گنجور

شمارهٔ ۳۲۱

چو محمل بسته بر عزم سفر جانان برون آید
به همراهی او صد کاروان جان برون آید
ندارد هیچ کس تاب وداع او بگوییدش
که بر بیچارگان رحمی کند پنهان برون آید
مبند آن ماه گو محمل که می گریند صد بی دل
نشاید کاروانی را که در باران برون آید
چو گریم بر گرفتاران دل سیل بلا گردد
مرا هر قطره خون کز دیده گریان برون آید
ز سینه با خیالش رفت جان آری گه رفتن
خوش است از صاحب خانه که با مهمان برون آید
من بی دل چو از شوق خط و رخسار او میرم
ز خاکم جای سبزه لاله و ریحان برون آید
نداند جز فغان جامی زبانش چون جرس گویی
برای آن بود کز وی همین افغان برون آید

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو محمل بسته بر عزم سفر جانان برون آید
به همراهی او صد کاروان جان برون آید
هوش مصنوعی: وقتی کاروانی به سوی عشق و محبوب آماده می‌شود، در کنار آن، جان‌های بسیاری نیز به سفر می‌آیند.
ندارد هیچ کس تاب وداع او بگوییدش
که بر بیچارگان رحمی کند پنهان برون آید
هوش مصنوعی: هیچ کس قدرت وداع با او را ندارد. به او بگویید که بر بیچاره‌ها رحم کند، زیرا او به‌صورت پنهانی به کمک آن‌ها می‌آید.
مبند آن ماه گو محمل که می گریند صد بی دل
نشاید کاروانی را که در باران برون آید
هوش مصنوعی: آن ماه زیبا را از کاروان دور نکن، زیرا زیر باران نمی‌توانند بی‌دل‌ها را تحمل کنند و نمی‌توانند سفر کنند.
چو گریم بر گرفتاران دل سیل بلا گردد
مرا هر قطره خون کز دیده گریان برون آید
هوش مصنوعی: وقتی که بر مصیبت‌زده‌ها گریه کنم، دل من به قدری پر از درد و مشکل می‌شود که هر قطره اشکی که از چشمانم بریزد، به مانند سیل ویران‌کننده‌ای خواهد بود.
ز سینه با خیالش رفت جان آری گه رفتن
خوش است از صاحب خانه که با مهمان برون آید
هوش مصنوعی: از دل به یاد او جانم را می‌برد، آری گاهی رفتن خوب است، به شرطی که صاحب‌خانه با مهمانش بیرون بیاید.
من بی دل چو از شوق خط و رخسار او میرم
ز خاکم جای سبزه لاله و ریحان برون آید
هوش مصنوعی: من بدون دل، به خاطر شوق و زیبایی او، از خاک برمی‌خیزم و گل‌های سبزه، لاله و ریحان از من جوانه می‌زنند.
نداند جز فغان جامی زبانش چون جرس گویی
برای آن بود کز وی همین افغان برون آید
هوش مصنوعی: تنها فریاد و ناله‌اش را می‌داند و زبانش مانند زنگ نواخته می‌شود، انگار که این صدا برای این است که از دل او همین فریاد بیرون بیاید.