بخش ۳۳ - زاری کردن شیرین در عشق خسرو
چنین دادم خبر مرد سمرگوی
که چون برتافت خسرو، زان صنم روی
دل شیرین ز غم شد آنچنان ریش
که در یکدم شدی صد بار از خویش
نبودی یک زمان صبر و سکونش
شدی از چشمها دریای خونش
ز باریکی شدش چون رشته تن
دل از تنگیش همچون چشم سوزن
ز بس کش دم به دم رفتی دل از پیش
به هر دو دست بگرفتی دل خویش
نمک بس کش به جان ریش می رفت
به خود می آمد و از خویش می رفت
چراغ عشرتش باریک گشته
جهان بر دیده اش تاریک گشته
قرار و صبرش از دل دور مانده
ز غم شمع دلش بی نور مانده
ز هستی در وجودش اندکی بود
شبی تا روز در الله یکی بود
ز بی خوابی همی غلطید پیوست
چو بیماران همه شب دست بر دست
چو شمع از آتش دل داشتی سوز
شبی کردی به چندین درد دل روز
زمانی جعد سنبل تاب دادی
دمی گل را ز نرگس آب دادی
ز بس چندان که می زد بر تن و بر
تن و بر کرده بد نیلوفر تر
مگر چشمش به صنعت سامری بود
که از رخسار خود در زرگری بود
دو چشم از ریزش مژگانش بی برگ
ز بی خوابی شده همسایه مرگ
دروهم مردمک گردیده در خواب
شده آب لبش از حسرت آب
به سان محتضر ز آواز مانده
دهانی خشک و چشمی باز مانده
ز بیماری دو چشمش چون غنودی
اجل تا روز بر بالینش بودی
در آن حالت کس از وی هیچ نشنید
که مرگ خود به چشم خویش می دید
جز از اشکی که می آمد به رویش
کسی آبی نکردی در گلویش
ز دیده بود درها درکنارش
شبه گردیده لعل آبدارش
چو موها گرد عارضها فرو هشت
بنفشه بر کنار ارغوان کشت
رخش کو طعنه ها بر ارغوان داشت
گهی نیلوفر و گه زعفران داشت
مگر کو از زمان آموخت نیرنگ
که می گردید هر ساعت به صد رنگ
گهی گفتی چه سازم با دل خویش
روم پیش که گویم مشکل خویش
که یاری روز و شب جز غم ندارم
به غیر از خون دل همدم ندارم
نخواهم حاصلی زین کار دیدن
بجز خون خوردن و دم در کشیدن
ز خود رفتی و چون با خود نشستی
به جای صبر بر دل سنگ بستی
فکندی بازش و گفتی به کینه
چه نسبت سنگ را با آبگینه
گهی گفتی دریغا عیش شبها
کجا رفت آن خوشیها و طربها
چرا از لعل خود کامش ندادم
زبی آرامی آرامش ندادم
دو زلفم کو سر خود رفت و درباخت
به آن آهو چه خونها در دل انداخت
دو گیسویم که کم بادا قرارش
چه کرد آخر به روز و روزگارش
دهانم کو دهد موی مرا پیچ
نداد از تنگ چشمی کام او هیچ
دلم کز سنگ از سختی گرو برد
بزد بر شیشه او سنگ و شد خرد
قدم کز راستی شد این چنین خم
دمی در سایه اش ننشست خرم
دو ابرویم که بر مه سایه انداخت
چو مژگانم به او پیوسته کج باخت
اگر لیلی بدم او را چو مجنون
به هر نازی نیازی دارم اکنون
خوشا آن گل که او را بلبلی هست
که بلبل را و گل را هم دلی هست
چو لختی کرد ازین زاری دل، سوز
و زان زاری دمی نغنود تا روز
چو برزد خسرو مشرق سر از کوه
ز دل بنهاد شیرین بار اندوه
حریفان خواند و بستد جام زرین
دل خود را زمانی داد تسکین
صبوحی کرد و شد رخ چون بهارش
که بود از باده دوشین خمارش
به ظاهر گرچه می در جام زر بود
نه می بود آن همه خون جگر بود
