گنجور

بخش ۷

جوانی با کمال ادب به اشتر ملقب بر دختری جمیله از مهتران قبیله جیدا نام عاشق شد و رابطه وداد و قاعده اتحاد میان ایشان محکم گشت. آن راز را از نزدیک و دور می پوشیدند و در اختفای آن حسب المقدور می کوشیدند، اما به حکم آنکه گفته اند:

عشق سریست که گفتن نتوان
به دو صد پرده نهفتن نتوان

عاقبت راز ایشان بر روی روز افتاد و سر ایشان از نشیمن کمون به انجمن برون آمد، میان دو قوم ایشان جنگها انگیخته شد و خونها ریخته گشت قوم جیدا خیمه توطن از آن دیار برکندند و بار اقامت به دیار دیگر افکندند.

چون شداید فراق متمادی شد و دواعی اشتیاق متقاضی گشت روزی اشتر با یکی از دوستان خود گفت: هیچ توانی که با من بیایی و مرا در زیارت جیدا مددگاری نمایی، که جان من در آرزوی وی به لب رسیده و روز من در مفارقت او به شب انجامیده.

گفت: سمعا و طاعتا، هرچه گویی بنده ام و هرچه فرمایی به آن شتابنده. هردو برخاستند و راحله ها بیاراستند، یک روز و یک شب و یک روز دیگر تا شب راه بریدند تا شب را به آن دیار رسیدند، در شعب کوهی نزدیک به آن قوم فرود آمدند و راحله ها را بخوابانیدند.

اشتر آن دوست را گفت: برخیز و اشتر گمشده را سراغ کنان به این قبیله بگذر و با هیچ کس نام مبر مگر با کنیزکی فلانه نام که راعی گوسفندان و محرم رازهای پنهان وی است. سلام من به او برسان و از وی خبر جیدا پرس و موضع فرود آمدن ما او را نشان ده.

آن دوست گوید: من برخاستم و به آن قبیله درآمدم، اول کسی که مرا پیش آمد آن کنیزک بود، سلام اشتر رسانیدم و حال جیدا پرسیدم گفت: شوهر وی بر وی تنگ گرفته است و در محافظت وی آنچه ممکن است به جای می آرد اما موعد شما آن درختان است که در عقب فلان پشته است، باید که وقت نماز خفتن را آنجا باشید.

من زود برگشتم و آن خبر را به اشتر رسانیدم هر دو برخاستیم و آهسته راحله ها را می کشیدیم تا وقت موعود را به موعد معهود رسیدیم.

بودیم در انتظار با گریه و آه
بنشسته به راه یار کز ره ناگاه
آواز حلی و بانگ خلخال آمد
یعنی خیزید کامد آن چارده ماه

اشتر از جای بجست و استقبال کرد و سلام گفت و دست بوسید. من روی از ایشان برتافتم و به جانب دیگر شتافتم مرا آواز دادند که بیا هیچ ناشایستی در میان نیست و جز گفتگوی بر سر زبان نی. من باز آمدم و هر دو بنشستند و با هم سخنان از گذشته و آینده درپیوستند.

در آخر اشتر گفت که امشب چشم آن دارم که با من باشی و چهره امید مرا به ناخن مفارقت نخراشی. جیدا گفت: لا والله این به هیچ گونه میسر نیست و کاری بر من ازین دشوارتر نی. می خواهی که باز آن واقعه های پیشین پیش آید و گردش ایام به تازگی ابواب شداید آلام بر من بگشاید؟ اشتر گفت: والله که تو را نمی گذارم و دست از دامنت نمی دارم.

هرچه آید گو بیا و هرچه خواهد گو بشو

جیدا گفت: این دوست تو طاقت آن دارد که هرچه من گویم به جای آورد؟ من برخاستم و گفتم: هرچه تو گویی چنان کنم و هزار منت به جان خود نهم و اگر چه جان من در سر آن رود و جامه های خود را بیرون کرد و گفت: این بپوش و جامه های خود را به من ده.

پس گفت: برخیز و به خیمه من درآی و در پس پرده بنشین. شوهر من خواهد آمد و قدحی شیر خواهد آورد و خواهد گفت: این شام توست، بستان. تو در گرفتن آن تعجیل مکن و اندک تعللی پیش گیر، آن را به دست تو خواهد داد یا بر زمین خواهد نهاد و برفت تا بامداد دیگر نخواهد آمد.

