شمارهٔ ۱۵ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن طالب علیه الصلواة و السلام
هزار شکر که سرمستم از شراب طهور
بری است شیشه ام از خاره و می ام از انگور
رساست مستی ام از جام همت سرشار
سزاست ساغرم از کاسهٔ سر فغفور
ز سنگسار غم از استخوان سوده تنم
به زخمهای درون بسته مرهم کافور
چه دل نهی به غم روزگار شرمت باد
که از تو خانه اندوه شد سرای سرور
مشو به وادی ظلمت سرای تن خرسند
ترا که در کف دل داده اند شمع شعور
به سرخ و زرد جهان دل منه که پیوسته
مزاج مرد نفور است از متاع غرور
سرور خاطرت از آسمان امید مدار
زمهربانی تو خاطری نشد مسرور
چو دستگیر ضعیفانی از بلا مهراس
بس است پردهٔ افت به خرمن از پر مور
ترا ز پهلوی خود گر رسد گزند سزاست
دلت زجوش هوس گشته خانهٔ زنبور
ز راز سینهٔ دلمردگان شدن آگاه
بود به دیدهٔ اهل تمیز کشف قبور
اگر چه پای دلم سوده گشت تا زانو
ولی به رفتن از خود ندارمش معذور
تو چون به کعبهٔ رفتن ز خویش ره بردی
به حیرتم که دگر آمدن به خود چه ضرور
ز درد عشق توام داغ حرز بازوی دل
ز فیض یاد تو غم در حریم سینه سرور
بیا مرو که دل غم کشیدهٔ ما را
بود ز آمدن و رفتن تو ماتم و سور
به هر خرابه که سرو تو در خرام آید
شود ز خانهٔ چشم نظارگی معمور
به زور گریه، دل یار را به درد آرم
که آب جا به دل سنگ می کند به مرور
کدام شب که نه از جذب نشتر مژه اش
رگم ز پوست برون جسته چون رگ طنبور
رخت ز پهلوی زلف است پر به دل نزدیک
که پیش پای نماید شبانگه آتش دور
به رنگ جوهر آئینه از رخ و زلفش
به پیچ و تاب اسیرم میان ظلمت و نور
ز گردن تو عیار است خون ناحق خلق
به رنگ بادهٔ لعل از صراحی بلور
برد ز یک گل رخسار صد گلستان فیض
کند نسیم نگه بر گل رخت چو عبور
چه حکمت است که نزدیک می شود با دل
بود مزاج تو چندانکه از مروت دور
ترا کسی که در آغوش خویش گیرد تنگ
بود چو کسوت فانوس گردآور نور
سفیدبختی عشاق صورتی دارد
اگر ز تیرگی آید برون شب دیجور
گره ز رشتهٔ تقدیر از نتوان کرد
شود کفت همه یک ناخن ار چو سم ستور
قماش خلعت هستی است اینکه می نگری
چو تار و پود بهم درشده سنین و شهور
ز فیض باطل دیوانگان مشو غافل
کز آتش دل ما روشن است شمع شعور
اگرچه سرمه شد او من غبار راه شدم
سزد که جوش زند خون رشک از رگ طور
نشد ز مهر بما نرم شانه گردد یار
کشیده ام ببرش چون کمان همیشه به زور
خوشا دلی که به ارباب درد می جوشد
مجو ز خاطر مسرور خلق فیض سرور
همیشه باد گرفتار درد بی دردی
دلی که نیست ز بیداد عافیت رنجور
به روی خاک نشین زنگ غم نمی باشد
اگر تو دیده وری آینه است نعل ستور
ز آسیا چه رسد دانه را به غیر شکست
مدار از فلک بی مدار چشم حضور
نشسته بر دلم از بس ز چرخ گرد ملال
چو شمع خلوت فانوس رفته زنده به گور
فلک به قصد گزندم به ثابت و سیار
کدام شب که نشوریده خانهٔ زنبور
گه کنایه مرا ریزه خوانی اغیار
فشانده سونش الماس در دل ناسور
کجا روم به که گویم که گشته است دلم
ز وضع اهل زمان تنگتر ز دیدهٔ مور
حذر ز محفل یاران این زمانه حذر
