گنجور

بخش ۴۶ - نامه نوشتن خسرو به شیرین به تعزیت فرهاد

چنین دادم خبر مرد سخندان
که چون فرهاد داد از عاشقی جان
دل شیرین ز داغش گشت مجروح
مدامش کار نوحه بود چون نوح
ز آب دیده ها می شد دلش سست
خیالش روز و شب در آب می جست
چو آب چشم خویشش در نظر بود
چرا کز آب صدره پاکتر بود
ز خسرو گرچه بودی خاطرش شاد
ولیکن چیز دیگر بود فرهاد
چو زان تقدیر تدبیری نبودش
نبود آنجا نشستن هیچ سودش
سرشکی چند بر خاکش ببارید
به خاکش کرد و زانجا باز گردید
خبر بردند غمازان سوی شاه
که شاها دور شد خرسنگ از راه
به مرگش شد دل شیرین پر از درد
برای مردن او گریه ها کرد
ز سوز سینه زد آتش در افلاک
به اعزاز تمامش کرد در خاک
چو خسرو را خبر دادند ازین حال
ز غم شد چهره اش گه زرد و گه آل
از آن آتش بر آمد بر سرش دود
چرا کز حال او، او باخبر بود
پس از یک دم دبیری پیش خود خواند
نثار از مشک بر کافور افشاند
نخستین زد رقم بر نام یزدان
که او هم جان ستاند هم دهد جان
خداوندی سزاوار خدایی
خداوندی که از فرمانروایی
به باغ و بوستانها باد گستاخ
نمی یارد فکندن برگی از شاخ
پس از نام خدا کردش چنین یاد
که ای شیرین مموی از مرگ فرهاد
که از دانا شنیدستم به تکرار
که کس را نیست با تقدیر او کار
نه تنها شد به خاک آن تیر از کیش
که ما را نیز هست این راه در پیش
چه جای او که عالم سر به سر پاک
همه را نیست منزل جز دل خاک
ز مرد و زن که بر روی زمین است
چو وابینی همه را راه این است
نشد خرم دلم از مرگ فرهاد
وگر گویم دروغ این مرگ من باد
یقینم من که باید مردن آخر
کسی زین جان نخواهد بردن آخر
اگرچه گاه کامم زو غمی بود
دریغ از وی که خوبم همدمی بود
به مرگ او نیم بالله خرم
که اینک می رسد نوبت به من هم
چه داند کس که بی آن یار چونم
دریغ آن محرم راز درونم
مرا این تاج و تخت از دولت اوست
مراد و کام و بخت از همت اوست
مراگر شاه صورت کرد مولی
مر او را خواند هم سلطان معنی
دو سر بودیم چون پرگار و یک تن
به ملک عشق من او بودم، او من
چه گویم بخت من با من چها کرد
چرا زین سان مرا از من جدا کرد
نبود اسرار من زو هیچ پنهان
که من بودم تن او را او مرا جان
ز کوه سنگ اگر برد او ملامت
من و کوه غمم زو تا قیامت
به کوه ار صرف کرد او هستی خویش
مرا صد کوه هستی هست در پیش
کمال عاشقی این بود کو برد
من این دولت طلب می کردم او برد
چه خوش زد این مثل آن مرد عاقل
که بد در عاقلی خویش کامل
که پر از بهر دولت دل مکن خون
که آید ناگهان از سنگ بیرون
کنون ای یار، چون تقدیر این بود
ز تقدیرش حوالت این چنین بود
به چشم او نظر کن در من ای جان
مرا خسرو مخوان، فرهاد خود خوان
به مرگ من مکن بر خویش بیداد
مرا می بین و می خوانم به فرهاد
تویی باقی و ما یکسر فناییم
تو شمعی ما همه پروانه هاییم

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چنین دادم خبر مرد سخندان
که چون فرهاد داد از عاشقی جان
هوش مصنوعی: من به مرد دانا و با سخن خبر دادم که وقتی فرهاد از عشق جان داد، چه حالتی پیدا کرد.
دل شیرین ز داغش گشت مجروح
مدامش کار نوحه بود چون نوح
هوش مصنوعی: دل شیرین به خاطر دردش همیشه زخم است و کارش همیشه رازداری و اندوهگینی مانند نوح است.
ز آب دیده ها می شد دلش سست
خیالش روز و شب در آب می جست
هوش مصنوعی: دل او به خاطر اشک‌هایش ضعیف می‌شد و او روز و شب در خیال خود به دنبال چیزی در آب می‌گشت.
چو آب چشم خویشش در نظر بود
چرا کز آب صدره پاکتر بود
هوش مصنوعی: وقتی که انسان به عشق و محبتش فکر می‌کند، چرا باید احساس کند که آن عشق از آب زلالی که در دلی پاک است، کمتر ارزش دارد؟
ز خسرو گرچه بودی خاطرش شاد
ولیکن چیز دیگر بود فرهاد
هوش مصنوعی: اگرچه خسرو به خاطر فرهاد خوشحال بود، اما احساساتی دیگر در دل فرهاد وجود داشت.
