بخش ۴۰ - قصه فرهاد
نگار لاله رخ سرو سمنبر
مه زهره جبین خورشید خاور
به رخ ماه ختن یعنی بت چین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
در آن وادی که او را پرورش بود
ز نعمت بیشتر شیرش خورش بود
اگر بودی هزاران نعمتش بیش
به شیرین میل بودی از همه بیش
ولی آنجا که منزل داشت آن ماه
نبودی هیچ سو جای چرگاه
کنیزان بهر شیرین، شیر خوش خوار
کشیدندی به دوش از راه بسیار
دل شیرین ازین بودی پریشان
که از وی دور بودی شیر میشان
همه شب بودی از این فکر در سوز
درین اندیشه می بودی همه روز
گه و بی گه همینش بود تدبیر
که آسان چون شود آوردن شیر
ازین اندیشه شاپور آگهی یافت
به خدمت پیش شیرین زود بشتافت
بگفتش ای سهی سرو سرافراز
به رویت دیده اهل نظر باز
اگر فرمان دهی تدبیر این کار
کنم آسان اگر چه هست دشوار
مرا یاریست در نقاشی استاد
شنیده باشی او را نام فرهاد
بود در دست او چون موم، سندان
ندارد سنگ و آهن پیش او جان
هر آن نقشی که او در خاطر آرد
همه بر سنگ خارا بر نگارد
اگر فرمان دهی او را بیارم
به خدمت پیش درگاهت بدارم
چو بشنید این سخن شیرین ز شاپور
دلش شد شاد و جانش گشت مسرور
چنین گفتش مگیر آرام و برخیز
برو او را بیاور سوی من تیز
که دیر است این مثل در روزگار است
که کار افتاده را یاری ز یار است
پس آنگه خاست شاپور جهانگرد
شد و فرهاد سوی شیرین آورد
چو شیرین دید در آن قد و بالا
دلش از جا شد اما ماند بر جا
برون آمد ز پرده همچو ماهی
به عشوه کرد سوی او نگاهی
چو فرهاد آن نگاه و عشوه زو دید
تنش زان عشوه همچون بید لرزید
سر اندر پیش افکند و شد از دست
به پای استاده بود از پای بنشست
دلش در بر فتاد اندر تب و تاب
شد از هر سو روانش چشمه آب
همه تن، خون دل آمد به جوشش
فتاد از پا و از سر رفت هوشش
چو شیرین دید او را آنچنان زار
دگر شیرین تر آمد زان به گفتار
بگفتش هستم احوال تو معلوم
که مثلت نیست، نی در چین نه در روم
برین یک دست قصرم، هست کوهی
که هست اندر دلم از آن ستوهی
بکن کاری برای من به یاری
که می دانم که مثل خود، نداری
بود زان سوی کوهم گله ای چند
که دایم زان دل من هست در بند
همی خواهم که جویی زین کمرگاه
ببری راست تا این سوی درگاه
که چوپانان چو آنجا شیر دوشند
در اینجا خادمانم شیر نوشند
چو فرهاد این سخنها کرد احساس
بگفتا خوش بود بالعین و الراس
روان سازم از آنجا شیر پیوست
چو میل خاطر شیرین برین هست
ولی دارم توقع زان پری زاد
که آید گاه گاهی سوی فرهاد
ز لطف خود غریبان را نوازد
به یک دستم مریزا، شاد سازد
بگفت این و به پا برخاست سرمست
گرفت آن تیشه پولاد در دست
به پای قصر با صد بار اندوه
سری بنهاد و روی آورد در کوه
به دل می گفت حق بر من گواه است
که این کوه خودی خرسنگ راه است
به زخم تیشه یک ماهی کمابیش
تمام آن سنگ را برداشت از پیش
ز سنگ خاره جویی آنچنان کند
که در وی عقل را در حیرت افکند
پس از ماهی که جویی آنچنان ساخت
به پای جوی یک حوضی بپرداخت
به نوعی کرده بود آن کار تدبیر
که سوی حوض یکسر آمدی شیر
چو شیرین دید دست و کار فرهاد
ز دست و کار او گردید دلشاد
طلب کردو به خویشش همنشین کرد
بر او و دست او، صد آفرین کرد
پس آنگه گفتش ای استاد کارم
ز دست و پنجه تو شرمسارم
ندارم دستمزد رنجه تو
بنازم بیش، دست و پنجه تو
چنین صنعت ندارد هیچ کس یاد
چه خوشها رفته ای دستت مریزاد
پس آنگه گفت تا خادم زری چند
به بالایش نهاده گوهری چند
بیاورد و بر فرهاد بنهاد
مگر از آن شود فرهاد دلشاد
چو فرهاد آن نوازشهای شیرین
ز شیرین دید هم دل داد و هم دین
ستاد از خادمش آن گوهر و زر
همه در پای او افشاند یکسر
پس آنگه خاست سرگردان و حیران
چو آهو روی کرد اندر بیابان
بخش ۳۹ - رفتن شاپور پیش شیرین و عتاب کردن شیرین به او: چو بشنید این سخن شاپور از شاهبخش ۴۱ - زاری کردن فرهاد از عشق شیرین: چو فرهاد از غم شیرین برآشفت
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
نگار لاله رخ سرو سمنبر
مه زهره جبین خورشید خاور
هوش مصنوعی: در چهرهٔ زیبا و دلفریب او، جلوهای از گل لاله و سرو بلند و درخت سمن دیده میشود. او همچون ماه و زهره میدرخشد و جبینش مانند خورشید درخشان و نورانی است که به مشرق میتابد.
