قطع شود همچو تیغ یک دسته
هرآن دورو که بعهد تو کرد طرّاری
بود برآتش و آبش گذر چو اندیشه
کسی که در کنف جاه تست زنهاری
خرد بخامۀ تو از سر تعجّب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری؟
کشید نطق تو خط بر لب شکر سخنان
بدست چرب زبانیّ و نغز گفتاری
بخوش زبانی انگشت نمای اطرافی
ز تیز طبعی مشکل گشای اسراری
سپه کشی متفرّد، مترجمی خاموش
مسخّری متحکّم مقیّدی جاری
دقیقه های سخن زان مخمّرست ترا
که بهر ضبط یکی زان شبی بروز آری
ز بیم سرکلمت گوی گشته یی بزبان
ولی هنوز سیه کام و بسته زنّاری
تویی که چون کمر کارزار در بندی
سردوات که رویین تنست برداری
چوبرنشستی و دادی عنان بمرکب خویش
زمانه با تو برد لنگی برهواری
بیک شبیخون گیسو کشان بروم آری
ز زنگبار دوصد ماه روی فرخاری
مخدّرات ضمیر از تو منفضح گشتند
از آن، بریده زبان و سیاه رخساری
شکم تهی، دهن آلوده یی بخوان کرام
چو من بسرزنش از بهر آن گرفتاری
اگر چه بس که دماغ تو خورد دودچراغ
شدست از اثر آن زبان تو قاری
چو کودکان نوآموز پای درننهی
به هیچ مکتبی الّا بگریه و زاری
زچیست بر سرانگشت رفتنت نرمک
اگر نه مستمع رازهای افکاری ؟
تو پیک عالم غیبی سوی خرمندان
ازآن چو پیکان دایم قرین اسفاری
میان ببسته و پیچیده پای و چهره سیاه
ضعیف پیکر و لاغر ز رنج رفتاری
بیاض روز چو در زیرپای آوردی
نهی از آن پس، سر در دل شب تاری
چو نزد خواجه رسیدی زمین ببوسی و پس
پیام غیبی حرفاً بحرف بگزاری
هنر نوازا ! یکبارگی فرامش گشت
بپشتی کرمت آز را شکم خاری
هوا و خاک سپاهان زیمن مقدم تو
نشسته اند بکحّالی و بعطّاری
درآن مصاف که از روزگار کینه کشند
تو می دهی بکرم اهل فضل یاری
بخدمت تو اگر فخر می کنم باری
که از ملابس نقص است همّتت عاری
تو آن نه ای که بجز راه مکرمت سپری
تو آن نه ای که بجز تخم مردمی کاری
سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هراینه خواری
بپای دار مرا چون نماز همواره
نه همچو روزه که هر سال یک مهم داری
مرا اگر چه گرانم، بخر ، که پرمایه
همه متاع گران را کند خریداری
ز حضرت تو نظر بر حطام دنیا نیست
که کس ز عیسی مریم نجست بیطاری
هنروران بر لطفت و دایع کرمند
ودیعه را بر تو بهر بی حفاظ نسپاری
اگرچه پیروی من باضطرار کند
گر این قصیده بخواند روان مختاری
سخن بپایۀ قدر تو کی رسد؟ چو تو خود
زروی مرتبت افزونت زحدّ مقداری
بسی گفتم و از صد یکی نشد گفته
ازآن ثنا که با ضعاف آن سزاواری
ثنای دست گهر بار تو زبان رهی
نگفت جز ز سر انبساط همکاری
صداع سمع همایون فزون ازین ندهم
بشرط آنکه تو ناگفته گفته انگاری
بسا که اطلس افلاک را بگرداند
بمن یزید بقایت قضا بسمساری
شمارهٔ ۱۷۲ - وله ایضاً: ای خداوندی که گردون با همه فرمان دهیشمارهٔ ۱۷۴ - و قال ایضا یمدحه: ای که در شیوۀ گوهر باری
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بدیدمت نه سر آن معاملت داری
که دست بازکشی یکدم از ستمکاری
هوش مصنوعی: دیدمت و متوجه شدم که به آن معامله نپرداختهای، چرا که به یک لحظه هم از ظلم و ستم دست برنمیداری.
