شمارهٔ ۱۱۱ - وقال ایضاً یمدح الامیر الکبیر السعّید ضیاء الدّین احمد بن ابی بکر البیا بانکی
درست گشت همانا شکستگّی منش
که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش
دل شکسته به زلفش اگر برآغالی
کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش
دگر ندید کسی تندرست زلفش را
ز عهد آنکه خوش آمد شکست عهد منش
دلم نشست ز گرد هوای او بر باد
چو دید گرد ز عنبر نشسته بر سمنش
چو سایه پیش رخش خاک بر دهان فکند
گر آفتاب ببیند میان انجمنش
ندانم این همه دُرپاشی از کجا کردی
اگر به چشم من اندر نیامدی دهنش
ز جای خود برود سرو و جای آن باشد
چو در چمن بخرامد قد چو نارونش
دلم چنان به رخ و خال او برآشفتهست
که شد چو لاله رخ و خال پارهای ز تنش
به خون من ز چه شد تشنه چشم بی آبش؟
چو برد آب همه چشمهها چه ذقنش
در آب روشن اگر دیدهای تو سنگ سیاه
بیا ببین دل او در بر چو یاسمنش
صبا به عهد رخش بر چمن نمیگذرد
که نیست با رخ او بیش برگ نسترنش
اگر نه لاله و گل گشتهاند خوار و خجل
ز شرم آنکه بدیدند مست در چمنش
کله ز بهر چه بر خاک میزند لاله؟
گل از برای چه صد پاره کرد پیرهنش؟
بریخت خون جهانیّ و خود چهها کردی
اگر نبودی بیمار چشم تیغ زنش
ز خواب خوش چو بمالید دیده را گفتم
که نیک دادی مالش به دست خویشتنش
دهان پسته بدرّم برآورم مغزش
اگر بخندد پیش لب شکر سخنش
به مدح مکرم عالم مگر زبان بگشاد
که کردهاند دهان پر ز گوهر عدنش
جهان لطف و کرم کارساز ترک و عجم
پناه تیغ و قلم و سرور بزرگ منش
ضیاء ملّت و دین احمد ابی بکر آنک
چو احمدست و چو بکر سرت حسنش
چو بر مصالح ملکست همتّش مقصور
گرفت شاه جهان مستشار مؤتمنش
زمن شود چو زمین آسمان ز سطوت او
اگر نباشد بر وفق جنبش زمنش
چو مشک را جگر از بوی زلف او برسوخت
خطا بود که کنم نام نافۀ ختنش
لطیفتر ز خیالست در دماغ عدو
اگرچه هست گران گرز استخوان شکنش
پیاده شاه فلک در رکاب او بدود
به هر کجا که رخ آورد اسب پیل تنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریّا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک پیش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپختی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو به دریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش، ز رمح بابزنش
منافقی که ز تو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خود شود کفنش
عدو چو شمع بروزست، کشتنش شاید
که کنده باشد بر پای و بر گلو رسنش
فلک بر اهل هنرزان نمیکند سر راست
که همّت تو دوتا کرد پشت از مِننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
ز زنگبار بود تا به روم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
به کارنامهٔ مهر تو روح بر کارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریا همی دهد سفنش
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
زهی ضمیر فلک پیش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپختی سودای مغز پر فتنش
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو به دریا درون بود وطنش
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود ز خشم تو آتش، ز رمح بابزنش
منافقی که ز تو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشود کفنش
عدو چو شمع بروزست، کشتنش شاید
که کُنده باشد بر پای و بر گلو رسنش
