شمارهٔ ۲۲ - در معذرت حفظ الله خان
زهی خجسته بیانی که بال شهرت یافت
ز جنبش دو لبت گاه نطق مرغ سخن
به عهد نور ضمیرت ز پرتو خورشید
غبار آرد هر روز دیدهٔ روزن
زبهر آنکه صفا گیرد از ضمیرت وام
ز کوهسار شود آینه جلای وطن
نسیم خلق تو بر گلستان وزید که نیست
زغنچه فرقی تا نافهٔ غزال ختن
چراغ لاله و گل در خزان بیفروزد
ز چرب نرمی خلق تو یابد ار روغن
خدیو کشور دلها به حسن خلق تویی
چنانکه باشد دل پادشاه ملک بدن
شمیم غنچه ز فانوس می شنیدندی
عبیر خلق تو افشاندی ار به پیراهن
زبون تست بروز ملایمت خصمت
بلی ز آب شود بیش حدت آهن
سخن شناسان بی معنیی نمی دانند
خطابت آنکه نگنجد به بحر قطعهٔ من
چنان بلند بود نام نامیت به جهان
که کوتهی است بر اندام او لباس سخن
به روز معرکه از فرط جوهر ذاتی
زنی برهنه چو شمشیر بر صف دشمن
ز بار منت جوشن همیشه آزادی
ترا که نام تو کافی است بهر حرز بدن
ز برق شعلهٔ شمشیر مهر تمثالت
عدوی جاه تو آسوده زیر ابر کفن
چو مهر پنجه ات از بسکه گرم زرپاشی است
ز دشت کوه به پیشت بگسترد دامن
گل از خزانهٔ جود تو صاحب زر شد
ز ابر دست عطایت نهال گشته چمن
اگر نبودی جود تو علت غایی
صدف به گوهر هرگز نمی شد آبستن
تو آن کریم نژادی که سر برون آرد
به شوق دست عطایت جواهر از معدن
ز بیم شحنهٔ عدل تو پرتو خورشید
به خانه ای نتواند فتاد از روزن
همین نه بحر ز گرداب دم به خود ورزید
کشیده کوه ز بیم تو پای در دامن
گداز هیبت قهر تو لعل را در کان
روان کند به رگ سنگ همچو خون به بدن
ز تند باد فنا دامن حمایت تو
چراغ دولت و اقبال را بود مامن
چو چید پنجهٔ قهرت بساط نرد نبرد
بروز معرکه با خصم عافیت دشمن
ز ششپر تو نباشد عجب عدوی ترا
اگر به ششپر افتاده مهرهٔ گردن
مدام ساقی قهرت به کاسهٔ سر خصم
ز آب تیغ بریزد شراب مردافکن
ز بس به دور تو عامست خوشدلی و نشاط
دهان خنده ز گل پای تا سر است چمن
نشاط موسم اردیبهشت و فروردین
به عهد خرمی تست با دی و بهمن
کسی نمانده که باشد به قید غم امروز
به غیر من که اسیرم بگو نه گونه محن
کسی نمی شنود بوی خرمی هرگز
به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته از دل من
شکسته خاطرم از بس ز کم عنایتیت
نه مانده است دل فکر و نه زبان سخن
دلم چنین که سراسیمه گشته است از غم
ز بعد جرم ندانم چه بایدم گفتن
مدام پنجهٔ بی طاقتیم زین اندوه
رسانده چاک گریبان چو غنچه تا دامن
مرا که لطف توام برگرفته است از خاک
امیدم آنکه دگر بر زمین نیفتم من
به گوش هر که رسد در شگفت می ماند
ز کم عنایتیت با فدایی چون من
کسی که رانده ز بزمت زبونی بختش
به خون نشسته چو مینای باده تا گردن
اگر نه جرم کند بنده ات گنهکار است
چنین که طبع تو مایل بود به بخشیدن
غبار من که نیارد به دامنت زد دست
به حیرتم که چسان در دلت نموده وطن
از آنکه مظهر عفو تو گشته تقصیرم
به چشم کم گنهم را نمی توان دیدن
بدی ز بنده و نیکی ز صاحبان باشد
بود گناه ز جویا و از تو بخشیدن
بدست لطف چنان برگرفتی از خاکم
که گشته است فلک سا کلاه گوشهٔ من
عنایت تو به مثل منی بدان ماند
که خاک تیره ز مهر برین شود روشن
اگرچه نیست مرا قابلیت کرمت
ترا گزیر نباشد ز نیکویی کردن
زبان زعهدهٔ شکر تو برنمی آید
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
بگیر ساغر دولت به رغم بدخواهان
بنوش بادهٔ عشرت به کوری دشمن
شمارهٔ ۲۱ - تاریخ فوت میرزا شاه حسین سبزواری - ۱۰۸۹ ه: میرزای یگانه شاه حسینشمارهٔ ۲۳ - در وصف آیینه خانه: این آینه خانه از وفور لمعان
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قطعه
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
زهی خجسته بیانی که بال شهرت یافت
ز جنبش دو لبت گاه نطق مرغ سخن
هوش مصنوعی: خوشا به حال آن گفتار زیبایی که از حرکت لبهایت بر سر زبانها افتاد و مانند آواز پرندهای در گوشها جا گرفت.
