گنجور

بخش ۴۳ - مناظره کردن خسرو با فرهاد

نخستین گفت کای فرهاد چونی
چرا چندین ز عشق او زبونی
زبان بگشاد فرهاد دلاور
که بشنو پاسخ ای سلطان کشور
به صورت مرد عاشق گر زبونست
به معنی بین که از عالم فزونست
مبین جز عشق در ذرات موجود
که غیر از عشق چیزی نیست مقصود
بگفت از عشق مقصود دلت چیست؟
بگفتا عشق مقصود است، دل کیست؟
بگفت از عشق ورزیدن چه خواهی؟
بگفتا شاهی از مه تا به ماهی
بگفتا عاشقان را دل نه دینست
بگفت از عشق خود مقصود اینست
بگفتا کام کفر است از دلارام
بگفتا هست از آن ناکامیم کام
بگفت او در خور من پادشاه است
بگفت از او به تو صد ساله راه است
بگفتا دوری از یارت خبر نیست
بگفت از او به من نزدیکتر نیست
بگفتا هستیت در ره نه نیکوست
بگفتا نیستم من، خود همه اوست
بگفتا از سر این کار بگذر
بگفتا کی کنم گر می رود سر
بگفتا در سرت سودای خام است
بگفتا غیر ازین بر من حرام است
بگفتا نشنوی تو غیر نامش
بگفتا در نظر دارم مدامش
بگفت او نیست تا تو بینی اش چون
بگفت او از دل من نیست بیرون
بگفت آسایشی جو، این چه حال است
بگفتا عشق و آسایش محال است
بگفتا ترک کن این کار و بگذار
بگفتا من ندارم غیر ازین کار
بگفتا خواهش از دلبر گدایی ست
بگفتا این گدایی پادشاهی ست
بگفتا پادشاهی جو ز پیشم
بگفتا پادشاه وقت خویشم
بگفتا چند کافرماجرایی
بگفتا تا دمی کم آزمایی
چو خسرو هر چه گفت از وی جوابی
شنید افتاد اندر اضطرابی
ز مجلس منفعل گردید و برخاست
به لطف آنگاه از وی کرد در خواست
که کوهی هست اینجا در گذرگاه
که ما را زانست صد خرسنگ در راه
اگر فرهاد آن بردارد از پیش
به پیشش میکنم این شرط با خویش
که جان من خلاف او نجوید
برم فرمانش هر چیزی که گوید
چو بشنید این سخن از شاه فرهاد
به غایت شد دلش از این سخن شاد
زمانی فکر کرد و گفت با خویش
که هست این کار حلوا خوردنم پیش
پس آنگه گفتش ای سلطان عالم
به تو سلطانی عالم مسلم
کنم زین راه دور این کوه سنگین
اگر خسرو بگوید ترک شیرین
چو بشنید این سخن خسرو ز فرهاد
بران شد تا کشد او را به بیداد
که دیگر گفت کاین کاریست دشوار
هزار از این نیارد کردن این کار
بگویم خوش بود شرط ست و چندی
ورا زین دنبه سازم پوزبندی
به روی دنبه اش پیهی گدازم
و زان دنبه بروتش چرب سازم
دهم زین دنبه روزی چند لوتش
نهم زین کار بادی در بروتش
که این دیوانه را در سر خیال است
زراه این کوه بر کندن محال است
نهد سر چندگاهی بر سر کوه
بگیرد آخرش زین کار استوه
به جا بگدارد این سودای باطل
نیارد دیگر این اندیشه در دل
پس آنگه گفت کردم شرط برخیز
به من زین بیش، در این کار مستیز
چو فرهاد این سخن را شرط پنداشت
به پا برجست چست و تیشه برداشت
به عزم ره میان بر بست محکم
به سوی بیستون رو کرد در دم
به هر حمله فکندی کوهی از پای
به هر یک تیشه کردی چاهی از جای
چو لختی چند کند از کوه فرهاد
ز نقش و نقشبندی آمدش یاد
چنان بر سنگ زد تمثال خسرو
که پیدا گشت گویی خسروی نو
دگر تمثال شبدیز آنچنان کرد
که در خوبیش مشهور جهان کرد
ز یک سوی دگر زد نقش شیرین
چنان کامد سزای مدح و تحسین
ز گلگونش دگر زد آنچنان رنگ
که جانی کرد گویا در تن سنگ
چو وا پرداخت از شیرین و خسرو
به هر یک گوشه نقشی ساخت از نو
به هر سنگی کزان که بر شکستی
به جایش صورتی خوش نقش بستی
شکستی روز تا شب سنگ خارا
کشیدی شب همه شب سنگ از آنجا
چو در سر شور شیرینش فتادی
سری در پای آن صورت نهادی
ز شوقش چونکه جان بر لب رسیدی
شدی و قصر او از دور دیدی
نشستی روبه روی قصر یک دم
برون کردی بدان دیدن ز دل غم
به مژگان از ره او خاک رفتی
نهادی روی بر آن خاک و گفتی
که ای دلبر فدایت باد جانم
مبادا بی غمت نام و نشانم
ندارم هیچ آسایش زمانی
نمی یابم ز دست غم امانی
تنم هر چند کوه از جا بر آورد
مرا کوه غمت از پا در آورد
به من آن کرد کوه غم ز بیداد
که کوه از ناله ام آمد به فریاد
برای خاطر تو ای مه نو
مرا آخر به سنگی بست خسرو
که رو در عشقبازی باش یکرنگ
وگرنه می زن اینک سر برین سنگ
نبد در من زیکرنگی چو رنگی
سری دارم کنون ای یار و سنگی
کنونم نیست جز این سنگ حاصل
که گه بر سر زنم گاهیش بر دل
بود تا کوه هستی پیش راهم
نخواهد بود ره در پیشگاهم
