گنجور

شمارهٔ ۱۴۵ - وقال ایضا یمدح الصدر السّعید رکن الدّین صاعد

زهی کشیده جلال تو بر فلک دامن
زفرّ دولت تو عرصۀ جهان گلشن
خدایگان شریعت که جمله تاجروان
نهاده اند چو نرگس بحکم تو گردن
همه چو سرو در آزادی تو یک دستند
هرآن کجا که زبان آوریست چون سوسن
اگر تو سایه ازین خاک توده برداری
نگرددش پس از این آفتاب پیرامن
از آنکه سیم بصورت نوشته چون ستمست
گرفت طبع کریم تو سیم را دشمن
عبارتیست ز لفظ تو چشمۀ حیوان
کنایتیست زخلقت نسیم مشک ختن
تو همچو شمع زبان آوری از آن گردون
فتاده است بپای تو اندرون چو لگن
لطافت تو و جان همچو شیرومی با هم
سپهر و قدر تو با هم چو آب با روغن
ز عشق آنکه شود روی زین مرکب تو
زشکل انجم کیمخت چرخ شد چوسفن
تنور خاطر تو گرم دید خور دربست
فطیر خویش ، از آن گشت وجه او روشن
اگر چه هر نفس از هیبت تو باد صبا
زره در آب همی پوشد از پی مأمن
بیمن عدل تو زین پس شگفت نیست اگر
زمانه برکشد از سفت ماهیان جوشن
همیشه هست پراکنده دانۀ دل خصم
از آنکه بأس تو دادش بباد بر خرمن
چو شد زکوفتگی استخوانش آرد ، سزد
مسامش از متخلخل شود چو پرویزن
ز بخشش تو خداوند زرشد ار نی گل
نداشت هرگز جز پاره پاره پیراهن
سیاست تو اگر بانگ بر زمانه زد
بنات نعش بهم برفتدبشکل پرن
نسیم لطف تو گر بگذرد بگورستان
بخویش بر بدرد مرده همچو غنچه کفن
چو شمع از پی آویختن حسود ترا
بگردن اندر حبل الورید گشت رسن
زشوق آنکه نگارند نام تو بروی
بشست چهره بخون جگر عقیق یمین
زکلک تو که نظام امور عالم ازوست
نماند هیچ پراکنده جز که درّ عدن
ز فرط چرب زبانی چر پسته دلداری
زخنده رانی همواره باز مانده دهن
ز انقباض چو غنچه فراهم آید گل
گر از خلاف تو بویی برد صبا بچمن
بزرگوارا ! صدرا ! خدای داند و بس
که چون همی می گذرد حال من بسّر و علن
نیست حال من از هیچگونه نظم پذیر
ضرورتست مرا نظم حال خود کردن
منم بطاس فلک در عقیب هر لقمه
هزاران زخم بخاطر رسیده چون هاون
عجبتر آنکه چو خاییده گشت این لقمه
برون کند زدهانم برای دیگر تن
ز روزگار کناری گرفته ام زیراک
ضعیف حالم و دامن دراز چون سوزن
بسان قطره بخاک اوفتد ز جور فلک
چو ابر هر که ترقّی کند ز بحر سخن
نمی خوری غم کارم از آنکه گه گاهی
بدان فلکت با می فتد دامن
بجز من از کرمت هرکه هست محفوظست
لطیف طبع و گران جان وزیرک و کودن
زمن چه نادره صادر شدست تا دانم
که از چه رویم مستوجب فنون محن
دعا و مدحت بیگاه و گاه من بگذار
حقوق خدمت موروث و مکتسب بفکن
درن سفر که درو آن چنان که معلومست
بسی کشیدم رنج دل و عنای بدن
زگونه گونه مشقّت کشیده ام آنها
که ذکر آن بود از روی عقل مستهجن
پس از دو سال که در خدمتت تو پوییدم
بحسن عهد تو هرگز نداشتم این ظن
که چون لواحق خدمت شود بسابقه ضم
بود نصیب من از خدمت تو کرم و حزن
نگشت نان من افزون و حرمتم اینست
که نیست نزد تو بی آب تر زمن یک تن