حذر ز خانهٔ زنبور یعنی از شر و شور
همه بدست و زبان در پی گزند هم اند
نه دوستی نه نمکخوارگی بود منظور
جدا ز هم چو شوند این جماعت از غیت
بهم زنند ز دنبال نیش چون زنبور
ز همگنان چنینم خدا نگهدارد
که جمله دیو سرشتند وز آدمیت دور
نظر به باطن شان حق به جانب همه است
که طبع شان بود از یکدگر همیشه نفور
شما که خوب توانید شد به صحبت خوب
ز همنشینی او باش بد شدن چه ضرور
قسم به صدق و صفای سحر که نبود و نیست
به جز نصیحت ازین گفتگو مرا منظور
خداگو است که من خیرخواهم احبابم
به خاطرم بدی هیچکس نکرده خطور
مرا که داده خدا منصب سخندانی
به غیر مدح سرائی چرا کنم مذکور
دگر ز ذکر که شمع زبان مرا افروخت
که طعنه زن شد ازو بر سحر شب دیجور
نسیم لطف خدیوی مگر وزید کزو
شنیده بودی دم عیسوی دل رنجور
شهنشهی که پی سجدهٔ درش هر شام
نهاد مهر سر بندگی به خاک از دور
شهنشهی که به درگاه قدر او فغفور
ز سر به خاک مذلت نهاد تاج غرور
شهنشهی که گرههای بیضهٔ فولاد
گشاده می شود از حکم او به ناخن مور
به رنگ غنچه زبان لخت خون به کاهش باد
کسی که شد به لبش غیر یاعلی مذکور
ز بیم شحنهٔ نهی تو تا به صبح نشور
غنوده دختر رز در مشیمهٔ انگور
به چشم صبح که گنجور نقد خورشید است
کشیده اند ز خاک در تو سرمهٔ نور
بدور شحنهٔ عدل تو می سزد که کند
چو مهره جا بسر مار بیضهٔ عصفور
رسد به عالم دل پیروت به آسانی
که گنج مخفی اسرار را تویی گنجور
سفیدبختی اعدای تیره باطن تو
نمونه ای بود از پرده های دیدهٔ کور
به جنب رای تو بی نور دیدهٔ خورشید
به پیش خلق تو صد خلد معترف به قصور
به جز ولای تو صوم و زکات مجزی نیست
به غیر مهر تو نبود نماز و ححج منظور
مخالف تو اگر در حیرم کعبه شود
چنان بود که به دیوار دست مالد کور
به ریگ بحر و بیابان محاسبان قضا
فضایل تو شمردند و ماند نامحصور
من فقیر ز فضلت چه می توانم گفت
به غیر اینکه شوم معترف به عجز و قصور
که داد مدح سرائیت می تواند داد
ز دامن صفتت کوته است دست شعور
ز حضرت تو الهی امید میدارم
که صبح روز جزا با وجود فسق و فجور
به دوزخم نفرستی که دوزخ دگر است
مرا به دشمن آل نبی شدن محشور
ز شعر و شاعریم اینقدر نتیجه بس است
که در زمانه به مداحی توام مشهور
بس است جایزهٔ نظم من همین جویا
که روز حشر شوم با سگان او محشور
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت امام علی نقی (ع): زجوش سبزه و گل کرده ابر فصل بهارشمارهٔ ۱۶ - در منقبت حضرت امام حسین (ع): ز همتم نبود احتیاج با گوهر
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
هزار شکر که سرمستم از شراب طهور
بری است شیشه ام از خاره و می ام از انگور
هوش مصنوعی: هزاران بار سپاس که به خاطر نوشیدنی پاک و خالصی که دارم، از حال خوشی برخوردارم. بطری من از زخمهای زندگی پر شده و نوشیدنیام از انگور درست شده است.
رساست مستی ام از جام همت سرشار
سزاست ساغرم از کاسهٔ سر فغفور
هوش مصنوعی: مستی من از پر بودن جام ارادهام لذتبخش است و ساغر من از کاسهی سر فغفور یعنی از جا و منبعی با عظمت، سرشار است.
