شمارهٔ ۱۴۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید صدر الّدین عمر الخجندی
زهی بحلقۀ زلف تو نرخ جان ارزان
برسته های غمت درّ اشک نقد روان
شکنج زلف ترا روزگار در چنبر
مثال خطّ ترا آفتاب در فرمان
نهفته چشم تو در نوک غمزه تیغ اجل
نوشته خطّ تو بر لب برات امن و امان
خط و عذار تو مشروح کارنامۀ حسن
لب و دهان تو بیرنگ نقش جان و روان
میان لاغر تو بی نشان چو نام وفا
دهان تنگ تو نایاب همچو کام جهان
ز بند گیسوی تو عشق تاب داده کمند
ز نوک غمزۀ تو فتنه تیز کرده سنان
میان ببسته وصف بر کشیده لعل وگهر
بخدمت لب و دندانت از بن دندان
چو مهربانی کش نازنین بود بیمار
خمیده از بر چشم تو ابروی چو کمان
رخ و دوزلف توضحّاک و آن دو مار سیاه
که جز دماغ سران نیست طعمۀ ایشان
تن ضعیف من اندر هوای چهرۀ تو
چو ذرّه ییست که خورشید مضمر ست در ان
اگر چه زلف دراز تو سر بسر گره ست
گره برو نتوان زد بهیچ سود و زیان
بسی ز قامت تو دستبرد ها دیدست
اگر چه سرو سهی قایمست در بستان
ببوی زلف تو هر صبحدم ز جا بجهد
صبا که همچو دلم واله است و سر گردان
چو وعده های تو زان شد میان تهی کمرت
که خود حقیقت هستی ببرده یی ز میان
چو رایگان بغمت داشتم دل ارزانی
مکن گرانی و در عرض بوسه جان بستان
شفا ز چشم تو می یابد این دل پر درد
که دید درد که بیمارش بود درمان؟
اثر چرا نکند در دل تو رنگ رخم؟
چو زر بسنگ سیه در موثر ست عیان
عجب نباشد اگر شد شکسته گوی دلم
ز بس که می شکند زلف تو برو چوگان
گهر ز دیدۀ من نیک هرزه روشده بود
تو باز داشتی او را بتنگنای دهان
پدید میشود از عارضت خطی باریک
که از لطافت نقشش عبارتی نتوان
مگر که آن رخ نازک چو بر دلم بگذشت
ز نقشهای خیالم برو نماند نشان
هلال منخسف ار ممکنست آن خط تست
که کرد ناگه باجرم آفتاب قرآن
اگر چه نیست محقّق که آن خط نسخست
یقین حسن تو در می فتد ازو بگمان
حیات جان منست آن دو لعل گوهر پاش
بلای چشم و دلست آن دو زلف مشک افشان
بگیرم آن سر زلف و ببوسم آن لب لعل
نخست کس نه منم کز بلا رسید بجان
خمیده قامت من چون کشید بار غمت
شگفت مانده ام الحق زه! اینت سخن کمان
ز سیل خیز سر شکم جهان خرابستی
گرش نداشتی انصاف خواجه آبادان
مگر که فتنه بتار یکنای زلف تو در
ز بیم عدل عمر روی میکند پنهان
سر صدور جهان صدر دین که داند کرد
ز حزم میخ زمین و ز عزم پرّ زمان
دلش بفسحت بریخت آب بحار
کفش بدست سخار بر گرفت خاک از کان
امل ز خانۀ دل تا نهاده پای برون
پذیره رفته ز دستش سوابق احسان
سوال علمی و مالی ازو هر آنکه کند
بر او ز دست و زبانش بود گهر باران
گر از مسامتۀ رایش انحراف کند
چو جرم ماه فتد آفتاب در نقصان
فلک که پهلو با هیبتش زند باشد
چو آبگینه که گردد بگرد سنگستان
زهی ز عشق جناب تو آسمان واله
زهی ز کنه کمالت ستارگان حیران
رواجب کف دست تو شاه راه کرام
طلیعۀ نفست صبح آفتاب بیان
مهابت تو چو فرجام ظلم خرمن سوز
مکارم تو چو میدان آز بی پایان
بلطف و دانش تو زنده اند جان و خرد
برای و بخت تو مستظهرند پیر و جوان
مظلّه های جناب تو نزهت ارواح
مزله های عتاب تو مصرع ابدان
ریاض خطّ تو همچون بهشت خرّم و خوش
بنات فکر تو چون حور خیّرات حسان
چو تیر عزم نهد همّت تو بر غرضی
برو چو غنچه سبک پر برآورد پیکان
بدولت تو چو انگشتریست دست نشین
چو استینت هر کس که هست دست نشان
همی نشاند کلک تو آتش فتنه
نیی که آتش بنشاند از عجایب دان
اگر بخواهد رای تو نیز بر نکشد
لباس مشکی شب دست صبح جامه ستان