تفقّدیم نفرموده یی که خود چونی؟
چه میخوری و کجایی ؟ چه کاره بی ؟ بچه فن
بدین امید پیمودم این نشیب و فراز
بدین هوس ببریدم من از دیار و وطن
امید ثانی حال از کجا بود چو مرا
زجام جور تو دردی دهند اوّل دن
فراغتیست ترا این زمانه بحمدالله
ز زندگانی و از مرگ صد هزار چو من
نهال جاه تو سر سبز و تازه می باشد
زمانه گو زجهان بیخ هستیم برکن
چو آب داد فلک تیغ سروریّ ترا
چه غم خوری که کند بار هیت قلب مجن
چو خاک باید خوردن مرا بمسکن خویش
رها کنم ، بروم. خاک بر سر مسکن
که دوست کام بغربت بمردن اولیتر
که با شماتت اعدامیان اهل و وطن
مراد من ز سپاهان تویی و گرنه مرا
نه خانه است در این شهر و نه ضیاع و نه زن
بخضرت تو چو باد قبول من بنشست
چه گرد خیزدم اکنون ازین دیار و دمن
ز عرض خوار همه کار خوار می گردد
مرا ز غزّت نفس است این همه شیون
نیم سبک سرو شادم بدین سخن زیراک
چو وزن دارد با زر برابرست آهن
زخدمتت نیم آخر بقوّت ارزانی
زهی کران مرغی کان نیرزدت ارزن
عروس طبعم دانی که جز برین صفّه
ندید سایۀ او آفتاب از روزن
چو پیش هرکس امروز من بعرض بروم
نه از من آید خوب و نه از تو مستحسن
دراز شد سخن ای مرد قصّه کوته کن
دعای فرض رها کرده یی زبهر سنن
برسم تهنیت آمد بدرگه عالی
هلال عید چو من قامتش گرفته شکن
مبارکت باد این روز عید چون شب قدر
شب زمانه بروز مرادت آبستن

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

زهی کشیده جلال تو بر فلک دامن
زفرّ دولت تو عرصۀ جهان گلشن
هوش مصنوعی: عجب که عظمت تو بر آسمان‌ها سایه افکنده و فضای جهان به برکت دولت تو، مانند بهشت گل و سرسبزی شده است.
خدایگان شریعت که جمله تاجروان
نهاده اند چو نرگس بحکم تو گردن
هوش مصنوعی: خدایان دین و قانون که همگی بر آن پایه‌گذاری شده‌اند، به فرمان تو مانند نرگسی که سرش را پایین کرده، مطیع‌اند.
همه چو سرو در آزادی تو یک دستند
هرآن کجا که زبان آوریست چون سوسن
هوش مصنوعی: همه مانند سروی در آزادی پرچم خود را به اهتزاز درآورده‌اند و هر جا که صحبت کنی، مانند گلی زیبا و تازه خواهند درخشید.
اگر تو سایه ازین خاک توده برداری
نگرددش پس از این آفتاب پیرامن
هوش مصنوعی: اگر تو سایه‌ی این خاک را برداری، دیگر در این آفتاب پیرامون، چیزی نخواهد ماند.
از آنکه سیم بصورت نوشته چون ستمست
گرفت طبع کریم تو سیم را دشمن
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که وقتی ظالمی به بدی بر کسی ظلم کند، ممکن است در دیگران هم احساس نفرت و دشمنی ایجاد کند. در واقع، اگر کسی بخواهد خود را با نادرستی و بی‌احترامی به دیگری معرفی کند، باعث می‌شود که دیگران هم به او به چشم دشمن بنگرند.
عبارتیست ز لفظ تو چشمۀ حیوان
کنایتیست زخلقت نسیم مشک ختن
هوش مصنوعی: عبارتی از کلام تو مانند چشمه‌ای پر از حیات است و به نوعی به ویژگی خلقت نسیم خوشبو و معطر ختن اشاره دارد.
