گنجور

بخش ۴۲ - آگاه شدن خسرو از احوال فرهاد

چو از فرهاد خسرو آگهی یافت
دلش چون کوره آهنگری تافت
چنان زآن آتش غیرت برافروخت
که قهرش تا به مغز استخوان سوخت
به حالش ظاهرا یک دم بخندید
ولی در اندرون چون مار پیچید
نفس می زد گهی سخت و گهی نرم
ولی چون سیخ کز آبش بود گرم
به خلوت رفت و در بر مردمان بست
به غم در کنج خلوت زار بنشست
به مژگان خانه را جاروب گشته
زبانش در دهان چون چوب(گشته)
گهی گشتی کج و گاهی شدی راست
زمانی می نشست و گاه می خاست
چو بیمار از تب محرق به بستر
گهی پایش به بالین بود و گه سر
گرفته چشمهاش از گریه آماس
ولی با صد هزار اندوه و وسواس
به دندان پشتهای دست خسته
به دل هر دم هزاران نقش بسته
گهی گفتی کشم زارش به خواری
دگر گفتی که نبود شرط یاری
نشاید کرد چون خاک رهش پست
که او را نیز همچون من دلی هست
نه روی آنکه بگدارد چنانش
نه رای آنکه آرد قصد جانش
پس آنگه رای زد آن شاه با داد
که خواند سوی تخت خویش، فرهاد
به تعظیمش به نزد خود نشاند
و زو احوال او را باز داند
اگر عشقش نباشد پاک و بی غش
کشد او را و سوزاند در آتش
وگر باشد در او عشق خدایی
به حرمت یابد از چنگش رهایی
پس آنگه قاصدی را خواند چون باد
روان کردش به جست و جوی فرهاد
بگفتش چون بدان بیدل بدی راه
به تعظیمش بیاری سوی درگاه
به خاطر سازش و می باش حاضر
که گردی نایدش از ما به خاطر
چو بشنید این سخن قاصد ز پرویز
به جست و جوی آن گم گشته شد تیز
به کوه و دشت و صحرا گشت بسیار
بدیدش بعد از آن در گوشه غار
فتاده زار و رو بنهاده بر خاک
پریشان خاطر و مجروح و غمناک
چو قاصد دید آن دیوانه مست
ز دورش مرحبایی گفت و بنشست
پسش گفتا که خیر است ای جوانمرد
چرا با اشک سرخی و رخ زرد
جوابش داد فرهاد از سر سوز
که هرگز دیده ای کس را بدین روز
که ای تو وز کدامین سرزمینی
چه می پرسی ز من اینم که بینی
چه می پرسی ز حالم، حالم اینست
زبانی لال دارم فالم اینست
ز زلف ماه رویی تاب دارم
نه روز آرام و نی شب خواب دارم
نیم هرگز ز بخت خویش فیروز
نه روز از شب شناسم نی شب از روز
مبین بگدشته آب چشم از فرق
دلم را بین در او صد بحر خون غرق
بود زین سان که بینی حال فرهاد
تو را اینجا گدر بهر چه افتاد
جوابش گفت قاصد، گفت برخیز
که می خواند تو را این لحظه پرویز
چو بشنید این سخن فرهاد غمناک
بزد آهی که زد آتش بر افلاک
بگفت آوه که کار من تبه شد
همه روز سفید من سیه شد
نشد کارم به بخت تیره از پیش
ندیدم راحت از بیگانه و خویش
به قاصد گفت کای مرد جهانگرد
برو ما را رها کن با غم و درد
چو من سر با سر تقدیر دارم
چه فکر از پادشاه و میر دارم
مرا پروای جان خویشتن نیست
سخن گفتم همه، دیگر سخن نیست
ازو قاصد چو این گفتار بشنید
به پیشش روی خود بر خاک مالید
که فرهادا به امیدی که داری
که برخیزی و کام من بر آری
که گر من بی تو روی آرم سوی شاه
بیاویزند بر حلقم ز درگاه
اگر نه تشنه خون منی خیز
که تا آریم رو نزدیک پرویز
کنون رحمی بکن بر حال زارم
سیه بر من مگردان روزگارم
چو بشنید این سخن فرهاد پر درد
روان برجست و با وی عزم ره کرد
به همراهی قاصد با دل ریش
به درگاه شه آمد مست و بی خویش
چو سوی درگه آوردندش از راه
ببردندش به نزدیک شهنشاه
چو دید او را شهنشه پیش خواندش
به صد تعظیم نزد خود نشاندش
پس آنگه نیک چون در چهره اش دید
ز هیبت بند بر بندش بلرزید
بگفتا هیبتش از پارسائیست
ندارم شک که این عشق خدائیست
چو شد در لرزه شاه از هیبت او
به خود دانست واجب عزت او
در او و هیبت او گشت حیران
سؤالی چند کرد از وی بدین سان

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو از فرهاد خسرو آگهی یافت
دلش چون کوره آهنگری تافت
هوش مصنوعی: زمانی که فرهاد از عشق خسرو باخبر شد، دلش مانند کوره آهنگری شعله‌ور و داغ شد.
