گنجور

شمارهٔ ۱۲۳ - وله یمدح الصّاحب جلال الدّین

ماجرایی که میان من و گردون رفتست
دوش بشنو که ترا شرح دهم از اوّل
تا سحر گه من و او دیده بهم بر نزدیم
بس که گفتیم و شنیدیم ز هرگونه جدل
در میان گفتمش ای از تو واز گردش تو
گشته اسباب نشاط دل خلقی مهمل
حرکاتت همه بی فایده چون شمع بروز
اختران تو همه شب رو چون نقددغل
هر یکی توی تو از توی دگر گنده تر است
زانکه بی مغزی و تو بر تو مانند بصل
کیست در روی زمین از همه ارباب هنر ؟
کآب رویش نشدست از پی نام مستعمل
از تو نقش امل خویش مضاعف بیند
آنکه او پردۀ کژ داد چو چشم احول
باز در خون جگر غرق بد سرتاپای
آنکه او را است روی کرد چو خطّ جدول
آنکه کمتر ز خرست اسب و طویله ست او را
و ز تو درمانده من سوخته چون خر بوحل
کیست کو آبی دارد که زدست ستمت
جاودان بر سرآتش نبود چون مرجل ؟
ایمه خودرورمشو حال من خسته ببین
که چه مایۀ ز تو و دورتو پذرفت خلل
نه مرا حشمت و جاه و ونه مرا وقع و خطر
نه مرا نعمت و مال و نه مرا شغل و عمل
خود رها می نکند دامن من دست محن
خود گذر می نکند بر در من پای دول
آنچه من دیده ام از واقعه ها سربرنه
وانچه من می کشم از حادثه ها لاتسأل
نه کریمی که کند کار پریشانم راست
نه بزرگی که کند مشکل حرمانم حل
نه یکی دوست که پرسد که چه حالست ترا
اندرین عهد که شد کار معاشت مختل
گرچه همچون شکرن خانه یی از نی بستتت
زندگی دارم کش چاشنیست از حنظل
کارما می نرود جز ز درستی بیمار
چند خوانیم و نویسیم صحیح و معتل
ترّهاست ست سخن، ژاژمخا، یافه مگوی
حاصلی نیست ز تقریر براهین و علل
زرهمی باید، زر،کار ززرراست شود
ور بود خود سخن تو همه وحی منزل
چون ز من این همه بشنید مرا گفت الحق
همه حق بود که گفتی تو بتفصیل و جمل
لیک با این همه یک نیمه گنه نیز تراست
زانکه محروم بود دایم مرد کاهل
توچنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان
کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل
پس توقّع بودت حشمت و نعمت ز کّسان
خه خه ! ای خام طمع مردک بیهوده امل
خیز تا جانت برآید بنشین در کنجی
شب مخسب ایچ و میاسای که شومست کسل
قصّۀ خویش بنظم آر که من از پی تو
مشترییّ دارم پایۀ او بر ز زحل
گفتم این خود چه حدیثست؟ کرا میگویی
که نه من دیده نیم فایدۀ مدح و غزل
گیر بنشسم و جان کندم و شعری گفتم
منعمی کوکه نهد شعر مرا وقع و مجل
گفت بسیار مگو گرچه کم اند اهل هنر
نشدستند بیکبار چنین مستأصل
تو بنظم آور این شعر و سحرگاه، بگاه
بجلال الدّین بر، خواجۀ مخدوم اجل
آنکه قدرش چو کشد دامن رفعت بر چرخ
همچو خشتک بودش شکل زمین زیر بغل
هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل
همه سرمایۀ کان پیش کفش یک خردل
گشتی ازآه عدوت آینۀ چرخ تباه
اگرش نیستی از خاطر پاکت صیقل
کان و دریا و سحاب ار نبود باکی نیست
دست راد تو بسندست از این هر سه بدل
جان تو در هنرآویخته چون قالب و روح