ز سنگسار غم از استخوان سوده تنم
به زخمهای درون بسته مرهم کافور
هوش مصنوعی: غم مانند سنگی بر روی استخوانهایم فشار میآورد و درونم پر از زخمهای پنهان است که به آنها درمانی مانند کافور نیاز دارم.
چه دل نهی به غم روزگار شرمت باد
که از تو خانه اندوه شد سرای سرور
هوش مصنوعی: دل خود را به غم روزگار نمیسپاری، که شرم تو را فرامیخواند؛ چون خانه شادیات به خاطر تو به مکانی برای اندوه تبدیل شده است.
مشو به وادی ظلمت سرای تن خرسند
ترا که در کف دل داده اند شمع شعور
هوش مصنوعی: به تاریکیهای جسم منحصر نگرد و دلخوش نباش، زیرا در دل تو شعلهای از آگاهی و معرفت وجود دارد.
به سرخ و زرد جهان دل منه که پیوسته
مزاج مرد نفور است از متاع غرور
هوش مصنوعی: به رنگهای سرخ و زرد جهان توجه نکن، زیرا همیشه طبیعت آدمی از چیزهای فریبنده و ظاهری دلزده است.
سرور خاطرت از آسمان امید مدار
زمهربانی تو خاطری نشد مسرور
هوش مصنوعی: به امید داشتن دل خوش از آسمان، بیهوده است؛ زیرا محبت تو حتی نتوانسته شادی و خوشحالی به دل کسی ببخشد.
چو دستگیر ضعیفانی از بلا مهراس
بس است پردهٔ افت به خرمن از پر مور
هوش مصنوعی: کمک به ضعیفان از بلا و مشکلات کافی است؛ نیازی نیست که ترس از وضعیت بد باعث شود که پردهای بر سر مزرعه بیفکنی.
ترا ز پهلوی خود گر رسد گزند سزاست
دلت زجوش هوس گشته خانهٔ زنبور
هوش مصنوعی: اگر آسیب یا سختیای از جانب تو به من برسد، این به خاطر این است که دلم پر از آرزوها و خواستهها شده و به نوعی شبیه به کندوی زنبور شده است.
ز راز سینهٔ دلمردگان شدن آگاه
بود به دیدهٔ اهل تمیز کشف قبور
هوش مصنوعی: از اسرار قلب مردگان آگاهی داشت، به چشمان افرادی که درک صحیحی دارند، قبور را نمایان میساخت.
اگر چه پای دلم سوده گشت تا زانو
ولی به رفتن از خود ندارمش معذور
هوش مصنوعی: با وجود اینکه پای دلم به شدت آسیب دیده و از درد تا زانو پایین آمده، اما همچنان نمیتوانم از حرکت کردن دست بردارم و برای آن عذری نمیپذیرم.
تو چون به کعبهٔ رفتن ز خویش ره بردی
به حیرتم که دگر آمدن به خود چه ضرور
هوش مصنوعی: زمانی که به زیارت کعبه رفتی و از خود بیخود شدی، برایم جالب است که چرا دوباره باید به حالت عادی و خودت برگردی.
ز درد عشق توام داغ حرز بازوی دل
ز فیض یاد تو غم در حریم سینه سرور
هوش مصنوعی: از درد عشق تو به شدت درگیرم، داغی بر بازوی دل دارم؛ و یاد تو باعث شده غم در دل من تبدیل به شوری و خوشحالی شود.
بیا مرو که دل غم کشیدهٔ ما را
بود ز آمدن و رفتن تو ماتم و سور
هوش مصنوعی: بیا نرو، زیرا دل ما به خاطر آمدن و رفتن تو به شدت غمگین است و این موضوع برای ما هم حزن آور است و هم شادی.
به هر خرابه که سرو تو در خرام آید
شود ز خانهٔ چشم نظارگی معمور
هوش مصنوعی: هر جا که تو با زیبایی و لطافت خود قدم میگذاری، آن مکان مثل خانهای پر رونق و شاداب میشود و به زندگی و زیبایی میرسد.