تو آن چنان ز شراب غرور سرمستی
که خون خلق بریزیّ و جرعه پنداری
هوش مصنوعی: تو به قدری در لذت و نشئهی غرور غرق شدهای که گویی خون مردم را مثل یک جرعهی شراب میریزی و اهمیتی به آن نمیدهی.
چو آفتاب همی بینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خطّ بیزاری
هوش مصنوعی: من همانند آفتاب میبینم که افراد از اطراف برای دیدن تو به سمت تو میآیند و از تو فاصله میگیرند.
همه سیه گری آموختی ز طره خویش
چرا ز چهره نیاموختی نکوکاری ؟
هوش مصنوعی: تو همه زشتیها و غمها را از موها و زیبایی خود آموختی، اما چرا آن خوبیها را از چهرهات یاد نگرفتی؟
گمان برد که ندانم که خون من که بریخت
بدانک چشم تو خود را نهد ببیماری
هوش مصنوعی: به نظر میرسد او فکر میکند که نمیدانم چرا خون من ریخته شد؛ در حالی که چشمت به خاطر این موضوع به درد آمده است.
تو آن چنان ز شراب غرورسر مستی
که خون خلق بریزی و جرعه پنداری
هوش مصنوعی: تو آنقدر در مستی و غرور غرق هستی که حیوانی از خون مردم بریزی و آن را براندازندهای بپنداری.
چو آفتاب همی ببینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خط بیزاری
هوش مصنوعی: من وقتی به تو نگاه میکنم، مثل اینکه آفتاب را میبینم؛ کسی که با همه عشق و محبت، به سمت تو میآید و از دوری و بیاعتنایی فاصله میگیرد.
همه سیه گری آموختی ز طرۀ خویش
چرا از چهره نیاموختی نکوکاری؟
هوش مصنوعی: تو تمام زشتیها را از موی خود آموختی، اما چرا خوبیها را از چهرهات یاد نگرفتی؟
مرا که خود ز جفای فلک گران بارم
گران سرّی تو در می خورد بسر باری ؟
هوش مصنوعی: من که به خاطر ستمهای زیاد زندگی بار سنگینی بر دوش دارم، چگونه میتوانم بزرگی اسرار تو را تحمل کنم؟
چو اشک خویش سر اندر جهان نهم زجفات
گرم دمی نکند انده تو دلداری
هوش مصنوعی: وقتی که اشکهای خود را به جهان میریزم، در میان غم و اندوهم، لحظهای دلتنگی و ناراحتی نمیکنم.
چنان بخندۀ خونین برون برم گریه
که زهر خنده زند تیغ وقت خون خواری
هوش مصنوعی: من آنقدر به شدت میخندم که مانند یک فرد خونین بیرون میآیم، این طور که آن خندهام به درد و رنجی میماند که در زمان حیاتم در حال خونخواری کشیدهام.
دلم بچاه زنخدان خود در افکندی
کنون بمشک همی چاه را بینباری
هوش مصنوعی: دل من در چاه زیبایی تو افتاده است، حالا با بوی خوش مشک، آن چاه را میبینی.
مه چهارده در شب شود پدید و ترا
زماه چارده شب می شود پدیداری
هوش مصنوعی: ماه چهارده در شب ظاهر میشود و تو نیز در این شب، روشنایی و نمایانی پیدا میکنی.
ز عکس آن خط زنگارگون و آن لب لعل
مراست دل چو دل پسته لعل وزنگاری
هوش مصنوعی: عکس آن خط زنگاری و لب قرمزم، دل من مانند دلی به رنگ پسته و زنگار است.