طبع تو با کرم امیخته چون موم و عسل
نفحۀ خلق تو همدم شده با بادصبا
رشتحۀ لطف تو همره شده با فیض ازل
ای کریمی که کند چرخ ز خورشید و هلال
جامۀ قدر ترا همره شده با فیض ازل
هر وجوهی که نویسند امل را برتو
درزمان آورد از بخشش تو خط وصل
زحمت آورده ام ای خواجه و دانم گویی
که چرا آخر؟ وزبهره چه و از چه قبل؟
آسمانم بصداع تو فرستاد ارنی
شیوۀ طبع دعاگو نبود زرق و حیل
زانکه در حادثه ها بر سرم ارسنگ آید
استعانت نکنم جز بخدای عزّو جلّ
مدّت عمر تو از دور فلک چندان باد
که حسابش زمائین درگذرد ان اقل
ز اتش مهر تو هردل که نباشد روشن
تیره بادآب حیاتش زچه از گرداجل

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ماجرایی که میان من و گردون رفتست
دوش بشنو که ترا شرح دهم از اوّل
هوش مصنوعی: داستانی که بین من و سرنوشت اتفاق افتاده را بشنو، که می‌خواهم از ابتدا برایت توضیح دهم.
تا سحر گه من و او دیده بهم بر نزدیم
بس که گفتیم و شنیدیم ز هرگونه جدل
هوش مصنوعی: تا صبح، من و او هرگز به یکدیگر نگاه نکردیم، زیرا آنقدر در مورد هر نوع بحث و گفتگو صحبت کردیم و شنیدیم.
در میان گفتمش ای از تو واز گردش تو
گشته اسباب نشاط دل خلقی مهمل
هوش مصنوعی: به او گفتم، ای کسی که به خاطر تو و دور و بر تو، وسایل شادی دل مردم نابود شده و بی ارزش شده است.
حرکاتت همه بی فایده چون شمع بروز
اختران تو همه شب رو چون نقددغل
هوش مصنوعی: تمام تلاش‌هایت بی‌فایده است، مانند شعله‌ای که در کنار نور ستاره‌ها به خاموشی می‌گراید. تو در طول شب، همچون ستاره‌ای درخشان می‌درخشی، اما ارزش واقعی‌ات با ترفندهای ظاهری سنجیده نمی‌شود.
هر یکی توی تو از توی دگر گنده تر است
زانکه بی مغزی و تو بر تو مانند بصل
هوش مصنوعی: هر کس در تو بزرگ‌تر از دیگری است، زیرا تو خودت را نمی‌شناسی و به مانند پیاز، خارج از لایه‌هایت، مغزت خالی است.
کیست در روی زمین از همه ارباب هنر ؟
کآب رویش نشدست از پی نام مستعمل
هوش مصنوعی: در این دنیا چه کسی می‌تواند به عنوان بزرگ‌ترین هنرمند شناخته شود؟ زیرا هیچ‌کس نمی‌تواند به اندازه او به خاطر کارهایش معروف شود.
از تو نقش امل خویش مضاعف بیند
آنکه او پردۀ کژ داد چو چشم احول
هوش مصنوعی: کسی که دچار نقص بینایی است، تصویر نادرستی از واقعیت می‌بیند و به همین دلیل، نمی‌تواند به درستی حقیقت را درک کند. او مانند کسی است که پرده‌ای غیرمنى دارد و نمی‌تواند به وضوح آنچه را که در اطرافش است، ببیند.
باز در خون جگر غرق بد سرتاپای
آنکه او را است روی کرد چو خطّ جدول
هوش مصنوعی: باز در خون جگر غرق بد سرتاپای آنکه او را است روی کرد چو خطّ جدول آن کسی که وقتی به او توجه می‌شود، به شدت متاثر و غمگین است، مانند درختی است که در خون خود غوطه‌ور شده است. او چنان در درد و رنج خود غرق شده که از او جز حالتی پریشان نمی‌بینیم، مانند خطی که در جدول کشیده شده است.