ببین یک ره به سویم کن نگاهی
که از کوه تنم مانده ست کاهی
و زین کاهم نباشد جز ستوهی
که این که در ره من هست کوهی
مکن منعم اگر دل دادم از دست
که در کار خودم اندیشه ای هست
دلیلم باش و راهی پیش من نه
به انصاف آی و خود انصاف من ده
که در عالم، که دید این جور و بیداد
که خسرو وصل یابد، هجر، فرهاد
مرا مردن ازین غم هست دشوار
که دارد چرخ ازین بازیچه بسار
چو رنج آمد نصیب من ازین گنج
چه خواهم کرد حاصل من ازین رنج
ز گنجم رنج بردن احسن آمد
که رنج من همه گنج من آمد
چو گنج خسروی را هیچ کم نیست
نصیب من اگر رنج است غم نیست
چنین آمد نصیب من ازین جان
که خسرو پرورد جان من کنم جان
کنون ای مه به امیدی که داری
که چون جانم رود از تن به خواری
دل خسرو نیازاری ازین بیش
نسازی چون منش دور از بر خویش
وصیت بشنو از من گفتم ای یار
چو میرم از غمت زنهار زنهار
مباش از کار خسرو هیچ غافل
پریشانش مگردان هیچگه دل
دلش را کن ز لعل خویشتن شاد
که هست آن منتی بر جان فرهاد
ز روی خود، دل آور با قرارش
مکن چون گیسوی خود تار و مارش
اگر او کرد قصد کشتن من
مبادا خون من او را به گردن
مبادا هرگز از شادی ملالش
به عالم خون من بادا حلالش
گر او هم میرد از نادیدن تو
بگیرم در قیامت دامن تو
به دردت گر بمیرد صد چو فرهاد
بهل تا میرد ای جان، عمر او باد
چو من گر صد نباشد نیست زان غم
مبادا از جهان یک موی او کم
مرا ذوقی ست زان با عالم خود
که دیدم با کمال او کم خود
که نام من برد چون هر چه هست اوست
کم ما و کمال حضرت دوست
چو دیدم در کمال او کم خویش
درین معنی نمی گویم کم و بیش
گرفتم کوه افکندم به پستی
چه خواهم کرد با این کوه هستی
نخواهد داد وصلت ره به خویشم
مرا تا کوه هستی هست پیشم
مرا تا با من ای جان آشنایی ست
میان ما و تو رسم جدایی ست
چو هست از آشنایی ام جدایی
چه بودی گر نبودی آشنایی
منم ای یار تا در خانه خود
مرا از خویش دان بیگانه خود
مرا تا با خودی همخانگی هست
میان ما و تو بیگانگی هست
جدایی نیست هر کو هست آگاه
که چندانی که می بینم در این راه
رهایی از منست ای جان نه از تو
جدایی از منست ای جان نه از تو
بگو تا کی ز خود من، من تراشم
مدد کن تا درین ره من نباشم
کنم از خویش تا کی بت تراشی
درین ره من نباشم تا تو باشی
چو من دست از خود و هستی بشستم
تویی من، من توام هر جا که هستم
چو گفتم حال خود با تو خدا را
درین بیچارگی مگدار ما را
به عشق خود درین ره همچو مردان
ز هست و نیستم آزاد گردان
درین ره نیست گردانم ز هستی
خلاصم ده ازین صورت پرستی
درونم را ز معنی بخش تسکین
که صورت چیست؟ نقشی چند رنگین
من این دیوار سنگین تا کی ای یار
کنم نقش و نشینم رو به دیوار
در او هر دم خیالی نقش بندم
دمی گریم بر او و گاه خندم
مرا زان روز و شب با نقش کار است
که عالم سر بسر نقش نگار است
ندارم زان سر دنیا و اسباب
که می بینم که آن نقش است بر آب
بدین دیوانه گر گویند فاشم
مرا بگدار تا دیوانه باشم
از آنم جز به نقاشی هوس نیست
که جز نقش تو ما را نقش کس نیست
ز نقاشیم هر صورت که پیش است
چو من بی خویشم، آنم نقش خویش است
بود صورت کشیدن کار دعوی
ز صورت ره دهم ای جان به معنی
مرا معنی ده از صورت طرازی
که تا گردم خلاص از نقش بازی
چو یک چندی ازین معنی بگفتی
به خود گفتی و هم از خود شنفتی
دگر باز آمدی و با دل تنگ
ببستی باز زخم تیشه بر سنگ
هر آن تیشه که او می زد به خاره
ز هیبت کوه می شد پاره پاره
هر آن آهن که او بر سنگ می زد
شعاعش تا به یک فرسنگ می زد
ز ضرب تیشه اش در غرب و در شرق
نبد چیزی دگر جز رعد و جز برق
چو نیمی کند، از آن کوه فرهاد
تمام آوازه اش در عالم افتاد
جهانی مرد و زن رو سوش کردند
به قدر خویش هر یک تحفه بردند
چنان بد کوهکن در کار خود گیج
کزانهایش نبودی چشم بر هیچ

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نخستین گفت کای فرهاد چونی
چرا چندین ز عشق او زبونی
هوش مصنوعی: در ابتدا پرسید که ای فرهاد، حال تو چگونه است؟ چرا اینقدر به خاطر عشق او ناتوان و ضعیف شده‌ای؟
زبان بگشاد فرهاد دلاور
که بشنو پاسخ ای سلطان کشور
هوش مصنوعی: فرهاد دلیر زبانش را باز کرد و گفت: ای پادشاه کشور، به پاسخ من گوش فراده.
