شمارهٔ ۱۳۵ - و قال ایضا ویرتی فیه والده
روزی وطاء کحلی شب در سر آوردم
بگریزم از جهان که جهان نیست در خورم
پیوند عمر بایدم از دور روزگار
تا شطری از معایب ایّام بشمرم
از ساحری، عصای کلیمم ولی چه سود؟
چون هر کجا که هست گلیمست همبرم
از دل که راست خانه چو تیرست ، حاصلم
پشتی مقوّس است چو ابروی دلبرم
طبعم ترست و خلق خوش، آری ازین قبل
دست خوش زمانه چنان گوی عنبرم
زان غیرتی که سر نکنم راست بر فلک
مانند چنگ زخم پیاپی همی خورم
پیچیده ام ز خویش بر انگشت تا چرا
نالنده از کشاکش رگها چو مزهرم
خون در دل اوفتاده و جان بر لب آمده
بر سر کشیده خطّ، همانا که ساغرم
رگها چو چنگم ازبن ناخن برون جهد
از ضعف چون برآید، آوازی از برم
در حلقم آب غصّه خورد چون گلاب زن
در دل بطبع خوش شود آتش چو مجمرم
بر اعتماد زر که مباداش تن درست
سرکوفته چو سکّه ز بس زخم منکرم
تا حدّ غرب گوهر تیغ زبان من
بگرفت و من چو تیغ ببند شکم درم
ترک کلاه نرگس و چین قبای گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم
من سر بآفتاب و فلک در نیاورم
ور تیغ آفتاب زند چرخ بر سرم
آبست و سبزه چشمۀ خورشید و آسمان
گر سر بآب و سبزه در آرم، کم از خرم
تشتست و تیغ صورت گردون و آفتاب
با تشت و تیغ سر ز چه روی اندر آورم؟
گویم تهتّکیست وگرنه بیک نفس
چون صبح پردۀ گژش از هم فرو درم
از بهر خلق بار کشم، چون که کشتیم
وز حلم خویش غوطه خورم چون که لنگرم
در صفدری چو رایت نصرت مبارزم
در شب روی چو لشکر فکرت دلاورم
اندر برهنگیست همه اهتزاز من
تا همچو تیغ گوهر ذاتست زیورم
خندان و سر گرفته چو شمع و چو غنچه ام
بیمار و تن درست مگر چشم یازرم
مخدوم من منم که بتایید لفظ خویش
جانرا بقوت مائدۀ عقل پرورم
تا لاجرم سری که همه مغز سروریست
بر پای خود نهاده بخدمت چو چنبرم
در ودای العروس سخن آب کس نیافت
در خشک سال فضل جز از گفتۀ ترم
گر سر ببّریم ننمایم بکس قفا
چون شمع تا که تیغ زبانست یاورم
آن نرگسم که بهر تماشای باغ عقل
بر طرف تاجگاه دماغست منظرم
در جیب فقر گرچه نهان کند فلک
پیدا شوم که هم نفس مشک اذفرم
نرگس مثال، معتل و اجوف نیم از آنک
ورد مضاعفم که درست و توانگرم
خورشید فضل را درج اوج از اتفاع
در برج، بر دقایق شعر دو پیکرم
زهدان شدست شکل دهانم چو کام تیر
کابکار فکر را بحقیقت چو مادرم
شاید که همچو شمع زبان تاج سر کنم
کانصاف ازوست شهرۀ این جسم لاغرم
سنّم ز بیست ار چه فزون نیست، میشود
گردون پیر از بن سیّ و دوچاکرم
این نیز هم بگفتم و دانم علی الیقین
کارباب عقل، هیچ ندارند باورم
اجزاء جوهرم شده مشتق ز عقل کل
کز صلب آن یگانۀ ماضیست مصدرم
افسوس کآفتاب هنر رفت و من ز عجز
افتاده همچو سایه برین صحن اغبرم
ناسوخته ز خرمن عیشم جوی نماند
عذرم ممهّدست اگر کاه گسترم
در خون دل چو غنچه کشم دامن اردمی
بی او بساط گل بپی دیده بسپرم
باریک چون معانی او گشته ام ز غم
وز آب چشم خویش چو الفاظ او ترم
گردون گرفت حلقۀ مه در پلاس شب
یعنی: نماند آنکه زدی حلقه بردرم
دی دیدمش بخواب مرا گفت کای پسر
خوش دار دل، که خوش دل از الطاف داورم
خاکم از آب لطف شدست آتش خلیل
زان هر نفس دمد گل خود روی احمرم
بستان خلد نزهه گه شخص نازلم
بطنان عرش کلّۀ روح مطهّرم
حشو و ساده ام پر طاوس قدسی است
وز حلّه های معدن عدنست بسترم
تا در حظیرۀ ملکوتست منزلم
نزل از ضیاع اعظمی قدس می خورم
در منزل رفیعم با ناز و خفض و عیش
پیوسته شادمان بجوار پیمبرم
روشن ز خاک تیره بر آیم بروز از آنک
همسایه است هر شب خورشید خاورم
لطف ازل چو همّت دریا کشم بدید
در دست داد شربتی از حوض کوثرم
با نفس مطمئنّه درین خاک روز و شب
بیدرا خفته منتظر صبح محشرم