هر چه گفت چنان کردم چون شوهر وی قدح شیر آورد. من ناز دراز در پیش گرفتم. وی خواست که بر زمین نهد و من خواستم که از دست وی بستانم دست من بر قدح آمد و سرنگون شد و شیرها بریخت در غضب شد و گفت: این با من ستیزه می کند و دست دراز کرد و از آن خانه تازیانه ای از چرم گاو گوزن از پس گردن تا پشت دم بریده و به زور سرپنجه شدت و جلادت برهم پیچیده.

در سطبری نمونه افعی
در درازی قرینه ثعبان
بود تصویر مار صنعت او
لوح تصویر او تن عریان

برداشت و پشت مرا چون شکم طبل برهنه ساخت و چون طبال روز جنگ به ضربات متعاقب و نفرات متوالی بنواخت، نه مرا زهره فریاد که می ترسیدم که آواز مرا بداند و نه طاقت صبر که می اندیشیدم که پوست بر من بدراند.

بر آن شدم که برخیزم و به خنجر حنجره او را ببرم و خون او بریزم. باز گفتم فتنه ها به پای خواهد شد که نشاندن آن از دست هیچ کس نیاید، صبر کردم، مادر و خواهر وی آگاه شدند و مرا از دست او کشیدند، وی را بیرون بردند.

ساعتی برنیامد که مادر جیدا درآمد بر گمان آنکه من جیدایم من به گریه درآمدم و ناله برداشتم و جامه در سر کشیدم و پشت بر وی کردم گفت: ای دختر از خدا بترس و کاری که خلاف طبع شوهر است پیش مگیر که یک موی از شوهر تو خوشتر از هزار اشتر.

اشتر خود کیست که تو از برای وی محنت کشی و این شربت چشی؟ پس برخاست و گفت: خواهر تو را خواهم فرستاد تا امشب دمساز و همراز تو باشد و برفت بعد از ساعتی خواهر جیدا آمد و گریه برگرفت و بر زننده من دعای بد کرد به او سخن نگفتم در پهلوی من بخفت.

چون قرار گرفت دست دراز کردم و دهان وی را سخت بگرفتم و گفتم: اینک خواهر تو با اشتر است و من به جای او این همه محنت کشیدم این را پوشیده دار اگر نه هم شما فضیحت می شوید و هم من. اول وحشت تمام به وی راه یافت و آخر آن وحشت به مؤانست بدل شد و تا صبح آن قصه را می گفت و می خندید.

چون صبح بدمید جیدا درآمد چون ما را با هم بدید بترسید گفت: ویحک این کیست پهلوی تو؟ گفتم: خواهر تو و این نیک خواهریست مر تو را. پس گفت که وی اینجا چون افتاد؟ گفتم: این را از وی پرس که فرصت تنگ است جامه خود برگرفتم و به اشتر پیوستم و هر دو سوار شدیم و در راه درآمدیم.

در اثنای راه این قصیده را به وی بگفتم پشت مرا بگشاد و جراحتهای تازیانه را بدید و عذرخواهی بسیار کرد و گفت: حکما گفته اند: یار از برای روز محنت باید و اگر نه روز راحت یار کم نیاید.

دلا گر آیدت روزی غمی پیش
چو یاری باشدت غمخوار غم نیست
برای روز محنت یار باید
وگرنه روز راحت یار کم نیست

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مسدس مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