به صورت مرد عاشق گر زبونست
به معنی بین که از عالم فزونست
هوش مصنوعی: اگر مردی عاشق به زبان بیاید، به معنای او توجه کن، زیرا احساسات او از هر چیز دیگر عمیق‌تر و بیشتر است.
مبین جز عشق در ذرات موجود
که غیر از عشق چیزی نیست مقصود
هوش مصنوعی: تنها عشق را در تمام موجودات می‌توان دید و غیر از عشق، هدف دیگری وجود ندارد.
بگفت از عشق مقصود دلت چیست؟
بگفتا عشق مقصود است، دل کیست؟
هوش مصنوعی: در گفتگویی، کسی از فردی می‌پرسد که هدف دل تو از عشق چیست؟ و او در پاسخ می‌گوید که اصل و مقصود، خود عشق است و اینکه دل چیست، اهمیت چندانی ندارد.
بگفت از عشق ورزیدن چه خواهی؟
بگفتا شاهی از مه تا به ماهی
هوش مصنوعی: از عشق ورزیدن بپرسیدند که چه می‌خواهی؟ او پاسخ داد: می‌خواهم همچون یک پادشاه از زیبایی ماه تا روشنایی نور آن باشم.
بگفتا عاشقان را دل نه دینست
بگفت از عشق خود مقصود اینست
هوش مصنوعی: عاشقان را دل به دین و مذهبی وابسته نیست، بلکه هدف آن‌ها از عشق، چیز دیگری است.
بگفتا کام کفر است از دلارام
بگفتا هست از آن ناکامیم کام
هوش مصنوعی: او گفت که لذت و خوشی از دلبر کافر است و گفت که از آن ما ناکام و بی‌بهره‌ایم.
بگفت او در خور من پادشاه است
بگفت از او به تو صد ساله راه است
هوش مصنوعی: او گفت که در خور من، پادشاهی وجود دارد و افزود که برای رسیدن به او، راهی صد ساله در پیش است.
بگفتا دوری از یارت خبر نیست
بگفت از او به من نزدیکتر نیست
هوش مصنوعی: گفت: از تو دور نیستم، بلکه خبری از یارت ندارم؛ اما بگو که او به من نزدیک‌تر است.
بگفتا هستیت در ره نه نیکوست
بگفتا نیستم من، خود همه اوست
هوش مصنوعی: او گفت: وجود تو در این مسیر خوب نیست. و او در پاسخ گفت: من وجود ندارم، او خودش همه چیز است.
بگفتا از سر این کار بگذر
بگفتا کی کنم گر می رود سر
هوش مصنوعی: او گفت: از این مسئله رها شو. دیگری پاسخ داد: چگونه می‌توانم رها شوم وقتی که مشکل همچنان وجود دارد؟
بگفتا در سرت سودای خام است
بگفتا غیر ازین بر من حرام است
هوش مصنوعی: او گفت در دل تو آرزویی نابجاست و افزود که غیر از این برای من مجاز نیست.
بگفتا نشنوی تو غیر نامش
بگفتا در نظر دارم مدامش
هوش مصنوعی: او گفت که جز نامش چیزی نمی‌شنوی، و افزود که همیشه در نظرش دارم.
بگفت او نیست تا تو بینی اش چون
بگفت او از دل من نیست بیرون
هوش مصنوعی: او گفت که برای دیدنش نیازی به انتظار نیست، زیرا هرگاه که او صحبت کرد، نشان می‌دهد که هرگز از دل من دور نبوده است.
بگفت آسایشی جو، این چه حال است
بگفتا عشق و آسایش محال است
هوش مصنوعی: کسی می‌گوید که به دنبال آرامش است، اما فردی دیگر پاسخ می‌دهد که عشق وجود دارد و آرامش ممکن نیست.
بگفتا ترک کن این کار و بگذار
بگفتا من ندارم غیر ازین کار
هوش مصنوعی: او گفت که این کار را رها کن و بگذار. اما او پاسخ داد که جز این کار چیز دیگری ندارد.
بگفتا خواهش از دلبر گدایی ست
بگفتا این گدایی پادشاهی ست
هوش مصنوعی: گفت که خواستن از محبوب مانند گدایی است، ولی در واقع این گدایی خود نوعی پادشاهی و بزرگی است.
بگفتا پادشاهی جو ز پیشم
بگفتا پادشاه وقت خویشم
هوش مصنوعی: پادشاهی به من گفت که زودتر برو و زمانی که به تو نیاز دارم، خودم دعوتت می‌کنم.