به دل می گفت خون خور، باده این است
غمش نقل است و عیش ما همین است
چو جامی چند کرد از خون دل نوش
شدش باز از هواداری دگر هوش
بیفتاد و به پا برخاست بی خویش
ره ارمن گرفت آنگاه در پیش
روان آمد سوی بانو بدان حال
سرشکش پیشرو لشکر به دنبال
چو بانو حال شیرین آنچنان دید
گرفتش در بر و رویش ببوسید
که ای جانم مخور چندان ندامت
که نبود چشم و دارو تا قیامت
مکن از آتش دل، بیش ازین سوز
که باشد بعد تاریکی شب، روز
اگر دولت نبخشد کام، مستیز
که باشد رستخیز این دولت تیز
خزان هر چند در خوبی نگار است
مشوزو خوش که عشرت در بهار است
نباشد خرمی در برگ ریزان
بهاران بهتر و افتان و خیزان
یقین در وصل جانان هجر اصل است
که بعد از شام هجران صبح وصل است
زافتادن مشو یکباره از دست
کز افتادن امید خاستن هست
مشو نومید هرگز از در حق
که باشد ناامیدی کفر مطلق
هر آن در کان ببندد واگشاید
نه هر کو گیردش تب مرگش آید
دل خسرو تو هم بی غصه مشمر
که او نیز از تو صد بار است بتر
مگو جانم ز داغش دردمند است
که درد او خدا داند که چند است
مگو کو را ز دردم نیست دل ریش
تو حال درد او پرس از دل خویش
بود معشوق و عاشق خوی کرده
چو دو آیینه رو در روی کرده
ز کنه غیب هر چیزی که زاید
چو آنجا نقش بست اینجا نماید
حدیثی گویم و قولی ست صادق
که از عشق است هم معشوق و عاشق
بداند هر که او آگاه باشد
که دلها را به دلها راه باشد
اگر تو یار اویی اوست هم یار
که حب از جانبین آمد پدیدار
دگر زین در، زبان شاپور بگشاد
فروخواندش ازینها هر چه بد یاد
زمانی او به نیرنگ و گهی این
دلش را پاره ای دادند تسکین
بخش ۳۲ - نشستن خسرو به پادشاهی بار دوم: چو شد بار دوم بر تخت، خسروبخش ۳۴ - نصیحت کردن مهین بانو شیرین را: بدین گفتن چو روزی ده، برآمد
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
چنین دادم خبر مرد سمرگوی
که چون برتافت خسرو، زان صنم روی
هوش مصنوعی: خبر دادم به مرد سمرقند که وقتی خسرو از آن معشوقه روی برگرداند، چه اتفاقی افتاد.
دل شیرین ز غم شد آنچنان ریش
که در یکدم شدی صد بار از خویش
هوش مصنوعی: دل شیرین به قدری غمگین شده که انگار در یک لحظه صد بار از خود جدا شده است.
نبودی یک زمان صبر و سکونش
شدی از چشمها دریای خونش
هوش مصنوعی: در زمانی که نبود، patience و آرامش او تبدیل به دریایی از خون در چشمانش شد.
ز باریکی شدش چون رشته تن
دل از تنگیش همچون چشم سوزن
هوش مصنوعی: از نازکی و لطافتش مانند رشتهای، دل به خاطر تنگیاش مانند چشمی سوزن، میسوزد.
ز بس کش دم به دم رفتی دل از پیش
به هر دو دست بگرفتی دل خویش
هوش مصنوعی: به خاطر این که هر لحظه به یاد تو هستم، قلبم را از دست دادهام و با دستانی پر، قلب خود را به چنگ آوردهام.
نمک بس کش به جان ریش می رفت
به خود می آمد و از خویش می رفت
هوش مصنوعی: از درد و رنجی که به دل دارم، آن چنان غمگینم که گاه به خود میآیم و گاه از خود دور میشوم.
