بخش ۵۲ - رفتن خسرو به پای قصر شیرین
چو دید از دور قصر آن سمنبر
هوای باده اش افتاد در سر
زخون دل شراب ناب می خورد
به مستی خون بجای آب می خورد
هر آن اشکی که بر رویش گدر کرد
شراب لعل را در جام زر کرد
غزل خوانان و دست افشان و می خوار
به هر گامی که رفتی در ره یار
سم اسپش عبیر و مشک می بیخت
سرشکش لعل و مروارید می ریخت
هوا هر چند گرد راه او بود
زاشکش هر زمان صد آبرو بود
هوایش چون عبیر آمیز گشتی
سرشکش در دویدن تیز گشتی
هوا هرگرد از راهش که رفتی
سرشکش روبه رو کردی و گفتی
غبار انگیختن هر کس تواند
خوش آن مردی که او گردی نشاند
چو خسرو دید قصر دلبر از دور
بدید آن دم به چشم خویشتن نور
بر او و قصر او صد آفرین زد
بدین شکرانه سرها بر زمین زد
طلب کرد از ندیمان جام زرین
که می نوشم به یاد لعل شیرین
چو جامی چند کرد از یاد او نوش
جهان را کرد از شادی فراموش
تنی بی جان به سوی جان همی شد
زمین بوسان، زمین بوسان همی شد
خبر بردند شیرین را که خسرو
رسید از دور، اینک چون مه نو
چو زلف خود پریشان گشت آن ماه
که بی هنگام آمد سوی او شاه
به حاجب گفت، تا بستند در رست
که نتوان داشتن این کار را سست
پریشان شد به کار خویش درماند
رقیبی چند در آن راه بنشاند
پس آنگه داد در هر رهگذاری
به دست هر یک از نوعی نثاری
که چون خسرو بدین منزلگه آید
به دولت، مشتری سوی مه آید
یکش ریزد در و یاقوت پیوست
یکش ساغر دهد از لعل بر دست
یکش هر سو گلاب افشان کند راه
یکی شادی کند بر مقدم شاه
چو اینها کرد، شد بر بام و از دور
به ماه خود نظر می کرد مستور
ز شادی گشت زان سان، آن دلارام
که خود را بر زمین اندازد از بام
و زان سوی دگر، خسرو سواره
به سوی قصر او بودش نظاره
به خود می گفت گر رویش ببینم
چو مرغی بر پرم بامش نشینم
از آن سو مانده او در آتش و آب
و زین سو این دگر در پیچ و در تاب
از آن سو او سرشک ناب می ریخت
و زین سو این همه سیلاب می ریخت
بدین منوال خسرو بر سر زین
بیامد تا به سوی قصر شیرین
چو سوی قصر شیرین چشم بگشاد
ز باد آمد فرو در خاک افتاد
به در زد دست، در را دید بسته
و زان در بستگی، شد دل شکسته
به کار خویش، حیران گشت و مضطر
ز غم چون حلقه ای شد ماند بر در
بگفت آوخ که غم جان مرا کاست
زدم فالی و آن فالم نشد راست
غلط کردم پشیمانم ازین کار
دریغا راه دور و رنج بسیار
...بخت خود برآشفت
زمانی گشت بی خود بعد از آن گفت
که ای جانم فدایت بنگر آخر
چرا بر روی من بستی در آخر
درم بگشای تا رویت ببینم
درآیم یک زمان پیشت نشینم
کنم...لت مشکل خویش
بگویم با تو این درد دل خویش
به یک... ای خویش کن شاد
مروت از جهان آخر بر افتاد
در آ یک لحظه با من در تکلم
مکن بی حرمتم در پیش مردم
برین درچند گردم همچو دوران
بیا بنشین دمی وین گرد بنشان
مگردان رخ زمن بشنو سخن را
نمی دانم گناه خویشتن را
گناهم را که می دانی تو ای ماه
بگو تا بر گناه خود برم راه
چه بد کردم؟ نمی دانم گناهم
به مرگ خویش آخر پادشاهم
بسم پیش کسان این روی زردی
که بی قدرم چو خاک کوی کردی
چو بردی آبروی و اعتبارم
دگر پیش کسان سر چون برآرم
تو خود گو کاندرین بی اعتباری
چه کار آید مرا این شهریاری
تو سلطانی و رحمت بر کرانه
گدا را بر درت قدر و مرا، نه
درین حالت که من هستم کماهی
گدایی بهتر است از پادشاهی
گرم زین آمدن شد مشکل تو
و زین بی جان به تنگ آمد دل تو
روم واپس که در این راه باریک
هنوزم نی خر افتاده ست و نی خیگ
روم وین داوری را در نوردم
به راهی کامدستم باز گردم
چه نوع ست این نکویی در چه کاری
زهی بی نامی، آه این شرمساری!