فلک بر اهل هنر زان نمیکند سر راست
که همت تو دوتا کرد پشت از مِننش
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
ز زنگبار بود تا به روم تاختنش
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
به کارنامهٔ مهر تو روح بر کارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
عقیق را جگر از بیم خنجرت خون شد
چو اوفتاد گذر بر معادن یمنش
اگر پرد به پرّ کرکسان چو تیر عدوت
کند دو زاغ کمان تو طعمهٔ زغنش
زهی که اهل هنر را فنون انعامت
خلاص داد ز چنگ سپهر و مکر و فنش
چو شمع هر که زبان آوری کند دعوی
به گاه مدح تو یابند عاجز لگنش
چو خار گلبن دانش نهاد بی برگی
صریر کلک تو گردد نوای خارکنش
به فرّ مدح تو شد گفته این قصیده که خواست
به امتحان ز من خسته جان ممتحنش
تَوارُدی مگر افتاده بود در مطلع
بدین سبب رقمی از قصور بَرمَزنش
ظهیر اگرچه که صراف نقد اشعارست
گمان مبر که زند بنده قلب بر سخنش
که گاه فکرت اگر بنات نعش خورم
به نوک کلک به نظم آورم چنان پرنش
اگر خوشست چو خط پیش روی میدارش
پس ار کژست تو چون زلف بر قفا فکنش
بجز قبول تو حقّا اگر قبول کنم
وگر دهند مه و آفتاب در ثمنش
چو نور یافت ز نام تو کار بنده سزد
اگر شود سپری ظلمت شب محنش
دعای بنده چه حاجت کمال جاه ترا
که همرهست همه جا دعای مرد و زنش
شمارهٔ ۱۱۰ - و قال ایضاً: بخشید خواجه دوش مرا اسب خاص خویششمارهٔ ۱۱۲ - وله ایضاً: نکبت دانش است دولت موش
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
درست گشت همانا شکستگّی منش
که نیک از ان بشکست زلف پر شکنش
هوش مصنوعی: تازگی و زیبایی در شکست و افتادگی وجود دارد، زیرا از آنجا که زلفهای پیچیده و هزارنقش او به خوبی باز شدهاند.
دل شکسته به زلفش اگر برآغالی
کم از هزار نیابی به زیر هر شکنش
هوش مصنوعی: اگر دل شکستهای را که به زلف او وابسته است، به چشم بیاوری، میبینی که در زیر هر کدام از دردهایش، دنیا را کم از هزار بار نمیدانی.
دگر ندید کسی تندرست زلفش را
ز عهد آنکه خوش آمد شکست عهد منش
هوش مصنوعی: از زمان آنکه محبوب به زیباییاش توجه کرد و زلفهایش را بینقص و سالم نگه داشت، کسی دیگر را ندیدم که بهچنین حالتی باشد.
دلم نشست ز گرد هوای او بر باد
چو دید گرد ز عنبر نشسته بر سمنش
هوش مصنوعی: دل من از شوق دیدن او به تنگ آمده و به یاد او در حالت پریشانی هستم، چون وقتی که بوی خوش عطرش را میبینم که همچون گردی از عنبر روی گلهای خوشبو نشسته است.
چو سایه پیش رخش خاک بر دهان فکند
گر آفتاب ببیند میان انجمنش
هوش مصنوعی: زمانی که سایه، خاک را در مقابل چهرهاش میریزد، اگر آفتاب در میان جمع آن را ببیند، متوجه میشود.
ندانم این همه دُرپاشی از کجا کردی
اگر به چشم من اندر نیامدی دهنش
هوش مصنوعی: نمیدانم این همه شلوغی و اختلال از کجا به وجود آمده است. اگر تو به چشم من نیامدی، پس چه کسی باعث این آشفتگی شده است؟
ز جای خود برود سرو و جای آن باشد
چو در چمن بخرامد قد چو نارونش
هوش مصنوعی: اگر سرو از جایش برود و جای آن شخصی دیگر بایستد، مانند درختان چنار که در باغ به زیبایی و خرمی رشد میکنند.
دلم چنان به رخ و خال او برآشفتهست
که شد چو لاله رخ و خال پارهای ز تنش
هوش مصنوعی: دل من به شدت به هم خورده و مضطرب شده است، بهطوری که چهرهام شبیه گل لاله شده و نشانهای که از محبوبم بر تنش هست، مانند پارهای از پوست به نظر میرسد.