اگر به طبع کشد دود سرسوی بالا
چرا به پای کشی زلف از نگونساری
هوش مصنوعی: اگر دود به آسمان میرود، پس چرا زلفت را از پایین و به حالت ناراحتی پایین میکشی؟
بروز روشن روی تو، زلف هندویت
کشید دست بدل دزدی و بعیّاری
هوش مصنوعی: نور چهرهی زیبا و دلفریب تو، مانند زلفهای هندی، نظرها را به خود جلب میکند و دلها را به دزدی و فریبکاری سوق میدهد.
زمن بسرزنش او را بگوی چون دل من
مده بباد سر خویش از سبکساری
هوش مصنوعی: او را به من سرزنش نکن، زیرا دل من را در دست خود ندارم و سرم را به خاطر بیاحتیاطی به باد دادهام.
بعهد معدلت خواجه فتنه انگیزی
اگر چه بر دلی ای زلف نیک می یاری
هوش مصنوعی: اگرچه زیبایی تو ممکن است باعث ایجاد فتنه و آشفتگی در دل من شود، اما من به میانهروی و صبر در عشق تو پایبندم.
حقیقت آصف ثانی که باد هیبت او
ربود از سرگردون کلاه جبّاری
هوش مصنوعی: واقعیت آصف ثانی این است که هیبت و شکوه او باعث شده تا حتی کلاه با افتخار از سر او برود.
حیات بخش افاضل عمید ملت و دین
در آن دماغ نباشد امید هوشیاری
هوش مصنوعی: افراد برتر و برجسته ملت و دین، در لحظهای که امیدی به آگاهی و بیداری نیست، نمیتوانند زندگی بخش باشند.
دماغ هرکه زمهرش تهیست چون نرگس
درآن دماغ نباشد امید هوشیاری
هوش مصنوعی: اگر کسی از محبت و عشق تهی باشد، مانند نرگسی که در دماغش بویی وجود ندارد، از او نمیتوان انتظار هوشیاری و درک عمیق داشت.
در آب سایه نگوسارکی شود؟ گر هیچ
مثال حکمش بر سطح آب بنگاری
هوش مصنوعی: اگر در آب تصویر نگین بگذارند، آیا میتواند سایهای از آن بر سطح آب بیفتد؟ اگر هیچ مثالی از حکمش بر روی آب ببینیم.
بخواب خوش بغنودست فتنه در عهدش
بحزم و دولت او باز ماند بیداری
هوش مصنوعی: در آرامش خواب، خیال مشکلات و فتنهها در زمان او با تدبیر و تدبیر زندگیاش، همچنان در خواب باقی مانده است و بیداری از او دور است.
زباد سرد کجا آب منعقد گردد؟
بلطف طبعش اگر آب را در آغاری
هوش مصنوعی: از باد سرد، آب کی میتواند جمع شود؟ تنها با لطف و گرمی طبعش، آب میتواند در جایی به هم بپیوندد.
برآن درخت که باد خلاف او بجهد
عروس او شود از اضطرار منشاری
هوش مصنوعی: بر روی درختی که باد به ضد آن بوزد، به ناچار عروس او میشود.
زهی نموده در ایام توپشیمانی
فلک ز سفلد نوازی، جهان زغداری
هوش مصنوعی: آسمان در روزگار بینوازی و دلخوشی ما را به یاد گذشتههای سخت میاندازد و ما را به نشانههای زندگی و دلعجز رهنمون میکند.
بگاه لطف امل را نهی گرانسایه
بگاه عنف، اجل را بمرد شماری
هوش مصنوعی: در زمان لطف خداوند، امید به زندگی و آرزوها را نباید سرزنش کرد؛ اما در زمان سختی و ناامیدی، مرگ را نباید به حساب آورد.
ز فضل و افر سر خیل هر دو اصحابی
بطوق منّت مالک رقاب احراری
هوش مصنوعی: به خاطر رحمت و بخشش، هر دو گروه از دوستان در کنار هم هستند و من از لطف و کرامت بزرگوارانهای که دارم، به سرنوشت آزادگان افتخار میکنم.