به رخ ماه ختن یعنی بت چین
به لب تنگ شکر یعنی که شیرین
هوش مصنوعی: ماه ختن به رخش نشاندهنده زیبایی و جذابیت است، و لب تنگ شکر به معنای شیرینی و دلنشینی میباشد که به ویژگیهای جذاب و شیرین یک شخص اشاره دارد. به طور کلی، این بیان توصیف زیبایی و دلربایی است.
در آن وادی که او را پرورش بود
ز نعمت بیشتر شیرش خورش بود
هوش مصنوعی: در آن سرزمینی که او رشد کرد، از نعمتهای بیشتری بهرهمند بود و شیرش نیز خوراک اصلی او بود.
اگر بودی هزاران نعمتش بیش
به شیرین میل بودی از همه بیش
هوش مصنوعی: اگر هزاران نعمت هم داشته باشی، اما اگر در دلت عشق و محبت نباشد، هیچکدام از آنها برایت مهم نمیشوند و شیرین نخواهند بود.
ولی آنجا که منزل داشت آن ماه
نبودی هیچ سو جای چرگاه
هوش مصنوعی: در آن مکانی که آن ماه شب، اقامت داشت، هیچ جایی برای چراغی نبود.
کنیزان بهر شیرین، شیر خوش خوار
کشیدندی به دوش از راه بسیار
هوش مصنوعی: کنیزان برای این که شیرین را خوشحال کنند، شیر خوشی را بر دوش کشیدند و از مسیری طولانی گذشتند.
دل شیرین ازین بودی پریشان
که از وی دور بودی شیر میشان
هوش مصنوعی: دل شیرین و آرامی که به خاطر دوری از آن شخص محبوب، دچار نگرانی و آشفتگی شده است. وقتی که دور از اوست، به شدت بیتاب و نگران میشود.
همه شب بودی از این فکر در سوز
درین اندیشه می بودی همه روز
هوش مصنوعی: هر شب به این فکر میگذرانیدی و در آتش این اندیشه میسوختی، و همه روز هم به همین موضوع مشغول بودی.
گه و بی گه همینش بود تدبیر
که آسان چون شود آوردن شیر
هوش مصنوعی: گاهی و بیگاهی همینطور بود تدبیر که چطور میشود شیر را به آسانی آورد.
ازین اندیشه شاپور آگهی یافت
به خدمت پیش شیرین زود بشتافت
هوش مصنوعی: شاپور از این فکر باخبر شد و سریعاً به خدمت شیرین رفت.
بگفتش ای سهی سرو سرافراز
به رویت دیده اهل نظر باز
هوش مصنوعی: به او گفت: ای سرو زیبای بلند، به چهرهات نگاه اهالی که اهل بصیرت هستند باز شده است.
اگر فرمان دهی تدبیر این کار
کنم آسان اگر چه هست دشوار
هوش مصنوعی: اگر تو دستور بدهی، میتوانم این کار را به راحتی انجام دهم، هرچند که به نظر دشوار میرسد.
مرا یاریست در نقاشی استاد
شنیده باشی او را نام فرهاد
هوش مصنوعی: کسی هست که در هنر نقاشی به من کمک میکند و نامش فرهاد است.
بود در دست او چون موم، سندان
ندارد سنگ و آهن پیش او جان
هوش مصنوعی: در دستان او مانند موم نرم و قابل تغییر است، و هیچ سنگ و آهنی در مقابل او وجود ندارد، چرا که جان او برتر است.
هر آن نقشی که او در خاطر آرد
همه بر سنگ خارا بر نگارد
هوش مصنوعی: هر چیزی را که او در ذهن داشته باشد، همه آن را به صورتی پایدار و محکم ثبت میکند.
اگر فرمان دهی او را بیارم
به خدمت پیش درگاهت بدارم
هوش مصنوعی: اگر دستور بدهی، او را میآورم و به خدمتت میگذارم.