فردا سلام من بر یاران من رسان
گو ای لقای خوب شمار بوده مفخرم
آنم که دوش تیغ زبان سخنورم
آفاق فضل کرد بیک ره مسخّرم
و امروز با شهامت و مردانگی خویش
چون زن زبون این فلک سبز چادرم
طوطی نطق بودم و شد بسته خاطرم
شهباز فضل بودم و بشکست شهپرم
از ماه چهره ام قصب السبق برده بود
و اکنون چو تار توزی گشتست پیکرم
بودم چو آب و آتش هنگام نظم و نثر
وین دم چو خاک بسته زبان و مکدّرم
در زیر گل چو نقطۀ موهوم منزویست
قدّی که بد کشیده تر از خط مسطرم
جمعند گرد نعش من اندر بنات فکر
تا در حضیض مرگ فتادست اخترم
با آن همه لطافت اگر باز ببینم
گویی جمال دینم یا شخص دیگرم؟
کو نقش دلگشایم و آن طبع نقش بند؟
کو روی جان فزایم و آن رای انورم؟
بی آهویم چو شیر وز خرگوش خواب بخت
در جوف گورم، ار چه زهر صید بهترم
وقتی که گرم گشت تنور محاورات
یاد آورید آن سخنان مخمّرم
بادم زبان برید، که تا بی لقای او
این شعر و شاعری ز کجا بود در خورم؟
نی نی که ناگزیر بود شهر تا که من
مدّاح و آفرین گر صدر مظفّرم
آن چرخ سروری که دهدگاه مدحتش
تریّ طبع ما هم و گرمیّ دل خورم
ناطق شوند مردم چشمم بمدح او
هر گه که در شمایل او ژرف بنگرم
با طبعش آب را نکند چشم من محل
با خاطرش برفت ز دل وقع آذرم
بر تیغ آفتاب گزارم برقص گام
اندر هوای او که نه از ذرّه کمترم
دوشیزگان مدحت او را مغمّزند
پاکیزه چهرگان حواشیّ دفترم
با عقل در مفاخره ذات مبارکش
گفت: این منم که عنصر جانهاست جوهرم
«جرم ستاره چیست؟ درخشی ز خاطرم
شکل سپهر چیست؟ ترنجی ز منبرم»
دایم شهاده گویان باشد دهان زر
تا من بدست سیم کشی اندر پی زرم
آنگام خشم چون بگشایم دهان قهر
چون صبح عالمی بیکی دم فرو برم
سهم سعادتم ، که چو تیر از گشاد بخت
خندان سوی مقاصد و اغراض می پرم
رویم بگاه حزم همه دل، که لاله ام
چشمم بگاه حزم همه سر، که عبهرم
زر تازه رو بطبع پذیرفت داغ من
وز تحت قرطه حلقه بگوشست گوهرم
عالم شبست و شمع شب افروز او منم
وای زمانه گر بوزد باد بر سرم
هردم هزار رمز معمّی ز سّرز غیب
بر تختۀ مخیّله گردد مصوّرم
وجه قضیم مرکبم از خرمن مهست
زان قرص آفتاب بیک جو نمی خرم
بر ساق عرش نظم کند دست جبرئیل
هر در که من ز حقّۀ خاطر برآورم
شد چون سفینه سینۀ من مجمع البحور
زین روی بر سر آمدۀ بحر اخضرم
بر خیط باطل آید خورشید نیم روز
لعب الخجل کنان ز ضمیر منوّرم
بیت السعادۀ من و دار البوار خصم
مشهور همچو صبح شد از حدّ خنجرم
روشن شود ز پرتو رایم هزار صبح
گر زانکه در خیال شب تیره بگذرم
از نیزه و سپر بربایند طول و عرض
آنگام عرض تیر دلیران لشکرم
در بندهای خوف، انابیب نیزه ام
رویین دز امید، تجاویف مغفرم
ترک کلاه لاله مرا بس کلاه ترک
ور جمله تن چو بید ز تیغت همسرم
ای تیغ آفتاب قلم کن عمود صبح
تا دست چرخ خیمه چرا زد برابرم
دشوار نصب عین توان کرد در خیال
این فتحها که گشت ز دولت میسّرم
«صدرا بهانه ییست حدیث مطوّلم
حاصل همین که خستۀ چرخ مدوّرم»
شعرم نکوست لیک منم عیب شعر خویش
آری طریق چیست؟ بد افتاد اخترم»
زین سجع گفتها که به از لحن بلبل است
زیبد که طوق دار کنی چون کبوترم
ای غایبی که کرده یی از مثل خود سوال
خواهی جواب حاضر اینک من ایدرم
شمارهٔ ۱۳۴ - فی الصّدر رشید الدّین: جهان بگشتم و آفاق سربسر دیدمشمارهٔ ۱۳۶ - و قال ایضاً یمدح سلطان الشّریعهٔ رکن الدّین: ای بزرگی که چو من راه مدیحت سپرم
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
روزی وطاء کحلی شب در سر آوردم
بگریزم از جهان که جهان نیست در خورم
هوش مصنوعی: روزی با کحل شب، ایدهای در سرم آمد که از این دنیا فرار کنم، زیرا این دنیا برای من مناسب نیست.