عطارد ار بخلاف تو خامه برگیرد
گرایدش سوی ناخن نی قلم ز بنان
گشاد جود تو حصن امیدهای منیع
ببست سهم تو ره بر طوارق حدثان
بنات فکر تو موزون و شادی انگیزند
بلی بود طرب انگیز زهره در میزان
ز شرم خلق تو با اشک تیره، روی بهار
زرشک جود تو با آه سرد، فصل خزان
اگر نه زر ز سخای تو در دریغ شدست
چرا زند زمحک سر بسنگ بر چندان
ز بخشش تو چو گل کرد جامه تو بر تو
هر آنک بود چو خار از لباسها عریان
چو خامه آنک بسر می دوید در پی رزق
بسعی لطف تو همچون دوات خفت ستان
ز بآس تست دل و چشم لاله و نرگس
مقارن خفقان و ملازم یرقان
کنی چو صبح در اطراف عالمش تشهیر
شب ملبّس در عهدت ار کند کتمان
ز بس نشاط که در عهد تو در ایّامست
شدست خنده زنان پسته بادل بریان
اگر بعهدی ثعبان شدست چوب عصا
بنوبت تو عصا گشت رمح چون ثعبان
اگر بکشتن آتش کند عزیمت آب
ز هیبت تو طبیعت برو کند عصیان
وفا بحسن در آویزد ار تو گویی هین
هنر ز فقر جدا ماند ار تو گویی هان
ضمان روزی ما کرده است کلکت از آن
بحبس مقلمه گه گه رود بحکم ضمان
اگر ز قد تو نمرود ساختی مرکب
ببام قبّه افلاک بر شدی آسان
وگر ز کلک توره برگزیدی اسکندر
بهردو گام رسیدی بچشمۀ حیوان
قلم ز گوهر لفظت چنان توانگر شد
که آن توانگری آورد در سرش طغیان
بگاه حکمت اگر باقضا مسابقتست
بهرسه انگشت آن لاغریّ خشک بران
که آن چنان ز پس افتد قضا ز سایۀ او
که از معانی باریک خاطر نادان
زهی موارد کلک تو مشرع آمال
خهی مبادی خشم تو مطلع خذلان
درخت مدح تو با شاخ جان موصّل شد
از آن خوش آمد بر ذوق عقل میوۀ آن
معانیش خوش و باریک چون لب دلبر
بهر دقیقه چو دندانش اختری تابان
بنوک تار مه دانه های اختر را
جگر بسفته ای از بهر نظم این سخناتن
ببرد دست نویسنده را نکوئی من
چو این قصیدۀ غرّا نوشت در دیوان
عجب ندارم ازین گوهر گرانمایه
که کفۀ حسنات مرا دهد رجحان
عیار نقد سخن را محک تویی امروز
اگر کسی به ازین گفت گوبیار و بخوان
ولی ز حال دل خود نفس همی نزنم
که همچو شمع همی سوزد آتشم ز زبان
بلب رسید مرا جان و جان بر لب را
یکی بود لب شمشیر با لب جانان
مرا که دیده ز خون وادی العقیق بود
چه سود طبع در آگین چو قلزم و عمّان
زمین ز سایۀ شخصم تهی کند پهلو
هوا ز همدمی من بر آورد افغان
اگر چه سحر نمایست نفثۀ طبعم
هنوز بر سر کارست عقدۀ حرمان
اگر ز پنجۀ بربط مصافحت طلبم
ز پنجه چنگ برون آورد چو شیر ژیان
وگر ز پستۀ خندان تبسّمی جویم
کند چو جوز بیند استوار شق دهان
بحضرت تو مرا گر قبول نیست رواست
که جز عطای تو مقبول نیست هیچ گران
چه عذر خواهم ازین لافها که بنمودم؟
که طبع من چو فلانست و خاطرم بهمان
نماند مرد بمیدان فضل تا چو منی
بحضرت تو تحدّی کند بدین هزیان
بخاک پای تو گراین کس احتمال کند
نه از رهی که ز مسعود سعد بن سلمان
دراز شد سخن و هر چه آن نه دولت تست
اگر چه باشد بسیار هم رسد بکران
دوام عمر تو پیوند نیک نامی باد
که جز چنین نتوان یافت عمر جاویدان
شمارهٔ ۱۴۶ - وقال ایضاً یمدحه: این ابر نم گرفته ز دریای بی کرانشمارهٔ ۱۴۸ - وقال ایضا یمدح السلطان جلال الدنیاوالدین منکرنی بن محمدبن خوارزمشاه: بسیط روی زمین بازگشت آبادان
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
زهی بحلقۀ زلف تو نرخ جان ارزان
برسته های غمت درّ اشک نقد روان
هوش مصنوعی: چقدر زیباست که زلف تو مثل حلقهای است و جانم به راحتی به دست آمده است. اشکهای غم تو مانند دُرهایی ارزشمند و گرانبهاء در جاری است.