سه چارمیل از آن خاک سرمه دان گردد
که از تواضع بر وی دو گام بگزاری
هوش مصنوعی: اگر از تواضع و فروتنی دو قدم به آن خاک بگذاری، آن زمین به چنان مقامی میرسد که مثل سرمهدان میشود و ارزشمند میگردد.
بر وقار تو سنگی نهاد خود را کوه
برو بقهقهه خندید کبک کهساری
هوش مصنوعی: وقار و آرامش تو برای دیگران مانند سنگی است که بر بلندی کوه قرار دارد، در حالی که کبک کوهستانی به شادی و خنده مشغول است.
کسی که در تو نظر جز بچشم مهر کند
بر او ز تار مژه، اند خصم بگماری
هوش مصنوعی: کسی که جز با چشم محبت به تو نگاه نکند، از تار مژهات میتواند دشمنی بسازد.
کمال عدل تو کارساز عالم شد
ندید غنچه ز باد صبا دلازاری
هوش مصنوعی: کمال عدالت تو باعث شد که جهان سامان بگیرد و گلها از نُتهای نسیم دلزده نشدند.
سنان که عامل فتنه ست، در ولایت تو
چو من ستون زنخ کرد دست بیکاری
هوش مصنوعی: اگر کسی در دیار تو مانند من به بیکاری و سردرگمی دچار شده باشد، او همانند نیزهای است که به تنش در فتنه دچارشده است.
نه گرز کوبد در دولت تو آهن سرد
نه تیغ بارد در نوبت تو خون خواری
هوش مصنوعی: در زمان سلطنت تو، نه ضربهای چون گرز بر آهن سرد است و نه تیغی که خون بریزد.
چوابر جمله تنش آب گردد و بچکد
اگر بقبضۀ کین کوه را بیفشاری
هوش مصنوعی: اگر همۀ وجودت را با آب فرا بگیرد و بر آن بچکد، اگر بر کوه کینه فشار بیاوری، نتیجهای نخواهی گرفت.
رواست گر نکند دوستیّ زکرمت
که گرچه رو شناس است هست بازاری
هوش مصنوعی: این شعر به این معنی است که اگر دوستی به خاطر محبت و مهربانیات، کار خوبی نکند، اشکالی ندارد. چرا که حتی اگر ظاهرش را بشناسید، همواره در بازار زندگی، افراد مختلفی وجود دارند که ممکن است به شما نفعی برسانند یا خیر.
ز موج آب نشد گنبد حباب خراب
در آن دیار که حزم تو کرد معماری
هوش مصنوعی: در آن سرزمین که تو با احتیاط ساختمانسازی کردی، حباب به خاطر امواج آب از هم نپاشید.
برآستان تو بس شب که آورند بروز
نجوم ثابته درآرزوی مسماری
هوش مصنوعی: شبهای زیادی در انتظار تو سپری شده است، مانند ستارههای ثابت در آسمان که همواره به آرزوی وصال تو معلق هستند.
پناه خلق بدان حلم دوزخ آشامت
ز انتقام تو کورست معدۀ ناری
هوش مصنوعی: این بیت به نوعی به تحمل و صبر اشاره دارد. شاعر میگوید که انسانها به خاطر دلسوزی و مهربانی به یکدیگر پناه میآورند، در حالی که انتقامگیری و خشونت میتواند مانند آتش جهنم ویرانگر باشد. در اینجا، صبر و آرامش در برابر خشم و کینه به تصویر کشیده شده است و نشان میدهد که انتقامگیری تنها به نابودی و کوری منجر میشود.
کمند قهر تو گرباد را گلو گیرد
صبا نفس نزد نیز جز بدشواری
هوش مصنوعی: کمند خشم تو مانند طنابی است که گلوی باد را میگیرد و به خاطر او صبا (نسیم ملایم) نمیتواند به راحتی نفس بکشد و این موضوع کار را دشوار کرده است.