به عهد نور ضمیرت ز پرتو خورشید
غبار آرد هر روز دیدهٔ روزن
هوش مصنوعی: به خاطر نور و روشنی که از درون تو میتابد، هر روز غبار و تیرگی را از دیدهها پاک میکنی.
زبهر آنکه صفا گیرد از ضمیرت وام
ز کوهسار شود آینه جلای وطن
هوش مصنوعی: برای اینکه روح تو از پاکی و صفا برخوردار شود، مانند آینهای که از کوهسار بهدست آمده، باید به جلای وطن برگردی.
نسیم خلق تو بر گلستان وزید که نیست
زغنچه فرقی تا نافهٔ غزال ختن
هوش مصنوعی: نسیم لطیف وجود تو در باغ گل وزیدن گرفت، زیرا هیچ تفاوتی بین غنچه و نافهٔ غزال خراسان وجود ندارد.
چراغ لاله و گل در خزان بیفروزد
ز چرب نرمی خلق تو یابد ار روغن
هوش مصنوعی: چراغ لاله و گل در فصل پاییز میتواند با نرمی و لطافت وجود تو روشن شود، اگر که به آن روغن نرم و چرب بدهی.
خدیو کشور دلها به حسن خلق تویی
چنانکه باشد دل پادشاه ملک بدن
هوش مصنوعی: تو ای محبوب، با حسن خلق و نیکوییات، فرمانروای دلها هستی، درست همانطور که دل پادشاه بدنش را هدایت میکند.
شمیم غنچه ز فانوس می شنیدندی
عبیر خلق تو افشاندی ار به پیراهن
هوش مصنوعی: عطر گلبرگها از چراغ میرسید و اگر به پیراهن تو بود، بوی خوشی را در فضا پخش میکرد.
زبون تست بروز ملایمت خصمت
بلی ز آب شود بیش حدت آهن
هوش مصنوعی: زبان تو نشاندهندهی نرمی و ملایمت در برخورد با دشمنت است، آری، از آب که فراتر رود، آهن میشود.
سخن شناسان بی معنیی نمی دانند
خطابت آنکه نگنجد به بحر قطعهٔ من
هوش مصنوعی: سخنشناسان نمیتوانند معنای بیمعنا را بفهمند، زیرا تو از آن کسی هستی که در عمق اشعار من جای نمیگیرید.
چنان بلند بود نام نامیت به جهان
که کوتهی است بر اندام او لباس سخن
هوش مصنوعی: به گونهای مشهور و بلندآوازهای بودی که واژهها و الفاظ قادر به توصیف شایستگیهای تو نیستند و به قولی، لباس گفتار برای تو کوتاه و ناکافی است.
به روز معرکه از فرط جوهر ذاتی
زنی برهنه چو شمشیر بر صف دشمن
هوش مصنوعی: در روز نبرد، به خاطر ویژگیهای واقعیاش، زنی عریان مانند شمشیری بر علیه صف دشمن میجنگد.
ز بار منت جوشن همیشه آزادی
ترا که نام تو کافی است بهر حرز بدن
هوش مصنوعی: برای نگهداری از آزادیات، در برابر سختیها و خطرات، همواره به یاد آور که نام تو بهتنهایی میتواند محافظی قوی برای بدنت باشد.
ز برق شعلهٔ شمشیر مهر تمثالت
عدوی جاه تو آسوده زیر ابر کفن
هوش مصنوعی: از درخشش و روشنی شمشیر عشق تو، دشمن نادانیات به آرامش زیر پوشش ابر فراموشی رفته است.