به زور گریه، دل یار را به درد آرم
که آب جا به دل سنگ می کند به مرور
هوش مصنوعی: با زور哭یدن، دل محبوب را آزار میدهم، زیرا حتی آب نیز به مرور زمان میتواند دل سنگی را نرم کند.
کدام شب که نه از جذب نشتر مژه اش
رگم ز پوست برون جسته چون رگ طنبور
هوش مصنوعی: هر شبی که به یادش میافتم، انگار تیغ مژهاش باعث میشود که خون از زیر پوست من بیرون زده و مانند ریسمان طنبور به صورت من نمایان شود.
رخت ز پهلوی زلف است پر به دل نزدیک
که پیش پای نماید شبانگه آتش دور
هوش مصنوعی: لباس او از زلفش به زیبایی آویزان است و دل نزدیک میشود، چون در شب وقتی آتش را در دوردست میبیند، جلوهای از او نمایان میشود.
به رنگ جوهر آئینه از رخ و زلفش
به پیچ و تاب اسیرم میان ظلمت و نور
هوش مصنوعی: نور و زیبایی چهره و موهای او، مانند رنگ جوهر در آئینه، مرا در خود غرق کرده است. من در میان تاریکی و روشنی، اسیر جذابیت او هستم.
ز گردن تو عیار است خون ناحق خلق
به رنگ بادهٔ لعل از صراحی بلور
هوش مصنوعی: خون ناحق مردم به رنگ شراب قرمز از ظرف شفاف به گردن تو آویزان است.
برد ز یک گل رخسار صد گلستان فیض
کند نسیم نگه بر گل رخت چو عبور
هوش مصنوعی: نسیم چهرهی تو را به مانند یک گل زیبا و دلانگیز به همه جا میبرد و به دیگران لطف و شادی میبخشد. چشمهای تو همچون نسیم بر گلها میگذرد و زیبایی تو را به دیگران میآفریند.
چه حکمت است که نزدیک می شود با دل
بود مزاج تو چندانکه از مروت دور
هوش مصنوعی: چرا اینچه در دل میگذرد، با مزاج تو سازگار میشود، در حالی که از جوانمردی فاصله میگیرد؟
ترا کسی که در آغوش خویش گیرد تنگ
بود چو کسوت فانوس گردآور نور
هوش مصنوعی: کسی که تو را به آغوش میکشد، به اندازهای تنگ و محدود است که همچون پوششی برای چراغ، نمیتواند نور را به درستی جمع کند.
سفیدبختی عشاق صورتی دارد
اگر ز تیرگی آید برون شب دیجور
هوش مصنوعی: خوشبختی عاشقان، چهرهای روشنی دارد، اما اگر از تاریکی و مشکلاتی که شبهای سخت به وجود میآورد، بیرون بیاید.
گره ز رشتهٔ تقدیر از نتوان کرد
شود کفت همه یک ناخن ار چو سم ستور
هوش مصنوعی: اگر گرهای از رشته تقدیر وجود دارد، نمیتوان آن را باز کرد. بنابراین، حتی اگر کسی مانند سم اسب قدرت داشته باشد، باز هم نمیتواند در برابر این سرنوشت کاری انجام دهد.
قماش خلعت هستی است اینکه می نگری
چو تار و پود بهم درشده سنین و شهور
هوش مصنوعی: این جهان مانند لباسی است که بر تن داریم و آنچه میبینیم، مانند تار و پود این لباس، از سالها و ماههای سپری شده با هم در هم تنیده شده است.
ز فیض باطل دیوانگان مشو غافل
کز آتش دل ما روشن است شمع شعور
هوش مصنوعی: مراقب باش که از نعمتهای بیفایده دور باشی، زیرا آتش دل ما باعث روشنایی شعور و آگاهیامان شده است.
اگرچه سرمه شد او من غبار راه شدم
سزد که جوش زند خون رشک از رگ طور
هوش مصنوعی: با اینکه او به جای سرمه در چشمهایم نشسته است، من به گرد و غبار راه تبدیل شدهام. طبیعی است که خون حسادت از رگهای کوه طور بجوشد.