تو همچو شمع زبان آوری از آن گردون
فتاده است بپای تو اندرون چو لگن
هوش مصنوعی: تو مانند شمعی هستی که از آسمان بر زمین افتاده است، و در زیر پای تو مانند یک ظرف (لگن) می‌درخشد.
لطافت تو و جان همچو شیرومی با هم
سپهر و قدر تو با هم چو آب با روغن
هوش مصنوعی: لطافت و زیبایی تو و روح تو مانند شیر و عسل است، و تقدیر و سرنوشت تو نیز مانند آب و روغن به هم نمی‌آمیزد و هر کدام دور از دیگری‌اند.
ز عشق آنکه شود روی زین مرکب تو
زشکل انجم کیمخت چرخ شد چوسفن
هوش مصنوعی: عشق تو باعث می‌شود که کسی از زیبایی‌ات چشم بگرداند، مانند ستاره‌ای که به خاطر زیبایی شگفت‌انگیز خود، نور را از چرخش آسمان می‌گیرد و طراوتی دیگر به وجود می‌آورد.
تنور خاطر تو گرم دید خور دربست
فطیر خویش ، از آن گشت وجه او روشن
هوش مصنوعی: دل من برای تو به شدت گرم است و مانند تنوری پرآتش می‌سوزد. خورشید نیز که در آسمان می‌تابد، کاملاً درخشان و روشن است و این نشان‌دهنده یاری و محبت تو به من است.
اگر چه هر نفس از هیبت تو باد صبا
زره در آب همی پوشد از پی مأمن
هوش مصنوعی: با وجود اینکه هر لحظه به خاطر وجود تو، بادی ملایم و لطیف در آب پدید می‌آید، اما این تصویر به شکلی است که هنوز هیچ پناهگاهی برای آرامش من پیدا نمی‌شود.
بیمن عدل تو زین پس شگفت نیست اگر
زمانه برکشد از سفت ماهیان جوشن
هوش مصنوعی: اگر تو با عدلت نباشی، تعجبی ندارد که زمانه از آب‌های آرام و زلال، موجودات سخت‌پوستی را بیرون کشد.
همیشه هست پراکنده دانۀ دل خصم
از آنکه بأس تو دادش بباد بر خرمن
هوش مصنوعی: دل دشمن همیشه در اضطراب و پریشانی است، چون قدرت تو او را به باد داده و به خرمن آتش زده است.
چو شد زکوفتگی استخوانش آرد ، سزد
مسامش از متخلخل شود چو پرویزن
هوش مصنوعی: وقتی که استخوانش از ضربه دچار آسیب شود، باید مراقب باشد که مانند پرویزن (که نرم و ترد است) قوامش را از دست ندهد.
ز بخشش تو خداوند زرشد ار نی گل
نداشت هرگز جز پاره پاره پیراهن
هوش مصنوعی: اگر بخشش و مروت تو نبود، خداوند هم ثروت و زر و مال نمی‌داشت. اگر نه، در این دنیا چه چیزی جز تکه‌تکه‌هایی از پیراهن برای ما باقی نمی‌ماند؟
سیاست تو اگر بانگ بر زمانه زد
بنات نعش بهم برفتدبشکل پرن
هوش مصنوعی: اگر تو در سیاست خود چنان عمل کنی که صدا و پیام تو به گوش زمانه برسد، نتیجه‌اش این خواهد بود که تمام ناموزونی‌ها به هم می‌ریزد و شرایط به سمت نظم و زیبایی پیش می‌رود.
نسیم لطف تو گر بگذرد بگورستان
بخویش بر بدرد مرده همچو غنچه کفن
هوش مصنوعی: اگر نسیم مهربانی تو از کنار قبرستان بگذرد، آن مرده را، مانند غنچه‌ای در کفن، زنده می‌کند.