ز حدّ قطع شود همچو تیغ یک دسته
هرآن دورو که بعهد تو کرد طرّاری
هوش مصنوعی: هر فردی که به عهد و پیمان تو خیانت کند، به سرنوشتی مشابه یک تیغ دچار خواهد شد و از دایره احترام کنار گذاشته میشود.
بود برآتش و آبش گذر چو اندیشه
کسی که در کنف جاه تست زنهاری
هوش مصنوعی: در میان آتش و آب، مانند تفکری که تحت حمایت و نفوذ جاه و مقام است، احتیاط کن.
خرد بخامۀ تو از سر تعجّب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری؟
هوش مصنوعی: عقل من با شگفتی به تو میگوید که چه پرندهای هستی که تمام جثهات پر از زیبایی و شکوه است.
کشید نطق تو خط بر لب شکر سخنان
بدست چرب زبانیّ و نغز گفتاری
هوش مصنوعی: سخنان تو مانند خطی است که بر لب شکر کشیده شده و به واسطه زبان شیرین و گفتار زیبا، تأثیر عمیقی بر دیگران میگذارد.
بخوش زبانی انگشت نمای اطرافی
ز تیز طبعی مشکل گشای اسراری
هوش مصنوعی: با خوش زبانی و طرز بیان مناسب، به راحتی میتوان به مشکلات و اسرار پیچیدهای که مردم دارند، پی برد و راهحلهایی برای آنها ارائه داد.
سپه کشی متفرّد، مترجمی خاموش
مسخّری متحکّم مقیّدی جاری
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که هرکس در حالتی از تسلط یا قدرت قرار دارد، اما در عین حال، همگی میتوانند در دام محدودیتها و تعصبات گرفتار شوند. در واقع، دنیای ما پر از تضادها و چالشهایی است که بر روابط ما تأثیر میگذارد و میتواند مانع از ارتباط واقعی و مؤثر بین افراد شود.
دقیقه های سخن زان مخمّرست ترا
که بهر ضبط یکی زان شبی بروز آری
هوش مصنوعی: سخنان ارزشمند و جذاب به تو اثر میگذارند، بهطوری که میتوانی از آنها برای مستندسازی و بیان آنچه در شب تجربه کردهای، بهره ببری.
ز بیم سرکلمت گوی گشته یی بزبان
ولی هنوز سیه کام و بسته زنّاری
هوش مصنوعی: از ترس فشارهای کلامت، زبانت به ناله درآمده است، اما هنوز در دل ناکام و غمگین هستی و زنجیری به گردن داری.
تویی که چون کمر کارزار در بندی
سردوات که رویین تنست برداری
هوش مصنوعی: تو کسی هستی که مانند کمربند در جنگ، در ازدحام سختیها و مصائب قرار داری؛ اما بر مو شکاف میزنی و از جان و دل برمیخیزی.
چوبرنشستی و دادی عنان بمرکب خویش
زمانه با تو برد لنگی برهواری
هوش مصنوعی: زمانی که تو نشستهای و reins (عنان) اسب خود را به دست دادی، زمانه تو را به سمت ناهمواری و چالشها میبرد.
بیک شبیخون گیسو کشان بروم آری
ز زنگبار دوصد ماه روی فرخاری
هوش مصنوعی: در یک حمله ناگهانی، با موهایی افشان و زیبا به سمت فرخاری میروم، همانطور که افق زنگبار درخشان است.
مخدّرات ضمیر از تو منفضح گشتند
از آن، بریده زبان و سیاه رخساری
هوش مصنوعی: بسیاری از رازهای درونم به خاطر تو فاش شدند، زبانم لال شده و چهرهام سیاه شده است.
شکم تهی، دهن آلوده یی بخوان کرام
چو من بسرزنش از بهر آن گرفتاری
هوش مصنوعی: کسی که شکم خالی دارد و دهنش به چیزهای ناپسند آلوده است، باید مانند من به نشانه تنبیه و سرزنش از آن گرفتاری یاد کند.