نشد ز مهر بما نرم شانه گردد یار
کشیده ام ببرش چون کمان همیشه به زور
هوش مصنوعی: یار ما هرگز به خاطر محبت نرم و ملایم نمیشود، لذا من او را مثل کمان به زور میکشم و به او فشار میآورم.
خوشا دلی که به ارباب درد می جوشد
مجو ز خاطر مسرور خلق فیض سرور
هوش مصنوعی: دل خوش آن است که به دنبال درد و رنج باشد و نه اینکه فقط به شادی و خوشحالی دیگران اهمیت بدهد.
همیشه باد گرفتار درد بی دردی
دلی که نیست ز بیداد عافیت رنجور
هوش مصنوعی: همیشه انسان درگیر درد و رنجی است که ناشی از بیاحساسی و بیخیالی است. دلی که از ظلم و بی عدالتی در رنج است، هرگز آرامش ندارد.
به روی خاک نشین زنگ غم نمی باشد
اگر تو دیده وری آینه است نعل ستور
هوش مصنوعی: اگر بر زمین نشستهای و غمگینی، این احساس دلتنگی به خاطر آن است که تو به حقیقت و واقعیتها توجه نمیکنی. اگر نگاهت به حقیقت باشد، مانند آینهای خواهد بود که حقیقت را منعکس میکند و دیگر نیازی به نگرانی نخواهی داشت.
ز آسیا چه رسد دانه را به غیر شکست
مدار از فلک بی مدار چشم حضور
هوش مصنوعی: از آسیا چه خبری به دانهای میرسد، به جز اینکه از چرخوفلک به دور خود بچرخد و نبیند که در کجا حضور دارد.
نشسته بر دلم از بس ز چرخ گرد ملال
چو شمع خلوت فانوس رفته زنده به گور
هوش مصنوعی: بر دل من غمی نشسته که به خاطر تکرار روزگار به شدت احساس میکنم، مانند شمعی در تنهایی که نورش خاموش شده و به حالت کمرنگی درآمدهام، انگار که زنده به گور شدهام.
فلک به قصد گزندم به ثابت و سیار
کدام شب که نشوریده خانهٔ زنبور
هوش مصنوعی: آسمان به دنبال آسیب رساندن به من است. در چه شبی که خانهٔ زنبور هنوز آرام نشده، این اتفاق خواهد افتاد؟
گه کنایه مرا ریزه خوانی اغیار
فشانده سونش الماس در دل ناسور
هوش مصنوعی: گاهی اوقات، دیگران من را کوچک میشمارند و به من توجهی نمیکنند، اما در دل من گنجی ارزشمند وجود دارد که حتی در سختترین شرایط هم میدرخشد.
کجا روم به که گویم که گشته است دلم
ز وضع اهل زمان تنگتر ز دیدهٔ مور
هوش مصنوعی: کجا بروم و به چه کسی بگویم که به خاطر حال و وضعیت مردم زمانم دلم بسیار تنگ و گرفته شده است، بیشتر از آنچه که یک مورچه میتواند ببیند.
حذر ز محفل یاران این زمانه حذر
حذر ز خانهٔ زنبور یعنی از شر و شور
هوش مصنوعی: از جمعهای دوستانه این روزگار دوری کن و از کندوهای زنبور نیز اجتناب کن، چون ممکن است دچار مشکلات و دردسرها شوی.
همه بدست و زبان در پی گزند هم اند
نه دوستی نه نمکخوارگی بود منظور
هوش مصنوعی: همه در تلاشند تا به یکدیگر آسیب برسانند و در این میان نه دوستی واقعی وجود دارد و نه وفاداری.
جدا ز هم چو شوند این جماعت از غیت
بهم زنند ز دنبال نیش چون زنبور
هوش مصنوعی: وقتی این گروه از هم جدا شوند، مانند زنبورهایی که در پی نیش میروند، به هم میپیوندند و دچار آشفتگی میشوند.