چنان زآن آتش غیرت برافروخت
که قهرش تا به مغز استخوان سوخت
هوش مصنوعی: آتش غیرت او به قدری شعله‌ور بود که قهر و غضبش به عمق وجود دیگران نفوذ کرده و آن‌ها را به شدت آسیب رساند.
به حالش ظاهرا یک دم بخندید
ولی در اندرون چون مار پیچید
هوش مصنوعی: ظاهراً یک لحظه به حال او خندیدند، اما در درون، مانند ماری به دور خود می‌پیچید.
نفس می زد گهی سخت و گهی نرم
ولی چون سیخ کز آبش بود گرم
هوش مصنوعی: نفس گاهی با شدت و گاهی با نرمی می‌زد، اما چون به آب داغ نزدیک شد، به شدت گرما یافت.
به خلوت رفت و در بر مردمان بست
به غم در کنج خلوت زار بنشست
هوش مصنوعی: به تنهایی رفت و در میان مردم را بست و در گوشه‌ای، غمگین و پریشان نشسته است.
به مژگان خانه را جاروب گشته
زبانش در دهان چون چوب(گشته)
هوش مصنوعی: با مژگان خود، خانه را تمیز کرده و زبانش در دهانش مانند چوب بی‌حرکت شده است.
گهی گشتی کج و گاهی شدی راست
زمانی می نشست و گاه می خاست
هوش مصنوعی: گاهی به راست و گاهی به کج می‌روی، بعضی وقت‌ها قرار می‌گیری و گاهی هم برمی‌خیزی.
چو بیمار از تب محرق به بستر
گهی پایش به بالین بود و گه سر
هوش مصنوعی: بیمار از شدت تب به بستر افتاده و گاهی پاهایش به طرف بالین می‌رود و گاهی هم سرش.
گرفته چشمهاش از گریه آماس
ولی با صد هزار اندوه و وسواس
هوش مصنوعی: چشمانش از اشک پر شده، اما با وجود این، دلش پر از اندوه و دغدغه‌های فراوان است.
به دندان پشتهای دست خسته
به دل هر دم هزاران نقش بسته
هوش مصنوعی: دست‌های خسته‌ام را دندان می‌زنم و در دل هر لحظه هزاران تصویر و احساس مختلف را تجربه می‌کنم.
گهی گفتی کشم زارش به خواری
دگر گفتی که نبود شرط یاری
هوش مصنوعی: گاهی می‌گویی که با ذلت او را می‌کشم، و گاهی می‌گویی که دوست داشتن شرطی ندارد.
نشاید کرد چون خاک رهش پست
که او را نیز همچون من دلی هست
هوش مصنوعی: نباید به کسی که ارزشمند است، بی‌احترامی کرد، چرا که او نیز مانند من دل و احساس دارد.
نه روی آنکه بگدارد چنانش
نه رای آنکه آرد قصد جانش
هوش مصنوعی: نه آنقدر بی‌احساس است که کاری به کار او نداشته باشد و نه آنقدر بی‌خود است که بخواهد به او آسیب برساند.
پس آنگه رای زد آن شاه با داد
که خواند سوی تخت خویش، فرهاد
هوش مصنوعی: پس از آن، آن پادشاه با عدل و انصاف به فرهاد دستور داد که به سوی تخت خود برود.
به تعظیمش به نزد خود نشاند
و زو احوال او را باز داند
هوش مصنوعی: او را با احترام در نزد خود پذیرا شد و از اوضاع و احوالش آگاه شد.
اگر عشقش نباشد پاک و بی غش
کشد او را و سوزاند در آتش
هوش مصنوعی: اگر عشق او نباشد، از صداقت و پاکی دور می‌شود و به آتش درد و رنج خواهد افتاد.
وگر باشد در او عشق خدایی
به حرمت یابد از چنگش رهایی
هوش مصنوعی: اگر در دل عشق الهی وجود داشته باشد، به احترام آن عشق از بند و زنجیر رهایی می‌یابیم.