بگفتا چند کافرماجرایی
بگفتا تا دمی کم آزمایی
هوش مصنوعی: او گفت: چرا این اندازه نگران هستی؟ بگذار تا زمانی که فرصتی دارم، از زندگی و تجربیاتم بهره ببرم.
چو خسرو هر چه گفت از وی جوابی
شنید افتاد اندر اضطرابی
هوش مصنوعی: هرچه خسرو گفت، از او پاسخی شنید و در نتیجه دچار اضطراب و نگرانی شد.
ز مجلس منفعل گردید و برخاست
به لطف آنگاه از وی کرد در خواست
هوش مصنوعی: او از جمع دچار تاثیر شد و با نرمی و مهربانی از او درخواست کرد.
که کوهی هست اینجا در گذرگاه
که ما را زانست صد خرسنگ در راه
هوش مصنوعی: در اینجا کوهی وجود دارد که در مسیر ما قرار گرفته و باعث شده است در راه، با مشکلات و موانع زیادی روبرو شویم.
اگر فرهاد آن بردارد از پیش
به پیشش میکنم این شرط با خویش
هوش مصنوعی: اگر فرهاد آن سنگ را بردارد، من این شرط را با خودم می‌گذارم که به جلوتر از او بروم.
که جان من خلاف او نجوید
برم فرمانش هر چیزی که گوید
هوش مصنوعی: جان من بر خلاف او هیچ خواسته‌ای ندارد و من تنها از او پیروی می‌کنم و هر چیزی را که بگوید انجام می‌دهم.
چو بشنید این سخن از شاه فرهاد
به غایت شد دلش از این سخن شاد
هوش مصنوعی: فرهاد با شنیدن این سخن از شاه، بسیار خوشحال شد و دلش از این خبر شاد گردید.
زمانی فکر کرد و گفت با خویش
که هست این کار حلوا خوردنم پیش
هوش مصنوعی: شخصی به این فکر فرو رفت که آیا این کار که در حال انجامش است، درست است یا نه.
پس آنگه گفتش ای سلطان عالم
به تو سلطانی عالم مسلم
هوش مصنوعی: سپس او گفت: ای پادشاه جهان، به تو سلطنت بر عالم به‌طور مسلم و قطعی تعلق دارد.
کنم زین راه دور این کوه سنگین
اگر خسرو بگوید ترک شیرین
هوش مصنوعی: اگر خسرو بگوید که از این راه دور کوه سنگین را ترک کنم، حاضرم این کار را انجام دهم.
چو بشنید این سخن خسرو ز فرهاد
بران شد تا کشد او را به بیداد
هوش مصنوعی: خسرو وقتی این حرف‌ها را از فرهاد شنید، بسیار خشمگین شد و تصمیم گرفت به ناحق او را از میان بردارد.
که دیگر گفت کاین کاریست دشوار
هزار از این نیارد کردن این کار
هوش مصنوعی: دیگر نمی‌توان گفت که این کار بسیار سخت است و هیچ‌کس نمی‌تواند مانند این کار را انجام دهد.
بگویم خوش بود شرط ست و چندی
ورا زین دنبه سازم پوزبندی
هوش مصنوعی: باید بگویم که خوب است شرط و شروطی برای او بگذارم، اما از این دنیای پُرحرف و دروغ تظاهر کنم که به او احترام می‌گذارم.
به روی دنبه اش پیهی گدازم
و زان دنبه بروتش چرب سازم
هوش مصنوعی: من روی دنبه‌اش می‌زنم و از آن چربی برای خوشمزه‌تر کردنش استفاده می‌کنم.
دهم زین دنبه روزی چند لوتش
نهم زین کار بادی در بروتش
هوش مصنوعی: من چند روزی خود را به این کار نخواهم گرفت و از این مشغله و دردسرها به دور خواهم ماند.
که این دیوانه را در سر خیال است
زراه این کوه بر کندن محال است
هوش مصنوعی: این فرد دیوانه در سر خود فکر می‌کند که می‌تواند از بالای این کوه پایین بیفتد، در حالی که این کار غیرممکن است.
نهد سر چندگاهی بر سر کوه
بگیرد آخرش زین کار استوه
هوش مصنوعی: کسی که مدتی سرش را بر روی کوه می‌گذارد، در نهایت از این کار عاقلانه نتیجه‌ای نمی‌گیرد.
به جا بگدارد این سودای باطل
نیارد دیگر این اندیشه در دل
هوش مصنوعی: این احساس پوچ و بیهوده را فراموش کند و دیگر چنین اندیشه‌ای در دل نداشته باشد.
پس آنگه گفت کردم شرط برخیز
به من زین بیش، در این کار مستیز
هوش مصنوعی: سپس او گفت: من شرط گذاشتم، از این به بعد بیشتر در این کار غفلت نکن.
چو فرهاد این سخن را شرط پنداشت
به پا برجست چست و تیشه برداشت
هوش مصنوعی: وقتی فرهاد این حرف را نشانه‌ای برای نصیحت دانست، با انگیزه و انرژی بلند شد و تیشه‌اش را برداشت.
به عزم ره میان بر بست محکم
به سوی بیستون رو کرد در دم
هوش مصنوعی: در اراده‌اش با قاطعیت مسیر مستقیم را انتخاب کرد و به سمت بیستون حرکت کرد.