چراغ عشرتش باریک گشته
جهان بر دیده اش تاریک گشته
هوش مصنوعی: نور شادی و خوشیاش کمسو شده و دنیا برای او تیره و تار به نظر میرسد.
قرار و صبرش از دل دور مانده
ز غم شمع دلش بی نور مانده
هوش مصنوعی: قرار و آرامش او از دلش دور شده و به خاطر غم و اندوه، مثل شمعی که بینور مانده، دلش نیز روشنایی ندارد.
ز هستی در وجودش اندکی بود
شبی تا روز در الله یکی بود
هوش مصنوعی: در وجود او تنها اندک زمانی در شب بود که تا صبح، او به خداوند پیوسته بود.
ز بی خوابی همی غلطید پیوست
چو بیماران همه شب دست بر دست
هوش مصنوعی: از بیخوابی، مدام در تخت و کنار خود میچرخید، درست مثل بیمارانی که تمام شب دستشان روی هم است.
چو شمع از آتش دل داشتی سوز
شبی کردی به چندین درد دل روز
هوش مصنوعی: همچون شمعی که از آتش دل میسوزد، شب را با غم و ناراحتی سپری کردی و در طول روز با دردهای فراوان مواجه بودی.
زمانی جعد سنبل تاب دادی
دمی گل را ز نرگس آب دادی
هوش مصنوعی: زمانی که موهای معطر سنبل را جلوهگری میکردی، لحظهای به گل نرگس زندگی و جانی بخشیدی.
ز بس چندان که می زد بر تن و بر
تن و بر کرده بد نیلوفر تر
هوش مصنوعی: به خاطر این که به شدت به تن و بدن آسیب زد، حالتی بدتر از نیلوفر پیدا کرد.
مگر چشمش به صنعت سامری بود
که از رخسار خود در زرگری بود
هوش مصنوعی: آیا شاید چشمانش به هنری خاص مانند هنر سامری بود که از چهرهاش زیبایی و جلا مانند طلا نمایان بود؟
دو چشم از ریزش مژگانش بی برگ
ز بی خوابی شده همسایه مرگ
هوش مصنوعی: دو چشمش به خاطر ریزش مژهها، به خواب نمیرود و حالتی مثل گویای نزدیک بودن به مرگ دارد.
دروهم مردمک گردیده در خواب
شده آب لبش از حسرت آب
هوش مصنوعی: در دل مردمک چشمش، خواب عمیقی نشسته و به خاطر حسرتی که به دل دارد، آب دهانش جاری شده است.
به سان محتضر ز آواز مانده
دهانی خشک و چشمی باز مانده
هوش مصنوعی: شخصی در حال احتضار به سر میبرد، زبانش خشک شده و چشمانش باز ماندهاند.
ز بیماری دو چشمش چون غنودی
اجل تا روز بر بالینش بودی
هوش مصنوعی: از بیماری چشمانش، مانند خواب آلودگی، مرگ در کنار او حضور داشت تا روزی که به بسترش آمد.
در آن حالت کس از وی هیچ نشنید
که مرگ خود به چشم خویش می دید
هوش مصنوعی: در آن لحظه، هیچکس از او چیزی نشنید، زیرا او به وضوح مرگ خود را میدید.
جز از اشکی که می آمد به رویش
کسی آبی نکردی در گلویش
هوش مصنوعی: هیچ چیز جز اشکی که به چهرهاش جاری شد، نتوانستی در وجودش حس کنی.
ز دیده بود درها درکنارش
شبه گردیده لعل آبدارش
هوش مصنوعی: از دیدن او، درهای دل باز شده و به خاطر زیباییاش، مانند مروارید درخشانی در کنار آن قرار گرفته است.
چو موها گرد عارضها فرو هشت
بنفشه بر کنار ارغوان کشت
هوش مصنوعی: موهای او همچون حلقههای زیبایی دور صورتش قرار دارد و در کنار گلهای بنفشه، گلهای ارغوانی میرویند.