پس آنگه قاصدی را خواند چون باد
روان کردش به جست و جوی فرهاد
هوش مصنوعی: سپس او قاصدی را صدا زد و مانند باد او را برای جستجوی فرهاد فرستاد.
بگفتش چون بدان بیدل بدی راه
به تعظیمش بیاری سوی درگاه
هوش مصنوعی: او به او گفت: وقتی که تو بی‌احساس هستی، چگونه می‌توانی با احترام به درگاه او نزدیک شوی؟
به خاطر سازش و می باش حاضر
که گردی نایدش از ما به خاطر
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که به خاطر توافق و خوش‌گذرانی، باید حاضر باشی که بدون دلخوری و ناراحتی از دیگران بگذری و از خودت کم‌گذاری کنی.
چو بشنید این سخن قاصد ز پرویز
به جست و جوی آن گم گشته شد تیز
هوش مصنوعی: وقتی قاصد این سخن را از پرویز شنید، با شتاب به جستجوی آن فرد گمشده رفت.
به کوه و دشت و صحرا گشت بسیار
بدیدش بعد از آن در گوشه غار
هوش مصنوعی: او در کوه‌ها و دشت‌ها و صحراها بسیار گشت و در نهایت در گوشه‌ای از یک غار آنچه را که می‌خواست دید.
فتاده زار و رو بنهاده بر خاک
پریشان خاطر و مجروح و غمناک
هوش مصنوعی: او به طور عاجزانه‌ای بر زمین افتاده و با دلشکسته و آسیب‌دیده‌ای به نظر می‌رسد، در حالی که پر از غم و اندوه است.
چو قاصد دید آن دیوانه مست
ز دورش مرحبایی گفت و بنشست
هوش مصنوعی: وقتی پیام‌رسان آن دیوانه‌ی سرخوش را از دور دید، با صدای خوشی به او سلام کرد و نشست.
پسش گفتا که خیر است ای جوانمرد
چرا با اشک سرخی و رخ زرد
هوش مصنوعی: او به جوانمرد گفت: چرا با چهره‌ای زرد و چشمانی اشک‌آلود به نظر می‌رسی؟ آیا مشکلی وجود دارد؟
جوابش داد فرهاد از سر سوز
که هرگز دیده ای کس را بدین روز
هوش مصنوعی: فرهاد با دل‌سوزی پاسخ داد که آیا تا به حال کسی را به این وضع و حال دیده‌ای؟
که ای تو وز کدامین سرزمینی
چه می پرسی ز من اینم که بینی
هوش مصنوعی: ای تو، از کدام دیار آمده‌ای که از من می‌پرسی؟ اینجا را ببین!
چه می پرسی ز حالم، حالم اینست
زبانی لال دارم فالم اینست
هوش مصنوعی: چه نیازی به پرسیدن حال من است؟ حال من چنین است که اگرچه زبانم خاموش است، اما آینده‌ام را به روشنی می‌بینم.
ز زلف ماه رویی تاب دارم
نه روز آرام و نی شب خواب دارم
هوش مصنوعی: من به خاطر زیبایی و جذابیت چهره‌ات، نه در طول روز آسایش دارم و نه در شب خواب و آرامش.
نیم هرگز ز بخت خویش فیروز
نه روز از شب شناسم نی شب از روز
هوش مصنوعی: نیمه شب هرگز خوشبختی را نمی‌شناسم؛ روز را از شب تشخیص نمی‌دهم و شب را از روز.
مبین بگدشته آب چشم از فرق
دلم را بین در او صد بحر خون غرق
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر از احساسات عمیق و اندوه خود سخن می‌گوید. او می‌گوید که نگاه او به گذشته و سوگواری‌هایش باعث شده که اشک‌هایش مانند دریاهایی از خون در دلش غرق شوند. اینجا، او با شعف و احساساتش، به نوعی به درد و رنجی که در دل خود دارد، اشاره می‌کند و نشان می‌دهد که عمق دردهایش به شدت زیاد است.
بود زین سان که بینی حال فرهاد
تو را اینجا گدر بهر چه افتاد
هوش مصنوعی: فرهاد به خاطر عشقش به شیرین، در اینجا با مشکلات زیادی روبرو شده است. او از این وضعیت دچار تنگنا و سختی شده و حالش به خاطر این عشق نابود شده است.
جوابش گفت قاصد، گفت برخیز
که می خواند تو را این لحظه پرویز
هوش مصنوعی: پیام‌آور گفت: بلند شو، زیرا در این لحظه پرویز تو را می‌خواند.
