گنجور

شمارهٔ ۱۰۴ - وله لیضآ یمدحه

کسی که دست چپ از دست راست داند باز
باختیار ز مقصود خود نماند باز
ولی شقاوت کلّی چو در کسی آویخت
بساکه شربت ناکامیش چشاند باز
ستیزۀ من و گردون بغایتی برسید
که جان همی دهم و او نمی ستاند باز
خیال دست تو باد آمدست چشم مرا
که درّو لعل بدامن همی فشاند باز
بذوق جان من اندر حدیث تو نمکیست
که خون از این دل ریشم همی چکاند باز
شب دراز بود بازمانده دیدۀ من
چنین بود چو ز خاک در تو ماند باز
بجست و جوی خیال تو مردم چشمم
سرشک را بچپ و راست می دواند باز
چنانک پیرهن غنچه دست باد صبا
لباس صبرم در پای می دراند باز
هزار مشعله در گیرم از نفس هرگاه
که آب دیدۀ من شعله یی نشاند باز
بسان بوی بباد صبا در آویزم
بر آستان توام بوک بگذراند باز
بچار میخ مژه اشک را ببند کنم
ز گوشه یی چو ببینم برون جهاند باز
زهاب دیدۀ من ابر را مباد حلال
اگر ز اشک من این ماجرا نراند باز
چو دید برق جهنده زابر، جانم گفت
که این بمسرع درگاه خواجه ماند باز
شفاعتش کن و درخواه تا زسوزدلم
حکایتی اگرش اوفتد رساند باز
اگر بسهو نشاطی سوی من آرد روی
زمن فراق توش در زمان رماند باز
چنین که مرغ دلم شد شکسته بال زهجر
مگر زوصل تو پر را بگستراند باز
بخاک پای تو سوگند خورد مردم چشم
که تا زمانه گل وصل نشکفاند باز
بصدهزار جگرگوشه گرچه گیرد بار
بیفکند که یکی را نپروراند باز
بآب دیده همی تر کنم زمین تابوک
زخار هجرگل وصل برد ماند باز
رهی بطبع گرانست و حضرت تو بلند
بخدمت تو رسیدن نمی تواند باز
زلطف عاطفتت جذبه یی همی باید
که بنده را زگرانی خود رهاند باز
اگر زوصل تو سرشته یی بدست آرم
که آب راحتم از چاه غم خوراند باز
زمانه باهمه نیروی خویش نتواند
که نیم تار از آن رشته بگسلاند باز
شوم چو نامه بپهلو سوی درت غلطان
گرم عنایت تو سوی خویش خواند باز