ز همگنان چنینم خدا نگهدارد
که جمله دیو سرشتند وز آدمیت دور
هوش مصنوعی: من از دیگران چنین هستم و خدا حفظم کند، زیرا همه آنها از دیو صفت هستند و از انسانیت دورند.
نظر به باطن شان حق به جانب همه است
که طبع شان بود از یکدگر همیشه نفور
هوش مصنوعی: نگاه به حقیقت درونی آنها نشان میدهد که حق همیشه به نفع همه است، زیرا طبع و سرشتشان بهطور مداوم از یکدیگر دوری و نفرت دارد.
شما که خوب توانید شد به صحبت خوب
ز همنشینی او باش بد شدن چه ضرور
هوش مصنوعی: اگر شما قادر هستید که در گفت و گوهای خوب شرکت کنید، چرا باید با افرادی که بد صحبت میکنند معاشرت کنید؟ برقرار کردن دوستی با افراد خوب ضروری است.
قسم به صدق و صفای سحر که نبود و نیست
به جز نصیحت ازین گفتگو مرا منظور
هوش مصنوعی: قسم به پاکی و صداقت صبح، که در این گفتوگو تنها هدف من نصیحت کردن است و بس.
خداگو است که من خیرخواهم احبابم
به خاطرم بدی هیچکس نکرده خطور
هوش مصنوعی: خدا میداند که من در حق دوستانم خیرخواه هستم و تا به حال هیچکس به یاد من بدی نرسانده است.
مرا که داده خدا منصب سخندانی
به غیر مدح سرائی چرا کنم مذکور
هوش مصنوعی: من که خدا به من مقام سخنوری داده، چرا باید به غیر از ستایش دیگران بپردازم و خود را در معرض ذکر و یادآوری قرار دهم؟
دگر ز ذکر که شمع زبان مرا افروخت
که طعنه زن شد ازو بر سحر شب دیجور
هوش مصنوعی: به یادآوری این موضوع میپردازم که شمع با نور خود باعث روشنی و بیداری من شده است و این باعث شده که من به موضوعاتی فکر کنم که شب تاریک و پر از چالش را به تصویر میکشند.
نسیم لطف خدیوی مگر وزید کزو
شنیده بودی دم عیسوی دل رنجور
هوش مصنوعی: نسیم محبت و مهربانی یک پادشاه میتواند بوزد و دل رنجور را به آرامش برساند، مانند آوای عیسی که از دیرباز شنیده شده است.
شهنشهی که پی سجدهٔ درش هر شام
نهاد مهر سر بندگی به خاک از دور
هوش مصنوعی: سلطانی که هر شب در برابر درگاهش به نشانهٔ بندگی و احترام سر به خاک میسازد، نشان از عظمت و مقام او دارد.
شهنشهی که به درگاه قدر او فغفور
ز سر به خاک مذلت نهاد تاج غرور
هوش مصنوعی: پادشاهی که به خاطر بزرگیش، فخر و تکبرش را بر زمین گذاشت و از مقامش پایین آمد، نشاندهندهی این است که موقعیتش در خطر است و نباید به خود مغرور شود.
شهنشهی که گرههای بیضهٔ فولاد
گشاده می شود از حکم او به ناخن مور
هوش مصنوعی: پادشاهی که با فرمانش، گرههای محکم و سختی که از فولاد ساخته شدهاند، باز میشود، همچون ناخنی است که بر روی یک مور گذاشته شده است.
به رنگ غنچه زبان لخت خون به کاهش باد
کسی که شد به لبش غیر یاعلی مذکور
هوش مصنوعی: به رنگ گل، زبانش به درد و رنج خود را نشان میدهد و کسی که لبش جز ذکر "یا علی" چیزی نمیگوید، به این حال دچار شده است.
ز بیم شحنهٔ نهی تو تا به صبح نشور
غنوده دختر رز در مشیمهٔ انگور
هوش مصنوعی: دختر گل، به خاطر ترس از نگهبان ممنوعیت، تا صبح در خواب آرامی درون میوهٔ انگور دارد.