بدان می داردم هر لحظه اندوه
که گیرم همچو فرهاد، از غمت کوه
روم هر جا و از جورت بنالم
کنم فریاد و رو در خاک مالم
چه می گویم که سودم نیست فریاد
که خواهی کشتنم آخر چو فرهاد
مرا این جور و این بی حرمتی بس
روم سنگی به دل بندم ازین پس
بدین در، من نگویم پادشاهم
که یک هندوی آن خال سیاهم
ز رویت گرچه نتوانم ز غم رست
بهل کاخر به گیسویت زنم دست
چه داری با من بیمار در سر
مکن تعجیل با من، زانکه زین در
به مسکینی و زاری هر چه گفتم
روم کاخر جواب خود شنفتم
نگویی این چه بیداد است با من
هنوزت قهر فرهاد است با من
مکن بد زانکه بد کردن نشاید
که هر کو بد کند، بد پیشش آید
درین منزل که که پس کاه بیشیم
به نیک و بد همان مهمان خویشیم
بمان بد، کین مثل در روزگار است
که گر نیک ست و گر بد در گدار است
بخش ۵۱ - رفتن خسرو به شکار و رفتن از شکار به سوی قصر شیرین: سحر کز کوه سر زد خسرو شرقبخش ۵۳ - پاسخ دادن شیرین، خسرو را: چو خسرو کرد ازین بسیار زاری
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو دید از دور قصر آن سمنبر
هوای باده اش افتاد در سر
هوش مصنوعی: وقتی از دور قصر آن سرزمین زیبا را دید، میل و شوق نوشیدن باده در دلش جوانه زد.
زخون دل شراب ناب می خورد
به مستی خون بجای آب می خورد
هوش مصنوعی: از درد و غم دل، شراب خالص مینوشد و به جای آب، از خون خودش مینوشد.
هر آن اشکی که بر رویش گدر کرد
شراب لعل را در جام زر کرد
هوش مصنوعی: هر اشکی که بر آن ریخته شد، مانند شراب قرمز را در جام زرین تبدیل کرد.
غزل خوانان و دست افشان و می خوار
به هر گامی که رفتی در ره یار
هوش مصنوعی: در هر قدمی که به سوی محبوب میروی، شاعرانی که غزل میخوانند و خوشحالی میکنند و همچنین مینوشند، حضور دارند.
سم اسپش عبیر و مشک می بیخت
سرشکش لعل و مروارید می ریخت
هوش مصنوعی: عطر و بوی خوش عبیر و مشک را در اطرافش پخش میکرد و مانند باران، قطرات لعل و مروارید بر زمین میریخت.
هوا هر چند گرد راه او بود
زاشکش هر زمان صد آبرو بود
هوش مصنوعی: هرچند که محیط و شرایط ممکن است مانع او شود، اما زیبایی و جذابیت او همیشه در دلها جای دارد.
هوایش چون عبیر آمیز گشتی
سرشکش در دویدن تیز گشتی
هوش مصنوعی: وقتی که در هوای معطر و دلپذیرش قرار میگیری، حس شوق و اشتیاقت به شدت افزایش مییابد و به وجد میآیی.
هوا هرگرد از راهش که رفتی
سرشکش روبه رو کردی و گفتی
هوش مصنوعی: هوا هر بار که از راه خود منحرف شدی، با دیدن آن به چالش رفتی و صحبت کردی.
غبار انگیختن هر کس تواند
خوش آن مردی که او گردی نشاند
هوش مصنوعی: هر کسی میتواند گرد و غباری ایجاد کند، اما مرد واقعی کسی است که بتواند آن گرد و غبار را به آرامش و زیبایی تبدیل کند.
چو خسرو دید قصر دلبر از دور
بدید آن دم به چشم خویشتن نور
هوش مصنوعی: وقتی خسرو قصر محبوبش را از دور مشاهده کرد، در همان لحظه نوری را با چشمان خود حس کرد.
بر او و قصر او صد آفرین زد
بدین شکرانه سرها بر زمین زد
هوش مصنوعی: برای او و قصرش خیلی ستایش کردند و به خاطر این شکرگزاری، سرها را به نشانه احترام به زمین گذاشتند.