شکنج زلف ترا روزگار در چنبر
مثال خطّ ترا آفتاب در فرمان
هوش مصنوعی: رنج و دردی که از زلف تو به من میرسد، مانند دایرهای است که زمان ایجاد کرده است. زیبایی خط تو مانند نوری است که در اختیار آفتاب قرار دارد.
نهفته چشم تو در نوک غمزه تیغ اجل
نوشته خطّ تو بر لب برات امن و امان
هوش مصنوعی: نگاه تو در میان دردها پنهان شده و تیغ زمان بر لبان تو، نشانهای از امنیت و آرامش را نشان میدهد.
خط و عذار تو مشروح کارنامۀ حسن
لب و دهان تو بیرنگ نقش جان و روان
هوش مصنوعی: چهره و زیبایی تو به وضوح نشاندهنده کارنامه خوبی است و لبها و دهان تو بدون رنگ، نقش جان و روح را نمایان میکنند.
میان لاغر تو بی نشان چو نام وفا
دهان تنگ تو نایاب همچو کام جهان
هوش مصنوعی: میان لاغر تو که نشانی از تو نیست، وفا مانند نامی گم شده است. در دهان تنگ تو، این وفا نایاب است، مانند لذتهای جهانی که به سختی پیدا میشوند.
ز بند گیسوی تو عشق تاب داده کمند
ز نوک غمزۀ تو فتنه تیز کرده سنان
هوش مصنوعی: عشق با زیبایی و جذابیت تو چنان بند و زنجیری ایجاد کرده که کمند محبت را به دور خود کشیده است. همچنین، زلف و غمزههای تو مانند سلاحی تیز و برنده، مردم را فریب میدهد و در چنگ خود میگیرد.
میان ببسته وصف بر کشیده لعل وگهر
بخدمت لب و دندانت از بن دندان
هوش مصنوعی: در اینجا توصیف زیبایی لب و دندان بیان شده است، به طوری که دندانها مانند گوهر و لعل میدرخشند و زیبایی لبها به گوشتی و جذابیت آنها افزوده شده است. زیبایی این اجزا به گونهای است که توجه را به خود جلب میکند و احساس دلربایی و شگفتی را به وجود میآورد.
چو مهربانی کش نازنین بود بیمار
خمیده از بر چشم تو ابروی چو کمان
هوش مصنوعی: وقتی مهربانی تو دلنشین و دلربا است، بیمار و غمگین، با چشمی خمار، به ابرویی که همچون کمان است، نگاه میکند.
رخ و دوزلف توضحّاک و آن دو مار سیاه
که جز دماغ سران نیست طعمۀ ایشان
هوش مصنوعی: چهره و مویسیاه تو مانند دو مار درخشان است، که جز بینی انسانها چیزی آنها را نمیفهمد و سرنوشتشان به چه چیزی بستگی دارد.
تن ضعیف من اندر هوای چهرۀ تو
چو ذرّه ییست که خورشید مضمر ست در ان
هوش مصنوعی: بدن ناتوان من در حالی که به چهرۀ تو مینگرد، مانند ذرهای است که در درون خورشید پنهان شده است.
اگر چه زلف دراز تو سر بسر گره ست
گره برو نتوان زد بهیچ سود و زیان
هوش مصنوعی: اگرچه موهای بلند تو به طور گرهخوردهای در هم پیچیدهاند، اما نمیتوان به هیچ قیمتی به آنها گرهی زد که نفع یا ضرری به همراه داشته باشد.