به خون من ز چه شد تشنه چشم بی آبش؟
چو برد آب همه چشمهها چه ذقنش
هوش مصنوعی: بخوان که چرا چشمان بیآب او تشنه است؟ وقتی که همه چشمهها را آب برداشتند، او چه حسی دارد؟
در آب روشن اگر دیدهای تو سنگ سیاه
بیا ببین دل او در بر چو یاسمنش
هوش مصنوعی: اگر در آب زلال، سنگ سیاهی را دیدی، برو و دل او را در آغوشش مثل یاسمنش ببین.
صبا به عهد رخش بر چمن نمیگذرد
که نیست با رخ او بیش برگ نسترنش
هوش مصنوعی: باد صبحگاهی به خاطر عهد و پیمان رخش، بر چمن نمیوزد، زیرا که دیگر باران او، بر افرازندهی نسترنها نیست.
اگر نه لاله و گل گشتهاند خوار و خجل
ز شرم آنکه بدیدند مست در چمنش
هوش مصنوعی: اگر نه لاله و گل به خاطر دیده شدن یک فرد در چمن، احساس شرم و خجالت کردهاند.
کله ز بهر چه بر خاک میزند لاله؟
گل از برای چه صد پاره کرد پیرهنش؟
هوش مصنوعی: چرا لاله برای چه چیزی سر خود را به زمین میزند؟ چرا گل برای چه چیزی لباسش را پاره کرد؟
بریخت خون جهانیّ و خود چهها کردی
اگر نبودی بیمار چشم تیغ زنش
هوش مصنوعی: اگر آن زن با تیغی که به چشمش میزند، بیمار نمیشد، تو چه کارها که کردی؟ خون بسیاری را بر زمین ریختی.
ز خواب خوش چو بمالید دیده را گفتم
که نیک دادی مالش به دست خویشتنش
هوش مصنوعی: وقتی از خواب خوش بیدار شدم و چشمهایم را مالیدم، با خودم گفتم که خوب است که خود را به دست خودم سپردم و به حال بهتری رسیدم.
دهان پسته بدرّم برآورم مغزش
اگر بخندد پیش لب شکر سخنش
هوش مصنوعی: اگر پوست پسته را بشکافم و مغزش را بیرون بیاورم، فقط درصورتی که مغز بخندد، حرف شیرینش را میزنم.
به مدح مکرم عالم مگر زبان بگشاد
که کردهاند دهان پر ز گوهر عدنش
هوش مصنوعی: در مدح و ستایش شخصیت بزرگ عالم، آیا زبان به سخن گشوده میشود؟ زیرا آنان که از دانش و فضیلت سرشارند، دهانشان پر از گنجهای بیپایان علم و معرفت است.
جهان لطف و کرم کارساز ترک و عجم
پناه تیغ و قلم و سرور بزرگ منش
هوش مصنوعی: جهان پر از لطف و محبت است و این کمک میکند به همه، چه ترک و چه عجم. در این دنیا، سلاح و هنر و بزرگی روح انسان، همه به عنوان پناهگاهی برای ما محسوب میشوند.
ضیاء ملّت و دین احمد ابی بکر آنک
چو احمدست و چو بکر سرت حسنش
هوش مصنوعی: نور ملّت و دین پیامبر، در وجود ابی بکر است. او همانند احمد و بکر، زیبایی و نیکیاش در سر و دلش موج میزند.
چو بر مصالح ملکست همتّش مقصور
گرفت شاه جهان مستشار مؤتمنش
هوش مصنوعی: هنگامی که تلاش شاه جهان برای تأمین مصالح و منافع کشورش محدود میشود، مشاور مورد اعتماد و کاردان او به کمک میآید.
زمن شود چو زمین آسمان ز سطوت او
اگر نباشد بر وفق جنبش زمنش
هوش مصنوعی: اگر قدرت او بر طبق خواستههای من نباشد، آنگاه زمین و آسمان از من تاثیر نمیپذیرند.