چو مهر پنجه ات از بسکه گرم زرپاشی است
ز دشت کوه به پیشت بگسترد دامن
هوش مصنوعی: چون خورشید دستانت به قدری گرم و درخشان است که مانند طلا درخشش دارد، دشت و کوه به خاطر تو دامن خود را به سوی تو گسترش دادهاند.
گل از خزانهٔ جود تو صاحب زر شد
ز ابر دست عطایت نهال گشته چمن
هوش مصنوعی: گل به لطف و بخشش تو شکوفا و زیبا شده است، و زیر بارش بخششهای تو، چمن به سرسبزی و زندگی افتاده است.
اگر نبودی جود تو علت غایی
صدف به گوهر هرگز نمی شد آبستن
هوش مصنوعی: اگر بخشندگی تو نبود، صدف هرگز به گوهر نمیرسید و نمیتوانست آن را درون خود پرورش دهد.
تو آن کریم نژادی که سر برون آرد
به شوق دست عطایت جواهر از معدن
هوش مصنوعی: تو از خانوادهای نیکو هستی که محبت و سخاوتت باعث میشود تا گنجهای ارزشمند را به دیگران ببخشی.
ز بیم شحنهٔ عدل تو پرتو خورشید
به خانه ای نتواند فتاد از روزن
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از بازرس عدالت تو، پرتو خورشید نمیتواند به داخل خانهای وارد شود.
همین نه بحر ز گرداب دم به خود ورزید
کشیده کوه ز بیم تو پای در دامن
هوش مصنوعی: این بیت به تصویر کشیدن قدرت و تأثیرات عمیق احساسات و ترس در زندگی انسانها میپردازد. بیان میکند که حتی در دل بزرگترین مشکلات و چالشها، مانند گرداب و دریا، تحمل و ایستادگی وجود دارد. اگرچه ممکن است کوهها به خاطر ترس و ناشناختهها جابجا شوند، اما در نهایت انسانها باید با شجاعت و عزم در برابر این چالشها قرار بگیرند.
گداز هیبت قهر تو لعل را در کان
روان کند به رگ سنگ همچو خون به بدن
هوش مصنوعی: قوت و عظمت خشم تو به قدری است که حتی سنگها را ذوب میکند و آنها را مانند خون در رگها به جریان میاندازد.
ز تند باد فنا دامن حمایت تو
چراغ دولت و اقبال را بود مامن
هوش مصنوعی: در مقابل تندباد زوال، حمایت تو همچون پناهگاهی است که چراغ خوشبختی و آینده را محفوظ نگه میدارد.
چو چید پنجهٔ قهرت بساط نرد نبرد
بروز معرکه با خصم عافیت دشمن
هوش مصنوعی: زمانی که قهر و خشم تو برچیده شود، دیگر در میدان نبرد با دشمنان، آرامش و آسایش جایی نخواهد داشت.
ز ششپر تو نباشد عجب عدوی ترا
اگر به ششپر افتاده مهرهٔ گردن
هوش مصنوعی: اگر در دستان تو زنجیری از مهرهها باشد، نباید تعجبی در آن باشد که تو هم به سرنوشت آنها دچار شوی.
مدام ساقی قهرت به کاسهٔ سر خصم
ز آب تیغ بریزد شراب مردافکن
هوش مصنوعی: ساقی همیشه با قهری که دارد، با آب تیغ در کاسهٔ سر دشمن، شرابی میریزد که همگان را به زمین میزند.
ز بس به دور تو عامست خوشدلی و نشاط
دهان خنده ز گل پای تا سر است چمن
هوش مصنوعی: به خاطر محبوبیت و زیبایی تو، همه اطراف تو شاد و خوشحال هستند. لبخند و شادی در چهرهها مانند گلهایی هستند که از سر تا پای باغستان باز شدهاند.
نشاط موسم اردیبهشت و فروردین
به عهد خرمی تست با دی و بهمن
هوش مصنوعی: بهار و زیباییهای اردیبهشت و فروردین به خاطر خوشحالی و خوشی توست، در حالی که زمستانهای سرد دی و بهمن با خود غم و ناراحتی را به همراه دارند.
کسی نمانده که باشد به قید غم امروز
به غیر من که اسیرم بگو نه گونه محن
هوش مصنوعی: هیچکس نیست که درگیر غم و اندوه امروز باشد به جز من که در زنجیر رنجهای مختلفی گرفتارم.