بسی ز قامت تو دستبرد ها دیدست
اگر چه سرو سهی قایمست در بستان
هوش مصنوعی: بسیاری از عشقها و دلبستگیها به خاطر ظاهری زیبا و جذاب تو به وجود آمده، حتی اگر این زیبایی مانند سرو بلند و موقر، در باغ پنهان باشد.
ببوی زلف تو هر صبحدم ز جا بجهد
صبا که همچو دلم واله است و سر گردان
هوش مصنوعی: هر صبح باد صبا به خاطر بوی زلف تو از جا بلند میشود، زیرا دل من به شدت دلبسته و سرگردان است.
چو وعده های تو زان شد میان تهی کمرت
که خود حقیقت هستی ببرده یی ز میان
هوش مصنوعی: وقتی وعدههای تو بیاساس و توخالی شد، کمر تو که خود حقیقت وجودت را میبرد، از میان رفت.
چو رایگان بغمت داشتم دل ارزانی
مکن گرانی و در عرض بوسه جان بستان
هوش مصنوعی: اگر در دل تو را به راحتی داشته باشم، پس به ارزان بودن عشق خود اهمیت نده و با بوسهای جانم را بگیر.
شفا ز چشم تو می یابد این دل پر درد
که دید درد که بیمارش بود درمان؟
هوش مصنوعی: دل پر درد من از نگاه تو درمان میشود، پس چه کسی میتواند به این دل بیمار که از درد رنج میبرد، کمک کند؟
اثر چرا نکند در دل تو رنگ رخم؟
چو زر بسنگ سیه در موثر ست عیان
هوش مصنوعی: چرا رنگ رخسارهام نتواند در دل تو تأثیر بگذارد؟ مانند این است که طلا بر روی سنگ سیاه جلوهگری میکند و اثرش مشخص است.
عجب نباشد اگر شد شکسته گوی دلم
ز بس که می شکند زلف تو برو چوگان
هوش مصنوعی: جالب نیست اگر دل من به خاطر زیباییهای تو، بارها آسیب ببیند؛ چون زلف تو مانند گویی است که در بازی چوگان میشکند.
گهر ز دیدۀ من نیک هرزه روشده بود
تو باز داشتی او را بتنگنای دهان
هوش مصنوعی: مرواریدی که از دیدگانم بیرون آمده بود و بیهدف گشته بود، تو با قدرت خود او را به دامان گفتار خود کشاندی.
پدید میشود از عارضت خطی باریک
که از لطافت نقشش عبارتی نتوان
هوش مصنوعی: از زیبایی و نازکی جزئیاتی که در وجود توست، اثری ظریف و باریک پدید میآید که هیچ کلامی نمیتواند وصف آن را به خوبی بیان کند.
مگر که آن رخ نازک چو بر دلم بگذشت
ز نقشهای خیالم برو نماند نشان
هوش مصنوعی: تنها زمانی که آن چهره لطیف از جلوی چشمانم گذشت، دیگر هیچ اثری از خیالهای من باقی نماند.
هلال منخسف ار ممکنست آن خط تست
که کرد ناگه باجرم آفتاب قرآن
هوش مصنوعی: اگر هلالی که در حال کاهیدن است ممکن است، آن خطی است که ناگهان با جرم آفتاب در قرآن ایجاد شده است.
اگر چه نیست محقّق که آن خط نسخست
یقین حسن تو در می فتد ازو بگمان
هوش مصنوعی: هرچند که هیچ چیز به طور قطعی وجود ندارد، اما زیبایی تو به اندازهای است که حتی در شراب نیز به وضوح دیده میشود و ذهن را بهسوی خود جذب میکند.
حیات جان منست آن دو لعل گوهر پاش
بلای چشم و دلست آن دو زلف مشک افشان
هوش مصنوعی: زندگی من به این دو دانهی گوهرین وابسته است که پاشیدهاند، و این دو زلف مشکی که به شکلی زیبا بر افشانده شدهاند، بلای چشم و دل من هستند.
بگیرم آن سر زلف و ببوسم آن لب لعل
نخست کس نه منم کز بلا رسید بجان
هوش مصنوعی: اگر دستم به آن زیبایی برسد، موهایش را میگیرم و لبهایش را میبوسم. من تنها کسی نیستم که بخاطر این عشق و زیبایی، دچار سختی و درد شدهام.
خمیده قامت من چون کشید بار غمت
شگفت مانده ام الحق زه! اینت سخن کمان
هوش مصنوعی: قامت خمیدهام به خاطر باری است که غم تو بر دوشم گذاشته. واقعاً شگفتانگیز است که چقدر این وضعیت برایم عجیب و تلخ است.
