غزل شمارهٔ ۴
بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را
گریه گرفت در حنا پنجهٔ آفتاب را
تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم
بیشتر است حرص می، رندِ تُنکشراب را
بسکه ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی
شبپره تنگ در بغل میکند آفتاب را
سوخته کشت آرزو بسکه ز برق هجر او
سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را
دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه میکند
بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را
بسکه ز ننگ بخت من گشته بطبعها گران
منع برادری کند مرگ ز عار خواب را
دم به شماره چون فتد، در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان نالهٔ بیحساب را
سلسله تا به سلسله، موی به موی تا میان
دست به دست می دهد زلف تو پیچ و تاب را
گریه به حال دل کلیم اینهمه از چه میکنی؟
اشک مریز اینقدر شور مکن کباب را
اطلاعات
وزن: مفتعلن مفاعلن مفتعلن مفاعلن (رجز مثمن مطوی مخبون)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بسکه ز دیده ریختم خون دل خراب را
گریه گرفت در حنا پنجهٔ آفتاب را
هوش مصنوعی: به خاطر غم و درد فراوانی که از دل به چشم ریختهام، به اندازهای اشک ریختهام که حالا رنگ حنا را هم تحت تأثیر قرار داده و حالتی غمگین به آن بخشیده است، گویی آفتاب هم از این وضعیت متاثر شده است.
تاب نظر ندارم و ضبط نگه نمی کنم
بیشتر است حرص می، رندِ تُنکشراب را
هوش مصنوعی: من توانایی دیدن را ندارم و نمیتوانم به دقت نگهدارم، حرص و طمع من بیشتر از آن است که یک رند خوشگذران بتواند تحمل کند.
بسکه ز تیره روز من دهر گرفته تیرگی
شبپره تنگ در بغل میکند آفتاب را
هوش مصنوعی: به خاطر سختیها و ناامیدیهایی که در زندگیام تجربه کردهام، روزهایم به شدت تاریک شده و حتی روشنایی آفتاب نیز گاهی در دل این تیرگیها پنهان میشود.
سوخته کشت آرزو بسکه ز برق هجر او
سایه گر افکند بر او خشک کند سحاب را
هوش مصنوعی: آرزوها به خاطر جدایی او مثل کشتزاری سوخته شدهاند. حتی اگر باران هم ببارد، عطش و نیاز به او به قدری زیاد است که دیگر نمیتواند کمک کند.
دل چو فریب او خورد، صبر و خرد چه میکند
بدرقه چاره کی کند رهزنی سراب را
هوش مصنوعی: وقتی دل انسان فریب میخورد، صبر و عقل چه تأثیری میتوانند داشته باشند؟ چگونه میتوان به راهی که فریب و گمراهی است، پاسخ داد؟
بسکه ز ننگ بخت من گشته بطبعها گران
منع برادری کند مرگ ز عار خواب را
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر احساس ناامیدی و شرمندگی شاعر نسبت به بخت و سرنوشت خود است. شاعر میگوید به حدی از بداقبالی و ننگ رنج میبرد که حتی مرگ هم از عیوبش شرم میکند و نمیتواند به او خواب آرامی بدهد. به عبارتی، سرنوشت او به قدری سنگین و مشکل است که حتی مرگ نیز به خاطر عار او نمیتواند آسایش را به ارمغان بیاورد.
دم به شماره چون فتد، در دم واپسین دلا
قدر بدانی آن زمان نالهٔ بیحساب را
هوش مصنوعی: زمانی که نفسها به شمارش افتاده و به پایان نزدیک میشود، ای دل، در آن لحظه آخر ارزش آن نالههای بیپایان را درک خواهی کرد.
سلسله تا به سلسله، موی به موی تا میان
دست به دست می دهد زلف تو پیچ و تاب را
هوش مصنوعی: موی تو از یک سر به سر دیگر، مانند زنجیری که به زنجیر دیگری وصل است، پیچ و تاب میخورد و یا به نوعی از دستی به دست دیگر منتقل میشود.
گریه به حال دل کلیم اینهمه از چه میکنی؟
اشک مریز اینقدر شور مکن کباب را
هوش مصنوعی: چرا اینقدر برای دل نیاسودهی کلیم گریه و زاری میکنی؟ اینقدر اشک نریز و اینقدر شور و غم نداشته باش که مانند کباب در آتش بسوزی.