آنکه کمتر ز خرست اسب و طویله ست او را
و ز تو درمانده من سوخته چون خر بوحل
هوش مصنوعی: کسی که از خر کمتر است، او به جای اسب و طویله، در واقع به تو وابسته است. من هم مثل خر، در حال سوختن و درماندگی به سوی تو آمده‌ام.
کیست کو آبی دارد که زدست ستمت
جاودان بر سرآتش نبود چون مرجل ؟
هوش مصنوعی: کیست که آبی دارد و توانسته از دست ستم تو پایداری کند؟ آیا کسی هست که مانند مرجل، بر آتش نرود و همواره در سختی باشد؟
ایمه خودرورمشو حال من خسته ببین
که چه مایۀ ز تو و دورتو پذرفت خلل
هوش مصنوعی: ای دل، خودت را درگیر نکن و حال مرا ببین که چقدر خسته‌ام. ببین چه آسیب‌هایی از تو و اطرافیانت پذیرفته‌ام.
نه مرا حشمت و جاه و ونه مرا وقع و خطر
نه مرا نعمت و مال و نه مرا شغل و عمل
هوش مصنوعی: من نه به مقام و عظمت نیاز دارم و نه به احترام و خطر. نه به ثروت و نعمت احتیاج دارم و نه به کار و مشغله.
خود رها می نکند دامن من دست محن
خود گذر می نکند بر در من پای دول
هوش مصنوعی: دست تقدیر مرا تنها نمی‌گذارد و اجازه نمی‌دهد که از مشکلات کنار بروم. مشکلات و سختی‌ها مرتب به در خانه‌ام پا می‌زنند و من نمی‌توانم از آن‌ها فرار کنم.
آنچه من دیده ام از واقعه ها سربرنه
وانچه من می کشم از حادثه ها لاتسأل
هوش مصنوعی: آنچه من از حوادث و رویدادها مشاهده کرده‌ام، خود را نشان نمی‌دهد و آنچه که من از تجربیات و مشکلات شخصی‌ام می‌گذرانم، بهتر است درباره‌اش پرسشی نشود.
نه کریمی که کند کار پریشانم راست
نه بزرگی که کند مشکل حرمانم حل
هوش مصنوعی: نه از فردی مهربانی انتظار دارم که مشکلاتم را درست کند، و نه از کسی که احترام و بزرگی دارد، انتظار دارم که درد و رنج من را برطرف کند.
نه یکی دوست که پرسد که چه حالست ترا
اندرین عهد که شد کار معاشت مختل
هوش مصنوعی: هیچ دوستی نیست که بپرسد حال تو چگونه است در این زمانه که زندگی‌ات دچار مشکل شده است.
گرچه همچون شکرن خانه یی از نی بستتت
زندگی دارم کش چاشنیست از حنظل
هوش مصنوعی: اگرچه زندگی‌ام به شیرینی شکر نیست، اما همان‌طور که در خانه‌ای از نی زندگی می‌کنم، هنوز هم چاشنی تلخی مانند حنظل در آن وجود دارد.
کارما می نرود جز ز درستی بیمار
چند خوانیم و نویسیم صحیح و معتل
هوش مصنوعی: کارما تنها از راه درستی و صداقت به نتیجه می‌رسد. چه فایده دارد اگر فقط به نوشتن و گفتن بپردازیم در حالی که از حقیقت دور هستیم؟
ترّهاست ست سخن، ژاژمخا، یافه مگوی
حاصلی نیست ز تقریر براهین و علل
هوش مصنوعی: سخن بیهوده و بی‌فایده است، زیرا بحث و توضیحات زیاد هیچ نتیجه‌ای ندارد و ثمره‌ای ارائه نمی‌دهد.