پیوند عمر بایدم از دور روزگار
تا شطری از معایب ایّام بشمرم
هوش مصنوعی: باید ارتباط زندگیام را از دور به زمانه بسپارم تا بتوانم معایب و ناپسندیهای روزگار را بشمارم.
از ساحری، عصای کلیمم ولی چه سود؟
چون هر کجا که هست گلیمست همبرم
هوش مصنوعی: عصای کلیم از جادوگری است، اما چه فایدهای دارد؟ چون در هر جایی که میروم، خودم باید بار مشکلاتم را به دوش بکشم.
از دل که راست خانه چو تیرست ، حاصلم
پشتی مقوّس است چو ابروی دلبرم
هوش مصنوعی: از قلبم که به درستی و صداقت چیزهایی در آن نهفته است، نتیجهام چیزی بیشتر از یک پشتخمیده و منحنی نیست، همانند ابروی دلبرم.
طبعم ترست و خلق خوش، آری ازین قبل
دست خوش زمانه چنان گوی عنبرم
هوش مصنوعی: طبیعت من نازک و حساس است و خلق و خوی خوبی دارم. بله، به خاطر این ویژگیها، زمانه مرا به گونهای پرورش داده که مانند عطر خوش عنبر شدهام.
زان غیرتی که سر نکنم راست بر فلک
مانند چنگ زخم پیاپی همی خورم
هوش مصنوعی: به خاطر غیرتی که دارم، نمیتوانم سر خود را بر زمین بگذارم، مانند چنگی که به آسمان میرسد، دائم زخمی میشوم و این زخمها ادامه دارد.
پیچیده ام ز خویش بر انگشت تا چرا
نالنده از کشاکش رگها چو مزهرم
هوش مصنوعی: من خودم را در دستانم پیچیدهام تا ببینم چرا در برزخ کشمکش رگها و عواطف، اینگونه ناله میکنم.
خون در دل اوفتاده و جان بر لب آمده
بر سر کشیده خطّ، همانا که ساغرم
هوش مصنوعی: دل او مملو از غم و اندوه است و او نزدیک به مرگ است. با این حال، با قدرت و شجاعت تصمیم گرفته است که در برابر سختیها ایستادگی کند و نشان دهد که چه چیزی را در دست دارد.
رگها چو چنگم ازبن ناخن برون جهد
از ضعف چون برآید، آوازی از برم
هوش مصنوعی: رگهایم مانند چنگی هستند که از زیر ناخنها بیرون میآیند و در زمان ضعف، وقتی قدرت پیدا کنم، صدایی از من برمیخیزد.
در حلقم آب غصّه خورد چون گلاب زن
در دل بطبع خوش شود آتش چو مجمرم
هوش مصنوعی: در گلوی من غم مانند آب جاری میشود، همانطور که گلزن در دلش احساس شادی میکند. آتش در وجود من مانند آتش در منقل (مجمر) است.
بر اعتماد زر که مباداش تن درست
سرکوفته چو سکّه ز بس زخم منکرم
هوش مصنوعی: بر اعتماد طلا نباش، زیرا انسانهایی که مانند سکه آسیبدیدهاند، ممکن است در ظاهر خوب به نظر برسند، اما درونشان زخمهای زیادی دارند.
تا حدّ غرب گوهر تیغ زبان من
بگرفت و من چو تیغ ببند شکم درم
هوش مصنوعی: تا جایی که زبان من قدرت بیان دارد، مانند تیغی تیز و بران است و من هم مانند تیغی که در شکم محبوس شده، از خودم بیخبرم.
ترک کلاه نرگس و چین قبای گل
زربفت و من برهنه قدم چون صنوبرم
هوش مصنوعی: کلاه نرگس و چین لباس گل زرین را کنار گذاشتهام و اکنون بدون هیچ پوششی مثل یک درخت صنوبر ایستادهام.
من سر بآفتاب و فلک در نیاورم
ور تیغ آفتاب زند چرخ بر سرم
هوش مصنوعی: من به سوی خورشید نگاه میکنم و تحت تأثیر آن قرار نمیگیرم، حتی اگر نور خورشید بر سرم بتابد.