به چشم صبح که گنجور نقد خورشید است
کشیده اند ز خاک در تو سرمهٔ نور
هوش مصنوعی: در صبح، که مانند گنجینهای از نور خورشید است، از خاک بر تو سرمهای از روشنی کشیدهاند.
بدور شحنهٔ عدل تو می سزد که کند
چو مهره جا بسر مار بیضهٔ عصفور
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که وقتی به دور از عدالت تو قرار گرفتهایم، درست است که مانند مهرهای در بازی، بیهدف و بیخبر از حقیقت زندگی، به سرنوشت خود دچار شویم، مانند تخممرغی که در درون آشیانهی پرندهای قرار دارد و نمیداند چه بر سرش میآید.
رسد به عالم دل پیروت به آسانی
که گنج مخفی اسرار را تویی گنجور
هوش مصنوعی: دل پیروت به راحتی به حقیقتهای عمیق و پنهان میرسد، زیرا تو خود مانند یک گنجینهی ارزشمند، اسرار و رازهای زندگی را در خود داری.
سفیدبختی اعدای تیره باطن تو
نمونه ای بود از پرده های دیدهٔ کور
هوش مصنوعی: خوشبختی ظاهری تو، که در واقع بیپایه و توخالی است، مشابه با افرادی است که به واسطه کوری، نمیتوانند واقعیت را ببینند.
به جنب رای تو بی نور دیدهٔ خورشید
به پیش خلق تو صد خلد معترف به قصور
هوش مصنوعی: با وجود روشنایی خورشید و دید روشنی که دارد، رای و نظر تو به اندازهای است که در برابر مردم، تمام بهشتها هم به نقص و کمبود خود اعتراف میکنند.
به جز ولای تو صوم و زکات مجزی نیست
به غیر مهر تو نبود نماز و ححج منظور
هوش مصنوعی: جز ولایت تو، هیچ عبادتی پذیرفته نیست. اگر مهر و محبت تو در دل نباشد، نه نماز و نه حج هیچ ارزشی ندارد.
مخالف تو اگر در حیرم کعبه شود
چنان بود که به دیوار دست مالد کور
هوش مصنوعی: اگر من در برابر تو دچار تردید و سردرگمی شوم، حال من مانند کسی میشود که یک فرد نابینا به دیوار دست میمالد و نمیداند کجا میرود.
به ریگ بحر و بیابان محاسبان قضا
فضایل تو شمردند و ماند نامحصور
هوش مصنوعی: در ریگهای دریا و بیابان، محاسبان سرنوشت، ویژگیهای تو را شمارش کردند و نام تو همواره بر جا ماند.
من فقیر ز فضلت چه می توانم گفت
به غیر اینکه شوم معترف به عجز و قصور
هوش مصنوعی: من در فقر و تنگدستی ماندهام و جز این نمیتوانم بگویم که تنها به ناتوانی و کمبود خود اعتراف کنم.
که داد مدح سرائیت می تواند داد
ز دامن صفتت کوته است دست شعور
هوش مصنوعی: مدح و ستودن تو به خاطر صفاتت ممکن است، اما درک و شعور من برای چنین ستایشی کافی نیست.
ز حضرت تو الهی امید میدارم
که صبح روز جزا با وجود فسق و فجور
هوش مصنوعی: من از خداوند امیدوارم که در روز جزا، با وجود گناهان و کارهای زشت، به من توجه کند.
به دوزخم نفرستی که دوزخ دگر است
مرا به دشمن آل نبی شدن محشور
هوش مصنوعی: کسی را که به من آسیب میزند، به جهنم نفرستید؛ زیرا من در جهنمی دیگر هستم. من در روز قیامت با دشمنان خاندان پیامبر محشور خواهم شد.
ز شعر و شاعریم اینقدر نتیجه بس است
که در زمانه به مداحی توام مشهور
هوش مصنوعی: نتیجهای که از شعر و شاعری به دست آوردهام این است که در این زمان به خاطر مدح تو شناخته شدهام.
بس است جایزهٔ نظم من همین جویا
که روز حشر شوم با سگان او محشور
هوش مصنوعی: کافیاست که پاداش نظم من همین باشد که در روز قیامت با سگان او محشور شوم.