ز سیل خیز سر شکم جهان خرابستی
گرش نداشتی انصاف خواجه آبادان
هوش مصنوعی: اگر به خاطر سیل خیز بودن دنیا، هرچند که لنگر انصاف در دستان خواجه آبادان نباشد، این جهان خراب و ویران میشود.
مگر که فتنه بتار یکنای زلف تو در
ز بیم عدل عمر روی میکند پنهان
هوش مصنوعی: شاید در دل تاریکی موهای تو، حوادث و مشکلاتی در خفا با چهرهای نیکو و زیبا رخ میدهد، که ناشی از بیعدالتی روزگار است.
سر صدور جهان صدر دین که داند کرد
ز حزم میخ زمین و ز عزم پرّ زمان
هوش مصنوعی: هیچکس نمیداند منشأ ظهور جهان و ریشه دین چیست، ولی میتوان پی برد که این پدیدهها بستگی به تصمیمات انسانی و اراده زمان دارند.
دلش بفسحت بریخت آب بحار
کفش بدست سخار بر گرفت خاک از کان
هوش مصنوعی: دل او از شدت خشم مانند دریا پر از آب به خروش آمده است و در حالی که در دستش خاکی را برداشت، به فکر انتقام از دشمنانش افتاده است.
امل ز خانۀ دل تا نهاده پای برون
پذیره رفته ز دستش سوابق احسان
هوش مصنوعی: احساسات و محبتهای کسانی که به دل میپیوندند، از زندگیام رفتهاند و دیگر دست من به آنها نمیرسد.
سوال علمی و مالی ازو هر آنکه کند
بر او ز دست و زبانش بود گهر باران
هوش مصنوعی: هر کسی که از او سوالی در زمینه علم یا مالی بپرسد، باید منتظر باشد که از او پاسخهای نیکو و باارزشی دریافت کند.
گر از مسامتۀ رایش انحراف کند
چو جرم ماه فتد آفتاب در نقصان
هوش مصنوعی: اگر از مسیر اصلی خود منحرف شود، مانند این است که وقتی ماه به جرم خود نزدیک میشود، نور خورشید کاهش مییابد.
فلک که پهلو با هیبتش زند باشد
چو آبگینه که گردد بگرد سنگستان
هوش مصنوعی: آسمان با زیبایی و عظمتش مانند شیشه ای است که در برابر سنگ ها تغییر شکل میدهد.
زهی ز عشق جناب تو آسمان واله
زهی ز کنه کمالت ستارگان حیران
هوش مصنوعی: عشق تو، آسمان را مسحور کرده است و کمال و زیباییات حتی ستارهها را نیز متعجب و شگفتزده کرده است.
رواجب کف دست تو شاه راه کرام
طلیعۀ نفست صبح آفتاب بیان
هوش مصنوعی: دست تو نشاندهندهی مسیر بزرگی است و آغاز وجود تو مانند صبح آفتاب است که روشنایی و بیان را به ارمغان میآورد.
مهابت تو چو فرجام ظلم خرمن سوز
مکارم تو چو میدان آز بی پایان
هوش مصنوعی: وقار و عظمت تو مانند پایان کار کسی است که در آتش خرمن میسوزد و ویژگیهای نیکوی تو همچون میدان وسیع و بیپایان آزمایش و چالش است.
بلطف و دانش تو زنده اند جان و خرد
برای و بخت تو مستظهرند پیر و جوان
هوش مصنوعی: به خاطر لطف و دانشی که تو داری، جان و خرد زندهاند و برای تو، بخت و اقبال، چه پیر و چه جوان، در کنار تو هستند.
مظلّه های جناب تو نزهت ارواح
مزله های عتاب تو مصرع ابدان
هوش مصنوعی: واحههای زیبای وجود تو، روحها را به آرامش میآورند. همچنین آزارهای وجود تو، جانهای ناتوان را به چالش میکشند.
ریاض خطّ تو همچون بهشت خرّم و خوش
بنات فکر تو چون حور خیّرات حسان
هوش مصنوعی: نگارههای زیبای تو به مانند بهشت است که سرشار از سرسبزی و شادی است و اندیشههای نیکوی تو، همچون حوریانی از خوبیها و زیباییهاست.
