بخش ۴۱ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین
چو فرهاد از غم شیرین برآشفت
نه روزش خورد بودی، نی به شب خفت
به یاد نرگس او مست و حیران
چو آهو رو نهادی در بیابان
به هر راهی که اشکش بیش رفتی
مهی دنبال اشک خویش رفتی
چو گشتی غرق آب چشم غماز
شنا کردی و بیرون آمدی باز
سرشب چون شدی از اشک دلسوز
ستاره می شمردی تا دم روز
چو گشتی باز روز از تاب و از تب
بنالیدی و خوردی غصه تا شب
ز بس کش در دل خود نقش بستی
به او برخاستی با او نشستی
به هر کشتی که آنجا پا نهادی
ز جوی دیده آن را آب دادی
به هر راهی که کردی گرم ازو رگ
روان تا آخرت رفتی به یک تک
ز فکر ار گوشه ای کردی اقامت
در آنجا ایستادی تا قیامت
اگر از غم، دل او شاد کردی
ز مرگ خویش صد ره یاد کردی
ز هر چه از عالم اسباب دیدی
اجل را هر شبی در خواب دیدی
چو رفتی با تن آوردی خرد را
به چشم خویش دیدی مرگ خود را
همه شب شمع جان از آه و فریاد
نهادی چون چراغی در ره باد
چو کردی کوه را و دشت را گشت
بر او هم کوه گرییدی و هم دشت
گهی آهسته می رفتی و گه تیز
نشستی چون کسش گفتی که برخیز
چو رفتی کوه می گفتی که صحراست
ندانستی شب از روز و چپ از راست
شدی یک ماه در یک گوشه مستور
چو دیدی سایه ای ناگاه از دور
به صحرای گشاده با دل تنگ
گریزان می شدی فرسنگ فرسنگ
شدی چون آهوی صیاد دیده
گریزان از جهان و جان رمیده
کسی کاحوال آن بیدل شنودی
دگر با حال خود یک مه نبودی
گرش بیگانه گفتی پند اگر خویش
سری انداختی از عجز در پیش
به بیدای تحیر روز و شب گم
چو مجنون پریشان دل ز مردم
گهی از پا نشستی وارمیدی
گهی برخاستی بیخود دویدی
چو بدمستی که بیخود باشد از می
فتادی کودکان هر سوش در پی
دعا را فرق، پیشش نی ز دشنام
نه فکر از ننگ بودش، نی غم از نام
زماه و مهر می جستی نشانش
نبودی غیر شیرین بر زبانش
به یاد آن لبان هر در که می سفت
هزاران نکته باریک می گفت
چو کردی قامتش را نقش بندی
کشیدی سر به عیوق از بلندی
به یاد ابرویش چون خواب کردی
شدی جا گوشه محراب کردی
سخن چون از خم گیسوش راندی
همه شب سوره و اللیل خواندی
ز رویش چون به آواز آمدی باز
سخن را کردی از والشمس آغاز
فرو خواندی به یک آواز محزون
زچشم و ابرویش والنجم و النون
چو بر فکر سمند او نشستی
ز آه دل گره بر باد بستی
دهان چون تلخ گشتی از فغانش
لبش گفتی شدی شیرین دهانش
چو گشتی زآب چشم خود سخن ران
حکایت کردی از دریا و طوفان
چنان بودی ز سوز عشق دلسوز
که روز از شب ندانستی شب از روز
اگر کردی به کوه از درد بنیاد
ز دردش کوه می آمد به فریاد
به کوه و دشت بس کز تاب تفتی
ز چشم چشمه جوی آب رفتی
شب از بس کز دل او بر شدی آه
سیه گشتی همه آیینه ماه
کشیدی روز هم زان آه چندی
شدی ابرش به سر سایه فکندی
زمستانها که سرماش آمدی پیش
شدی گرم از دم چون آتش خویش
به تابستان که گشتی چهره زردش
ز گرما بس بدی دمهای سردش
چو دادی چشم را از خواب تسکین