رخش کو طعنه ها بر ارغوان داشت
گهی نیلوفر و گه زعفران داشت
هوش مصنوعی: آن اسبی که زیباییاش مورد تمسخر قرار میگرفت، گاهی شبیه نیلوفر و گاهی شبیه زعفران به نظر میرسید.
مگر کو از زمان آموخت نیرنگ
که می گردید هر ساعت به صد رنگ
هوش مصنوعی: آیا کسی هست که از زمان ترفندها را یاد گرفته باشد؟ زیرا زمان هر لحظه به شکل و رنگی جدید در میآید و تغییر میکند.
گهی گفتی چه سازم با دل خویش
روم پیش که گویم مشکل خویش
هوش مصنوعی: هر از گاهی از خودم میپرسم چه کار کنم، به دل خودم بروم و با او صحبت کنم تا از مشکلهایم بگویم.
که یاری روز و شب جز غم ندارم
به غیر از خون دل همدم ندارم
هوش مصنوعی: پشتیبان و همراهی در روز و شب جز غم و اندوه ندارم و به جز خون دلم، همدمی ندارم.
نخواهم حاصلی زین کار دیدن
بجز خون خوردن و دم در کشیدن
هوش مصنوعی: در این دنیا هیچ فایدهای از دیدن این سختیها نخواهم داشت، جز اینکه به درد و رنج دچار شوم و فقط نفس بزنم.
ز خود رفتی و چون با خود نشستی
به جای صبر بر دل سنگ بستی
هوش مصنوعی: وقتی از خودت دور شدی و وقتی دوباره به خودت برگشتی، به جای اینکه patience را انتخاب کنی، قلبت را سخت کردی.
فکندی بازش و گفتی به کینه
چه نسبت سنگ را با آبگینه
هوش مصنوعی: تو او را رها کردی و با کینه گفتی که سنگ چه رابطهای با شیشه دارد.
گهی گفتی دریغا عیش شبها
کجا رفت آن خوشیها و طربها
هوش مصنوعی: گاهی میگویی ای کاش، شادیهای شبها کجا رفتند، آن لحظههای خوش و شادمانیها.
چرا از لعل خود کامش ندادم
زبی آرامی آرامش ندادم
هوش مصنوعی: چرا از زیبایی خود به او چیزی ندادم و از سر آرامش به او آرامش نبخشیدم؟
دو زلفم کو سر خود رفت و درباخت
به آن آهو چه خونها در دل انداخت
هوش مصنوعی: دو زلف من، که مثل یک گیسوی زیبا هستند، به سر خودشان رفتهاند و در برابر آن آهو به دلها خون میریزند.
دو گیسویم که کم بادا قرارش
چه کرد آخر به روز و روزگارش
هوش مصنوعی: دو گیسوی من که کم شده است، چطور میتوان به حال و روزش آرامش داد؟
دهانم کو دهد موی مرا پیچ
نداد از تنگ چشمی کام او هیچ
هوش مصنوعی: دهانم که موی من را به هم تاب نداد، از حسادت او هیچ چیز نمیتواند به من بدهد.
دلم کز سنگ از سختی گرو برد
بزد بر شیشه او سنگ و شد خرد
هوش مصنوعی: دل من از شدت سختی مثل سنگ شده است و وقتی که بر خشم و ناراحتیام غلبه میکنم، مانند سنگی بر شیشه میکوبم و شیشه خرد میشود.
قدم کز راستی شد این چنین خم
دمی در سایه اش ننشست خرم
هوش مصنوعی: هر زمانی که گام را از راه درست منحرف کردی، دیگر نمیتوانی در سایهاش آرامش یابی.
دو ابرویم که بر مه سایه انداخت
چو مژگانم به او پیوسته کج باخت
هوش مصنوعی: دو ابرویم که مانند سایهای بر چهره ماه فروافتاده، گویی که مژگانم بهطور دلبستگی به او قوس خورده است.
اگر لیلی بدم او را چو مجنون
به هر نازی نیازی دارم اکنون
هوش مصنوعی: اگر لیلی را داشته باشم، خودم را مانند مجنون به او وابسته میدانم و هر چه او بخواهد، نیاز دارم.