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

کسی که دست چپ از دست راست داند باز
باختیار ز مقصود خود نماند باز
هوش مصنوعی: کسی که می‌داند چگونه از امکانات و توانایی‌های خود بهره ببرد، در نهایت به هدفش می‌رسد و هیچ چیزی او را از رسیدن به آن بازنمی‌دارد.
ولی شقاوت کلّی چو در کسی آویخت
بساکه شربت ناکامیش چشاند باز
هوش مصنوعی: وقتی که بدبختی به کسی چنگ می‌زند، می‌توان گفت که او طعم تلخی‌های زندگی را چشیده است.
ستیزۀ من و گردون بغایتی برسید
که جان همی دهم و او نمی ستاند باز
هوش مصنوعی: جنگ و جدالی که من با روزگار دارم به جایی رسیده که حتی حاضر شده‌ام جانم را بدهم، اما گردون (روزگار) همچنان مرا نمی‌گیرد.
خیال دست تو باد آمدست چشم مرا
که درّو لعل بدامن همی فشاند باز
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که در خیال من، دست تو مانند بادی وزیده است و چشمانم در حال تماشای آن هستند؛ گویی که تو مروارید و جواهری را به دامن من می‌افکنی و دوباره آن را برمی‌گردانی.
بذوق جان من اندر حدیث تو نمکیست
که خون از این دل ریشم همی چکاند باز
هوش مصنوعی: ذوق و شوق من وقتی به داستان تو می‌رسد، مانند نمکی است که از دل پاره‌پاره‌ام خون می‌چکاند.
شب دراز بود بازمانده دیدۀ من
چنین بود چو ز خاک در تو ماند باز
هوش مصنوعی: شبی طولانی و به یاد ماندنی بود که چشمان من در حالتی از اندوه و درد غرق بودند، مانند اینکه از خاک به یاد تو باقی مانده‌اند.
بجست و جوی خیال تو مردم چشمم
سرشک را بچپ و راست می دواند باز
هوش مصنوعی: در جستجوی تصویر تو، چشمانم از گریه و اشک پر شده و آن‌ها همچنان به این سو و آن سو می‌روند.
چنانک پیرهن غنچه دست باد صبا
لباس صبرم در پای می دراند باز
هوش مصنوعی: مانند آنکه نسیم صبح، لباس نازک غنچه را می‌درد، این بار صبر من را نیز در کنار می‌کشد.
هزار مشعله در گیرم از نفس هرگاه
که آب دیدۀ من شعله یی نشاند باز
هوش مصنوعی: هر بار که اشک‌های من شعله‌ای را روشن می‌کند، هزار آتش شعله‌ور را در دلم به وجود می‌آورم.
بسان بوی بباد صبا در آویزم
بر آستان توام بوک بگذراند باز
هوش مصنوعی: مثل بویی که در باد صبحگاهی است، به آستان تو آویزانم، به امید اینکه دوباره بتوانم از کنار تو بگذرم.
بچار میخ مژه اشک را ببند کنم
ز گوشه یی چو ببینم برون جهاند باز
هوش مصنوعی: هر بار که اشک برمژه‌هایم می‌نشیند، می‌خواهم آن را پنهان کنم و وقتی از گوشه‌ای به دنیا نگاه می‌کنم، می‌بینم که همه چیز دوباره به راه خود برگشته است.
زهاب دیدۀ من ابر را مباد حلال
اگر ز اشک من این ماجرا نراند باز
هوش مصنوعی: چشمان من بارانی نخواهد داشت، اما اگر اشک‌های من این داستان را فراموش نکند، نیکو نیست.
چو دید برق جهنده زابر، جانم گفت
که این بمسرع درگاه خواجه ماند باز
هوش مصنوعی: وقتی که برق درخشان و سریع را دیدم، جانم حس کرد که این نور همان دروازه‌ای است که به سوی خواجه باز مانده است.
شفاعتش کن و درخواه تا زسوزدلم
حکایتی اگرش اوفتد رساند باز
هوش مصنوعی: از او بخواه تا به من شفاعت کند و درخواستی داشته باشد، چون اگر او از حال و روز دل سوخته‌ام باخبر شود، داستانی برای بازگو کردن خواهد داشت.
اگر بسهو نشاطی سوی من آرد روی
زمن فراق توش در زمان رماند باز
هوش مصنوعی: اگر به طور ناخواسته شادی‌ای از طرف تو به من برسد، فراق تو در این زمان به فراموشی سپرده خواهد شد.
چنین که مرغ دلم شد شکسته بال زهجر
مگر زوصل تو پر را بگستراند باز
هوش مصنوعی: دل من مانند پرنده‌ای است که به خاطر دوری‌ات دچار آسیب و شکست شده است، آیا ممکن است تنها با یاد تو دوباره بال و پرش را بگسترد؟
بخاک پای تو سوگند خورد مردم چشم
که تا زمانه گل وصل نشکفاند باز
هوش مصنوعی: من به خاک پای تو قسم می‌خورم، مردم چشم به راهم که تا زمانه، گل وصال را نرساند و باز نکند.
بصدهزار جگرگوشه گرچه گیرد بار
بیفکند که یکی را نپروراند باز
هوش مصنوعی: اگرچه صد هزار فرزند دلبند را بر دوش بکشد، باز هم نمی‌تواند حتی یکی از آن‌ها را درست بزرگ کند و پرورش دهد.
بآب دیده همی تر کنم زمین تابوک
زخار هجرگل وصل برد ماند باز
هوش مصنوعی: با اشک‌های خودم زمین را مرطوب می‌کنم تا در پیِل خشک زخم جدایی، گل وصال را برسانم و باز هم منتظر بمانم.
رهی بطبع گرانست و حضرت تو بلند
بخدمت تو رسیدن نمی تواند باز
هوش مصنوعی: مسیر رسیدن به تو دشوار و سنگین است و مقام تو به قدری بلند است که کسی نمی‌تواند به راحتی به خدمت تو برسد.
زلطف عاطفتت جذبه یی همی باید
که بنده را زگرانی خود رهاند باز
هوش مصنوعی: از روی محبت و لطفی که داری، باید جاذبه‌ای در وجودت باشد که بنده را از بار سنگین غم و دردی که بر دوش دارد، رها کند.
اگر زوصل تو سرشته یی بدست آرم
که آب راحتم از چاه غم خوراند باز
هوش مصنوعی: اگر بتوانم آن قدرت را پیدا کنم که آب را از چاه غم خارج کنم و آرامش را به وجود بیاورم، همه چیز خوب خواهد شد.
زمانه باهمه نیروی خویش نتواند
که نیم تار از آن رشته بگسلاند باز
هوش مصنوعی: زمانه به هیچ‌وجه نمی‌تواند حتی یک تار از آن رشته را پاره کند.
شوم چو نامه بپهلو سوی درت غلطان
گرم عنایت تو سوی خویش خواند باز
هوش مصنوعی: تا زمانی که به در تو می‌رسم، همچون نامه‌ای به کنارت می‌غلطم و در گرمای محبت تو، دوباره به سمت خود می‌خوانم.