خسک بستر نهادی خار بالین
چو رخت خواب شب در سر کشیدی
همه شب خواب را در خواب دیدی
ز وحشت بس که بر وحشت فزودی
به وحشانش نشست و خاست بودی
به آهو گه ز چشم یار گفتی
حدیثی از دل بیمار گفتی
گهی رفتی سخن با مار کردی
شکایتهای زلف یار کردی
چو ذکر از قامت دلبر گرفتی
شدی سروی روان در بر گرفتی
بغریدی زمانی چون نهنگان
شدی و حمله کردی با پلنگان
فتادی گه به پای ببر تا دیر
فکندی پنجه گه با پنجه شیر
گوزنی گه شدی او را هم آغوش
ربودی یک زمانش خواب خرگوش
ز سوز او چو شب را جامه می سوخت
ز آه خود بر آنجا وصله می دوخت
سحر چون با درفش خور، زدی مشت
سرش با تیغ بودی چار انگشت
زهر چشمه که یک دم آب خوردی
دگر ره، راه را واپس نبردی
همه شب همچو شمع از سوز می کاست
زغم هر روز می افتاد و می خاست
درونش سوخت چندان در جدایی
که با خویشش شد آخر آشنایی
به هر چه از اندک و بسیار دیدی
در او یکباره نقش یار دیدی
ز شیرین عشق هر تلخش که فرمود
ز شیرینی جان شیرین ترش بود
چو دید آخر که ره با او بسی نیست
شدش روشن که غیر از او کسی نیست
به هر صورت که در وی بیش می دید
در او یکباره نقش خویش می دید
دل خود را به خود می داد تسکین
که شیرین بود او را جان شیرین
ز دوری چون دلش می رفت از پیش
همی گفت این حکایت با دل خویش
نمی گویم که دردم را دوا نیست
که از من یار من یک دم جدا نیست
نماند اندر میان اویی و مایی
میان ما و او نبود جدایی
حدیث او چو در افواه افتاد
به خسرو گفت شخصی حال فرهاد
بخش ۴۰ - قصه فرهاد: نگار لاله رخ سرو سمنبربخش ۴۲ - آگاه شدن خسرو از احوال فرهاد: چو از فرهاد خسرو آگهی یافت
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چو فرهاد از غم شیرین برآشفت
نه روزش خورد بودی، نی به شب خفت
هوش مصنوعی: فرهاد به خاطر عشق شیرین بسیار ناراحت و ناآرام بود، به طوری که نه در روز خوراک میخورد و نه در شب استراحت میکرد.
به یاد نرگس او مست و حیران
چو آهو رو نهادی در بیابان
هوش مصنوعی: به خاطر یاد نرگس، او همچون آهو در بیابان دچار مستی و حیرت شده است و چهرهاش را پنهان کرده است.
به هر راهی که اشکش بیش رفتی
مهی دنبال اشک خویش رفتی
هوش مصنوعی: هر کجا که اشک او را ترک کرده باشد، تو نیز در پی اشک و غمش به راه ادامه دادهای.
چو گشتی غرق آب چشم غماز
شنا کردی و بیرون آمدی باز
هوش مصنوعی: زمانی که در دل غم و اندوه غرق شدی، به یاد دار که میتوانی با قدرت شنا کنی و از این شرایط سخت بیرون بیایی.
سرشب چون شدی از اشک دلسوز
ستاره می شمردی تا دم روز
هوش مصنوعی: شب که آغاز میشود، با دلسوختگی و اشکهای خود ستارهها را میشماری تا صبح فرا رسد.
چو گشتی باز روز از تاب و از تب
بنالیدی و خوردی غصه تا شب
هوش مصنوعی: وقتی روز به پایان میرسد و شب فرا میرسد، تو از احساس گرما و درد به بیتابی میافتید و غصههایت را میخوری تا شب تاریک شود.
