شمارهٔ ۱۶ - وقال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی نورالله ضریحه
جهان سروری و پشت دودمان خجند
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست
ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست
زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست
نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست
چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست
ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بوستان برخاست
فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست
میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست
خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست
عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست
مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست
نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست
چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست
زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست
بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست
که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست
چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست
بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست
چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست
ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست
از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست
چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست
گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست
مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست
بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگرچه واسطهٔ عون از میان برخاست
شمارهٔ ۱۵ - و قال ایضاً یمدحه و یلتمس الفروه «در این قصیده التزام موکند»: ای که از هر سر موی تو دلی اندرواستشمارهٔ ۱۷ - وله ایضآ یمدحه: برتافتست بخت مرا روزگار دست
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
جهان سروری و پشت دودمان خجند
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
هوش مصنوعی: دنیا به خاطر سروری و جایگاه تو مانند آسمان به خود میبالد و از جان و دل در خدمت توست.
نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
هوش مصنوعی: درخت کوچکت در باغ علم و فضیلت، با شهود و بینش تو که از باطن خود جسته، روشن و سرسبز شده است.
چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
هوش مصنوعی: وقتی که بیانی که از عمق فکر و دل برخاسته است را دریافت کردی، چه چیزی را بیان کرد؟ ای شگفتی! که از این بیانی که برآمده، جادو و سحر به وجود میآید.
جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست
هوش مصنوعی: جهان به خاطر پیری و کهنگی ناگهان در حال فروپاشی بود، اما به لطف ظهور این قدرت جوان، وضعیت تغییر کرد و دوباره بهبود یافت.
ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست
هوش مصنوعی: ثبات و احتیاط تو به قدری قوی است که گویی زمین زیر پای تو آرام گرفته و آسمان برای مشاهده مقام و ارزش تو بلند شده است.
زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست
هوش مصنوعی: زمانه با صدای الله اکبر خود را معرفی کرده است، مانند اینکه تیر ارادهات از کمان پرتاب شده است.
نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست
هوش مصنوعی: در روز اولی که سخاوت و generosity تو نمایان شد، آوازه و هیاهوی وجود و هستی مانند طغیانی از دریا به پا خاست.
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست
هوش مصنوعی: قلم تو را به کار گرفت و ندا داد که از گنجینههای دریا و معدن، امانتهایی رها شده است.
چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست
هوش مصنوعی: مانند خارپشت که به قصد دشمن، به جای هر مو از بدنش، یک گلولهی تیغی را آماده میکند.
ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بوستان برخاست
هوش مصنوعی: سوسن به خاطر ویژگیها و رفتار تو آزادی را تجربه میکند و برای نشان دادن احترام به تو، مانند سرو در باغ قد میکشد.
فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست
هوش مصنوعی: ذهن تو در نیمههای شب مانند نوری درخشان از خود هزاران صبح را به نمایش گذاشت و به یکباره از همه سوی نور طلوع کرد.
میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست
هوش مصنوعی: در آبی که با آن وضو گرفته نشود، تدارک میکنم تا بتوانم نماز بخوانم و مردم به خاطر آن غباری که از پای آن آستان برمیخیزد، به یاد تو میافتند.
خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست
هوش مصنوعی: دشمن تو به خاطر شکست و ناکامیاش، همچنان حسرت و تلخی را در دل دارد تا اینکه برای به دست آوردن نان و روزی، دوباره به پا خاست.
عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست
هوش مصنوعی: به عنوان دختری از فضل و علم، خود را زینت کن تا دیگران تو را تزئین کنند، زیرا تو خود به تنهایی از پایههای علم و دانش این دوران برخاستهای.
مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست
هوش مصنوعی: شادی و خوشحالی به سبب وجود تو به باغ آمد و از خواب نرگس بیمار و ناتوان برخاست.
نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست
هوش مصنوعی: من نمیتوانم برای شوق و احساساتی که دارم، نوشتهای به یادگار بگذارم، زیرا این احساسات آنقدر عمیقند که از یاد و نوشتن فراتر رفتهاند.
چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر احساس عاشقانه و غم فراق است. گوهر وجود معشوق و دلتنگی عاشق، در حالی که به یاد صبحگاهان و زیباییهای دیدار با او میافتد. عاشق از دوری معشوق رنج میبرد و در این میان، قلبش به شدت به او وابسته است. بهطورکلی، این احساس نشاندهنده درد و خوشیهای عشق است که در کنار هم وجود دارند.
زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست
هوش مصنوعی: شگفتا که چگونه میتوان از کسی که خود را مقصر میداند، انتظار داشت که چنین جوان ظریف و باوقاری از اصفهان برخیزد.
بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست
هوش مصنوعی: ای بزرگوار، داستانی را بشنو که ناگهان دلم از شدت شور و شوق، با من به گفتگو برخاست.
که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست
هوش مصنوعی: تو مدتها در خواب غفلت بودهای و حالا که زمان بخشش و نعمت فرا رسیده، هنوز هم بیدار نشدهای و برخاستن را نمیخواهی.
چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست
هوش مصنوعی: چرا فراموش میکنی که ناتوانی بیان تو مانند کودکی است که از دهانت بیرون میآید و چیزی برای گفتن دارد؟
بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست
هوش مصنوعی: گفتم چرا این قدر بیدلیل حرف میزنی؟ فلانی که در خواب است و آن دیگری هم که به پا خواسته، چه ربطی به این موضوع دارد؟
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست
هوش مصنوعی: برو و بیخبر از همه چیز راحت بنشین، چون اگر قرار باشد چیزی به تو برسد، دیر یا زود خواهد آمد. حتی اگر دو روز هم تأخیر بیفتد، دنیا به خاطر آن متوقف نمیشود.
چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست
هوش مصنوعی: این داستانی است که وجود دارد و تنها با رعایت انصاف و عدالت میتوان به درستی آن پی برد.
ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست
هوش مصنوعی: ذوق و شادی من از عمامهام هرگز از سرم نمیرود، چرا که این عمامه برای من به اندازه تاج کسری ارزش دارد و هر دو از یک مکان برخاستهاند.
از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست
هوش مصنوعی: سر من به خاطر مقام و شرفی که پیدا کردهام، از تنم بالاتر آمده است و از حسادت، بدنم به فریاد و ناله افتاده است.
چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست
هوش مصنوعی: وقتی که دستار یا پیشانیبند از سر برنمیخیزد، هیچ وقت از سرما نمیشود. در واقع، همین که دستار به طور ثابت بر سر است، نشاندهندهی این است که چیزی همیشه در حال حاضر و پیوسته باقی میماند.
گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست
هوش مصنوعی: من از بالای دستار خودم برمیخیزم، نه اینکه از دستار دیگران بلند شوم.
مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست
هوش مصنوعی: بنده را سرزنش نکن، زیرا منشاء این مشکل ابتدا از دست تو ناشی شد.
بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگرچه واسطهٔ عون از میان برخاست
هوش مصنوعی: با یاری و لطف تو، من هم میتوانم دستاوردی داشته باشم، حتی اگر واسطهای برای کمک در میان نباشد.