آبست و سبزه چشمۀ خورشید و آسمان
گر سر بآب و سبزه در آرم، کم از خرم
هوش مصنوعی: آب و سبزه نمایندگی از نور خورشید و آسمان دارد. اگر در کنار آب و سبزه باشم، هیچ چیزی از شادی و رونق کم ندارم.
تشتست و تیغ صورت گردون و آفتاب
با تشت و تیغ سر ز چه روی اندر آورم؟
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به زیباییهای طبیعی و آسمانی اشاره میکند. تشت به زنگ و درخشندگی آسمان اشاره دارد و تیغ به روشنایی و نوری که از صورت گردون یا آفتاب میتابد. شاعر از خود میپرسد که با این همه زیبایی و درخشندگی، چگونه میتواند به دنیای دیگر یا به حقیقت عمیقتری پردازد. این سوال نشاندهنده تعجب و حیرت شاعر از زیباییهای طبیعی و تلاش او برای درک حقیقتی فراتر از ظاهر است.
گویم تهتّکیست وگرنه بیک نفس
چون صبح پردۀ گژش از هم فرو درم
هوش مصنوعی: میگویم که او دلخوشی دارد وگرنه، در یک لحظه مانند صبح که پرده خواب را کنار میزنند، همه چیز برایم روشن میشود.
از بهر خلق بار کشم، چون که کشتیم
وز حلم خویش غوطه خورم چون که لنگرم
هوش مصنوعی: من به خاطر دیگران تحمل سختیها را میپذیرم، همچنان که بعد از زحمات و تلاشهای خود در زندگی غرق در آرامش و صبوری میشوم، حتی اگر در شرایط دشواری باشم.
در صفدری چو رایت نصرت مبارزم
در شب روی چو لشکر فکرت دلاورم
هوش مصنوعی: در لباس سبز، نشانهٔ پیروزی من را میزنم و در تاریکی شب، با فکر و اندیشهٔ دلاورانهام، مانند زنبورم که در میدان نبرد حاضر است.
اندر برهنگیست همه اهتزاز من
تا همچو تیغ گوهر ذاتست زیورم
هوش مصنوعی: من در عریانی خودم به وضوح نشان میدهم که زیباییام مانند تیغی است که از گوهر و ذات با ارزش ساخته شده است.
خندان و سر گرفته چو شمع و چو غنچه ام
بیمار و تن درست مگر چشم یازرم
هوش مصنوعی: من شاداب و باطراوت مانند شمع و غنچه هستم، اما در عین حال بیمار و ناتوان. آیا میتوانی به چشمانم نگاه کنی و درک کنی؟
مخدوم من منم که بتایید لفظ خویش
جانرا بقوت مائدۀ عقل پرورم
هوش مصنوعی: من خود را صاحبی میدانم که با کلام خود، جانم را با قدرت عقل تغذیه میکنم.
تا لاجرم سری که همه مغز سروریست
بر پای خود نهاده بخدمت چو چنبرم
هوش مصنوعی: به ناچار، سر که نماد و نشانه رهبری و اقتدار است، به خدمت خود مشغول شده و به مانند چنبرهای بر روی پای خود قرار گرفته است.
در ودای العروس سخن آب کس نیافت
در خشک سال فضل جز از گفتۀ ترم
هوش مصنوعی: در روزگار خشکسالی، هیچ کس از آب سخن نمیگوید، مگر اینکه از سوی کسی بشنود که در روزهای تر و پربرکت، فضل و بخشش را تجربه کرده باشد.
گر سر ببّریم ننمایم بکس قفا
چون شمع تا که تیغ زبانست یاورم
هوش مصنوعی: اگر سرم را هم ببرند، از کسی پشتکردی نخواهم داشت، زیرا تا زمانی که زبانم در کار است، کمکم خواهد کرد.
آن نرگسم که بهر تماشای باغ عقل
بر طرف تاجگاه دماغست منظرم
هوش مصنوعی: نرگسی که برای دیدن زیباییهای باغ عقل به دور تاج سرم قرار گرفته، جلوهگر است.
در جیب فقر گرچه نهان کند فلک
پیدا شوم که هم نفس مشک اذفرم
هوش مصنوعی: هرچند که تقدیر و سرنوشت میتواند فقر را در آستین خود پنهان کند، اما من خود را بهگونهای نمایان میکنم که مانند عطر مشک خوشبو باشم.
نرگس مثال، معتل و اجوف نیم از آنک
ورد مضاعفم که درست و توانگرم
هوش مصنوعی: نرگس به عنوان یک مثال، بیمعنا و بیاثر است زیرا من به خاطر ذکر مداوم نام خدا، در حقیقت درست و توانا هستم.
خورشید فضل را درج اوج از اتفاع
در برج، بر دقایق شعر دو پیکرم
هوش مصنوعی: خورشید، نمایانگر برتری و فضیلت، در اوج آسمان قرار گرفته است و در هر لحظه از شعر من دو روح و جمال را به تصویر میکشد.