چو بشنید این سخن شیرین ز شاپور
دلش شد شاد و جانش گشت مسرور
هوش مصنوعی: وقتی شاپور این کلمات شیرین را شنید، دلش شاد و جانش خوشحال شد.
چنین گفتش مگیر آرام و برخیز
برو او را بیاور سوی من تیز
هوش مصنوعی: او به من گفت که آرامش را رها کن و سریع برو و او را به سمت من بیاور.
که دیر است این مثل در روزگار است
که کار افتاده را یاری ز یار است
هوش مصنوعی: این جمله بیان میکند که در دوران ما، کمک به افرادی که در مشکلات و سختیها گرفتارند، از سوی کسانی که آنها را دوست دارند و یاری میدهند، بسیار حیاتی است.
پس آنگه خاست شاپور جهانگرد
شد و فرهاد سوی شیرین آورد
هوش مصنوعی: پس از آن، شاپور که جهانگردی بزرگ بود، برخاست و فرهاد را به سمت شیرین هدایت کرد.
چو شیرین دید در آن قد و بالا
دلش از جا شد اما ماند بر جا
هوش مصنوعی: وقتی او را با آن اندام زیبا و شیرین دید، دلش به شدت از جا پرواز کرد، اما خودش را کنترل کرد و همانجا ماند.
برون آمد ز پرده همچو ماهی
به عشوه کرد سوی او نگاهی
هوش مصنوعی: چون ماهی از پرده بیرون آمد، با ناز و کرشمه به او نگریست.
چو فرهاد آن نگاه و عشوه زو دید
تنش زان عشوه همچون بید لرزید
هوش مصنوعی: فرهاد وقتی آن نگاه و فریب را از معشوق دید، بدنش از آن جاذبه همچون بید به لرزه افتاد.
سر اندر پیش افکند و شد از دست
به پای استاده بود از پای بنشست
هوش مصنوعی: او سرش را پایین انداخت و در حالی که ایستاده بود، از روی پای خود نشست.
دلش در بر فتاد اندر تب و تاب
شد از هر سو روانش چشمه آب
هوش مصنوعی: دلش در آغوش دیگران جا گرفت و از احساسات گوناگون و هیجان به تلاطم افتاد، بهطوریکه از همهطرف اشک و آبشار احساساتش جاری شد.
همه تن، خون دل آمد به جوشش
فتاد از پا و از سر رفت هوشش
هوش مصنوعی: انگار همه وجودش پر از درد و رنج شده و این حال او را به شدت تحت تأثیر قرار داده است. او به شدت مضطرب شده و هوشیاریاش را از دست داده است.
چو شیرین دید او را آنچنان زار
دگر شیرین تر آمد زان به گفتار
هوش مصنوعی: هنگامی که او شیرین را اینگونه غمگین دید، به طرز شگفتانگیزی، خود شیرینتر و جذابتر به نظر آمد و به همین خاطر این احساس در او شدت بیشتری یافت.
بگفتش هستم احوال تو معلوم
که مثلت نیست، نی در چین نه در روم
هوش مصنوعی: او به او گفت که حال تو برای من مشخص است؛ چرا که تو در هیچ کجا نیستی، نه در چین و نه در روم.
برین یک دست قصرم، هست کوهی
که هست اندر دلم از آن ستوهی
هوش مصنوعی: در اینجا گفته شده که در کنار قصر و کاخ من، کوهی وجود دارد که در درون من حس سنگینی و سختی میآورد.
بکن کاری برای من به یاری
که می دانم که مثل خود، نداری
هوش مصنوعی: برای من کاری انجام بده، چون میدانم که مثل خودت، کسی را نداری که به یاریات بیاید.
بود زان سوی کوهم گله ای چند
که دایم زان دل من هست در بند
هوش مصنوعی: از آن طرف کوه، تعدادی گله وجود دارد که همیشه دل من به خاطر آنها درگیر و ناراحت است.
همی خواهم که جویی زین کمرگاه
ببری راست تا این سوی درگاه
هوش مصنوعی: من میخواهم که از این قسمت کمر به گونهای جوی آبی بگذرانم که به این سمت دروازه بیفتد.
که چوپانان چو آنجا شیر دوشند
در اینجا خادمانم شیر نوشند
هوش مصنوعی: چوپانان در آنجا شیر را دوشیده و برداشت میکنند، اما در اینجا خادمان من شیر را مینوشند و از آن بهرهمند میشوند.
چو فرهاد این سخنها کرد احساس
بگفتا خوش بود بالعین و الراس
هوش مصنوعی: وقتی فرهاد این حرفها را زد، احساس کرد که همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرود و به طور واضح و روشن میبیند که اوضاع چقدر خوب است.