جوانی با کمال ادب به اشتر ملقب بر دختری جمیله از مهتران قبیله جیدا نام عاشق شد و رابطه وداد و قاعده اتحاد میان ایشان محکم گشت. آن راز را از نزدیک و دور می پوشیدند و در اختفای آن حسب المقدور می کوشیدند، اما به حکم آنکه گفته اند:
هوش مصنوعی: پسری با رفتار مودبانه، به شتر که به دختر زیبایی از ریش‌سفیدان قبیله جیدا شهرت داشت، علاقه‌مند شد و ارتباط عاطفی و پیوندی میان آن‌ها شکل گرفت. آن‌ها تلاش می‌کردند تا این راز را از دیگران پنهان نگه دارند و در این امر تا حد امکان کوشش می‌کردند.
عشق سریست که گفتن نتوان
به دو صد پرده نهفتن نتوان
هوش مصنوعی: عشق موضوعی است که به سختی می‌توان درباره آن صحبت کرد و نمی‌توان آن را به آسانی پنهان کرد.
عاقبت راز ایشان بر روی روز افتاد و سر ایشان از نشیمن کمون به انجمن برون آمد، میان دو قوم ایشان جنگها انگیخته شد و خونها ریخته گشت قوم جیدا خیمه توطن از آن دیار برکندند و بار اقامت به دیار دیگر افکندند.
هوش مصنوعی: کم کم راز آنان فاش شد و خود را از مخفی‌گاه بیرون آورده و به اجتماع معرفی کردند. در میان دو قوم، جنگ‌ها آغاز گردید و خون‌ها ریخته شد. قوم جیدا از آن سرزمین کوچ کردند و به سرزمین دیگری رفتند.
چون شداید فراق متمادی شد و دواعی اشتیاق متقاضی گشت روزی اشتر با یکی از دوستان خود گفت: هیچ توانی که با من بیایی و مرا در زیارت جیدا مددگاری نمایی، که جان من در آرزوی وی به لب رسیده و روز من در مفارقت او به شب انجامیده.
هوش مصنوعی: پس از مدتی طولانی دوری و دل‌تنگی، روزی یکی از دوستان به اشتر گفت: آیا می‌توانی با من بیایی و در زیارت جیدا به من کمک کنی؟ زیرا جان من از longing به او به لب رسیده و روزهای من در جدایی او به شب تبدیل شده است.
گفت: سمعا و طاعتا، هرچه گویی بنده ام و هرچه فرمایی به آن شتابنده. هردو برخاستند و راحله ها بیاراستند، یک روز و یک شب و یک روز دیگر تا شب راه بریدند تا شب را به آن دیار رسیدند، در شعب کوهی نزدیک به آن قوم فرود آمدند و راحله ها را بخوابانیدند.
هوش مصنوعی: گفت: با کمال میل آماده‌ام و هرچه بگویی انجام می‌دهم. آن دو از جا بلند شدند و بار و تجهیزات خود را آماده کردند. به مدت یک روز و یک شب و یک روز دیگر راه پیمودند تا به آن دیار رسیدند. در دامن کوهی نزدیک به آن قوم توقف کردند و وسایل خود را برای استراحت ترتیب دادند.
اشتر آن دوست را گفت: برخیز و اشتر گمشده را سراغ کنان به این قبیله بگذر و با هیچ کس نام مبر مگر با کنیزکی فلانه نام که راعی گوسفندان و محرم رازهای پنهان وی است. سلام من به او برسان و از وی خبر جیدا پرس و موضع فرود آمدن ما او را نشان ده.
هوش مصنوعی: اشتر به دوستش گفت: بلند شو و به دنبال آن شتر گمشده برو و از این قبیله عبور کن، ولی با هیچ‌کس نام نبر جز آن کنیز خاص که نگهدار گوسفندان است و رازهای او را می‌داند. سلام من را به او برسان و از او درباره خبر جدید بپرس و مکان فرود ما را از او بگیر.
آن دوست گوید: من برخاستم و به آن قبیله درآمدم، اول کسی که مرا پیش آمد آن کنیزک بود، سلام اشتر رسانیدم و حال جیدا پرسیدم گفت: شوهر وی بر وی تنگ گرفته است و در محافظت وی آنچه ممکن است به جای می آرد اما موعد شما آن درختان است که در عقب فلان پشته است، باید که وقت نماز خفتن را آنجا باشید.