چو شمع از پی آویختن حسود ترا
بگردن اندر حبل الورید گشت رسن
هوش مصنوعی: حسود مانند شمعی است که به خاطر حسادتش دچار سوختن و ناراحتی شده و با احساسات منفی‌اش به تو آسیب می‌زند. او با یک طناب نامرئی به گردن تو متصل شده و تو را در وضعیت سختی قرار می‌دهد.
زشوق آنکه نگارند نام تو بروی
بشست چهره بخون جگر عقیق یمین
هوش مصنوعی: از شوق آنکه نام تو را بر روی سنگ بگذارند، چهره‌ام را به خون دل می‌شویم، همچون عقیق یمنی.
زکلک تو که نظام امور عالم ازوست
نماند هیچ پراکنده جز که درّ عدن
هوش مصنوعی: از نیرنگ تو که اساس کارهای جهان بر آن است، هیچ چیز پراکنده نمانده جز مروارید عدن.
ز فرط چرب زبانی چر پسته دلداری
زخنده رانی همواره باز مانده دهن
هوش مصنوعی: به خاطر تسلط بر سخن گفتن، دل کسی را شاد می‌کنی و همیشه بر زبانت می‌چرخد.
ز انقباض چو غنچه فراهم آید گل
گر از خلاف تو بویی برد صبا بچمن
هوش مصنوعی: وقتی غنچه کمی جمع و فشرده شود، آماده‌ی شکوفایی و گل شدن می‌گردد. اگر نسیم صبحگاهی بویی از خاطرات تو را بگیرد، به گل‌ها خواهد رساند.
بزرگوارا ! صدرا ! خدای داند و بس
که چون همی می گذرد حال من بسّر و علن
هوش مصنوعی: عزیزم! خدایا، فقط تو می‌دانی که حال من چگونه می‌گذرد؛ هم به طور پنهان و هم به طور آشکار.
نیست حال من از هیچگونه نظم پذیر
ضرورتست مرا نظم حال خود کردن
هوش مصنوعی: حال من به هیچ ترتیبی مناسب نیست و نیاز دارم که حالت خود را سامان دهم.
منم بطاس فلک در عقیب هر لقمه
هزاران زخم بخاطر رسیده چون هاون
هوش مصنوعی: من همچون وسیله‌ای در دستان سرنوشت هستم که برای هر لقمه و فرصتی که به دست می‌آورم، زخم‌های زیادی بر قلبم نقش می‌بندد، مانند هاونی که مواد داخلش زیر ضربات چکش خرد می‌شوند.
عجبتر آنکه چو خاییده گشت این لقمه
برون کند زدهانم برای دیگر تن
هوش مصنوعی: جالب‌تر این است که وقتی لقمه‌ای را بلعیدم، از دهنم بیرون می‌آید تا دیگران هم از آن استفاده کنند.
ز روزگار کناری گرفته ام زیراک
ضعیف حالم و دامن دراز چون سوزن
هوش مصنوعی: از روزگاری که در آن زندگی می‌کنم فاصله گرفته‌ام، زیرا حالِ من ضعیف است و مانند سوزنی دراز و شکننده شده‌ام.
بسان قطره بخاک اوفتد ز جور فلک
چو ابر هر که ترقّی کند ز بحر سخن
هوش مصنوعی: وقتی که انسان از سر مشکلات و سختی‌های زندگی به زمین بیفتد، همچون قطره‌ای که از ابر به زمین می‌افتد، باید بداند که هر کسی که در عرصهٔ علم و دانش پیشرفت کند، به مانند دریا است که از سخن پر است.
نمی خوری غم کارم از آنکه گه گاهی
بدان فلکت با می فتد دامن
هوش مصنوعی: تو از اینکه گاهی اوقات شراب به دامن فلک می‌افتد، غمِ کار من را نمی‌خوری.