ز بس کش در دل خود نقش بستی
به او برخاستی با او نشستی
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه در دل خود تصویر او را به شدت جا دادهای، با او بهسر میکنی و با او نشست و برخاست داری.
به هر کشتی که آنجا پا نهادی
ز جوی دیده آن را آب دادی
هوش مصنوعی: هر جا که قدم بگذاری و به آنجا وارد شوی، چشمانتظار تو را با آب نگاه میدارد.
به هر راهی که کردی گرم ازو رگ
روان تا آخرت رفتی به یک تک
هوش مصنوعی: هر راهی که در زندگی انتخاب کردی، تا آخرین لحظه عمرت با جدیت و هیجان ادامه بده، چرا که ممکن است در یک لحظه سرنوشتساز به هدف خود برسی.
ز فکر ار گوشه ای کردی اقامت
در آنجا ایستادی تا قیامت
هوش مصنوعی: اگر در گوشه ای از فکر و خیال خود ماندگار شوی، در آنجا تا روز قیامت باقی خواهی ماند.
اگر از غم، دل او شاد کردی
ز مرگ خویش صد ره یاد کردی
هوش مصنوعی: اگر بتوانی دل او را از اندوه شاد کنی، به خاطر این کار بارها به یاد مرگ خود خواهی افتاد.
ز هر چه از عالم اسباب دیدی
اجل را هر شبی در خواب دیدی
هوش مصنوعی: هر چیزی که در این دنیا مشاهده کردی، مانند اسباب و وسایل، باید بدانی که مرگ را هر شب در خواب دیدی و همواره در کنار آن هستی.
چو رفتی با تن آوردی خرد را
به چشم خویش دیدی مرگ خود را
هوش مصنوعی: وقتی به سوی مرگ میروی، با وجود جسمت به حقیقت و خردی میرسی که با چشمان خود مرگت را مشاهده میکنی.
همه شب شمع جان از آه و فریاد
نهادی چون چراغی در ره باد
هوش مصنوعی: در دل شب، شمع زندگیام با ناله و فریاد روشن بود، مانند چراغی که در معرض وزش باد قرار دارد.
چو کردی کوه را و دشت را گشت
بر او هم کوه گرییدی و هم دشت
هوش مصنوعی: زمانی که کوه و دشت را به گردش درآوردی، بر آنها نیز اثر گذاشتی، به گونهای که هم کوه به تو پاسخ داد و هم دشت به حرکت درآمد.
گهی آهسته می رفتی و گه تیز
نشستی چون کسش گفتی که برخیز
هوش مصنوعی: گاهی به آرامی حرکت میکردی و گاهی با سرعت میایستادی، تا جایی که وقتی کسی تو را صدا میزد، به او میگفتی که بلند شو.
چو رفتی کوه می گفتی که صحراست
ندانستی شب از روز و چپ از راست
هوش مصنوعی: وقتی که رفتی به کوه، فکر میکردی که در صحرا هستی و متوجه نشدی که شب است یا روز و اینکه چپت کجاست و راستت کجاست.
شدی یک ماه در یک گوشه مستور
چو دیدی سایه ای ناگاه از دور
هوش مصنوعی: تو همچون ماهی هستی که در یک گوشه پنهان شدهای. ناگهان سایهای را از دور میبینی.
به صحرای گشاده با دل تنگ
گریزان می شدی فرسنگ فرسنگ
هوش مصنوعی: در دل تنگ و ناراحتیت، به دشتهای وسیع فرار میکردی، حتی اگر کیلومترها از محل زندگیات دور میشدی.
شدی چون آهوی صیاد دیده
گریزان از جهان و جان رمیده
هوش مصنوعی: تو مانند آهوی در دام هستی که از دنیا و جانش فرار میکند و باید به دقت و با هشیاری از خطرات دور بماند.