هوش مصنوعی: دوست می‌گوید: من برخاستم و به قبیله‌ی آن‌ها وارد شدم. اولین کسی که با او روبه‌رو شدم، آن کنیزک بود. به او سلام کردم و حالش را پرسیدم. او گفت که شوهرش بر او سخت گرفته و تمام تلاشش را برای محافظت از او می‌کند. اما زمان ملاقات شما، درختانی هستند که پشت فلان تپه قرار دارند و باید در وقت نماز شب، آنجا حاضر باشید.
من زود برگشتم و آن خبر را به اشتر رسانیدم هر دو برخاستیم و آهسته راحله ها را می کشیدیم تا وقت موعود را به موعد معهود رسیدیم.
هوش مصنوعی: من زود به خانه برگشتم و آن خبر را به اشتر (منظور افرادی است که در داستان هستند) رساندم. هر دو از جا بلند شدیم و به آرامی بارهایمان را کشیدیم تا به زمانی که قرار بود برسیم، رسیدیم.
بودیم در انتظار با گریه و آه
بنشسته به راه یار کز ره ناگاه
هوش مصنوعی: ما در انتظار یار نشسته بودیم و با اشک و ناله، به راه او نگاه می‌کردیم که ناگهان بی‌خبر می‌آید.
آواز حلی و بانگ خلخال آمد
یعنی خیزید کامد آن چارده ماه
هوش مصنوعی: صدای پیپ و زنگ خلخال به گوش می‌رسد، یعنی بیدار شوید، چرا که آن ماه چهارده‌روزه (مانند ماه کامل) در حال آمدن است.
اشتر از جای بجست و استقبال کرد و سلام گفت و دست بوسید. من روی از ایشان برتافتم و به جانب دیگر شتافتم مرا آواز دادند که بیا هیچ ناشایستی در میان نیست و جز گفتگوی بر سر زبان نی. من باز آمدم و هر دو بنشستند و با هم سخنان از گذشته و آینده درپیوستند.
هوش مصنوعی: اشتر از جای خود پرید و به استقبال آمد، سلام کرد و دست بوسید. من روی خود را از او برگرداندم و به سمت دیگری رفتم. آنها مرا صدا زدند که بیا، هیچ چیز ناپسندی در میان نیست و تنها صحبت بر سر زبان‌هاست. من دوباره برگشتم و هر دو نفر نشستند و درباره مسائل گذشته و آینده با هم صحبت کردند.
در آخر اشتر گفت که امشب چشم آن دارم که با من باشی و چهره امید مرا به ناخن مفارقت نخراشی. جیدا گفت: لا والله این به هیچ گونه میسر نیست و کاری بر من ازین دشوارتر نی. می خواهی که باز آن واقعه های پیشین پیش آید و گردش ایام به تازگی ابواب شداید آلام بر من بگشاید؟ اشتر گفت: والله که تو را نمی گذارم و دست از دامنت نمی دارم.
هوش مصنوعی: اشتر به جیدا گفت که دوست دارد امشب کنارش باشد و از دوری و جدایی نترسد. جیدا با کمال صداقت جواب داد که این موضوع برایش ممکن نیست و هیچ کاری به این اندازه برایش سخت نیست. او گفت که آیا می‌خواهد دوباره همان مشکلات و دردهای گذشته برایش اتفاق بیفتد؟ اشتر پاسخ داد که هرگز او را تنها نمی‌گذارد و نمی‌تواند از او جدا شود.
هرچه آید گو بیا و هرچه خواهد گو بشو
هوش مصنوعی: هر چیزی که به سراغت می‌آید، بپذیر و هر چه را که می‌خواهی، آن را جستجو کن.
جیدا گفت: این دوست تو طاقت آن دارد که هرچه من گویم به جای آورد؟ من برخاستم و گفتم: هرچه تو گویی چنان کنم و هزار منت به جان خود نهم و اگر چه جان من در سر آن رود و جامه های خود را بیرون کرد و گفت: این بپوش و جامه های خود را به من ده.
هوش مصنوعی: جیدا گفت: آیا این دوست تو می‌تواند هرچیزی که من بگویم را انجام دهد؟ من بلند شدم و گفتم: هرچه تو بگویی انجام می‌دهم و جانم را در این راه می‌گذارم و حتی اگر جانم در خطر باشد، و او لباس‌هایش را درآورد و گفت: این را بپوش و لباس‌هایت را به من بده.