به هر حمله فکندی کوهی از پای
به هر یک تیشه کردی چاهی از جای
هوش مصنوعی: با هر حمله‌ای که کردی، کوهی از زمین را به زمین انداختی و با هر تیشه‌ای که زدی، چاهی عمیق در آن مکان ایجاد کردی.
چو لختی چند کند از کوه فرهاد
ز نقش و نقشبندی آمدش یاد
هوش مصنوعی: فرهاد لحظه‌ای به یاد نقش و نگارهایی که بر روی کوه ایجاد کرده بود، از کوه پایین می‌آید و در ذهنش آن طراحی‌ها زنده می‌شود.
چنان بر سنگ زد تمثال خسرو
که پیدا گشت گویی خسروی نو
هوش مصنوعی: تصویری از خسرو بر روی سنگ حک شده است، به‌گونه‌ای که به نظر می‌رسد خسرو دوباره زنده شده و تازه و جدید به نظر می‌رسد.
دگر تمثال شبدیز آنچنان کرد
که در خوبیش مشهور جهان کرد
هوش مصنوعی: شخصی دیگر به گونه‌ای شکیل و زیبا تصویر تازه‌ای از اسب شبدیز ساخت که شهرت آن زیبایی در سراسر جهان پیچید.
ز یک سوی دگر زد نقش شیرین
چنان کامد سزای مدح و تحسین
هوش مصنوعی: از یک سو، نقش زیبایی به نمایش درآمده که شایسته ستایش و تحسین است.
ز گلگونش دگر زد آنچنان رنگ
که جانی کرد گویا در تن سنگ
هوش مصنوعی: به خاطر رنگ زیبا و شادابش، به نظر می‌رسد که حالتی زندگی‌بخش و روح‌افزا دارد، انگار که جانی در دل سنگی قرار گرفته است.
چو وا پرداخت از شیرین و خسرو
به هر یک گوشه نقشی ساخت از نو
هوش مصنوعی: وقتی شیرین و خسرو از هم جدا شدند، هر کدام در گوشه‌ای از زندگی خود تصویری جدید و زیبا خلق کردند.
به هر سنگی کزان که بر شکستی
به جایش صورتی خوش نقش بستی
هوش مصنوعی: هر سنگی را که شکسته‌ای، به جای آن تصویری زیبا و دلنشین خلق کرده‌ای.
شکستی روز تا شب سنگ خارا
کشیدی شب همه شب سنگ از آنجا
هوش مصنوعی: در طول روز، سختی‌ها و مشکلات را تحمل کردی و تلاش کردی تا شب رسید. اما وقتی شب فرارسید، همچنان بار سنگینی بر دوش داشتی و به نظر می‌رسد که این بار به هیچ وجه کم نشده بود.
چو در سر شور شیرینش فتادی
سری در پای آن صورت نهادی
هوش مصنوعی: وقتی که در دل شوق و محبت او غرق شدی، تمام وجودت را در پای آن چهره زیبا قرار می‌دهی.
ز شوقش چونکه جان بر لب رسیدی
شدی و قصر او از دور دیدی
هوش مصنوعی: از شوق او، وقتی که جانت به لب رسید، قصرش را از دور مشاهده کردی.
نشستی روبه روی قصر یک دم
برون کردی بدان دیدن ز دل غم
هوش مصنوعی: نشستی مقابل قصر و یک لحظه به بیرون نگاه کردی و دل را از غم رها ساختی.
به مژگان از ره او خاک رفتی
نهادی روی بر آن خاک و گفتی
هوش مصنوعی: با چشمان زیبا و seductive خود، از جانب او به زمین نگریستی و بر آن خاک سجده کردی و گفتی.
که ای دلبر فدایت باد جانم
مبادا بی غمت نام و نشانم
هوش مصنوعی: عزیز من، جانم فدای توست، ولی باشد که بی تو هیچ نشانی از من باقی نماند.
ندارم هیچ آسایش زمانی
نمی یابم ز دست غم امانی
هوش مصنوعی: من هیچگاه آرامش ندارم و از دست غم نمی‌توانم به راحتی پناه ببرم.
تنم هر چند کوه از جا بر آورد
مرا کوه غمت از پا در آورد
هوش مصنوعی: هرچند که جسمم قادر به ایستادگی و تحمل است، اما اندوه تو باعث شده که از پا بیفتم و نتوانم ادامه دهم.
به من آن کرد کوه غم ز بیداد
که کوه از ناله ام آمد به فریاد
هوش مصنوعی: غم و اندوهی که بر من سایه انداخته، به قدری سنگین و طاقت‌فرساست که حتی کوه‌ها از صدای ناله‌هایم به کمکم آمده‌اند.
برای خاطر تو ای مه نو
مرا آخر به سنگی بست خسرو
هوش مصنوعی: برای تو، ای ماه زیبا، در نهایت به خاطر عشق تو، دلم به سنگی بست و به سختی دچار شد.
که رو در عشقبازی باش یکرنگ
وگرنه می زن اینک سر برین سنگ
هوش مصنوعی: اگر در عشق واقعی و بازی‌های عاشقانه صداقت داشته باشی و یکرنگ باشی، ادامه می‌دهی؛ اما اگر این‌طور نباشی، ممکن است لطمه ببینی و سختی‌هایی را تجربه کنی.
نبد در من زیکرنگی چو رنگی
سری دارم کنون ای یار و سنگی
هوش مصنوعی: من از رنگ و شکل خود بی‌خبرم و حالا ای دوست، قلبم را مانند سنگی محکم کرده‌ام.