چو تیر عزم نهد همّت تو بر غرضی
برو چو غنچه سبک پر برآورد پیکان
هوش مصنوعی: وقتی که اراده و عزم تو به هدفی معطوف میشود، مانند تیر با دقت و سرعت به سمت آن میروی؛ همانطور که غنچه به آرامی و با سبکی خود را به بالا میبرد.
بدولت تو چو انگشتریست دست نشین
چو استینت هر کس که هست دست نشان
هوش مصنوعی: تو مانند انگشتری هستی که در دست کسی قرار دارد و به همین دلیل، هر کسی که به تو نزدیک میشود، دستنشان و تحت فرمان تو خواهد بود.
همی نشاند کلک تو آتش فتنه
نیی که آتش بنشاند از عجایب دان
هوش مصنوعی: قدرت قلم تو مانند آتش است، اما این آتش باعث بروز فتنه و آشوب نمیشود، بلکه برعکس، آتشسوزیهایی که در ازای آن ایجاد میشود، شگفتی معجزهآسا دارد.
اگر بخواهد رای تو نیز بر نکشد
لباس مشکی شب دست صبح جامه ستان
هوش مصنوعی: اگر بخواهد، رای تو هم در صبح زود، پوشش سیاه شب را کنار خواهد زد و نور امید را به ارمغان خواهد آورد.
عطارد ار بخلاف تو خامه برگیرد
گرایدش سوی ناخن نی قلم ز بنان
هوش مصنوعی: اگر عطارد (سیاره) بر خلاف تو قلم بردارد، خطش به سمت ناخن نخواهد رفت بلکه از سر انگشت تو خواهد گذشت.
گشاد جود تو حصن امیدهای منیع
ببست سهم تو ره بر طوارق حدثان
هوش مصنوعی: بخشش و generosity تو دژ محافظت از آرزوهای بزرگ من است، و نصیب تو راهی را بر روی حوادث ناگوار بسته است.
بنات فکر تو موزون و شادی انگیزند
بلی بود طرب انگیز زهره در میزان
هوش مصنوعی: دختران اندیشه تو زیبا و خوشحالکنندهاند. بله، آنها باعث ایجاد شادی و لذت میشوند، همچنان که زهره در ترازوی زیبایی قرار دارد.
ز شرم خلق تو با اشک تیره، روی بهار
زرشک جود تو با آه سرد، فصل خزان
هوش مصنوعی: به خاطر شرم و حیا در حضور تو، چهرهام مانند اشک تیره شده است و زیبایی تو مانند بهار زرشک، با آه سرد من، به فصل خزان تبدیل شده است.
اگر نه زر ز سخای تو در دریغ شدست
چرا زند زمحک سر بسنگ بر چندان
هوش مصنوعی: اگر بخشش تو از طلا هم دریغ شده است، پس چرا سر تصنعی را به سنگ میکوبی و از دست خود را به درد میآوری؟
ز بخشش تو چو گل کرد جامه تو بر تو
هر آنک بود چو خار از لباسها عریان
هوش مصنوعی: از لطف و بخشش تو، لباس زیبای گلها بر تن تو است، و هر لحظه که میگذرد، مانند خارها، لباسها از تو جدا میشوند.
چو خامه آنک بسر می دوید در پی رزق
بسعی لطف تو همچون دوات خفت ستان
هوش مصنوعی: زمانی که قلم، در جستجوی روزی، مانند دواتی به آرامی در خدمت تلاش و محبت تو میباشد.
ز بآس تست دل و چشم لاله و نرگس
مقارن خفقان و ملازم یرقان
هوش مصنوعی: دل و چشم تو به زیبایی گلهای لاله و نرگس شباهت دارد، اما در دنیای پر از خفقان و سردرگمی به سر میبری.
کنی چو صبح در اطراف عالمش تشهیر
شب ملبّس در عهدت ار کند کتمان
هوش مصنوعی: وقتی صبح فرا میرسد و دنیای اطراف را روشن میکند، شب که در لباس خود پنهان شده است، اگر بخواهد از عهد و پیمانتان پردهپوشی کند، نباید برایت مشکل ایجاد کند.
ز بس نشاط که در عهد تو در ایّامست
شدست خنده زنان پسته بادل بریان
هوش مصنوعی: به خاطر شادی و نشاطی که در زمان تو وجود دارد، همه جا پر از خنده و شادمانی شده و درختان نیز با میوههای پسته گویی به شادی لبخند میزنند.