کسی کاحوال آن بیدل شنودی
دگر با حال خود یک مه نبودی
هوش مصنوعی: اگر کسی حال بیدلی را بشنود، دیگر نمیتواند با حال خود مانند یک فرد شاداب و خوشحال باشد.
گرش بیگانه گفتی پند اگر خویش
سری انداختی از عجز در پیش
هوش مصنوعی: اگر کسی که بیگانه است نصیحتی به تو کرد و تو از روی ناتوانی سرت را پایین انداختی، نشان از ضعف توست.
به بیدای تحیر روز و شب گم
چو مجنون پریشان دل ز مردم
هوش مصنوعی: به مانند مجنونی که دلش پریشان است و در آشفتگی روز و شب را میگذرانم، در میان اندیشههای عمیق و سردرگمیها گم شدهام.
گهی از پا نشستی وارمیدی
گهی برخاستی بیخود دویدی
هوش مصنوعی: گاهی پیش میآیی که بیهوا از پا میافتی و گاهی دیگر از جا بلند میشوی و بیاختیار میدوی.
چو بدمستی که بیخود باشد از می
فتادی کودکان هر سوش در پی
هوش مصنوعی: مثل کسی که به خاطر مستی کاملاً بیخود و بیخبر شده، وقتی از شراب افتاده باشد، کودکان هر طرف او را تعقیب میکنند.
دعا را فرق، پیشش نی ز دشنام
نه فکر از ننگ بودش، نی غم از نام
هوش مصنوعی: دعای کسی که در پیش خداوند است با دشنام و توهین متفاوت است. او نه از ننگ و عیب خود میهراسد و نه نگران و غمگین از نام و شهرتش است.
زماه و مهر می جستی نشانش
نبودی غیر شیرین بر زبانش
هوش مصنوعی: اگر از ماه و خورشید نشانی جستجو کنی، جز طعمی شیرین بر زبان او نخواهی یافت.
به یاد آن لبان هر در که می سفت
هزاران نکته باریک می گفت
هوش مصنوعی: به یاد آن لبانی که در هر در خاموش و ساکت بودند و در دلشان هزاران نکته و راز عمیق نهفته بود.
چو کردی قامتش را نقش بندی
کشیدی سر به عیوق از بلندی
هوش مصنوعی: وقتی قامت او را زیبا و دلنشین طراحی کردی، سرش را از بلندی به سمت دوردست بردی.
به یاد ابرویش چون خواب کردی
شدی جا گوشه محراب کردی
هوش مصنوعی: وقتی به یاد ابروی او افتادی و در خیال او غرق شدی، آنقدر دلتنگی و شوق به سراغت آمد که در گوشهای نشستی و دل افسردهای پیدا کردی.
سخن چون از خم گیسوش راندی
همه شب سوره و اللیل خواندی
هوش مصنوعی: وقتی صحبت از زیبایی موهای او میکنی، تمام شب را به خواندن سورهی لیل مشغول میشوی.
ز رویش چون به آواز آمدی باز
سخن را کردی از والشمس آغاز
هوش مصنوعی: زمانی که صدای او را شنیدی، صحبت را با نام "الشمس" آغاز کردی.
فرو خواندی به یک آواز محزون
زچشم و ابرویش والنجم و النون
هوش مصنوعی: با صدای غمگینی از زیباییهای چشمان و ابروهای او، اشارهای کردی که مانند ستارهای درخشان و حروف زیبای الفباست.
چو بر فکر سمند او نشستی
ز آه دل گره بر باد بستی
هوش مصنوعی: وقتی که بر اندیشه و تفکر او تکیه کردی، از غم دلش چنان گرهای در باد ایجاد کردی که به سختی گسسته میشود.
دهان چون تلخ گشتی از فغانش
لبش گفتی شدی شیرین دهانش
هوش مصنوعی: وقتی زبانت تلخ شد و از درد و فغان گلایه کردی، لبهایت به تو میگویند که باید شیرین باشی.
