گنجور

شمارهٔ ۱۰۱ - وقال ایضاٌ و یصف الشیب

رسول مرگ ز ناگه بمن رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند، کار بساز
کمان پشت دوتا چون بزه درآوردی
ز خویش ناوک دلدوز حرص دور انداز
چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا
ز گوش پنبه برون کن، به کار خود پرداز
میان پنبه و آتش کسی چو جمع نکرد
چه می کنی سر چون پنبه زار و آتش آز؟
چو صبح پیری پف کرد، شمع عمر بمرد
اگرچه جانی هم می کند بسوز و گداز
بریخت آب حیات و برفت باد بروت
نماند قوت پای و ضعیف گشت آواز
بسوی خاک همی بایدت نمود سجود
کنون که قامت تو شد دوتا چو بانگ نماز
نه هرکجا که بود برف، آتش افروزند؟
ز برف پیری شد سینۀ من آتش باز
ستون خیمۀ قالب کنم دو دست ضعیف
چو من ز پستی خرپشته را برم بفراز
بپای خاستن از دست برنمی خیزد
ازآن بدست کنم چون کنم قیام آغاز
سرم بخاک فرو می شود ز پشت دوتا
بخاک سر چو فرو شد کجا برآید باز؟
ز ضعف زانوی خود بوی مرگ می شنوم
ز عجز چون سربینی نهم به زانو باز
سرم ز آتش پیری به شمع ماند و زود
نهد اجل سر این شمع در دهانۀ گاز
تبارک الله از آن میل من بروی نکو
تبارک الله از آن قصد من به زلف دراز
کنون چه گیسوی مشکین مرا چه مار سیاه
کنون چه شعلۀ آتش مرا چه شمع طراز
دریغ جان گرامی که رفت در سر تن
دریغ روز جوانی که رفت در تک و تاز
دریغ دیده که برهم نهادمی باید
کنون که چشم بکار زمانه کردم باز
دریغ و غم که پس از شصت و اند سال از عمر
ز ناگهان بسفر میروم نه برگ و نه ساز
به صدهزار زبان گفت در رخم پیری
که این نه جای قرار است خیز و واپرداز
فروشدت بگل شیب پای ضعف بکش
برآمدت ز گریبان عجز سر مفراز
چو جلوگاه حواصل شد آشیانۀ زاغ
مکن به پر هوس در هوای دل پرواز
برون ز کنج قناعت منه تو پای طلب
که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز
ز آرزوی و هوس نفس خویش سیر مکن
درنده تر بود آنگه که سیر گشت گراز
ز خشم و شهوت، خود را دد و ستور مکن
بحلم و علم چو زیشان نمیشوی ممتاز
ز پیش خود بفرست آنچه دوستر داری
که گم شود ز تو هرچه از پس تو ماند باز
ترا بجز تن فانی و جان باقی نیست
ز هرچه حاصل تست از جهان هزل و مجاز
برای این تن فانی هزار رگ و نوا
بساختی، یکی از بهر جان پاک بساز
چو شیرمردان، با محنت و بلا خو کن
که بس زنانه متاعیست عیش و نعمت و ناز
ز دانۀ دلت آمد به بار خوشۀ حرص
بجز نیاز چه آرد به بار تخم نیاز
چو آب گنده ز مخرج، سوی نشیب مپوی
چو آب زنده ز چشمه بسوی بالا یاز
تو با حریف دغادست خون همی بازی
کمال فکر بکار آر و هیچ سهو مباز
چو استوار نباشد بنای عمر چه سود؟
چو پایدار نباشد به جاه و مال مناز
بعشق بازی این گنده پیر، هردو جهان
به باد دادی و با تو نشد دمی دمساز
عروس ایمان مانده برهنه وز صد دست
برای هیزم دوزخ بهم کشیده جهاز
بامر شرع تصرف در آفرینش کن
که از حدود نشاید گذشت جز به جواز
نوازشی بکن اسلام را که گشت غریب
نخواهی آنکه لقب باشدت غریب نواز؟
رها مکن که سر دیو در میان باشد
به خلوتی که ترا با خدای باشد راز
تجارت ره حق چون کنی بشرکت دیو
ز سود و مایه زیان آورد چنین انباز
ره سلامت اگر می روی مجرد شو
که جز عنا نفزاید، ترا لباس و طراز
ببین که آبی خوشبو چو جامه پشمین کرد
حرام گشت برو کارد از ره اعزاز
به تیغ مطبخ از آن مثله شد که درپوشید
لباس تو برتو از دماغ گنده پیاز
ز صد یکی چو نخواهد گرفت در تو سخن
همان به است که در موعظت کنم ایجاز
به گردن تو رسد حلقۀ کمند اجل
تو خواه نرمک بنشین و خواه تیز بتاز
درود باد ز ما بر روان صاحب شرع
که بر نبوت او مهر شد در اعجاز

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: سیاوش جعفری

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.