طلب کرد از ندیمان جام زرین
که می نوشم به یاد لعل شیرین
هوش مصنوعی: او از دوستانش خواست که جام نقرهای را برایش بیاورند تا به یاد دندانهای زیبای شخص محبوبش بنوشد.
چو جامی چند کرد از یاد او نوش
جهان را کرد از شادی فراموش
هوش مصنوعی: وقتی چند جام پر از یاد او نوشیده شد، تمام دنیا از شادی فراموش میشود.
تنی بی جان به سوی جان همی شد
زمین بوسان، زمین بوسان همی شد
هوش مصنوعی: بدنی بدون روح به سمت جان روان میشود و به زمین بوسه میزند، و در این حال خود نیز به زمین میافتد و بوسه میزند.
خبر بردند شیرین را که خسرو
رسید از دور، اینک چون مه نو
هوش مصنوعی: خبر آوردند که شیرین مطلع شد خسرو از دور در حال نزدیک شدن است، او اکنون چون ماهی نو باقی مانده است.
چو زلف خود پریشان گشت آن ماه
که بی هنگام آمد سوی او شاه
هوش مصنوعی: وقتی که آن ماه، که به موقع نیامده بود، با موهای پَریشانش به سوی شاه آمد.
به حاجب گفت، تا بستند در رست
که نتوان داشتن این کار را سست
هوش مصنوعی: به خدمتکار گفت که در را ببندند، زیرا نمیتوانند این کار را سست و بیتوجه انجام دهند.
پریشان شد به کار خویش درماند
رقیبی چند در آن راه بنشاند
هوش مصنوعی: در کار خود به شدت دچار مشکل شد و چند رقیب را در آن مسیر متوقف کرد.
پس آنگه داد در هر رهگذاری
به دست هر یک از نوعی نثاری
هوش مصنوعی: سپس در هر مسیر و مکان، به هر شخصی نوعی هدیه و نذری عطا کرد.
که چون خسرو بدین منزلگه آید
به دولت، مشتری سوی مه آید
هوش مصنوعی: زمانی که خسرو به این سرزمین میرسد، به لطف و نعمت، ستاره مشتری به سمت ماه حرکت میکند.
یکش ریزد در و یاقوت پیوست
یکش ساغر دهد از لعل بر دست
هوش مصنوعی: نیمهای از ظرفی پر از یاقوت میریزد و نیمهای دیگر را ساغری از سنگ لعل به دست میدهد.
یکش هر سو گلاب افشان کند راه
یکی شادی کند بر مقدم شاه
هوش مصنوعی: هر طرف را گلاب پاشیدهاند و همه جا بوی خوشی وجود دارد، تا اینکه کسی با شادی به استقبال پادشاه میآید.
چو اینها کرد، شد بر بام و از دور
به ماه خود نظر می کرد مستور
هوش مصنوعی: پس از انجام این کارها، بر بام خانه رفت و از دور به ماه خود که پنهان بود، نگاه میکرد.
ز شادی گشت زان سان، آن دلارام
که خود را بر زمین اندازد از بام
هوش مصنوعی: به خاطر خوشحالی، آن معشوقهای که از بالای بام به زمین میافتد، بهگونهای به زمین میافتد که گویی از شادی ناشی از عشقش دست از خود و تعادلش برمیدارد.
و زان سوی دگر، خسرو سواره
به سوی قصر او بودش نظاره
هوش مصنوعی: از طرف دیگر، شاه سوار به سمت قصر او در حال تماشا بود.
به خود می گفت گر رویش ببینم
چو مرغی بر پرم بامش نشینم
هوش مصنوعی: به خود میگفت اگر چهرهاش را ببینم، مانند پرندهای بر دوشم نشسته و بر بامش مینشینم.
از آن سو مانده او در آتش و آب
و زین سو این دگر در پیچ و در تاب
هوش مصنوعی: او از آن طرف در آتش و آب مانده و از این طرف یکی دیگر در پیچ و تاب است.
از آن سو او سرشک ناب می ریخت
و زین سو این همه سیلاب می ریخت
هوش مصنوعی: از سمت او اشک های خالص و ناب به زمین میریخت و از سمت دیگر، سیلابهای شدیدی روان بود.
بدین منوال خسرو بر سر زین
بیامد تا به سوی قصر شیرین
هوش مصنوعی: خسرو با این ترتیب بر روی زین سوار شد و به سمت قصر شیرین حرکت کرد.
چو سوی قصر شیرین چشم بگشاد
ز باد آمد فرو در خاک افتاد
هوش مصنوعی: به محض اینکه به قصر شیرین نگاه کردم، نسیمی وزید و من به زمین افتادم.