چو زان تقدیر تدبیری نبودش
نبود آنجا نشستن هیچ سودش
هوش مصنوعی: اگر تقدیر و سرنوشت تصمیمی برای او نداشته باشد، نشستن در آنجا هیچ فایده‌ای نخواهد داشت.
سرشکی چند بر خاکش ببارید
به خاکش کرد و زانجا باز گردید
هوش مصنوعی: چند قطره اشک بر روی زمین ریخت و دوباره به همان جا بازگشت.
خبر بردند غمازان سوی شاه
که شاها دور شد خرسنگ از راه
هوش مصنوعی: به خبر رسانان گفتند که به شاه بگویند که دیگر خطر از جانب خرسنگ برطرف شده است.
به مرگش شد دل شیرین پر از درد
برای مردن او گریه ها کرد
هوش مصنوعی: دل شیرین به خاطر مرگ او پر از درد شده و برای او اشک می‌ریزد.
ز سوز سینه زد آتش در افلاک
به اعزاز تمامش کرد در خاک
هوش مصنوعی: از درد دل و سوز دل انسانی، آتش به آسمان‌ها بلند شد و او را در دنیا به مقام و احترام زیادی رساند.
چو خسرو را خبر دادند ازین حال
ز غم شد چهره اش گه زرد و گه آل
هوش مصنوعی: به خسرو خبر دادند که چه بر او گذشته است. از غم، چهره‌اش گاهی زرد و گاهی رنگش پریده شد.
از آن آتش بر آمد بر سرش دود
چرا کز حال او، او باخبر بود
هوش مصنوعی: از آن آتش، دود بلندی بلند شد، چرا که او از وضعیت خود مطلع بود.
پس از یک دم دبیری پیش خود خواند
نثار از مشک بر کافور افشاند
هوش مصنوعی: پس از لحظه‌ای، دبیر نامه‌ای را خواند و عطری چون مشک را بر کافور پاشید.
نخستین زد رقم بر نام یزدان
که او هم جان ستاند هم دهد جان
هوش مصنوعی: در ابتدا، خداوند نام خود را نوشت که او هم روح را می‌گیرد و هم روح را می‌بخشد.
خداوندی سزاوار خدایی
خداوندی که از فرمانروایی
هوش مصنوعی: خدایی که شایستهٔ مقام خود است و از برتری و قدرت برخوردار است.
به باغ و بوستانها باد گستاخ
نمی یارد فکندن برگی از شاخ
هوش مصنوعی: باد بی‌پروا نمی‌تواند برگی از درختان باغ و بوستان‌ها بیفتاند.
پس از نام خدا کردش چنین یاد
که ای شیرین مموی از مرگ فرهاد
هوش مصنوعی: پس از یاد خدا به یاد آورده شد که ای شیرین، چه حالتی برای فرهاد در هنگام مرگش بود.
که از دانا شنیدستم به تکرار
که کس را نیست با تقدیر او کار
هوش مصنوعی: از دانا بارها شنیده‌ام که هیچ‌کس نمی‌تواند در مقابل سرنوشت خود کاری انجام دهد.
نه تنها شد به خاک آن تیر از کیش
که ما را نیز هست این راه در پیش
هوش مصنوعی: تیر محبت که از دلی شکسته پرتاب شده، تنها به هدف نرسید، بلکه بر دل ما نیز تاثیر گذاشت و ما را در مسیر آن عشق قرار داد.
چه جای او که عالم سر به سر پاک
همه را نیست منزل جز دل خاک
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که جایگاه کسی که در عالم وجود دارد بسیار ارزشمندتر از آن است که در دل خاک و مادیات جا بگیرد. او به گونه‌ای است که تمام پاکی‌ها را در خود نهفته دارد و بهتر است که به دل و روح او توجه کنیم تا به چیزهای مادی.
ز مرد و زن که بر روی زمین است
چو وابینی همه را راه این است
هوش مصنوعی: هر انسانی که در زمین وجود دارد، چه مرد و چه زن، اگر به آنها توجه کنی، می‌فهمی که همه در مسیر واحدی قرار دارند.
نشد خرم دلم از مرگ فرهاد
وگر گویم دروغ این مرگ من باد
هوش مصنوعی: دل خوش من از مرگ فرهاد شاد نشد و اگر بخواهم خلاف این را بگویم، باید بگویم که این مرگ، مرگ من است.
یقینم من که باید مردن آخر
کسی زین جان نخواهد بردن آخر
هوش مصنوعی: من مطمئنم که در نهایت همه باید از این زندگی بگذرند، زیرا هیچ‌کس نمی‌تواند جان خود را با خود به آن دنیا ببرد.