چو مشک را جگر از بوی زلف او برسوخت
خطا بود که کنم نام نافۀ ختنش
هوش مصنوعی: وقتی بوی زلف او به مشکی که در دل دارم میرسد، قلبم به آتش مینشیند. به اشتباه نمیتوانم نام عطر خوش نافهٔ ختن را فراموش کنم.
لطیفتر ز خیالست در دماغ عدو
اگرچه هست گران گرز استخوان شکنش
هوش مصنوعی: هرچند که دشمن ما، با چهرهی خشن و نیرومندش، به نظر میرسد که ترسناک و قوی باشد، اما در حقیقت، افکار و نقشههای او لطیفتر و ظریفتر از خیالاند.
پیاده شاه فلک در رکاب او بدود
به هر کجا که رخ آورد اسب پیل تنش
هوش مصنوعی: شاه آسمان به دنبالهروی او میدوید و هر جا که اسب بزرگش روی میآورد، او نیز به همان سمت میرفت.
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریّا همی دهد سفنش
هوش مصنوعی: به خاطر خدمت و به منظور گرفتن شمشیر تقدیر، ستاره ثریا همواره در حرکت است.
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
هوش مصنوعی: همواره باید مراقب باشی که قدرت و توانایی دشمن را به چالش نکشی، زیرا ممکن است او توانایی مقابله با تو را داشته باشد.
زهی ضمیر فلک پیش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
هوش مصنوعی: چه خوب است که ذهن تو مانند آسمان است، چنانکه باطن رازها و ظاهر نشانهها یکی هستند.
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپختی سودای مغز پر فتنش
هوش مصنوعی: کجا رفتهای در اوج خطر، اگر نتوانستی زیرکی و هوش دشمن را درک کنی؟
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو به دریا درون بود وطنش
هوش مصنوعی: عجبی ندارد که تیغ تو مانند قطره آبی است؛ چون اگر از دستت به دریا بیفتد، سرزمین اصلیاش همان دریاست.
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
هوش مصنوعی: در خانه فردی که بر خلاف تو عمل کرده، حالتی سبک و راحت وجود ندارد، و مانند عنکبوتی که به تار خود آویخته، در مشکلاتی گرفتار میشود.
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود زخشم تو آتش، ز رمح بابزنش
هوش مصنوعی: وقتی دشمن، دل تو را از زندگی محروم کند، به مانند این است که آتش وجود تو در حال سوختن است و زخم تو به دیگران آسیب میزند.
منافقی که ز تو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خود شود کفنش
هوش مصنوعی: منافقی که بر تو طغیان میکند، مانند زنبور است که کرمی را در پیله خود محبوس کرده و به آن آسیب میزند.
عدو چو شمع بروزست، کشتنش شاید
که کنده باشد بر پای و بر گلو رسنش
هوش مصنوعی: دشمن مانند شمع در روز ظاهر است و ممکن است با نابود کردن او، از ریشه و پایهاش خلاص شویم.
فلک بر اهل هنرزان نمیکند سر راست
که همّت تو دوتا کرد پشت از مِننش
هوش مصنوعی: آسمان به هنرمندانی که تلاش میکنند، بیرحم است و برای آنها مسیر مستقیم نمیسازد، زیرا تو با دو دستت تلاش و پشتکار زیادی را به نمایش گذاشتی.
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
ز زنگبار بود تا به روم تاختنش
هوش مصنوعی: زمانی که انگشتان تو بر لاغری کلک سوار شدند، همانند زنگی، تاخت و تاز آن را ادامه میدهند.
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
هوش مصنوعی: وقتی که سرت از چاه تاریک بالا میآید، جایی که باید نفس تازه کنی، نورها را میبینی.
به کارنامهٔ مهر تو روح بر کارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
هوش مصنوعی: وجود مهر تو باعث حیات و انرژی روح من است، وگرنه بدنش تنها مصرف کننده و بیفایده است.
ز بهر خدمتی از بهر قبضۀ شمشیر
فلک ز شکل ثریا همی دهد سفنش
هوش مصنوعی: به خاطر خدمت به هدفی بزرگ و مهم، حتی ستارهها نیز از حالت عادی خود خارج میشوند و برای آن تلاش میکنند.
