گنجور

بخش ۳۹ - رفتن شاپور پیش شیرین و عتاب کردن شیرین به او

چو بشنید این سخن شاپور از شاه
به پا برجست و روی آورد بر راه
روان شد سوی قصر آن مه نو
رسانید آنچه بد پیغام خسرو
پس آنگه گفت شاهت عذرخواه است
برای مقدمت چشمش به راه است
چو شمع از آتش دل هست در سوز
ندارد غیر فکر تو شب و روز
مرا سوگند بر جان و سر توست
که او را گر تن آنجا، دل، بر توست
کنون گر مصلحت بینی ز راهت
برم پنهان سوی مشکوی شاهت
به مشکو شه تو را جایی نشاند
که نه مریم که روح الله نداند
چو بشنید این سخن شیرین بر آشفت
به شاپور از سر خشم و غضب گفت
که ای شاپور تا کی مکر سازی
چو طفلانم دهی هر لحظه بازی
مفرما بیش ازین تحویل و نقلم
که رسته ست این زمان دندان عقلم
به بازی تو تا کی افتم از راه
روم بر ریسمانت چند درچاه
تو کردی بهر مردن ساز و برگم
کنون خوش می دهی تعلیم مرگم
منه بار فراوان بر تن من
مکن زین بیش سعی کشتن من
به خاک و خون به هم اینجای خفتن
که پای خود به سلاخانه رفتن
تویی در دوستی آن دشمن من
که با صد مکر و صد دستان و صد فن
مرا از خان و مان آواره کردی
چنینم عاجز و بیچاره کردی
بدان راضی نگشتی و کنونم
نمایی سعیها در قصد و خونم
مرا بگدار با این دردمندی
کمر بر خون من تا چند بندی
میفکن بیش ازینم در کم و کاست
که اینها نیست در پیش خدا راست
به کشتن خواهیم داد و نگویی
جواب حق در آن عالم چه گویی
من امروز ار ز دستانت بمیرم
به دستان دامنت فردا بگیرم
بدار آخر کنون دستم ز دامن
که دادی بازیم باری به کشتن
چو اینها ساختی ای جادوی چین
مگو دیگر سخن برخیز و منشین
برو از من سلامم بر به خسرو
بگو بادت مبارک آن مه نو
سلامم چون رسانیدی به سویش
رسان دیگر دعا وز من بگویش
که ای عهد و وفا بر باد داده
به دین عشق رسم نو نهاده
مه نو گرچه دارد در جهان قدر
ولیکن کی بود همچون مه بدر
مه نو را نگویم کان نه زیباست
که او را شیوه ای از ابروی ماست
چو داری یار نو بشنو سخن را
مبر از یاد یاران کهن را
نه هر کو یار نو گیرد در آغوش
کند یاران دیرین را فراموش
درین مدت نگفتی هیچ باری
که ما را نیز وقتی بود یاری
کسی هرگز به یاری، یار را سوخت؟
ز تو باید طریق یاری آموخت
زیان کردی سراسر جمله سودم
نکردی آتش و کشتی به دودم
تو تا خرمای مریم نقش بستی
مرا صد خار غم در دل شکستی
ز شمع مریمت تا دل فروزی ست
تو خرما خور که ما را خار روزی ست
تو و شادی، من و اندیشه غم
من و خار و تو و خرمای مریم
چو خرمای تو دارد خار بسیار
تو خرما خور که تا من می خورم خار
چو از خرمای تو حظی ندارم
مرا بگدار با این خار خارم
برو بگدار تا با این دل تنگ
نشینم همچو مرغی بر سر سنگ
من و مریم به یک خانه زهی زه
هنوز این محنت و تنهائیم به
به هم هر چند در یاری بکوشیم
عجب گر هر دو در یک دیگ جوشیم
که خوش زد این مثل آن مرد باهوش
که هرگز دیگ انبازی نزد جوش
برو پیشم منه دیگر چنین راه
بلندان را نباشد فکر کوتاه
میاور دیگر این اندیشه در دل
محال اندیش نبود مرد عاقل
تو را تا آفتابت در وبال است
خیال وصل من جستن محال است
مکن در وصل من اندیشه زنهار
که مارا و تو را هر دو درین کار
نشاید بیش ازین تیمار بردن
تو و خرما و، ما و خار خوردن
چو لاله بر دل تنگم منه داغ
که بلبل خوش ندارد صحبت زاغ
مرا آن به که با مریم نخوانی
که چون عیسی شدم من آسمانی
چو عیسی همنشین آفتابم
که دل بگرفت ازین دیر خرابم
بیا تا هر دو در سازیم با هم
تو و مریم من و عیسای مریم
مخوانم پیش و مگدارم بدین روز
وگر خوانی پری خواندن بیاموز
اگر خواهی که آیم پیش تو خوش
چو خالم خویشتن را نه بر آتش
مکن افسون که هر افسون که خوانی
شده ست از من فرامش، تا تو دانی
مرا هر غمزه سحری همنشین است
که او همسایه بابل زمین است
ز خوابم وانکردی بخت فیروز
شبی گر دیدمی در خواب، این روز
نزاد از دهر چون من نامرادی
چه بودی مادرم هرگز نزادی
به روزم تا به شب در آتش تب
به بخت خود همی گریم همه شب
نه شب خواب و نه روز آرام دارم
شب و روزی بدین سان می گدارم
چنین تا کی ز بهر دلفروزی
همه شب خون خورم بر یاد روزی
بخواهم کز دهانش کام گیرم
که می ترسم به ناکامی بمیرم
نمی آرم در این خواهش بهانه
که می گوید مرا، هر دم زمانه،
بسا کس کو نشد بر بخت چیره
بس امیدیکه شد آن، خاک تیره
مرا گفتی که روزی آیمت پیش
منه بر جان خود اندوه ازین بیش
بخواهم مرد اگر بختم دهد دست
که هر کس کو بمرد از غصه وارست
مرا آن زندگانی نیست در خور
که باشد مرگ از آن صد بار بهتر
به شمشیرم مکش مفکن به تیرم
رها کن تا به مرگ خود بمیرم
درین حالت که من هستم تو دانی
که مرگم بهتر است از زندگانی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.