زهدان شدست شکل دهانم چو کام تیر
کابکار فکر را بحقیقت چو مادرم
هوش مصنوعی: در درون من، جایی شبیه به دهانم ایجاد شده است، جایی که افکار و اندیشههایم را به دنیا میآورید. این حالت شبیه به نقش مادرم است که حقیقت و واقعیت را در وجودم به وجود میآورد.
شاید که همچو شمع زبان تاج سر کنم
کانصاف ازوست شهرۀ این جسم لاغرم
هوش مصنوعی: شاید همانطور که شمع میسوزد و نور میدهد، من هم بتوانم به اندازهای با ارزش باشم که زبانم به زیبایی و گویایی معروف شود؛ چرا که این حقیقت، اعتبار و ارزش وجود من را تشکیل میدهد.
سنّم ز بیست ار چه فزون نیست، میشود
گردون پیر از بن سیّ و دوچاکرم
هوش مصنوعی: هرچند سن من از بیست بیشتر نیست، اما انسان میتواند با تجربه و چالاکیاش به قدری رسیده باشد که با گذشت زمان و کهولت، به آگاهی و درایت برسد.
این نیز هم بگفتم و دانم علی الیقین
کارباب عقل، هیچ ندارند باورم
هوش مصنوعی: من این را نیز گفتهام و میدانم به طور قطع که عقلمندان هیچ چیزی ندارند که به آن باور داشته باشند.
اجزاء جوهرم شده مشتق ز عقل کل
کز صلب آن یگانۀ ماضیست مصدرم
هوش مصنوعی: تمام وجود من از اجزای عقل کل تشکیل شده است، که منشا آن یگانه و بیهمتا است و متعلق به زمان گذشته میباشد.
افسوس کآفتاب هنر رفت و من ز عجز
افتاده همچو سایه برین صحن اغبرم
هوش مصنوعی: ای کاش خورشید هنر غروب کرده و من از ناتوانی مانند سایهای بر روی این زمین خاکی افتادهام.
ناسوخته ز خرمن عیشم جوی نماند
عذرم ممهّدست اگر کاه گسترم
هوش مصنوعی: از خوشیهای زندگی چیزی برای من باقی نمانده و اگر عذرم را بخواهید، آمادهام تا توضیح دهم که چرا زندگیام اینگونه است.
در خون دل چو غنچه کشم دامن اردمی
بی او بساط گل بپی دیده بسپرم
هوش مصنوعی: وقتی در دل خود غم را احساس میکنم و دامنم را بر خاک میکشم، بدون وجود او، دیگر جایی برای جشن گلها نخواهد بود و چشمانم را به دور از او میسپارم.
باریک چون معانی او گشته ام ز غم
وز آب چشم خویش چو الفاظ او ترم
هوش مصنوعی: من به خاطر غم و اشکهای خود، به شدت نازک و حساس شدهام، مانند معانی عمیق و لطیف سخنان او.
گردون گرفت حلقۀ مه در پلاس شب
یعنی: نماند آنکه زدی حلقه بردرم
هوش مصنوعی: آسمان، حلقهای از ماه را در تاریکی شب بهدست گرفته است، یعنی: کسی که به در من با ناز و کرشمه کوبید، دیگر در میان ما نیست.
دی دیدمش بخواب مرا گفت کای پسر
خوش دار دل، که خوش دل از الطاف داورم
هوش مصنوعی: دیروز او را در خواب دیدم. مرا گفت: ای پسر، دل شاد و خوش داشته باش، زیرا خوش دلی نتیجه رحمتهای پروردگار من است.
خاکم از آب لطف شدست آتش خلیل
زان هر نفس دمد گل خود روی احمرم
هوش مصنوعی: خاک من به برکت لطف الهی بهشتی شده است و آتش ابراهیم خلیل، با هر نفس خود، گل زیبای من را به بار میآورد.
بستان خلد نزهه گه شخص نازلم
بطنان عرش کلّۀ روح مطهّرم
هوش مصنوعی: باغ بهشتی محل لذت و آرامش است، جایی که شخص محبوب و دلنشین من در آن قرار دارد، و روح پاک و عزیزم در اوج عرش آشتی و رهایی مییابد.
حشو و ساده ام پر طاوس قدسی است
وز حلّه های معدن عدنست بسترم
هوش مصنوعی: من بیپیرایه و سادهام، اما درونم پر از زیبایی و جلال است و بستر وجودم از نعمتهای بهشتی و خالص ساخته شده است.
تا در حظیرۀ ملکوتست منزلم
نزل از ضیاع اعظمی قدس می خورم
هوش مصنوعی: تا زمانی که در دنیای ملکوت هستم، در اینجا از باغهای بزرگ و مقدس بهرهمند میشوم.
در منزل رفیعم با ناز و خفض و عیش
پیوسته شادمان بجوار پیمبرم
هوش مصنوعی: من در خانه دوستم با لطافت و شادی زندگی میکنم و همیشه در کنار پیامبرم خوشحال و سرزندهام.