روان سازم از آنجا شیر پیوست
چو میل خاطر شیرین برین هست
هوش مصنوعی: از آنجا که ما به دلخواه و تمایلات شیرین خود توجه داریم، به آرامی و با احساس راحتی حرکت میکنیم.
ولی دارم توقع زان پری زاد
که آید گاه گاهی سوی فرهاد
هوش مصنوعی: من منتظر هستم که آن دختر زیبا گاهی پیش فرهاد بیاید.
ز لطف خود غریبان را نوازد
به یک دستم مریزا، شاد سازد
هوش مصنوعی: از روی مهربانیاش، بیگناهیها را با یک دست نوازش کرده و دلها را شاد میکند.
بگفت این و به پا برخاست سرمست
گرفت آن تیشه پولاد در دست
هوش مصنوعی: او این حرف را گفت و با حالتی شاداب و سرمست، به پا ایستاد و تیشهی فولادی را در دست گرفت.
به پای قصر با صد بار اندوه
سری بنهاد و روی آورد در کوه
هوش مصنوعی: او با کمال ناراحتی و اندوه، در کنار قصر ایستاد و سپس به سمت کوه رو آورد.
به دل می گفت حق بر من گواه است
که این کوه خودی خرسنگ راه است
هوش مصنوعی: دل به من میگوید که خداوند گواه است که این کوه، مانع و سنگ بزرگی در مسیر من است.
به زخم تیشه یک ماهی کمابیش
تمام آن سنگ را برداشت از پیش
هوش مصنوعی: به خاطر ضربهی تیشهای که یک ماهی زده، تقریبا تمام آن سنگ را از جلو برداشت.
ز سنگ خاره جویی آنچنان کند
که در وی عقل را در حیرت افکند
هوش مصنوعی: از سنگ خارا چنان جوی آبی جاری میشود که عقل انسان را به شگفتی میافکند.
پس از ماهی که جویی آنچنان ساخت
به پای جوی یک حوضی بپرداخت
هوش مصنوعی: پس از آنکه ماهی به شکلی خاص در جوی زندگی کرد، به خاطر آن جوی، یک حوض ساخته شد.
به نوعی کرده بود آن کار تدبیر
که سوی حوض یکسر آمدی شیر
هوش مصنوعی: شیر به گونهای به سمت حوض آمد که نمایانگر تدبیر و برنامهریزی قبلی او بود.
چو شیرین دید دست و کار فرهاد
ز دست و کار او گردید دلشاد
هوش مصنوعی: وقتی شیرین کارها و دستهای فرهاد را دید، دلش شاد شد و خوشحال گردید.
طلب کردو به خویشش همنشین کرد
بر او و دست او، صد آفرین کرد
هوش مصنوعی: او درخواست کرد و همراه خود کسی را انتخاب کرد و برای او و دستش، صد بار تحسین و ستایش نمود.
پس آنگه گفتش ای استاد کارم
ز دست و پنجه تو شرمسارم
هوش مصنوعی: سپس او به استاد گفت: ای استاد، من به خاطر مهارتها و تجربههای تو، احساس شرمندگی میکنم.
ندارم دستمزد رنجه تو
بنازم بیش، دست و پنجه تو
هوش مصنوعی: من نمیتوانم به خاطر زحمتهای تو چیزی در اختیار بگذارم، فقط به زیبایی و لطافت وجود تو افتخار میکنم.
چنین صنعت ندارد هیچ کس یاد
چه خوشها رفته ای دستت مریزاد
هوش مصنوعی: هیچ کس توانایی انجام چنین کاری را ندارد، تو چه خوب و زیبا این کار را انجام دادی؛ دستت درد نکند.
پس آنگه گفت تا خادم زری چند
به بالایش نهاده گوهری چند
هوش مصنوعی: پس او گفت تا خدمتگزاران چند زر و جواهر را بر روی او قرار دهند.
بیاورد و بر فرهاد بنهاد
مگر از آن شود فرهاد دلشاد
هوش مصنوعی: او را به نزد فرهاد آورد، تا شاید از این دیدار دل فرهاد شاد شود.
چو فرهاد آن نوازشهای شیرین
ز شیرین دید هم دل داد و هم دین
هوش مصنوعی: زمانی که فرهاد آن نوازشهای دلچسب و شیرین را از شیرین مشاهده کرد، هم دلش را به او سپرد و هم ایمانش را.
ستاد از خادمش آن گوهر و زر
همه در پای او افشاند یکسر
هوش مصنوعی: خادم تمام گوهر و زرهای خود را به خاطر او به زمین ریخت.
پس آنگه خاست سرگردان و حیران
چو آهو روی کرد اندر بیابان
هوش مصنوعی: سپس او به حالت گیج و bewilderment از جا بلند شد و مانند آهو به دشت نگاه کرد.