پس گفت: برخیز و به خیمه من درآی و در پس پرده بنشین. شوهر من خواهد آمد و قدحی شیر خواهد آورد و خواهد گفت: این شام توست، بستان. تو در گرفتن آن تعجیل مکن و اندک تعللی پیش گیر، آن را به دست تو خواهد داد یا بر زمین خواهد نهاد و برفت تا بامداد دیگر نخواهد آمد.
هوش مصنوعی: سپس گفت: برخیز و به خیمه من بیا و پشت پرده بنشین. شوهر من خواهد آمد و یک لیوان شیر خواهد آورد و خواهد گفت: این شام توست، بفرما. تو در گرفتن آن عجله نکن و کمی صبر کن، او آن را به تو خواهد داد یا روی زمین خواهد گذاشت و تا صبح روز بعد نخواهد آمد.
هر چه گفت چنان کردم چون شوهر وی قدح شیر آورد. من ناز دراز در پیش گرفتم. وی خواست که بر زمین نهد و من خواستم که از دست وی بستانم دست من بر قدح آمد و سرنگون شد و شیرها بریخت در غضب شد و گفت: این با من ستیزه می کند و دست دراز کرد و از آن خانه تازیانه ای از چرم گاو گوزن از پس گردن تا پشت دم بریده و به زور سرپنجه شدت و جلادت برهم پیچیده.
هوش مصنوعی: هر چه او گفت، من انجام دادم تا اینکه شوهرش لیوان شیر آورد. من دراز ناز کردم و او خواست که لیوان را روی زمین بگذارد، اما من می‌خواستم آن را از دستش بگیرم. دست من به لیوان برخورد کرد و لیوان افتاد و شیرها روی زمین ریختند. او به شدت عصبانی شد و گفت: "این شخص با من درگیر است." سپس دستش را دراز کرد و از خانه یک تازیانه چرمین برداشت و از پشت گردن به سمت پشتش زد و با شدت و قدرت بر او حمله‌ور شد.
در سطبری نمونه افعی
در درازی قرینه ثعبان
هوش مصنوعی: در اینجا به ذکر ویژگی‌های افعی و ثعبان پرداخته شده است. افعی با توجه به شکل و حالت خود به طور خاصی توصیف شده، که به طول و جذابیت آن اشاره دارد، در حالی که ثعبان به عنوان یک موجود دیگر با ویژگی‌های خاص خود معرفی شده است. این توصیف به نوعی به مقایسه آن دو موجود می‌پردازد و به طول و زیبایی‌های آن‌ها اشاره می‌کند.
بود تصویر مار صنعت او
لوح تصویر او تن عریان
هوش مصنوعی: تصویر مار نشانه‌ای از هنر او است و لوحی که تصویر او بر آن نقش بسته، گویای وجود اوست، در حالی که او در واقعیت خود، بدون زینت و پوشش به تماشا درآمده است.
برداشت و پشت مرا چون شکم طبل برهنه ساخت و چون طبال روز جنگ به ضربات متعاقب و نفرات متوالی بنواخت، نه مرا زهره فریاد که می ترسیدم که آواز مرا بداند و نه طاقت صبر که می اندیشیدم که پوست بر من بدراند.
هوش مصنوعی: احساس می‌کردم که فشار و ناراحتی بر من چنان است که گویی پوست شکم طبل به وضوح نمایان است. درست مانند یک طبل‌زن در میدان جنگ که با ضربات پشت سر هم می‌نوازد، من هم در آن لحظه به شدت تحت فشار بودم. نه از شجاعت فریاد زدم، چرا که از این ترس داشتم که صدایم بشنود، و نه توانستم صبر کنم، چون نگران بودم که مبادا فشار به من آسیب بزند.
بر آن شدم که برخیزم و به خنجر حنجره او را ببرم و خون او بریزم. باز گفتم فتنه ها به پای خواهد شد که نشاندن آن از دست هیچ کس نیاید، صبر کردم، مادر و خواهر وی آگاه شدند و مرا از دست او کشیدند، وی را بیرون بردند.
هوش مصنوعی: تصمیم گرفتم برای انتقام بایستم و به او آسیب برسانم و خونش را بریزم. سپس به خودم گفتم که این کار ممکن است باعث بروز مشکلات و ناآرامی‌هایی شود که کنترل آن از دست هیچ‌کس خارج است. بنابراین صبر کردم و در این حین، مادر و خواهرش متوجه شدند و به کمک او آمدند و او را به خارج بردند.