اگر بعهدی ثعبان شدست چوب عصا
بنوبت تو عصا گشت رمح چون ثعبان
هوش مصنوعی: اگر عهد و پیمانی به خطر افتاده باشد، در این شرایط چوب عصا هم به نوبت، مانند یک نیروی خطرناک عمل میکند.
اگر بکشتن آتش کند عزیمت آب
ز هیبت تو طبیعت برو کند عصیان
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که اگر آتش به خاطر وجود تو خشمگین و سرکش شود، آب نیز به دلیل جلال و زیبایی تو، از طبیعت خود خارج خواهد شد و به تلاطم خواهد افتاد. به عبارتی دیگر، حضور و تاثیر تو چنان قوی است که عناصر طبیعی نیز تحت تاثیر آن قرار میگیرند.
وفا بحسن در آویزد ار تو گویی هین
هنر ز فقر جدا ماند ار تو گویی هان
هوش مصنوعی: اگر با وفا در پی زیبایی بروی، اگر بگویی هنر از فقر جداست، این مسئله به حقیقت نخواهد پیوست.
ضمان روزی ما کرده است کلکت از آن
بحبس مقلمه گه گه رود بحکم ضمان
هوش مصنوعی: تمامی روزی که ما داریم به خاطر ضمانتی است که از طرف تو شده است. گاهی اوقات، از این روزی به دست آمده استفاده میکنیم و به حکم آن ضمانت، روزیمان تامین میشود.
اگر ز قد تو نمرود ساختی مرکب
ببام قبّه افلاک بر شدی آسان
هوش مصنوعی: اگر تو با قامت بلند خود نمرود را به زانو درآوری، به راحتی میتوانی بر قلههای آسمان دست یابی.
وگر ز کلک توره برگزیدی اسکندر
بهردو گام رسیدی بچشمۀ حیوان
هوش مصنوعی: اگر به جای اینکه از قلم خودت استفاده کنی، از نوشتههای دیگران بهره بگیری، مانند اسکندر که در هر دو گام به چشمان دوربین میرسد، میتوانی به موفقیتهایی در درک و شناخت بهتر جهان دستیابی داشته باشی.
قلم ز گوهر لفظت چنان توانگر شد
که آن توانگری آورد در سرش طغیان
هوش مصنوعی: قلم به خاطر ارزش و زیبایی واژههایت بسیار قوی و توانا شده است، تا جایی که این قدرت باعث شده که در وجودش طغیانی ایجاد شود.
بگاه حکمت اگر باقضا مسابقتست
بهرسه انگشت آن لاغریّ خشک بران
هوش مصنوعی: اگر حکمت با تقدیر رقابت کند، آن لاغر و خشک به سه انگشت اشاره میکند، یعنی با وجود ظرافت و کمبود، همچنان مهم و ارزشمند است.
که آن چنان ز پس افتد قضا ز سایۀ او
که از معانی باریک خاطر نادان
هوش مصنوعی: چنان تأثیری از وجود او ایجاد میشود که مقدرات و سرنوشتها از سایهاش نیز عقبنشینی میکنند و در نتیجه، فهم و درک عمیق به ذهن نادان نمیرسد.
زهی موارد کلک تو مشرع آمال
خهی مبادی خشم تو مطلع خذلان
هوش مصنوعی: شکوه و زیبایی نوشتههای تو به آرزوهای من روح میبخشد و آغاز خشم تو موجب ناامیدی من میشود.
درخت مدح تو با شاخ جان موصّل شد
از آن خوش آمد بر ذوق عقل میوۀ آن
هوش مصنوعی: درخت ستایش تو با جان و روح خود پیوند خورده است و از این رو، میوههای آن بر اساس ذوق و عقل، بسیار دلپذیر و خوشایند هستند.
معانیش خوش و باریک چون لب دلبر
بهر دقیقه چو دندانش اختری تابان
هوش مصنوعی: معانی او شیرین و لطیف است، درست مانند لبهای معشوق. هر لحظه مانند دندانهایش، درخشانی و زیبایی ویژهای دارد.
بنوک تار مه دانه های اختر را
جگر بسفته ای از بهر نظم این سخناتن
هوش مصنوعی: با دقت و ظرافت زیادی، ستارهها را به نظم درآوردهای تا این سخنان را به زیبایی بیان کنی.
ببرد دست نویسنده را نکوئی من
چو این قصیدۀ غرّا نوشت در دیوان
هوش مصنوعی: نویسنده با نوشتن این قصیدهٔ زیبا، به خوبی توانسته است مجذوبی به نام من را از یاد ببرد.