اگرچه گاه کامم زو غمی بود
دریغ از وی که خوبم همدمی بود
هوش مصنوعی: هر چند گاهی از او غمگین هستم، ولی افسوس که او همدم خوبی برای من بوده است.
به مرگ او نیم بالله خرم
که اینک می رسد نوبت به من هم
هوش مصنوعی: من از مرگ او خوشحال نیستم، اما حالا زمان آن فرا رسیده که نوبت من هم برسد.
چه داند کس که بی آن یار چونم
دریغ آن محرم راز درونم
هوش مصنوعی: هیچ‌کس نمی‌داند که من بدون آن محبوب چگونه هستم، افسوس که او تنها کسی است که حقایق درونم را می‌داند.
مرا این تاج و تخت از دولت اوست
مراد و کام و بخت از همت اوست
هوش مصنوعی: این تاج و تخت و همه نعمت‌هایی که دارم، حاصل لطف و سعادت اوست. آرزوها و خوشبختی‌ام نیز به خاطر تلاشی است که برای رسیدن به آنها انجام می‌دهیم.
مراگر شاه صورت کرد مولی
مر او را خواند هم سلطان معنی
هوش مصنوعی: اگر کسی به ظاهر شاه باشد، اما حقیقتاً مولای او باشد، او را می‌توان هم سلطان ظاهری و هم سلطان باطنی دانست.
دو سر بودیم چون پرگار و یک تن
به ملک عشق من او بودم، او من
هوش مصنوعی: ما دو سر داریم مانند یک پرگار و در دنیای عشق، من او هستم و او نیز من است.
چه گویم بخت من با من چها کرد
چرا زین سان مرا از من جدا کرد
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چه بگویم، بخت من چه کارهایی با من کرده و چرا این‌گونه مرا از خودم دور کرده است.
نبود اسرار من زو هیچ پنهان
که من بودم تن او را او مرا جان
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر می‌گوید که هیچ راز و رمز خاصی در خصوص او وجود ندارد که از دیگران پنهان باشد. او خود را به عنوان موجودی معرفی می‌کند که جسمش متعلق به دیگران است، اما روحش به خود او تعلق دارد. یعنی در واقع از نظر وجودی و روحی به خودشان مربوط می‌شود.
ز کوه سنگ اگر برد او ملامت
من و کوه غمم زو تا قیامت
هوش مصنوعی: اگر کسی از کوه سنگین به من انتقاد کند، سنگینی غم من از آن کوه هم بیشتر است و تا ابد با من خواهد ماند.
به کوه ار صرف کرد او هستی خویش
مرا صد کوه هستی هست در پیش
هوش مصنوعی: اگر او تمام وجودش را صرف کوه کند، برای من صد کوه از هستی در پیش رو قرار دارد.
کمال عاشقی این بود کو برد
من این دولت طلب می کردم او برد
هوش مصنوعی: عشق واقعی به این صورت است که من به دنبال رسیدن به یک مقام و جایگاه بودم، اما آن مقام به او تعلق داشت و او آن را از من گرفت.
چه خوش زد این مثل آن مرد عاقل
که بد در عاقلی خویش کامل
هوش مصنوعی: این مثل به همراهی مردی عاقل اشاره دارد که حتی در بدی‌های خود، به کمال و درایت می‌رسد. به عبارتی دیگر، او می‌تواند نقاط ضعف خود را بشناسد و با آن‌ها مقابله کند.
که پر از بهر دولت دل مکن خون
که آید ناگهان از سنگ بیرون
هوش مصنوعی: دل را به خاطر دستیابی به ثروت و کامیابی آزردن نکن، زیرا ممکن است ناگهان از جا به درآید و مشکلاتی به وجود آورد.
کنون ای یار، چون تقدیر این بود
ز تقدیرش حوالت این چنین بود
هوش مصنوعی: اکنون ای محبوب، چون این مقدر بود، نتیجه‌اش هم به همین شکل رقم خورد.
به چشم او نظر کن در من ای جان
مرا خسرو مخوان، فرهاد خود خوان
هوش مصنوعی: به نگاه او خیره شو و به من توجه کن، ای عزیزم، مرا خسرو نگو، بلکه به من بگو فرهاد.
به مرگ من مکن بر خویش بیداد
مرا می بین و می خوانم به فرهاد
هوش مصنوعی: به خاطر مرگ من بر خودت ظلم نکن. من را می‌بینی و صدایم را می‌شنوی، مثل فرهاد که به سوی شیرین می‌رفت.
تویی باقی و ما یکسر فناییم
تو شمعی ما همه پروانه هاییم
هوش مصنوعی: تو همیشه و تا ابد خواهی ماند و ما همه فنا و زوال هستیم. تو مانند شمعی هستی و ما همگی مانند پروانه‌هایی هستیم که گرد تو می‌چرخیم.