کسی نمی شنود بوی خرمی هرگز
به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته از دل من
هوش مصنوعی: هیچکس بوی شادی و خوشی را که از دل من برمیخیزد نمیشنود، مانند رنگ غنچهای که بر روی شاخهای شکسته قرار دارد.
شکسته خاطرم از بس ز کم عنایتیت
نه مانده است دل فکر و نه زبان سخن
هوش مصنوعی: دلbreaker مانده من از بس که محبت تو کم بوده است، نه دل توان فکر کردن دارد و نه زبان قدرت سخن گفتن.
دلم چنین که سراسیمه گشته است از غم
ز بعد جرم ندانم چه بایدم گفتن
هوش مصنوعی: دل من از غم بسیار بیتاب و پریشان شده است و از شدت ناراحتی نمیدانم چه باید بگویم.
مدام پنجهٔ بی طاقتیم زین اندوه
رسانده چاک گریبان چو غنچه تا دامن
هوش مصنوعی: مدام در حال استرس و بیقراری هستیم از این غم، که مانند غنچهای که چاک شده، دامنمان را نیز میچسبد.
مرا که لطف توام برگرفته است از خاک
امیدم آنکه دگر بر زمین نیفتم من
هوش مصنوعی: من که محبت و رحمت تو مرا از زمین امید بالا برده، دیگر نمیخواهم بر زمین بیفتم.
به گوش هر که رسد در شگفت می ماند
ز کم عنایتیت با فدایی چون من
هوش مصنوعی: هر کسی که صدای تو را بشنود، از کم توجهی تو به کسی مانند من در شگفت میماند.
کسی که رانده ز بزمت زبونی بختش
به خون نشسته چو مینای باده تا گردن
هوش مصنوعی: کسی که از مهمانی و مجالس دور افتاده، به دلیل بدشانسی و ناگواری، همچون مینای پر از شراب که تا گردن پر شده، در غم و اندوه غوطهور است.
اگر نه جرم کند بنده ات گنهکار است
چنین که طبع تو مایل بود به بخشیدن
هوش مصنوعی: اگر بندهات گناهی کرده باشد، این تویی که به بخشش تمایل داری.
غبار من که نیارد به دامنت زد دست
به حیرتم که چسان در دلت نموده وطن
هوش مصنوعی: غبار من که نمیتواند به دامنت بچسبد، مرا به تعجب واداشته است که چگونه در دل تو جایی برای من ساختهای.
از آنکه مظهر عفو تو گشته تقصیرم
به چشم کم گنهم را نمی توان دیدن
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه من نماینده بخشش تو هستم، خطایم به نظر نمیرسد و نمیتوان آن را دید.
بدی ز بنده و نیکی ز صاحبان باشد
بود گناه ز جویا و از تو بخشیدن
هوش مصنوعی: بدی از انسانها ناشی میشود و نیکی از صاحبان خیر؛ گناه از پرسشگران است و بخشش از تو.
بدست لطف چنان برگرفتی از خاکم
که گشته است فلک سا کلاه گوشهٔ من
هوش مصنوعی: با نیکی تو چنان مرا از زمین بلند کردی که آسمان نیز کلاهی بر سر من گذاشته است.
عنایت تو به مثل منی بدان ماند
که خاک تیره ز مهر برین شود روشن
هوش مصنوعی: محبت و توجه تو به من مانند این است که خاک سیاه و تیره با نور مهر و محبت روشن و روشنتر شود.
اگرچه نیست مرا قابلیت کرمت
ترا گزیر نباشد ز نیکویی کردن
هوش مصنوعی: گرچه من لایق بخشش تو نیستم، ولی این باعث نمیشود که تو از نیکوکاری دست برداری.
زبان زعهدهٔ شکر تو برنمی آید
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
هوش مصنوعی: زبانم از زیبایی و شیرینی حرفهای تو عاجز است، پس از این به دعا و طلب کمک از تو بسنده میکنم و باقی سخن را اینگونه ادامه میدهم.
بگیر ساغر دولت به رغم بدخواهان
بنوش بادهٔ عشرت به کوری دشمن
هوش مصنوعی: دستت را به سوی شیشهای پر از خوشبختی دراز کن و از نوشیدنی خوشیها بنوش، غافل از دلسوزیها و حسادتهای دیگران.