خوشا آن گل که او را بلبلی هست
که بلبل را و گل را هم دلی هست
هوش مصنوعی: خوش به حال آن گلی که یک بلبل دارد، زیرا بلبل هم به گل و هم به خود او علاقهمند است.
چو لختی کرد ازین زاری دل، سوز
و زان زاری دمی نغنود تا روز
هوش مصنوعی: وقتی دل از این ناراحتی کمی آرام میگیرد، باید از آن ناراحتی کمی دور شود و بعد از یک لحظه استراحت، دوباره به روزمرگی ادامه دهد.
چو برزد خسرو مشرق سر از کوه
ز دل بنهاد شیرین بار اندوه
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه از کوه سر برآورد، غم و اندوه دل او به یاد شیرین و دلنشین همسرش نمایان شد.
حریفان خواند و بستد جام زرین
دل خود را زمانی داد تسکین
هوش مصنوعی: رقبای خود را فراخواند و جام طلایی دلش را به دست آورد و برای مدتی به آرامش رسید.
صبوحی کرد و شد رخ چون بهارش
که بود از باده دوشین خمارش
هوش مصنوعی: او صبح خود را با نوشیدنی آغاز کرد و رخسارش مانند بهار زیبا شد، همانطور که به خاطر شراب شب گذشته حالش گرفته و خوابآلود بود.
به ظاهر گرچه می در جام زر بود
نه می بود آن همه خون جگر بود
هوش مصنوعی: ظاهراً در جام طلا شراب وجود دارد، اما واقعاً آن چیزی که در دل نگران است، درد و رنج فراوانی است که درون احساس میشود.
به دل می گفت خون خور، باده این است
غمش نقل است و عیش ما همین است
هوش مصنوعی: به دل میگفت که غم تو مانند نقل و شیرینی است و لذت ما در همین نوشیدنی است.
چو جامی چند کرد از خون دل نوش
شدش باز از هواداری دگر هوش
هوش مصنوعی: وقتی از دل شکسته و با غم فراوان چندین جام نوشید، دوباره به خاطر عشق و علاقهای تازه، هوش و حواسش بازگشت.
بیفتاد و به پا برخاست بی خویش
ره ارمن گرفت آنگاه در پیش
هوش مصنوعی: او به زمین افتاد و دوباره برخاست و بدون فکر به خود، راهی را انتخاب کرد و سپس جلو رفت.
روان آمد سوی بانو بدان حال
سرشکش پیشرو لشکر به دنبال
هوش مصنوعی: روح به سوی بانویی روانه شد و در حالی که اشک در چشمانش بود، همچون پیشقراول سپاه به راه افتاد.
چو بانو حال شیرین آنچنان دید
گرفتش در بر و رویش ببوسید
هوش مصنوعی: وقتی که آن زن حال شیرین او را دید، او را در آغوش گرفت و لبانش را بوسید.
که ای جانم مخور چندان ندامت
که نبود چشم و دارو تا قیامت
هوش مصنوعی: ای جانم، خیلی خودت را عذاب نده، چون نه چشمی برای دیدن و نه دارویی برای درمان تا همیشه وجود ندارد.
مکن از آتش دل، بیش ازین سوز
که باشد بعد تاریکی شب، روز
هوش مصنوعی: از آتش دل خود بیشتر نسوز و نگران نباش، زیرا بعد از تاریکی شب، همیشه روزی روشن خواهد آمد.
اگر دولت نبخشد کام، مستیز
که باشد رستخیز این دولت تیز
هوش مصنوعی: اگر خوشی و کامیابی از طرف بخت به کسی نرسد، نباید از او انتظار داشته باشی که در شرایط سخت و دشوار، به ستیز و مقابله برخیزد.
خزان هر چند در خوبی نگار است
مشوزو خوش که عشرت در بهار است
هوش مصنوعی: اگرچه پاییز زیبا و دلنشین است، اما نباید فریب آن را خورد، زیرا شادی و لذت واقعی در بهار رقم میخورد.