بجز من از کرمت هرکه هست محفوظست
لطیف طبع و گران جان وزیرک و کودن
هوش مصنوعی: غیر از من، هر کسی که هست، به خاطر کرم تو در امان است. افرادی با دل‌های لطیف و روح‌های سنگین، عاقل و احمق، همه در حفظ و حمایت تو قرار دارند.
زمن چه نادره صادر شدست تا دانم
که از چه رویم مستوجب فنون محن
هوش مصنوعی: از من چه چیز عجیب و نادری صادر شده است که بفهمم چرا به چنین مشکلات و دشواری‌ها دچار شده‌ام.
دعا و مدحت بیگاه و گاه من بگذار
حقوق خدمت موروث و مکتسب بفکن
هوش مصنوعی: دعا و ستایش من را در اوقات مختلف فراموش نکن و حقوقی که از خدمت به من به ارث رسیده یا به دست آمده است را نادیده نگیر.
درن سفر که درو آن چنان که معلومست
بسی کشیدم رنج دل و عنای بدن
هوش مصنوعی: در این سفر، که همه چیز واضح است، سختی‌ها و رنج‌های زیادی را تحمل کردم.
زگونه گونه مشقّت کشیده ام آنها
که ذکر آن بود از روی عقل مستهجن
هوش مصنوعی: از چهره‌ام می‌توان فهمید که سختی‌ها را تجربه کرده‌ام، اما آنچه که در مورد این مشکلات می‌گویم، از نظر عقل قابل قبول نیست.
پس از دو سال که در خدمتت تو پوییدم
بحسن عهد تو هرگز نداشتم این ظن
هوش مصنوعی: بعد از دو سال که در خدمتت بوده‌ام و با حسن نیت رفتار کرده‌ام، هرگز چنین گمانی درباره‌ات نداشته‌ام.
که چون لواحق خدمت شود بسابقه ضم
بود نصیب من از خدمت تو کرم و حزن
هوش مصنوعی: زمانی که خدمت‌ها و پیوست‌ها به گذشته‌ها پیوند می‌خورند، نصیب من از خدمت به تو تنها لطف و اندوه بوده است.
نگشت نان من افزون و حرمتم اینست
که نیست نزد تو بی آب تر زمن یک تن
هوش مصنوعی: من هرگز چیزی به اندازه خودم بی آب و نان نیستم و این برایم اهمیت بیشتری دارد که تو در زندگی‌ام حتی یک نفر هم نباشی که به من کمک کند.
تفقّدیم نفرموده یی که خود چونی؟
چه میخوری و کجایی ؟ چه کاره بی ؟ بچه فن
هوش مصنوعی: تو را نمی‌بینم و نمی‌دانم حالت چطور است. چه چیزی می‌خوری و کجا هستی؟ شغلت چیست و در چه زمینه‌ای مشغول به کار هستی؟
بدین امید پیمودم این نشیب و فراز
بدین هوس ببریدم من از دیار و وطن
هوش مصنوعی: با این امید به سفر و ماجراجویی پرداختم و به خاطر این آرزو، از سرزمین و خانه‌ام جدا شدم.
امید ثانی حال از کجا بود چو مرا
زجام جور تو دردی دهند اوّل دن
هوش مصنوعی: امید دوباره از کجا می‌تواند باشد، وقتی که من از جام محبت و زیبایی تو دردی اولیه را دریافت کنم؟
فراغتیست ترا این زمانه بحمدالله
ز زندگانی و از مرگ صد هزار چو من
هوش مصنوعی: این روزها زندگی آرام و راحتی داری، به لطف خدا، نه از زندگی نگران هستی و نه از مرگ، مانند من که بارها احساس خطر کرده‌ام.
نهال جاه تو سر سبز و تازه می باشد
زمانه گو زجهان بیخ هستیم برکن
هوش مصنوعی: آب و جنبه‌ی دفاع از مقام و جاه تو در حال شکوفایی و سرسبزی است، حالا زمان آن رسیده که از دنیا و بی‌خودی جدا شوی.