کنونم نیست جز این سنگ حاصل
که گه بر سر زنم گاهیش بر دل
هوش مصنوعی: الان چیزی جز این سنگ به دست ندارم که گاهی به سر کوبیدن و گاهی بر دل فشار دادن.
بود تا کوه هستی پیش راهم
نخواهد بود ره در پیشگاهم
هوش مصنوعی: تا زمانی که کوه وجود دارد، مانعی پیش رویم نخواهد بود و هیچ راهی در راه من قرار نخواهد گرفت.
ببین یک ره به سویم کن نگاهی
که از کوه تنم مانده ست کاهی
هوش مصنوعی: نگاهی به من بیانداز، چون کوه تنها یک تکه کاه از من باقی مانده است.
و زین کاهم نباشد جز ستوهی
که این که در ره من هست کوهی
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر بیان می‌کند که از بار مشکلات و سختی‌های زندگی، جز ناامیدی چیزی باقی نمانده است و اشاره می‌کند به این که موانعی که بر سر راه او وجود دارد، به اندازه یک کوه بزرگ است.
مکن منعم اگر دل دادم از دست
که در کار خودم اندیشه ای هست
هوش مصنوعی: اگر من از دست داده‌ام دل خود را، به خاطر نیکی‌ات نکن. زیرا در کار خودم فکر و اندیشه‌ای دارم.
دلیلم باش و راهی پیش من نه
به انصاف آی و خود انصاف من ده
هوش مصنوعی: به من دلیلی بده که به سمت تو بروم و راهی برایم باز کن. به عدالت و انصاف نیای که خودی و انصاف من را خودت برایم فراهم کن.
که در عالم، که دید این جور و بیداد
که خسرو وصل یابد، هجر، فرهاد
هوش مصنوعی: در این دنیا، چه کسی دیده است که اینگونه ظلم و ناعدالتی وجود دارد که خسرو به وصال محبوبش برسد و فرهاد در غم جدایی باشد؟
مرا مردن ازین غم هست دشوار
که دارد چرخ ازین بازیچه بسار
هوش مصنوعی: مردن به خاطر این غم برای من سخت است، زیرا زندگی همیشه پر از این بازی‌ها و چرخش‌هاست.
چو رنج آمد نصیب من ازین گنج
چه خواهم کرد حاصل من ازین رنج
هوش مصنوعی: وقتی که درد و رنج به من رسیده و من از این نعمت بهره می‌برم، چه کاری می‌توانم انجام دهم؟ در واقع، نتیجه‌ای که از این زحمت به دست می‌آورم چیست؟
ز گنجم رنج بردن احسن آمد
که رنج من همه گنج من آمد
هوش مصنوعی: ز痛 و سختی‌هایی که می‌کشم، بهترین نتیجه این است که تمام دردهای من به نوعی دارایی و ارزش برایم تبدیل شده‌اند.
چو گنج خسروی را هیچ کم نیست
نصیب من اگر رنج است غم نیست
هوش مصنوعی: اگرچه دست من به گنج و ثروت نمی‌رسد، اما من از زحمتی که می‌کشم اصلاً ناراحت نیستم.
چنین آمد نصیب من ازین جان
که خسرو پرورد جان من کنم جان
هوش مصنوعی: خسرو به من این نعمت را عطا کرد که جانم را برای او فدای جان خود کنم.
کنون ای مه به امیدی که داری
که چون جانم رود از تن به خواری
هوش مصنوعی: اکنون ای ماه، به امیدی که داری، وقتی جانم از بدن برود به حالت ذلت و خاری.
دل خسرو نیازاری ازین بیش
نسازی چون منش دور از بر خویش
هوش مصنوعی: دل خسرو به گونه‌ای است که دیگر نمی‌تواند تحمل کند. وقتی من از محبوب خود دور هستم، هیچ چیز نمی‌تواند حال مرا بهتر کند.
وصیت بشنو از من گفتم ای یار
چو میرم از غمت زنهار زنهار
هوش مصنوعی: ای دوست، به تو توصیه می‌کنم که وقتی از غمت جدا می‌شوم، مراقب باش و حواست جمع باشد.
مباش از کار خسرو هیچ غافل
پریشانش مگردان هیچگه دل
هوش مصنوعی: در کارهای بزرگ و مهم غفلت نکن و باعث پریشانی و آزار دل او نشو.
دلش را کن ز لعل خویشتن شاد
که هست آن منتی بر جان فرهاد
هوش مصنوعی: دل خود را با زیبایی و عشق پر کن، زیرا این کار یک نعمت بزرگ برای روح فرهاد است.
ز روی خود، دل آور با قرارش
مکن چون گیسوی خود تار و مارش
هوش مصنوعی: دل را با زیبایی چهره‌ات آرام نکن، چون موهایت به هم ریخته و درهم است.
اگر او کرد قصد کشتن من
مبادا خون من او را به گردن
هوش مصنوعی: اگر او بخواهد مرا بکشد، نکند که افتادن خون من به گردن او باشد.
مبادا هرگز از شادی ملالش
به عالم خون من بادا حلالش
هوش مصنوعی: مبادا که هیچگاه از شادی‌ام غمگین شوی، چرا که اگر چنین شود، دلم آزرده خواهد شد.