روشن ز خاک تیره بر آیم بروز از آنک
همسایه است هر شب خورشید خاورم
هوش مصنوعی: من از خاک تیره برخاستهام و هر شب به خاطر اینکه همسایهی خورشید در مشرق هستم، روشن میشوم.
لطف ازل چو همّت دریا کشم بدید
در دست داد شربتی از حوض کوثرم
هوش مصنوعی: اگر رحمت و لطفی که از جانب خداوند به من رسیده را با تلاش و همت خودم مقایسه کنم، میبینم که مانند آبی گوارا و زلال از چشمه کوثر میباشد که در دست من قرار گرفته است.
با نفس مطمئنّه درین خاک روز و شب
بیدرا خفته منتظر صبح محشرم
هوش مصنوعی: در این خاک، شب و روز با آرامش کامل و اطمینان بیدار هستم و منتظر روز قیامت و ظهور صبح آن هستم.
فردا سلام من بر یاران من رسان
گو ای لقای خوب شمار بوده مفخرم
هوش مصنوعی: فردا سلامم را به دوستانم برسان و بگو که دیدار با تو برای من افتخار بزرگی است.
آنم که دوش تیغ زبان سخنورم
آفاق فضل کرد بیک ره مسخّرم
هوش مصنوعی: من کسی هستم که دیروز با زبان تیز و فصیح خود، در هرجا و هر زمینهای توانستم برتری و فضیلت خود را به نمایش بگذارم و همه را تحت تأثیر قرار دهم.
و امروز با شهامت و مردانگی خویش
چون زن زبون این فلک سبز چادرم
هوش مصنوعی: امروز با شجاعت و غرور خود، همچون زنی که در برابر مشکلات تسلیم نشده، به زندگی ادامه میدهم و خود را در برابر این دنیا محکم و استوار نگهمیدارم.
طوطی نطق بودم و شد بسته خاطرم
شهباز فضل بودم و بشکست شهپرم
هوش مصنوعی: من مانند طوطی بودم که صحبت میکردم، ولی حالا افکارم در بند است. همچنین، من مانند شهباز (پرندهای درشت) بودم که به خاطر فضیلتهایم شناخته میشدم، اما حالا پروازم شکسته شده است.
از ماه چهره ام قصب السبق برده بود
و اکنون چو تار توزی گشتست پیکرم
هوش مصنوعی: چهرهام همچون ماه بود و درخشانترین جلوه را داشت، اما اکنون مانند توری فرسوده و بیجان به نظر میرسم.
بودم چو آب و آتش هنگام نظم و نثر
وین دم چو خاک بسته زبان و مکدّرم
هوش مصنوعی: در گذشته مانند آب و آتش آزاد و پرشور بودم، هم در نظم و هم در نثر. اما اکنون مانند خاکی شدهام که زبانم بسته است و حال و هوای خوبی ندارم.
در زیر گل چو نقطۀ موهوم منزویست
قدّی که بد کشیده تر از خط مسطرم
هوش مصنوعی: در زیر گل، وجودی به مانند یک نقطهی نامشخص و دورافتاده است که قدی که به درازا رفته، از خطی که معمولاً مستقیم و مشخص است، طولانیتر به نظر میرسد.
جمعند گرد نعش من اندر بنات فکر
تا در حضیض مرگ فتادست اخترم
هوش مصنوعی: جمع شدهاند دور بدن من در فکر و خیالات، تا زمانی که ستارهام در قعر مرگ افتاده باشد.
با آن همه لطافت اگر باز ببینم
گویی جمال دینم یا شخص دیگرم؟
هوش مصنوعی: اگرچه او با آن همه نرمی و شیکی به نظر میرسد، اما وقتی دوباره او را میبینم، احساس میکنم که او نمایانگر زیبایی دین من است یا شاید فرد دیگری باشد.
کو نقش دلگشایم و آن طبع نقش بند؟
کو روی جان فزایم و آن رای انورم؟
هوش مصنوعی: کجا میتوانم زیبایی دلنشین و خلاقیت طبیعیام را پیدا کنم؟ کجا است آن چهرهی جانافزایی که مرا به سوی خود جذب کند و آن اندیشهی روشنی که راهنمای من باشد؟
بی آهویم چو شیر وز خرگوش خواب بخت
در جوف گورم، ار چه زهر صید بهترم
هوش مصنوعی: من مانند شیری هستم که بدون آهو به شدت به دنبال طعمه میگردد و حتی در وضعیت بدی چون خواب خرگوش به سر میبرم، اما در عمق گورم، حتی با زهر صید، وضعیت بهتری دارم.
وقتی که گرم گشت تنور محاورات
یاد آورید آن سخنان مخمّرم
هوش مصنوعی: وقتی که فضای گفتگوها داغ و پرشور شد، به یاد بیاورید آن صحبتهای کنایهآمیز و پر معنا را.