نباشد خرمی در برگ ریزان
بهاران بهتر و افتان و خیزان
هوش مصنوعی: در فصل پاییز که برگهها میریزند و طبیعت به سمت خشکی میرود، شادی و خوشحالی وجود دارد. اما در بهار، با شکوفایی گلها و زنده شدن دوبارهی طبیعت، حال و هوای بهتری وجود دارد.
یقین در وصل جانان هجر اصل است
که بعد از شام هجران صبح وصل است
هوش مصنوعی: در پیوند با معشوق، جدایی و هجران واقعیت اصلی است، زیرا پس از شب جدایی، صبح وصال فرامیرسد.
زافتادن مشو یکباره از دست
کز افتادن امید خاستن هست
هوش مصنوعی: اگر در یک لحظه از مسیر خود کنار بروی، امیدت از دست میرود. پس نباید به یکباره از تلاش و کوشش دست بکشید.
مشو نومید هرگز از در حق
که باشد ناامیدی کفر مطلق
هوش مصنوعی: هرگز از درگاه حق ناامید نشو، زیرا ناامیدی در برابر او، عمیقترین نوع کفر است.
هر آن در کان ببندد واگشاید
نه هر کو گیردش تب مرگش آید
هوش مصنوعی: هر لحظه که در پی خوشیها باشید، ممکن است درهای جدیدی برای شما باز شود. اما نه هر کسی که دچار درد و سختی میشود، به سرنوشت تلخی دچار خواهد شد.
دل خسرو تو هم بی غصه مشمر
که او نیز از تو صد بار است بتر
هوش مصنوعی: دل خود را در غم نداشته باش، زیرا او نیز از تو به مراتب بیشتر در اندوه و غم است.
مگو جانم ز داغش دردمند است
که درد او خدا داند که چند است
هوش مصنوعی: نگو که من به خاطر عشق او در رنج و درد هستم، زیرا فقط خداوند میداند این درد چه اندازه عمیق است.
مگو کو را ز دردم نیست دل ریش
تو حال درد او پرس از دل خویش
هوش مصنوعی: نگو که کسی از درد من خبر ندارد، بلکه برای آگاهی از درد او، به دل خودت نگاهی بینداز.
بود معشوق و عاشق خوی کرده
چو دو آیینه رو در روی کرده
هوش مصنوعی: عاشق و معشوق مانند دو آینه هستند که رو به روی هم قرار دارند و هر یک تصویر دیگری را منعکس میکند.
ز کنه غیب هر چیزی که زاید
چو آنجا نقش بست اینجا نماید
هوش مصنوعی: هر چیزی که از عمق رازها و ناشناختهها بیرون میآید، زمانی که در آنجا شکل گرفت، در اینجا نیز خودش را نشان میدهد.
حدیثی گویم و قولی ست صادق
که از عشق است هم معشوق و عاشق
هوش مصنوعی: میخواهم سخنی بگویم که حقیقت دارد و مربوط به عشق است؛ هم محبوب و هم عاشق در این عشق وجود دارند.
بداند هر که او آگاه باشد
که دلها را به دلها راه باشد
هوش مصنوعی: هر که بداند، میفهمد که دلها به دلها راه پیدا میکنند و ارتباط آنها از طریق احساسات و عواطف برقرار میشود.
اگر تو یار اویی اوست هم یار
که حب از جانبین آمد پدیدار
هوش مصنوعی: اگر تو دوست او هستی، او نیز دوست تو خواهد بود؛ چرا که عشق از هر دو طرف نمایان میشود.
دگر زین در، زبان شاپور بگشاد
فروخواندش ازینها هر چه بد یاد
هوش مصنوعی: شاپور از آن در دیگر، زبانش را باز کرد و از این مطالب، هر چه را که به یاد داشت برای او خواند.
زمانی او به نیرنگ و گهی این
دلش را پاره ای دادند تسکین
هوش مصنوعی: روزی او با فریب و گاهی با دلی شکسته، مونس و آرامشی برای خود به دست آورد.