گر او هم میرد از نادیدن تو
بگیرم در قیامت دامن تو
هوش مصنوعی: اگر او نیز بر اثر نادیدن تو بمیرد، در قیامت دامن تو را می‌گیرم.
به دردت گر بمیرد صد چو فرهاد
بهل تا میرد ای جان، عمر او باد
هوش مصنوعی: اگر صد فرهاد به خاطر درد تو بمیرند، نگران نباش؛ وقتی جان تو در خطر است، عمر او هم با ارزش است.
چو من گر صد نباشد نیست زان غم
مبادا از جهان یک موی او کم
هوش مصنوعی: اگر من هم صد نفر باشم، آن غم وجود ندارد. امیدوارم از جهان حتی یک مو از او کم نشود.
مرا ذوقی ست زان با عالم خود
که دیدم با کمال او کم خود
هوش مصنوعی: من از دیدن کمال و زیبایی‌های آن شخص احساس شوق و شادی می‌کنم، چون در مقایسه با او، خود را ناچیز احساس می‌کنم.
که نام من برد چون هر چه هست اوست
کم ما و کمال حضرت دوست
هوش مصنوعی: هرگاه کسی نام من را به زبان بیاورد، باید بداند که هر چه هست اوست. این نشان دهنده آن است که ما انسان‌ها ناقص هستیم و تمام کمال از آن حضرت دوست است.
چو دیدم در کمال او کم خویش
درین معنی نمی گویم کم و بیش
هوش مصنوعی: وقتی زیبایی و کمال او را دیدم، احساس کردم که خود را در مقایسه با او نادیده می‌انگارم و در این مورد هیچ تفاوتی میان کم و زیاد نمی‌بینم.
گرفتم کوه افکندم به پستی
چه خواهم کرد با این کوه هستی
هوش مصنوعی: من کوه را به زمین افکندم، حالا چه باید بکنم با این بار سنگین وجود؟
نخواهد داد وصلت ره به خویشم
مرا تا کوه هستی هست پیشم
هوش مصنوعی: هرگز به من اجازه نخواهد داد که به تو برسم و با تو وصلت کنم، زیرا تا زمانی که کوه وجود دارد، من نیز در این دنیا هستم.
مرا تا با من ای جان آشنایی ست
میان ما و تو رسم جدایی ست
هوش مصنوعی: عزیزم، تا زمانی که با من آشنا نیستی، بین ما و تو فاصله وجود دارد.
چو هست از آشنایی ام جدایی
چه بودی گر نبودی آشنایی
هوش مصنوعی: وقتی از آشنایی فاصله گرفتم، چه فرقی می‌کند اگر اصلاً آشنا نمی‌شدم؟
منم ای یار تا در خانه خود
مرا از خویش دان بیگانه خود
هوش مصنوعی: منم ای دوست، تا وقتی که در خانه‌ات هستم، مرا از خودت بیگانه ندان.
مرا تا با خودی همخانگی هست
میان ما و تو بیگانگی هست
هوش مصنوعی: تا زمانی که من به خودم وابسته‌ام و تنها با خودم هم‌صحبت می‌شوم، بین ما و تو فاصله و بیگانگی وجود دارد.
جدایی نیست هر کو هست آگاه
که چندانی که می بینم در این راه
هوش مصنوعی: چندانی که در این مسیر می‌بینم، جدایی وجود ندارد برای کسی که آگاه است.
رهایی از منست ای جان نه از تو
جدایی از منست ای جان نه از تو
هوش مصنوعی: ای جان، رهایی و آزادی که می‌جویی در واقع از من نشأت می‌گیرد، نه از جدایی تو از من.
بگو تا کی ز خود من، من تراشم
مدد کن تا درین ره من نباشم
هوش مصنوعی: بگو تا کی می‌خواهی فقط به خودت بپردازی؟ به من کمک کن تا در این مسیر دیگر خودم را درگیر نکنم.
کنم از خویش تا کی بت تراشی
درین ره من نباشم تا تو باشی
هوش مصنوعی: من تا چه زمانی باید از خودم فاصله بگیرم تا تو به آنچه که می‌خواهی برسی؟ در این راه من نیستم تا تو باشی.
چو من دست از خود و هستی بشستم
تویی من، من توام هر جا که هستم
هوش مصنوعی: وقتی که از وجود خود و هر چیزی که به من مربوط می‌شود کنار می‌روم، تویی که در وجود من حضور داری. من و تو یکی هستیم هر جا که باشیم.
چو گفتم حال خود با تو خدا را
درین بیچارگی مگدار ما را
هوش مصنوعی: وقتی از حال خود و مشکلاتم با تو صحبت کردم، خدایا، در این گرفتاری ما را رها کن.
به عشق خود درین ره همچو مردان
ز هست و نیستم آزاد گردان
هوش مصنوعی: در این مسیر به خاطر عشق خود، همچون مردان، از وابستگی‌ها و دارایی‌هایم رها کن.
درین ره نیست گردانم ز هستی
خلاصم ده ازین صورت پرستی
هوش مصنوعی: در این مسیر، مرا از بند زندگی آزاد کن و از این وابستگی به ظاهر نجاتم بده.
درونم را ز معنی بخش تسکین
که صورت چیست؟ نقشی چند رنگین
هوش مصنوعی: درون من را با معنی و مفهوم پر کن تا آرام شوم؛ اینکه ظاهری وجود دارد، مهم نیست، فقط چند تصویر رنگارنگ است.