به در زد دست، در را دید بسته
و زان در بستگی، شد دل شکسته
هوش مصنوعی: به در زده و دید که در بسته است و از این بسته بودن در، دلش شکسته شد.
به کار خویش، حیران گشت و مضطر
ز غم چون حلقه ای شد ماند بر در
هوش مصنوعی: او از غم و اندوه به شدت مضطرب و گیج شده بود و مانند حلقهای که بر در باقی میماند، در کار خود سردرگم شده بود.
بگفت آوخ که غم جان مرا کاست
زدم فالی و آن فالم نشد راست
هوش مصنوعی: میگوید افسوس که غم باعث شده جانم کمنور شود. فال زدم تا ببینم چه میشود، اما نتیجهای که گرفتم درست نبود.
غلط کردم پشیمانم ازین کار
دریغا راه دور و رنج بسیار
هوش مصنوعی: من از کار خود پشیمانم و افسوس میخورم که چقدر راه دراز و سختی را طی کردهام.
...بخت خود برآشفت
زمانی گشت بی خود بعد از آن گفت
هوش مصنوعی: سرنوشت انسان به ناگاه دچار تغییراتی میشود و او برای مدتی دچار بیخودی و سردرگمی میشود، اما پس از آن به خود میآید و مسیری جدید را انتخاب میکند.
که ای جانم فدایت بنگر آخر
چرا بر روی من بستی در آخر
هوش مصنوعی: ای جانم، برایت فدایم، نگاه کن چرا در نهایت به من پشت کردی.
درم بگشای تا رویت ببینم
درآیم یک زمان پیشت نشینم
هوش مصنوعی: در را باز کن تا چهرهات را ببینم. میخواهم یک لحظه پیش تو بنشینم.
کنم...لت مشکل خویش
بگویم با تو این درد دل خویش
هوش مصنوعی: میخواهم مشکل و درد درونم را با تو در میان بگذارم.
به یک... ای خویش کن شاد
مروت از جهان آخر بر افتاد
هوش مصنوعی: دوست عزیز، به یکدیگر و به خود محبت کنید، زیرا مروت و انسانیت از دنیای ما به مرور زمان فاصله میگیرد.
در آ یک لحظه با من در تکلم
مکن بی حرمتم در پیش مردم
هوش مصنوعی: در یک لحظه با من حرف نزن، زیرا در حضور دیگران احساس بیاحترامی میکنم.
برین درچند گردم همچو دوران
بیا بنشین دمی وین گرد بنشان
هوش مصنوعی: به دور این لحظه چند بار بچرخم، مانند چرخش روزگار. بیا و کمی بنشین و این چرخش را متوقف کن.
مگردان رخ زمن بشنو سخن را
نمی دانم گناه خویشتن را
هوش مصنوعی: رویت را از من بر مگردان و کلامم را بشنو، من نمیدانم چه گناهی از خودم کردهام.
گناهم را که می دانی تو ای ماه
بگو تا بر گناه خود برم راه
هوش مصنوعی: ای ماه، حالا که از گناهان من آگاه هستی، بگو چه باید بکنم تا به سمت اصلاح و راه درست بروم.
چه بد کردم؟ نمی دانم گناهم
به مرگ خویش آخر پادشاهم
هوش مصنوعی: نمیدانم چه اشتباهی انجام دادهام که در پایان کارم به مرگ خودم ختم میشود، انگار که آخرین نتیجهاش برای من حکم راندن پادشاهی را دارد.
بسم پیش کسان این روی زردی
که بی قدرم چو خاک کوی کردی
هوش مصنوعی: در حضور مردم، چهرهام زرد و ناخوش است، چرا که ارزشمندی من به اندازه خاک خیابانهاست.
چو بردی آبروی و اعتبارم
دگر پیش کسان سر چون برآرم
هوش مصنوعی: وقتی که آبرو و اعتبار من را زیر سؤال بردی، دیگر چگونه میتوانم با سر بلندی در حضور دیگران ظاهر شوم؟
تو خود گو کاندرین بی اعتباری
چه کار آید مرا این شهریاری
هوش مصنوعی: تو بگو این مقام بیاعتبار چه فایدهای برای من دارد؟
تو سلطانی و رحمت بر کرانه
گدا را بر درت قدر و مرا، نه
هوش مصنوعی: تو پادشاهی و رحمتت به گدا میرسد، اما برای من هیچ ارزشی قائل نیستی.