اگر چه بس که دماغ تو خورد دودچراغ
شدست از اثر آن زبان تو قاری
هوش مصنوعی: اگرچه به خاطر دود شمع، بینیات به حالت خاصی درآمده، اما زبان تو هنوز هم مانند یک قاری خوشصدا است.
چو کودکان نوآموز پای درننهی
به هیچ مکتبی الّا بگریه و زاری
هوش مصنوعی: مانند کودکانی که تازه به یادگیری مشغولند، در هیچ مکتب و دانشی قدم نمیزنند جز با گریه و زاری.
زچیست بر سرانگشت رفتنت نرمک
اگر نه مستمع رازهای افکاری ؟
هوش مصنوعی: چرا وقتی به آرامی انگشتانت را حرکت میدهی، این طور به نظر میرسد که تنها کسی هستی که به رازهای درونت فکر میکنی؟
تو پیک عالم غیبی سوی خرمندان
ازآن چو پیکان دایم قرین اسفاری
هوش مصنوعی: تو فرستادهای از عالم غیب به سوی خوشبختان، همانطور که پیکان همیشه در مسیر سفر است.
میان ببسته و پیچیده پای و چهره سیاه
ضعیف پیکر و لاغر ز رنج رفتاری
هوش مصنوعی: در میان، دستان و پاها به شدت بسته شدهاند و چهرهای تیره و بدنی ضعیف و لاغر، نتیجهی درد و زحمات رد شده به نظر میرسد.
بیاض روز چو در زیرپای آوردی
نهی از آن پس، سر در دل شب تاری
هوش مصنوعی: زمانی که صبح روشنی به زمین میتابد و روز آغاز میشود، دیگر نباید به تاریکی شب فکر کرد. این اندیشه نشاندهندهی اهمیت قدر دانستن روز و دوری از افکار منفی و تاریک است.
چو نزد خواجه رسیدی زمین ببوسی و پس
پیام غیبی حرفاً بحرف بگزاری
هوش مصنوعی: وقتی به حضور صاحبخانه رسیدی، باید به نشانه احترام زمین را ببوسی و سپس پیام غیبی را دقیقاً طبق گفتهاش منتقل کنی.
هنر نوازا ! یکبارگی فرامش گشت
بپشتی کرمت آز را شکم خاری
هوش مصنوعی: ای هنرمند! ناگهان فراموش کردی که با بزرگواری و کرمت دل کسی را نشکنی و آز را در دل نپرورانی.
هوا و خاک سپاهان زیمن مقدم تو
نشسته اند بکحّالی و بعطّاری
هوش مصنوعی: هوا و زمین سپاهان برای تو آماده و مهیا شدهاند، گویی منتظرند تا تو بیایی و بر این نعمتها باری بگذاری.
درآن مصاف که از روزگار کینه کشند
تو می دهی بکرم اهل فضل یاری
هوش مصنوعی: در آن جنگی که زمان باعث دشمنی میشود، تو با بزرگواری و فضل خود به یاری من میشتابی.
بخدمت تو اگر فخر می کنم باری
که از ملابس نقص است همّتت عاری
هوش مصنوعی: اگر به تو افتخار میکنم، به خاطر آن است که ویژگیهای تو فراتر از هر کمبودی است که در من وجود دارد.
تو آن نه ای که بجز راه مکرمت سپری
تو آن نه ای که بجز تخم مردمی کاری
هوش مصنوعی: تو شخصیتی نیستی که فقط به راه نیکوکاری بپردازی و تنها به کارهای انسانی و ارزشمند اهمیت بدهی.
سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هراینه خواری
هوش مصنوعی: مناسب است که در پی مشکلات و ناکامیها، معانی و مفاهیم عمیق من دچار رنج و مشکلات شوند. بله، بیگانگان و کسانی که با من آشنا نیستند، همیشه با ذلت و دوری از من مواجه هستند.