زرهمی باید، زر،کار ززرراست شود
ور بود خود سخن تو همه وحی منزل
هوش مصنوعی: هر چیزی که به طور صحیح و درست انجام شود، ارزش و اهمیت خاصی دارد. حتی اگر خودت هم به اندازه کافی علمی و آگاهی نداشته باشی، سخنان و اندیشه‌هایت می‌توانند متکی به دانش و یافته‌های دیگران باشند.
چون ز من این همه بشنید مرا گفت الحق
همه حق بود که گفتی تو بتفصیل و جمل
هوش مصنوعی: وقتی او این همه را از من شنید، به من گفت که حقیقتاً همه چیزهایی که تو به تفصیل و کلی بیان کردی، درست بود.
لیک با این همه یک نیمه گنه نیز تراست
زانکه محروم بود دایم مرد کاهل
هوش مصنوعی: اما با این حال، حتی یک نیمه گناه هم بر دوش توست، زیرا مردlazy همواره از نعمت‌ها محروم است.
توچنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان
کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل
هوش مصنوعی: تو به قدری در خود فرورفته و تنها مانده‌ای که حتی نور آفتاب هم دیگر تو را نمی‌بیند.
پس توقّع بودت حشمت و نعمت ز کّسان
خه خه ! ای خام طمع مردک بیهوده امل
هوش مصنوعی: پس انتظار نداشته باشی که از افرادی که تنها سر و صدای زیادی دارند، ثروت و قدرت به دست آوری! ای جوان نادان، آرزوهایت بیهوده است.
خیز تا جانت برآید بنشین در کنجی
شب مخسب ایچ و میاسای که شومست کسل
هوش مصنوعی: بپا خیز و از جا برآی، برو و در گوشه‌ای بنشین. شب را بی‌حرکت نگذران و بی‌خیال نباش، زیرا در این حال، حالت کسل و خسته می‌شود.
قصّۀ خویش بنظم آر که من از پی تو
مشترییّ دارم پایۀ او بر ز زحل
هوش مصنوعی: داستان خود را به نظم درآور که من برای تو خریداری دارم که پایه‌اش بر زحل است.
گفتم این خود چه حدیثست؟ کرا میگویی
که نه من دیده نیم فایدۀ مدح و غزل
هوش مصنوعی: گفتم این چه داستان عجیبی است؟ به چه کسی اشاره می‌کنی که من هیچ بهره‌ای از ستایش و شعر ندارم؟
گیر بنشسم و جان کندم و شعری گفتم
منعمی کوکه نهد شعر مرا وقع و مجل
هوش مصنوعی: من نشستم و با تمام وجودم شعر گفتم، اما کسی نبود که به آن توجه کند و آن را در محافل به نمایش بگذارد.
گفت بسیار مگو گرچه کم اند اهل هنر
نشدستند بیکبار چنین مستأصل
هوش مصنوعی: بسیار صحبت نکن، هرچند که هنرمندان کم هستند و به یکباره نمی‌توان به وضعیتی چنین ناامیدکننده رسید.
تو بنظم آور این شعر و سحرگاه، بگاه
بجلال الدّین بر، خواجۀ مخدوم اجل
هوش مصنوعی: شما این شعر را به نظم بیاور و در صبحگاه، در وقت مشخصی به بزرگ‌مقام جلال‌الدین، آقای بزرگوار بپرداز.
آنکه قدرش چو کشد دامن رفعت بر چرخ
همچو خشتک بودش شکل زمین زیر بغل
هوش مصنوعی: آن کسی که مقام و منزلت او بر فراز آسمان‌هاست، همچون سنگی که به زمین گذاشته شده، در زیر دست و بال دیگران قرار دارد.
هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل
همه سرمایۀ کان پیش کفش یک خردل
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر بیان می‌کند که در مقابل دل بزرگ و توانای او، تمام هفت اقلیم جهان همچون یک اتاق کوچک به نظر می‌رسد. همچنین، تمام ثروت‌های موجود در زمین، در مقایسه با اهمیت و ارزش یک دانه خردل در زیر پای او به چشم نمی‌آید. به عبارتی، عظمت و جان‌مایگی دل او بر همه چیز دیگر غلبه دارد.
گشتی ازآه عدوت آینۀ چرخ تباه
اگرش نیستی از خاطر پاکت صیقل
هوش مصنوعی: اگر به خاطر تو از درد دشمنان خودی پیدا نشد، پس از یاد و خاطرت پاک باشد، آنچنان که آینه را از کدورت‌ها پاک می‌کنند.
کان و دریا و سحاب ار نبود باکی نیست
دست راد تو بسندست از این هر سه بدل
هوش مصنوعی: اگر کوه و دریا و ابر نبود، اشکالی ندارد؛ چرا که دست تو می‌تواند از هر سه به جایگاه خود برسد.
جان تو در هنرآویخته چون قالب و روح
طبع تو با کرم امیخته چون موم و عسل
هوش مصنوعی: وجود تو به هنر آمیخته است، مانند رابطه‌ای میان قالب و روح. همچنین سلیقه و ذوق تو با لطافت و خوبی پیوند خورده، مانند ترکیب موم و عسل.
نفحۀ خلق تو همدم شده با بادصبا
رشتحۀ لطف تو همره شده با فیض ازل
هوش مصنوعی: عطر و بوی وجود تو با نسیم صبح گره خورده و بخشش و مهرت در کنار فیض و رحمت اولیه قرار گرفته است.
ای کریمی که کند چرخ ز خورشید و هلال
جامۀ قدر ترا همره شده با فیض ازل
هوش مصنوعی: ای بخشنده‌ای که به خاطر خورشید و ماه، روزگار به گردش درآمده است و تو در لباس تقدیر، با نعمت‌های ازلی همراه شده‌ای.
هر وجوهی که نویسند امل را برتو
درزمان آورد از بخشش تو خط وصل
هوش مصنوعی: هر ویژگی یا نشانه‌ای که نویسنده از عشق و محبت تو در زمان حال بیان کند، به خاطر لطف و بخشش توست که به او اجازه می‌دهد این احساسات را به تصویر بکشید.
زحمت آورده ام ای خواجه و دانم گویی
که چرا آخر؟ وزبهره چه و از چه قبل؟
هوش مصنوعی: من زحمتی به تو آورده‌ام، ای آقا، و می‌دانم که ممکن است بپرسی دلیلش چیست؟ و از چه چیزی و به چه خاطر بوده است؟
آسمانم بصداع تو فرستاد ارنی
شیوۀ طبع دعاگو نبود زرق و حیل
هوش مصنوعی: آسمان به خاطر تو مرا به وضعیت درد و رنج مبتلا کرد. نمی‌توانم به روش غیرصادقانه و فریبکارانه درخواست کنم.
زانکه در حادثه ها بر سرم ارسنگ آید
استعانت نکنم جز بخدای عزّو جلّ
هوش مصنوعی: از آنجا که در مسیر مشکلات زندگی برایم دشواری‌ها و سختی‌ها به وجود می‌آید، تنها به خداوند بلندمرتبه و بزرگ پناه می‌برم و از هیچ کس دیگری یاری نمی‌طلبم.
مدّت عمر تو از دور فلک چندان باد
که حسابش زمائین درگذرد ان اقل
هوش مصنوعی: مدت عمر تو از گردش آسمان به قدری زیاد است که حساب آن از عمر زمین فراتر می‌رود.
ز اتش مهر تو هردل که نباشد روشن
تیره بادآب حیاتش زچه از گرداجل
هوش مصنوعی: اگر قلبی از محبت تو روشن نباشد، مانند تیره‌رو است. حیات او از چه چیزی می‌تواند باشد، در حالی که گرفتار قضا و سرنوشت است؟