همی نزید گردنکشی کمندی را
که داد تاب و توان بازوی عدو فکنش
هوش مصنوعی: برخی از گردنکشها و زورمندان را باید محدود کرد و کنترلشان را در دست گرفت تا نتوانند قدرت و توانایی دشمنان را به چالش بکشند.
زهی ضمیر فلک پیش فکرت تو چنانک
یکیست باطن اسرار و ظاهر علنش
هوش مصنوعی: ای کاش اندیشه تو همچون رازهای باطنی آسمان، با ظواهرش یکی باشد.
کجا شدی سر تیغ تو در سر دشمن
اگر نپختی سودای مغز پر فتنش
هوش مصنوعی: کجایی که سر نیزهات به دشمن میرسد اگر در روح و ذهنش فکری مغشوش نداری؟
شگفت نیست که تیغ تو قطره آبست
چو از کف تو به دریا درون بود وطنش
هوش مصنوعی: شگفتی ندارد که تیغ تو مانند قطرهای از آب است، زیرا اگر از دست تو به دریا بیفتد، در آنجا آشنا و جاودانه خواهد شد.
در سرای کسی کو در خلاف تو زد
سبک بود که شود عنکبوت پرده تنش
هوش مصنوعی: در خانه کسی که به شما بیاحترامی کرده، سبکی و بیارزشی وجود دارد، که مانند عنکبوتی میماند که به تارهای خود دراز کشیده و حس دلتنگی را به نمایش میگذارد.
چو خصم مرغ دلت را اجل کند بریان
بود ز خشم تو آتش، ز رمح بابزنش
هوش مصنوعی: وقتی دشمن، عشق و دلباختگی تو را نابود کند، مانند این است که او را سوخته و ویران کرده است. نیروی عشق تو به او مانند آتشسوزی در دلش خواهد بود و در نتیجه، او را رنج میدهد و عذاب میکند.
منافقی که ز تو طاغیست چون زنبور
چو کرم پیله قزا کند خودشود کفنش
هوش مصنوعی: منافقی که به طاغوت و ستمگری مایل است، مانند زنبوری است که در پیله کرم میرود و در واقع خود را در آن به دام میاندازد و خود را میپوشاند.
عدو چو شمع بروزست، کشتنش شاید
که کُنده باشد بر پای و بر گلو رسنش
هوش مصنوعی: دشمن مانند شمعی در روز روشن است و ممکن است که با کشتن او، پایهاش از زیر پایش کنده شود و از گلولههای سنجش هم در امان نماند.
فلک بر اهل هنر زان نمیکند سر راست
که همت تو دوتا کرد پشت از مِننش
هوش مصنوعی: در آسمان برای هنرمندان هیچ کجایی وجود ندارد، زیرا تلاش و اراده تو دو برابر شده و بر سختیها غلبه کرده است.
چو شد بنان تو بر لاغری کلک سوار
ز زنگبار بود تا به روم تاختنش
هوش مصنوعی: زمانی که دستان تو بر روی بدن لاغر کشیده شد، قلمی چون اسبی زنگزده به حرکت درآمد تا به من سرعت بخشد.
چو سر برآرد کلکت ز چاه ظلمانی
بود مطالع انوار جای دم زدنش
هوش مصنوعی: زمانی که سر تو از چاه تاریک بیرون بیاید، مکانی برای دم زدن و دیدن نورها خواهد بود.
به کارنامهٔ مهر تو روح بر کارست
وگرنه صرف کنند از ولایت بدنش
هوش مصنوعی: این جمله بیان میکند که عشق و محبت تو به روح زندگی میبخشد، در غیر این صورت، فقط بدن و ظاهر انسان باقی میماند و بدون روح، معنایی ندارد.
عقیق را جگر از بیم خنجرت خون شد
چو اوفتاد گذر بر معادن یمنش
هوش مصنوعی: عقیق به خاطر ترس از خنجر تو به خون نشسته و زمانی که بر معادن یمن افتاد، زخمی شد.