چو بشنید این سخن فرهاد غمناک
بزد آهی که زد آتش بر افلاک
هوش مصنوعی: وقتی فرهاد این حرف را شنید، دلش گرفت و آهی کشید که آتش آن به آسمان رفت.
بگفت آوه که کار من تبه شد
همه روز سفید من سیه شد
هوش مصنوعی: گفت آوخ که كار من خراب شد و تمام روزهايم تيره و تار شده است.
نشد کارم به بخت تیره از پیش
ندیدم راحت از بیگانه و خویش
هوش مصنوعی: زندگی‌ام به خاطر بخت بد پیش نرفته و هرگز راحتی را نه از بیگانگان و نه از نزدیکان خود ندیده‌ام.
به قاصد گفت کای مرد جهانگرد
برو ما را رها کن با غم و درد
هوش مصنوعی: به قاصد گفتند که ای مرد مسافر، برو و ما را با اندوه و درد خود تنها بگذار.
چو من سر با سر تقدیر دارم
چه فکر از پادشاه و میر دارم
هوش مصنوعی: من وقتی خودم با تقدیر و سرنوشت درگیر هستم، دیگر چه نیازی به فکر کردن به پادشاه و مقام‌های دیگر دارم؟
مرا پروای جان خویشتن نیست
سخن گفتم همه، دیگر سخن نیست
هوش مصنوعی: من به خودم اهمیت نمی‌دهم و فقط حرف‌هایی که زدم را بیان کردم، حالا دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
ازو قاصد چو این گفتار بشنید
به پیشش روی خود بر خاک مالید
هوش مصنوعی: وقتی پیام‌آور این سخن را از او شنید، در مقابل او خود را به خاک انداخت.
که فرهادا به امیدی که داری
که برخیزی و کام من بر آری
هوش مصنوعی: به امیدی که داری، فرهادی، انتظار دارم که بگویی و آرزوهای من را برآورده کنی.
که گر من بی تو روی آرم سوی شاه
بیاویزند بر حلقم ز درگاه
هوش مصنوعی: اگر من بدون تو به سوی پادشاه بروم، بر گردنم خواهند آویخت تا از درگاه او بیرون نروم.
اگر نه تشنه خون منی خیز
که تا آریم رو نزدیک پرویز
هوش مصنوعی: اگر تو به دنبال خون من نیستی، بی‌خیال شو و بیایید به سوی پرویز برویم.
کنون رحمی بکن بر حال زارم
سیه بر من مگردان روزگارم
هوش مصنوعی: حالا بر حالم رحم کن و به وضعیت بد من کلافه نشو، این روزگار سخت را بر من سخت نکن.
چو بشنید این سخن فرهاد پر درد
روان برجست و با وی عزم ره کرد
هوش مصنوعی: زمانی که فرهاد با درد و رنجش این حرف را شنید، از جایش بلند شد و تصمیم گرفت که به سوی او برود.
به همراهی قاصد با دل ریش
به درگاه شه آمد مست و بی خویش
هوش مصنوعی: به همراهی پیام‌آور، دل شکسته و محزون به درگاه پادشاه آمد، در حالی که مست و بی‌خود شده بود.
چو سوی درگه آوردندش از راه
ببردندش به نزدیک شهنشاه
هوش مصنوعی: وقتی او را به سمت درگاه آوردند، او را به نزدیک شاه بردند.
چو دید او را شهنشه پیش خواندش
به صد تعظیم نزد خود نشاندش
هوش مصنوعی: وقتی پادشاه او را دید، با احترام بسیار او را فرا خواند و در کنار خود نشاند.
پس آنگه نیک چون در چهره اش دید
ز هیبت بند بر بندش بلرزید
هوش مصنوعی: پس از آنکه زیبایی چهره‌اش را مشاهده کرد، به شدت تحت تأثیر هیبت او قرار گرفت و بدنش به لرزه درآمد.
بگفتا هیبتش از پارسائیست
ندارم شک که این عشق خدائیست
هوش مصنوعی: او گفت هیبت و جلال او ناشی از پارسایی و پاکدامنی‌اش است و من در این موضوع تردیدی ندارم که این عشق در واقع الهی است.
چو شد در لرزه شاه از هیبت او
به خود دانست واجب عزت او
هوش مصنوعی: زمانی که شاه به خاطر قدرت و هیبت او دچار ترس و لرزش شد، فهمید که احترام و عزت او واجب است.
در او و هیبت او گشت حیران
سؤالی چند کرد از وی بدین سان
هوش مصنوعی: او و جلوه‌اش باعث شگفتی‌ام شد و سوالاتی را از او مطرح کردم به این شکل.