ساعتی برنیامد که مادر جیدا درآمد بر گمان آنکه من جیدایم من به گریه درآمدم و ناله برداشتم و جامه در سر کشیدم و پشت بر وی کردم گفت: ای دختر از خدا بترس و کاری که خلاف طبع شوهر است پیش مگیر که یک موی از شوهر تو خوشتر از هزار اشتر.
هوش مصنوعی: مدتی نگذشته بود که مادر جیدا وارد شد و فکر می‌کرد من خود جیدا هستم. من به گریه افتادم و ناله‌کنان سرم را در لبه‌ی لباس فرو بردم و از او روی برگرداندم. او به من گفت: "ای دختر، از خدا بترس و کارهایی که با طبع شوهر تو مغایرت دارد انجام نده، چرا که یک موی شوهر تو از هزار شتر بهتر است."
اشتر خود کیست که تو از برای وی محنت کشی و این شربت چشی؟ پس برخاست و گفت: خواهر تو را خواهم فرستاد تا امشب دمساز و همراز تو باشد و برفت بعد از ساعتی خواهر جیدا آمد و گریه برگرفت و بر زننده من دعای بد کرد به او سخن نگفتم در پهلوی من بخفت.
هوش مصنوعی: کسی که تو برای او زحمت می‌کشی و این درد را تحمل می‌کنی، چه کسی است؟ سپس برخواست و گفت: خواهر تو را برای شب می‌فرستم تا هم‌صحبت و دوست تو باشد. بعد از مدتی خواهر جیدا آمد و شروع به گریه کرد و از من بد گفت، اما به او پاسخی ندادم و او در کنار من خوابید.
چون قرار گرفت دست دراز کردم و دهان وی را سخت بگرفتم و گفتم: اینک خواهر تو با اشتر است و من به جای او این همه محنت کشیدم این را پوشیده دار اگر نه هم شما فضیحت می شوید و هم من. اول وحشت تمام به وی راه یافت و آخر آن وحشت به مؤانست بدل شد و تا صبح آن قصه را می گفت و می خندید.
هوش مصنوعی: وقتی قرار شد، دستم را دراز کردم و دهان او را محکم گرفتم و گفتم: "اینک خواهر تو با شتر است و من به جای او این همه زحمت کشیدم. این موضوع را پنهان نگه‌دار، وگرنه هم تو و هم من شرمنده می‌شویم." ابتدا او به شدت وحشت‌زده شد، اما کم‌کم آن وحشت به یک نوع نزدیکی تبدیل شد و تا صبح آن موضوع را تعریف می‌کرد و می‌خندید.
چون صبح بدمید جیدا درآمد چون ما را با هم بدید بترسید گفت: ویحک این کیست پهلوی تو؟ گفتم: خواهر تو و این نیک خواهریست مر تو را. پس گفت که وی اینجا چون افتاد؟ گفتم: این را از وی پرس که فرصت تنگ است جامه خود برگرفتم و به اشتر پیوستم و هر دو سوار شدیم و در راه درآمدیم.
هوش مصنوعی: وقتی صبح فرا رسید، آن شخصی که با من بود، ترسیده گفت: "این کیست که کنارت نشسته؟" من پاسخ دادم: "این خواهر تو است و او به تو نیکوست." سپس او پرسید: "او چرا اینجا افتاده است؟" من گفتم: "این را خودت از او بپرس که وقت کمی داریم." من لباس خودم را بر گرفتم و به شتر پیوستم. هر دو سوار شدیم و راه افتادیم.
در اثنای راه این قصیده را به وی بگفتم پشت مرا بگشاد و جراحتهای تازیانه را بدید و عذرخواهی بسیار کرد و گفت: حکما گفته اند: یار از برای روز محنت باید و اگر نه روز راحت یار کم نیاید.
هوش مصنوعی: در طول مسیر، این شعر را به او گفتم. او به من کمک کرد و زخم‌های ناشی از تازیانه را دید و به شدت عذرخواهی کرد. او گفت: حکما می‌گویند که در روزهای سخت، یار باید در کنار انسان باشد؛ اما در روزهای خوش، یار کمتر نیاز است.
دلا گر آیدت روزی غمی پیش
چو یاری باشدت غمخوار غم نیست
هوش مصنوعی: اگر روزی به تو غمی برسد و یاری در کنارت باشد که به تو تسلی بخشد، آن غم دیگر اهمیت ندارد.
برای روز محنت یار باید
وگرنه روز راحت یار کم نیست
هوش مصنوعی: برای روزهای دشوار باید همراه و یاری داشته باشیم، زیرا روزهای آسان و خوشحال کننده کم نیستند.