بادم زبان برید، که تا بی لقای او
این شعر و شاعری ز کجا بود در خورم؟
هوش مصنوعی: زبانم را باده گرفته و بریده، زیرا بدون دیدن محبوبش، که این شعر و شاعری از کجا به من القا میشود؟
نی نی که ناگزیر بود شهر تا که من
مدّاح و آفرین گر صدر مظفّرم
هوش مصنوعی: شهر ناگزیر بود که از من به عنوان کسی که به ستایش و تمجید صدر مظفر پرداخته، یاد کند.
آن چرخ سروری که دهدگاه مدحتش
تریّ طبع ما هم و گرمیّ دل خورم
هوش مصنوعی: آن دستگاهی که ما را به ستایش و تحسین وادار میکند، به گونهای است که هم احساسات ما را زنده میکند و هم گرمایی به دل ما میبخشد.
ناطق شوند مردم چشمم بمدح او
هر گه که در شمایل او ژرف بنگرم
هوش مصنوعی: هر بار که عمیقاً به زیبایی و ویژگیهای او نگاه میکنم، مردم اطرافم به ستایش او زبان میگشایند.
با طبعش آب را نکند چشم من محل
با خاطرش برفت ز دل وقع آذرم
هوش مصنوعی: چشم من به زیباییهایش توجهی نمیکند، چون تمام افکارم مشغول اوست و به همین خاطر روزگارم به تیرگی میگذرد.
بر تیغ آفتاب گزارم برقص گام
اندر هوای او که نه از ذرّه کمترم
هوش مصنوعی: من به زیر نور آفتاب قدم میزنم و در هوای او میرقصم، زیرا احساس میکنم که به اندازه هر ذره ای از این جهان ارزشمندم.
دوشیزگان مدحت او را مغمّزند
پاکیزه چهرگان حواشیّ دفترم
هوش مصنوعی: دوشیزگان که زیبایی او را ستایش میکنند، به تازگی و پاکی خود میبالند و در حاشیههای نوشتههایم حضور دارند.
با عقل در مفاخره ذات مبارکش
گفت: این منم که عنصر جانهاست جوهرم
هوش مصنوعی: با فهم و درایت، در خودستایی گفت: من هستم که جوهر هستی و روحها از من نشأت میگیرند.
«جرم ستاره چیست؟ درخشی ز خاطرم
شکل سپهر چیست؟ ترنجی ز منبرم»
هوش مصنوعی: ستاره چه گناهی دارد؟ که از خاطر من میدرخشد. چه ارتباطی بین این درخشش و شکل آسمان وجود دارد؟ من همچون ترنجی از منبرم.
دایم شهاده گویان باشد دهان زر
تا من بدست سیم کشی اندر پی زرم
هوش مصنوعی: همیشه زبانش طلاست و سخن میگوید، تا زمانی که من با دستهای نقرهای در پی برکت و ثروت باشم.
آنگام خشم چون بگشایم دهان قهر
چون صبح عالمی بیکی دم فرو برم
هوش مصنوعی: وقتی که عصبانی میشوم و دهانم را باز میکنم، مانند وقوع قهری هستم که بر همهی جهان تأثیر میگذارد و به یکباره همه چیز را میتوانم ناپدید کنم.
سهم سعادتم ، که چو تیر از گشاد بخت
خندان سوی مقاصد و اغراض می پرم
هوش مصنوعی: سعادت من این است که مانند تیر از کمان، با خوشبختی به سمت اهداف و خواستههایم پرتاب میشوم.
رویم بگاه حزم همه دل، که لاله ام
چشمم بگاه حزم همه سر، که عبهرم
هوش مصنوعی: در صبحگاه، وقتی که آماده و مصمم هستم، قلبم مانند یک لاله درخشنده است و چشمانم تمام تمرکزشان را بر روی هدف دارند، مانند آبی که به زیبایی در میدرخشد.
زر تازه رو بطبع پذیرفت داغ من
وز تحت قرطه حلقه بگوشست گوهرم
هوش مصنوعی: سکهی تازه به راحتی داغ من را پذیرفت و از زیر گردن حلقه، گوهر من به گوش رسید.
عالم شبست و شمع شب افروز او منم
وای زمانه گر بوزد باد بر سرم
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که شاعر خود را مانند یک شمع در تاریکی شب میداند که نور و روشنیاش به محیط اطرافش میافزاید. او از این میترسد که اگر بادی بر سرش بوزد، ممکن است خاموش شود و در این حالت، نه تنها خودش بلکه محیطش نیز تاریک خواهد شد. شاعر در واقع به Vulnerability و آسیبپذیری خود اشاره میکند و نسبت به خطراتی که ممکن است برایش پیش بیاید، نگران است.
هردم هزار رمز معمّی ز سّرز غیب
بر تختۀ مخیّله گردد مصوّرم
هوش مصنوعی: هر لحظه هزاران راز پیچیده از دنیای نامرئی در ذهن من تصویر میشود.