چو گشتی زآب چشم خود سخن ران
حکایت کردی از دریا و طوفان
هوش مصنوعی: وقتی شما از شدت غم و گریه، اشکهای خود را جاری میکنید، داستانهای عظیم و ناگواری مانند دریا و طوفان را روایت میکنی.
چنان بودی ز سوز عشق دلسوز
که روز از شب ندانستی شب از روز
هوش مصنوعی: تو آنچنان تحت تأثیر سوز عشق دیگران بودی که نتوانستی تمایز بین روز و شب را حس کنی.
اگر کردی به کوه از درد بنیاد
ز دردش کوه می آمد به فریاد
هوش مصنوعی: اگر از درد و رنجت به کوه پناه ببری، کوه هم از شدت درد تو به ناله در خواهد آمد.
به کوه و دشت بس کز تاب تفتی
ز چشم چشمه جوی آب رفتی
هوش مصنوعی: در کوه و دشت زیاد گشتهای و از شدت تابش و گرما، چشمهها و جویهای آب را ترک کردهای.
شب از بس کز دل او بر شدی آه
سیه گشتی همه آیینه ماه
هوش مصنوعی: شب به خاطر حسرت و غم دل او آنچنان تیره و تار شده که حتی روشنی ماه در آینهها هم تحت تأثیر آن قرار گرفته و سیاه شده است.
کشیدی روز هم زان آه چندی
شدی ابرش به سر سایه فکندی
هوش مصنوعی: روزها به خاطر غم و اندوهم گذشت و به دنبال این آه و افسوس، ابر غم بر سرم سایه افکنده است.
زمستانها که سرماش آمدی پیش
شدی گرم از دم چون آتش خویش
هوش مصنوعی: در زمستانها که سرما به شدت حاکم میشود، تو با دم و گرمای خود مانند آتش، دلت را گرم میکنی.
به تابستان که گشتی چهره زردش
ز گرما بس بدی دمهای سردش
هوش مصنوعی: در تابستان، چهره زردش به خاطر گرما بسیار آزاردهنده بود و هوای سردش نیز ناملایمتی ایجاد میکرد.
چو دادی چشم را از خواب تسکین
خسک بستر نهادی خار بالین
هوش مصنوعی: وقتی که خواب را از چشمان خود دور کردی، بر روی بستر آرامش، خارهایی را کنار تخت خود گذاشتی.
چو رخت خواب شب در سر کشیدی
همه شب خواب را در خواب دیدی
هوش مصنوعی: زمانی که تخت خواب شب را در دل کشیدهای، تمام شب را در خواب، خوابها را مشاهده کردهای.
ز وحشت بس که بر وحشت فزودی
به وحشانش نشست و خاست بودی
هوش مصنوعی: به دلیل شدت وحشت، به وحشتزدگان پیوست و حالتی از ترس و اضطراب در او شکل گرفت.
به آهو گه ز چشم یار گفتی
حدیثی از دل بیمار گفتی
هوش مصنوعی: به آهو وقتی از چشم محبوب داستانی از دل بیمار را گفتی.
گهی رفتی سخن با مار کردی
شکایتهای زلف یار کردی
هوش مصنوعی: گاهی با مار رفتی و از مشکلات زلف یار شکایت کردی.
چو ذکر از قامت دلبر گرفتی
شدی سروی روان در بر گرفتی
هوش مصنوعی: وقتی که نام و یاد محبوب را به زبان آوردی، مانند درخت سرو خوش قامت و خوشحرکت، در دلت زندگی و شادابی جاری شد.
بغریدی زمانی چون نهنگان
شدی و حمله کردی با پلنگان
هوش مصنوعی: شما مانند نهنگها به صدا درآمدید و با پلنگها حملهورا شدید.
فتادی گه به پای ببر تا دیر
فکندی پنجه گه با پنجه شیر
هوش مصنوعی: به دام افتادی و در شرایط سختی قرار گرفتی، تا وقتی که دیر نشده است از این موقعیت فرار کن، زیرا ممکن است کار به جای خطرناکی برسد و با چالشهای بزرگتری مواجه شوی.