بپای دار مرا چون نماز همواره
نه همچو روزه که هر سال یک مهم داری
هوش مصنوعی: به من اهمیت بده و مرا همیشه در نظر داشته باش، نه تنها در زمانهای خاص و محدود مانند روزه که هر سال یک بار انجام میشود.
مرا اگر چه گرانم، بخر ، که پرمایه
همه متاع گران را کند خریداری
هوش مصنوعی: اگرچه من قیمت بالایی دارم، اما مرا بخرید، زیرا ارزشمندترین اجناس گران، خود را به خریداری میسپارند.
ز حضرت تو نظر بر حطام دنیا نیست
که کس ز عیسی مریم نجست بیطاری
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که هیچکس مانند عیسی مریم نمیتواند به دنیای فانی و زودگذر تکیه کند. نگاه عیسی به دنیا نه از سر وابستگی به متاع کمارزش آن، بلکه از بالاترین مقام و درک عمیق او نسبت به حقیقت معنوی و الهی است. به عبارت دیگر، او از چیزهای مادی و بیارزش دنیا غافل است و توجهش معطوف به حقیقتهای والاتر است.
هنروران بر لطفت و دایع کرمند
ودیعه را بر تو بهر بی حفاظ نسپاری
هوش مصنوعی: هنرمندان به خوبی بر زیباییها و نعمتها واقف هستند و به این خاطر هیچگاه نمیگذارند که داراییهای ارزشمند خود را بدون محافظت به کسی بسپارند.
اگرچه پیروی من باضطرار کند
گر این قصیده بخواند روان مختاری
هوش مصنوعی: اگرچه مجبور است که از من پیروی کند، اما اگر این شعر را بخواند، روحش آزاد خواهد شد.
سخن بپایۀ قدر تو کی رسد؟ چو تو خود
زروی مرتبت افزونت زحدّ مقداری
هوش مصنوعی: سخن و کلام نمیتواند به پای تو برسد، زیرا تو خود از هر حد و اندازهای که میشناسیم، بالاتر و والاتر هستی.
بسی گفتم و از صد یکی نشد گفته
ازآن ثنا که با ضعاف آن سزاواری
هوش مصنوعی: من بارها سخن گفتم، اما از میان صد سخن، تنها یکی به ثنا و ستایش تو شایسته نبود، چرا که تو با کسانی که درضعف و ناتوانی هستند، همسوی و همرتبهای.
ثنای دست گهر بار تو زبان رهی
نگفت جز ز سر انبساط همکاری
هوش مصنوعی: ستایش و تمجید از دستان پرخیر و برکت تو، زبان من تنها از روی شادی و سرور این همکاری را بیان نکرده است.
صداع سمع همایون فزون ازین ندهم
بشرط آنکه تو ناگفته گفته انگاری
هوش مصنوعی: اگر صدای دلنشین و برجستهای از من بشنوی، بیشتر از این نخواهم داد، به شرطی که تو چیزی را که نگفتهای به نوعی بیان کنی.
بسا که اطلس افلاک را بگرداند
بمن یزید بقایت قضا بسمساری
هوش مصنوعی: بسیاری از اوقات، تقدیر و سرنوشت قادر است که حتی نظم و ترتیب ستارهها را به هم بزند و تغییراتی اساسی در زندگی انسانها ایجاد کند.
حاشیه ها
1400/01/28 21:03
مریم
مبشه تفسیر کنید؟
مه چهارده در شب شود پدید و ترا
زماه چارده شب می شود پدیدار
1400/01/30 12:03
مریم
کسی پاسخگو نبود؟
1400/01/30 14:03
nabavar
گرامی مریم
مه چهارده در شب شود پدید و ترا
زماه چارده شب می شود پدیداری
گویا میگوید: ماهِ شب چهارده که تمام است یکبار در ماه پدیدار می شود
و رخسار تو مانند همان ماه تمام به نظر می آید{ پدیدار می شود}
یا: گویی نقش ماه تابان بر رخسار تو متجلی ست
روی تو را چو ماه تمام می بینم
1400/01/30 17:03
مریم
اهان مرسی