وجه قضیم مرکبم از خرمن مهست
زان قرص آفتاب بیک جو نمی خرم
هوش مصنوعی: اگر بخواهم به زبان سادهتری بیان کنم، میتوان گفت که من از خورشید و زیباییهایش سیراب میشوم و نمیتوانم خوشیهای عمیق زندگی را تنها با یک ذره از آن شادی خریداری کنم. در واقع، خوشیهای واقعی زندگی را نمیتوان با چیزهای سطحی و کمارزش عوض کرد.
بر ساق عرش نظم کند دست جبرئیل
هر در که من ز حقّۀ خاطر برآورم
هوش مصنوعی: بر روی عرش، جبرئیل با دقت و ترتیب کار میکند و هر در که من به خاطر خودم باز کنم، از حقایق و معانی الهی را مییابم.
شد چون سفینه سینۀ من مجمع البحور
زین روی بر سر آمدۀ بحر اخضرم
هوش مصنوعی: وقتی که دل من مانند کشتیای شد که در دل دریاها قرار دارد، زیباییاش به قدری است که بر روی آن، دریاچهای سبز و دلنشین ظاهر شده است.
بر خیط باطل آید خورشید نیم روز
لعب الخجل کنان ز ضمیر منوّرم
هوش مصنوعی: در روز روشن، خورشید به سرخی گراییده و چون سحابی کشیده میشود، به همین دلیل اندیشهها و احساسات من را برانگیخته و در حال بازی و شادی است.
بیت السعادۀ من و دار البوار خصم
مشهور همچو صبح شد از حدّ خنجرم
هوش مصنوعی: سرزمین خوشبختی من و مکان بدبختی دشمن معروف، مانند صبحی روشن شده که از داغ خنجر من فراتر رفته است.
روشن شود ز پرتو رایم هزار صبح
گر زانکه در خیال شب تیره بگذرم
هوش مصنوعی: اگر از فکر و خیال شب تیره و تار بگذرم، هزار صبح روشن و روشنایی از عقل و اندیشهام نمایان خواهد شد.
از نیزه و سپر بربایند طول و عرض
آنگام عرض تیر دلیران لشکرم
هوش مصنوعی: در شرایطی که نیزه و سپر از میدان جنگ خارج شوند، طول و عرض دشمنان را میتوان با تیر دلیران لشکر اندازهگیری کرد.
در بندهای خوف، انابیب نیزه ام
رویین دز امید، تجاویف مغفرم
هوش مصنوعی: در افکار و احساسات ترس، مانند نیزهای مقاوم و قوی هستم و در عین حال، در دل امید به آینده، محفوظ و ایمن هستم.
ترک کلاه لاله مرا بس کلاه ترک
ور جمله تن چو بید ز تیغت همسرم
هوش مصنوعی: کلاه لالهای که بر سر دارم برای من کافی است، هرچند که تمام تنم مانند بید از تیغ تو آسیب دیده است.
ای تیغ آفتاب قلم کن عمود صبح
تا دست چرخ خیمه چرا زد برابرم
هوش مصنوعی: ای آفتاب، مانند یک تیغ، صبح را به صورت عمودی ببر تا ببینم چرا چرخ روزگار به مقابلم آمده است.
دشوار نصب عین توان کرد در خیال
این فتحها که گشت ز دولت میسّرم
هوش مصنوعی: تصور کردن این پیروزیها کار سادهای نیست، چرا که به راحتی به دست نیامدهاند و برای دستیابی به آنها زحمات زیادی کشیده شده است.
«صدرا بهانه ییست حدیث مطوّلم
حاصل همین که خستۀ چرخ مدوّرم»
هوش مصنوعی: این بیت به بیان این مطلب میپردازد که زندگی و موارد مختلف آن، بهانههایی هستند برای توضیح داستانی طولانی. در نهایت، آنچه که در این میان اهمیت دارد، این است که انسان در گردونه زندگی خسته و بیتاب است.
شعرم نکوست لیک منم عیب شعر خویش
آری طریق چیست؟ بد افتاد اخترم»
هوش مصنوعی: شعر من خوب است، اما من خود عیوب آن را میدانم. چگونه میتوانم این مشکلات را برطرف کنم؟ به نظر میرسد که سرنوشت من به بدی رقم خورده است.
زین سجع گفتها که به از لحن بلبل است
زیبد که طوق دار کنی چون کبوترم
هوش مصنوعی: از این حرفهای زیبا که بهتر از صدای بلبل است، شایسته است که همچون کبوتر، گردنبند به گردن من بیندازی.
ای غایبی که کرده یی از مثل خود سوال
خواهی جواب حاضر اینک من ایدرم
هوش مصنوعی: ای آن کسی که از کس دیگری مثل خودت سؤال کردهای، حالا میخواهی جواب بگویی، اینجا من هستم.