من این دیوار سنگین تا کی ای یار
کنم نقش و نشینم رو به دیوار
هوش مصنوعی: من تا کی باید این دیوار سنگین را تحمل کنم، ای عزیز؟ چرا که باید به دیوار تکیه کنم و تنها بنشینم.
در او هر دم خیالی نقش بندم
دمی گریم بر او و گاه خندم
هوش مصنوعی: هر لحظه در ذهنم تصاویری از او می‌سازم، گاهی به خاطرش گریه می‌کنم و گاهی هم به یادش می‌خندم.
مرا زان روز و شب با نقش کار است
که عالم سر بسر نقش نگار است
هوش مصنوعی: من از روز و شب درگیر کار نقاشی هستم، زیرا همه عالم در واقع نقش و نگارهای مختلفی دارد.
ندارم زان سر دنیا و اسباب
که می بینم که آن نقش است بر آب
هوش مصنوعی: من از آنچه در دنیا دارم و چیزهایی که می‌بینم، چیزی ندارم؛ زیرا می‌دانم که همه اینها تنها مانند نقش‌هایی بر روی آب هستند و در واقعیت، چیزی از آنها باقی نمی‌ماند.
بدین دیوانه گر گویند فاشم
مرا بگدار تا دیوانه باشم
هوش مصنوعی: اگر به این دیوانه بگویند که رسوا هستم، یکبار دیگر بگذارید دیوانه بمانم.
از آنم جز به نقاشی هوس نیست
که جز نقش تو ما را نقش کس نیست
هوش مصنوعی: من فقط به هنر نقاشی عشق دارم، زیرا غیر از تصویر تو، هیچ تصویری برای ما اهمیت ندارد.
ز نقاشیم هر صورت که پیش است
چو من بی خویشم، آنم نقش خویش است
هوش مصنوعی: من مانند نقاشی هستم که هر تصوری که در ذهن دارد، به تصویر می‌کشد. من نیز بدون هویت خاصی هستم و هر آنچه را که می‌بینید، همان تصویر خودم است.
بود صورت کشیدن کار دعوی
ز صورت ره دهم ای جان به معنی
هوش مصنوعی: کار و تلاش برای برقراری ارتباط و بیان احساسات، به ویژه در موضوعات جدی و عاطفی، در واقع به شناخت و درک معانی عمیق‌تری نیاز دارد. من می‌توانم به تو بگویم که در این زمینه، تلاش برای درک بهتر و عمیق‌تر از آنچه که به ظاهر می‌آید، اهمیت ویژه‌ای دارد. از این رو، اگر به دنبال انتقال احساست به کسی هستی، باید تلاش کنی تا از صرفاً بیان ظاهری فراتر بروی و به عمق معنا توجه کنی.
مرا معنی ده از صورت طرازی
که تا گردم خلاص از نقش بازی
هوش مصنوعی: به من معنا و فهمی بده از زیبایی و ظاهری که داشته‌ام، تا از این بازی و ظاهرپرستی رها شوم.
چو یک چندی ازین معنی بگفتی
به خود گفتی و هم از خود شنفتی
هوش مصنوعی: به مدت کوتاهی درباره این موضوع صحبت کردی و در عین حال به خودت فکر کردی و از خودت هم شنیدی.
دگر باز آمدی و با دل تنگ
ببستی باز زخم تیشه بر سنگ
هوش مصنوعی: تو دوباره برگشتی و با دل نگران و غمگین، زخم‌هایی را که بر روی سنگ ایجاد کردی، دوباره به یاد می‌آوری.
هر آن تیشه که او می زد به خاره
ز هیبت کوه می شد پاره پاره
هوش مصنوعی: هر بار که او با تیشه به درخت خاری می‌زد، به قدری قوی و پرقدرت بود که مانند کوهی به هم می‌ریخت و قطعاتش پخش می‌شد.
هر آن آهن که او بر سنگ می زد
شعاعش تا به یک فرسنگ می زد
هوش مصنوعی: هر باری که او آهن را به سنگ می‌کوبید، نور و انرژی حاصل از آن تا یک فرسنگ دورتر پخش می‌شد.
ز ضرب تیشه اش در غرب و در شرق
نبد چیزی دگر جز رعد و جز برق
هوش مصنوعی: از ضربه‌های تیشه‌اش در غرب و شرق، چیزی جز صداهای رعد و برق باقی نمانده است.
چو نیمی کند، از آن کوه فرهاد
تمام آوازه اش در عالم افتاد
هوش مصنوعی: وقتی فرهاد نیمه کوه را می‌کند، تمام آوازه‌اش در عالم طنین انداز می‌شود.
جهانی مرد و زن رو سوش کردند
به قدر خویش هر یک تحفه بردند
هوش مصنوعی: مردان و زنان در دنیا پس از مرگ، به اندازه‌ی لیاقتی که داشتند، از آنچه به دست آورده بودند، هدیه و پاداشی را با خود بردند.
چنان بد کوهکن در کار خود گیج
کزانهایش نبودی چشم بر هیچ
هوش مصنوعی: کسی که در کارش دچار سردرگمی شده، مانند سنگی که در دل کوه است و از جایی بیرون نمی‌آید، به هیچ نظر و توجهی ندارد.