اگر پرد به پرّ کرکسان چو تیر عدوت
کند دو زاغ کمان تو طعمهٔ زغنش
هوش مصنوعی: اگر پردهای بر کشتن دشمنانت بیفکنی، مانند تیرهایی که به سوی آنها پرتاب میشود، دو زاغ تو را به طعمهاش تبدیل میکند.
زهی که اهل هنر را فنون انعامت
خلاص داد ز چنگ سپهر و مکر و فنش
هوش مصنوعی: آفرین بر افرادی که با هنر خود، از مشکلات و تزویرهای دنیا رهایی یافتهاند و از مهارتهایشان بهرهمند شدهاند.
چو شمع هر که زبان آوری کند دعوی
به گاه مدح تو یابند عاجز لگنش
هوش مصنوعی: هر کسی که بخواهد در مدح تو سخن بگوید، مانند شمعی است که در برابر نور تو کمتوان و ناتوان به نظر میرسد.
چو خار گلبن دانش نهاد بی برگی
صریر کلک تو گردد نوای خارکنش
هوش مصنوعی: دانش مانند گلستانی است که با وجود جمعیت خارها و بیبرگیاش، صدای قلم تو میتواند همچون نوای چاکزن، آن را زنده و زیبا کند.
به فرّ مدح تو شد گفته این قصیده که خواست
به امتحان ز من خسته جان ممتحنش
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از شرایطی سخن میگوید که به خاطر تمجید از کسی یا چیزی، قصیدهای را مینویسد. این قصیده به نوعی آزمونی برای او محسوب میشود و او دچار خستگی و فشار روحی ناشی از این آزمون شده است. احساس میکند که در این مسیر تحت امتحان قرار دارد و به نوعی بار این تمجید بر دوش او سنگینی میکند.
تَوارُدی مگر افتاده بود در مطلع
بدین سبب رقمی از قصور بَرمَزنش
هوش مصنوعی: گویی در آغاز کار، اشتباهی رخ داده که باعث شده نقصی بر او وارد شود.
ظهیر اگرچه که صراف نقد اشعارست
گمان مبر که زند بنده قلب بر سخنش
هوش مصنوعی: اگرچه ظهیر شاعر مهارتی در شعر دارد، اما نباید فکر کنی که من به خاطر سخنان او قلبم را به او میتراشم.
که گاه فکرت اگر بنات نعش خورم
به نوک کلک به نظم آورم چنان پرنش
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که گاهی اوقات افکار و خیالات میتوانند به قدری غنی و پر از زیبایی باشند که انسان قادر است آنها را به کلمات و نظم تبدیل کند. در حقیقت، وقتی ذهن به تفکر و خلق مشغول میشود، میتواند آثار قابل توجهی تولید کند.
اگر خوشست چو خط پیش روی میدارش
پس ار کژست تو چون زلف بر قفا فکنش
هوش مصنوعی: اگر زندگی و حال تو زیباست، مانند خطی که در مقابل چشم قرار دارد، پس چگونه میتوانی خود را همچون زلفی پیچیده نشان دهی؟
بجز قبول تو حقّا اگر قبول کنم
وگر دهند مه و آفتاب در ثمنش
هوش مصنوعی: اگر غیر از رضایت و قبول تو را بپذیرم، حقیقتاً چیزی را قبول نکردهام، حتی اگر ماه و خورشید را به بهایش بدهند.
چو نور یافت ز نام تو کار بنده سزد
اگر شود سپری ظلمت شب محنش
هوش مصنوعی: وقتی که بندۀ تو نام تو را به یاد میآورد و از نور آن بهرهمند میشود، شایسته است که اگر شب تاریک و ظلمانی فرا برسد، آن نور به عنوان سپری محافظتکننده عمل کند.
دعای بنده چه حاجت کمال جاه ترا
که همرهست همه جا دعای مرد و زنش
هوش مصنوعی: دعای بنده چه نیازی به کمال و عظمت تو دارد، زیرا دعای مرد و زن در هر کجا به هم پیوسته است.