گوزنی گه شدی او را هم آغوش
ربودی یک زمانش خواب خرگوش
هوش مصنوعی: یک گوزن را در آغوش گرفتی و آنقدر در خواب خرگوشی غرق شدهای که دیگر متوجه او نیستی.
ز سوز او چو شب را جامه می سوخت
ز آه خود بر آنجا وصله می دوخت
هوش مصنوعی: از آن ناراحتی و غمی که دارد، شب را به آتش میکشد و از گریهاش بر آنجا نشانههایی باقی میگذارد.
سحر چون با درفش خور، زدی مشت
سرش با تیغ بودی چار انگشت
هوش مصنوعی: صبح که با پرچم خورشید برافراشته شد، تو مشت و کتفش را با تیغی که به اندازه چهار انگشت بود، زدی.
زهر چشمه که یک دم آب خوردی
دگر ره، راه را واپس نبردی
هوش مصنوعی: اگر یک لحظه از تلخی و زهر زندگی بچشی، دیگر نمیتوانی به عقب برگردی و به مسیر گذشتهات بازگردی.
همه شب همچو شمع از سوز می کاست
زغم هر روز می افتاد و می خاست
هوش مصنوعی: شاعر در این بیت به این موضوع اشاره دارد که هر شب مانند شمع از درد و سوز دل پیرامونش میکاهد، ولی در روز دوباره دچار اندوه و غم میشود. به این شکل، احساساتی همچون ناامیدی و درد در او ادامه دارد و هر روز به نوعی زندگی را از سر میگیرد.
درونش سوخت چندان در جدایی
که با خویشش شد آخر آشنایی
هوش مصنوعی: او در جدایی از معشوقش به قدری دچار غم و درد شد که در نهایت، از درون به خودش آشنا شد و به شناختی از خویش رسید.
به هر چه از اندک و بسیار دیدی
در او یکباره نقش یار دیدی
هوش مصنوعی: هر آنچه که از کم و زیاد مشاهده کنی، در آن به یکباره تصویر محبوب را خواهی دید.
ز شیرین عشق هر تلخش که فرمود
ز شیرینی جان شیرین ترش بود
هوش مصنوعی: عشق شیرین اگرچه در برخی مواقع تلخ به نظر میرسد، اما در حقیقت از همه چیز شیرینتر و دلپذیرتر است.
چو دید آخر که ره با او بسی نیست
شدش روشن که غیر از او کسی نیست
هوش مصنوعی: زمانی که او فهمید که راه دیگری برایش وجود ندارد، متوجه شد که هیچکس جز او نیست.
به هر صورت که در وی بیش می دید
در او یکباره نقش خویش می دید
هوش مصنوعی: به هر شکلی که در او مینگریست، به ناگاه تصویر خود را در او مشاهده میکرد.
دل خود را به خود می داد تسکین
که شیرین بود او را جان شیرین
هوش مصنوعی: دل خود را آرام میکرد، چون او برایش همچون جان شیرین بود.
ز دوری چون دلش می رفت از پیش
همی گفت این حکایت با دل خویش
هوش مصنوعی: از دوری که دلش آشفته و نگران بود، همواره این داستان را با دل خود روایت میکرد.
نمی گویم که دردم را دوا نیست
که از من یار من یک دم جدا نیست
هوش مصنوعی: نمیگویم که برای دردم چارهای وجود ندارد، چون یارم همیشه در کنارم است و هیچگاه از من دور نمیشود.
نماند اندر میان اویی و مایی
میان ما و او نبود جدایی
هوش مصنوعی: در میان ما و او هیچ فاصله و جدایی وجود ندارد.
حدیث او چو در افواه افتاد
به خسرو گفت شخصی حال فرهاد
هوش مصنوعی: وقتی سخن او به گوشها رسید، خسرو به شخصی گفت که حال فرهاد چطور است.