عجب ندارم ازین گوهر گرانمایه
که کفۀ حسنات مرا دهد رجحان
هوش مصنوعی: من از این که این گوهر با ارزش باعث برتری در کارهای خوبم میشود، شگفت زده نیستم.
عیار نقد سخن را محک تویی امروز
اگر کسی به ازین گفت گوبیار و بخوان
هوش مصنوعی: امروز تو معیار و سنجش ارزش کلمات هستی؛ اگر کسی بهتر از تو صحبت کند، بیدرنگ او را گوش بده و کلامش را بخوان.
ولی ز حال دل خود نفس همی نزنم
که همچو شمع همی سوزد آتشم ز زبان
هوش مصنوعی: من درباره حال دلم هیچ نمیگویم، زیرا مانند شمع میسوزم و آتش دلم از زبانم بروز میکند.
بلب رسید مرا جان و جان بر لب را
یکی بود لب شمشیر با لب جانان
هوش مصنوعی: بلا و درد به حدی به من رسیده که جانم در لبم است، به طوری که لبهای شمشیر و لبهای معشوق من یکی شدهاند.
مرا که دیده ز خون وادی العقیق بود
چه سود طبع در آگین چو قلزم و عمّان
هوش مصنوعی: کسی که من را با چشمانی خونی و دردی تلخ مانند وادی العقیق میبیند، چه فایدهای برای من دارد وقتی که قلبم پر از احساساتی عمیق و تاریک مانند دریا و عمق آن است؟
زمین ز سایۀ شخصم تهی کند پهلو
هوا ز همدمی من بر آورد افغان
هوش مصنوعی: زمین به خاطر سایۀ من خالی میشود و هوا از همراهی من نالان میشود.
اگر چه سحر نمایست نفثۀ طبعم
هنوز بر سر کارست عقدۀ حرمان
هوش مصنوعی: اگرچه صبح برایم زیبا و دلنشین به نظر میرسد، اما هنوز درد و مشکل درونم بر سر جایش باقی است و نتوانستهام بر آن غلبه کنم.
اگر ز پنجۀ بربط مصافحت طلبم
ز پنجه چنگ برون آورد چو شیر ژیان
هوش مصنوعی: اگر از ساز بربط بخواهم که دست آمادهای دهد، با قدرتی چون شیر پرخاشگر من را وا مینهد.
وگر ز پستۀ خندان تبسّمی جویم
کند چو جوز بیند استوار شق دهان
هوش مصنوعی: اگر از حال خندان و شاداب به دنبال لبخندی باشم، وقتی که او را مانند گردو محکم و با قاطعیت در مییابم، به صورتش خندهام میگیرد.
بحضرت تو مرا گر قبول نیست رواست
که جز عطای تو مقبول نیست هیچ گران
هوش مصنوعی: اگر تو مرا نپذیری، اشکالی ندارد؛ چرا که هیچ چیزی جز نعمتهای تو برای من ارزش ندارد و هیچ چیز دیگری برایم مهم نیست.
چه عذر خواهم ازین لافها که بنمودم؟
که طبع من چو فلانست و خاطرم بهمان
هوش مصنوعی: من از این ادعاها چه بهانهای میتوانم بیاورم که گفتم؟ چرا که طبیعت من مانند فلانی است و ذهنم شبیه به آن.
نماند مرد بمیدان فضل تا چو منی
بحضرت تو تحدّی کند بدین هزیان
هوش مصنوعی: در میدان علم و فضل، کسی مانند من باقی نمانده که با این سخنان بیپایه و غیرمعمولی به چالشت بکشد.
بخاک پای تو گراین کس احتمال کند
نه از رهی که ز مسعود سعد بن سلمان
هوش مصنوعی: اگر کسی برای خاک پای تو احتمال بیفتد، نه از راهی که مسعود سعد بن سلمان آمده است.
دراز شد سخن و هر چه آن نه دولت تست
اگر چه باشد بسیار هم رسد بکران
هوش مصنوعی: سخن طولانی شد و هر آنچه که به تو تعلق دارد، حتی اگر بسیار هم باشد، به دیگران نمیرسد.
دوام عمر تو پیوند نیک نامی باد
که جز چنین نتوان یافت عمر جاویدان
هوش مصنوعی: عمر طولانی تو به نام نیک و خوب تو بستگی دارد، زیرا جز این راهی برای دستیابی به زندگی جاودانه وجود ندارد.