درین حالت که من هستم کماهی
گدایی بهتر است از پادشاهی
هوش مصنوعی: در وضعیتی که من قرار دارم، حتی زندگی کردن به عنوان یک گدا بهتر از سلطنت است.
گرم زین آمدن شد مشکل تو
و زین بی جان به تنگ آمد دل تو
هوش مصنوعی: اگر آمدنت برای تو دشوار شده و دلت از این بیخودی و بیجان به تنگ آمده است.
روم واپس که در این راه باریک
هنوزم نی خر افتاده ست و نی خیگ
هوش مصنوعی: به عقب برمیگردم، زیرا هنوز در این راه باریک نه خر افتاده است و نه شخصی با خوشحالی.
روم وین داوری را در نوردم
به راهی کامدستم باز گردم
هوش مصنوعی: من به سوی وین میروم تا داوری کنم و اگر در این مسیر به نتیجهای نرسیدم، به نقطهی آغاز خود برمیگردم.
چه نوع ست این نکویی در چه کاری
زهی بی نامی، آه این شرمساری!
هوش مصنوعی: چه زیباییای در این کار وجود دارد که اینقدر ناشناخته است، وای که چقدر مایه شرمندگی است!
بدان می داردم هر لحظه اندوه
که گیرم همچو فرهاد، از غمت کوه
هوش مصنوعی: میدانم که در هر لحظه از غم تو ناراحتم، زیرا مانند فرهاد که به خاطر عشقش کوهها را میکند، من نیز از غمت غمگین هستم.
روم هر جا و از جورت بنالم
کنم فریاد و رو در خاک مالم
هوش مصنوعی: من به هر جایی میروم و از حال و روز خودم شکایت میکنم و به حدی ناراحتم که میخواهم سر به خاک بسایم.
چه می گویم که سودم نیست فریاد
که خواهی کشتنم آخر چو فرهاد
هوش مصنوعی: من چه بگویم که هیچ فایدهای ندارد، فریاد میزنم که میخواهی مرا بکشی، همانطور که فرهاد را کشتند.
مرا این جور و این بی حرمتی بس
روم سنگی به دل بندم ازین پس
هوش مصنوعی: من دیگر تحمل این گونه رفتار و بیاحترامی را ندارم و به همین دلیل از حالا به بعد، مانند سنگی بیاحساس بر دل خود قفل میزنم.
بدین در، من نگویم پادشاهم
که یک هندوی آن خال سیاهم
هوش مصنوعی: من در این درگاه نمیگویم که من پادشاه هستم، زیرا تنها به خاطر یک خال سیاه که بر روی چهرهام است، کسی را به سمت من جذب میکند.
ز رویت گرچه نتوانم ز غم رست
بهل کاخر به گیسویت زنم دست
هوش مصنوعی: هرچند به خاطر غمهای دلتنگیام نمیتوانم از چهرهات رهایی یابم، اما در نهایت به موهایت دست خواهم زد.
چه داری با من بیمار در سر
مکن تعجیل با من، زانکه زین در
هوش مصنوعی: با من بیمار، عجله نکن؛ زیرا از این در، درد و رنج زیادی به همراه دارد.
به مسکینی و زاری هر چه گفتم
روم کاخر جواب خود شنفتم
هوش مصنوعی: هر چه که به مسکینی و زاری گفتم، در نهایت متوجه شدم که خودم جواب سوالاتم را شنیدم.
نگویی این چه بیداد است با من
هنوزت قهر فرهاد است با من
هوش مصنوعی: نکنه این چه ظلمی است که هنوز از من ناراحتی و قهری، مانند فرهاد که همیشه به عشق شیرین مینازد.
مکن بد زانکه بد کردن نشاید
که هر کو بد کند، بد پیشش آید
هوش مصنوعی: بدی نکن زیرا بدی کردن نادرست است، چرا که هر کس کار بدی انجام دهد، بدی به سراغش خواهد آمد.
درین منزل که که پس کاه بیشیم
به نیک و بد همان مهمان خویشیم
هوش مصنوعی: در این دنیا که با خوبیها و بدیها روبرو هستیم، ما مهمانانی هستیم که در این خانه اقامت داریم.
بمان بد، کین مثل در روزگار است
که گر نیک ست و گر بد در گدار است
هوش مصنوعی: در زندگی، گاهی شرایط خوب و گاهی بد پیش میآید. مثل اینکه اگر در کنار جادهای بایستی، ممکن است خوب یا بدی را تجربه کنی، اما در نهایت هر دو حالت جزو روزگار هستند و باید با آنها کنار بیایی.