چو آب داد فلک تیغ سروریّ ترا
چه غم خوری که کند بار هیت قلب مجن
هوش مصنوعی: زمانی که آسمان به تو قدرت و مقام می‌دهد، چرا نگران باشی که دل مجنون چقدر سنگین است؟
چو خاک باید خوردن مرا بمسکن خویش
رها کنم ، بروم. خاک بر سر مسکن
هوش مصنوعی: من باید مانند خاک زندگی کنم و برای آرامش خودم خانه‌ام را ترک کنم. هر چند این خانه برایم عزت ندارد، اما باید به سمت مکان دیگری بروم.
که دوست کام بغربت بمردن اولیتر
که با شماتت اعدامیان اهل و وطن
هوش مصنوعی: بهتر است که انسان در غربت بمیرد تا اینکه با سرزنش و تحقیر دشمنان در وطن خود جان دهد.
مراد من ز سپاهان تویی و گرنه مرا
نه خانه است در این شهر و نه ضیاع و نه زن
هوش مصنوعی: من فقط تو را در اصفهان می‌خواهم وگرنه در این شهر نه خانه‌ای دارم، نه زمین و نه همسری.
بخضرت تو چو باد قبول من بنشست
چه گرد خیزدم اکنون ازین دیار و دمن
هوش مصنوعی: وقتی که لطف تو همچون نسیم بر من فرود آمد، اکنون از این سرزمین و گلزار برمی‌خیزم.
ز عرض خوار همه کار خوار می گردد
مرا ز غزّت نفس است این همه شیون
هوش مصنوعی: از بی‌احترامی و ذلت به همه چیز در زندگی به ذلت و ضعف دچار می‌شوم. این همه ناله و فریاد من به خاطر بزرگی و عظمت نفس خودم است.
نیم سبک سرو شادم بدین سخن زیراک
چو وزن دارد با زر برابرست آهن
هوش مصنوعی: نیمه‌ای از زیبایی و خوشحالی من به خاطر این سخن است؛ زیرا که این کلام به اندازه‌ی طلا ارزشمند است، حتی اگر تنها با دلیلی ساده مانند آهن مقایسه شود.
زخدمتت نیم آخر بقوّت ارزانی
زهی کران مرغی کان نیرزدت ارزن
هوش مصنوعی: اگر من نیمه آخر عمرم را هم در خدمت تو بگذرانم، ارزشش را دارد؛ چون حداقل تاوانش این است که از پرنده‌ای که نمی‌ارزد، دور می‌شوم.
عروس طبعم دانی که جز برین صفّه
ندید سایۀ او آفتاب از روزن
هوش مصنوعی: عروس طبیعت را می‌شناسی که فقط در این مکان، سایه‌اش را دیده‌ام و آفتاب از روزنه به او می‌تابد.
چو پیش هرکس امروز من بعرض بروم
نه از من آید خوب و نه از تو مستحسن
هوش مصنوعی: اگر امروز من نزد هر کسی بروم، نه سخنان من خوب خواهد بود و نه از تو پسندیده خواهد بود.
دراز شد سخن ای مرد قصّه کوته کن
دعای فرض رها کرده یی زبهر سنن
هوش مصنوعی: ای مرد، سخن را طولانی نکن و داستان را کوتاه کن. تو دیگر دعاهای واجب را رها کرده‌ای و به خاطر آداب و سنن به اینجا آمده‌ای.
برسم تهنیت آمد بدرگه عالی
هلال عید چو من قامتش گرفته شکن
هوش مصنوعی: به جشن و شادی عید خوش آمدید. در این روز مبارک، همچون هلالی که در آسمان می‌درخشد، من نیز به خاطر زیبایی‌اش خود را خوشبخت و شاداب حس می‌کنم.
مبارکت باد این روز عید چون شب قدر
شب زمانه بروز مرادت آبستن
هوش مصنوعی: تبریک می‌گویم به تو در این روز عید، چرا که مانند شب قدر است، شبی که آرزوهای تو به حقیقت می‌پیوندد و زمانه به بهترین نحو پیش می‌رود.