گنجور

بخش ۵

یکی از دانشمندان گوید که وقتی مجلس می داشتم و در زمین دل مستمعان تخم ارادت می کاشتم، پیری ملازم مجلس می بود و از وظیفه ملازمت تخلف نمی نمود اما دایم آه می کرد و اشک می ریخت و یک لحظه آه و اشکش از هم نمی گسیخت.

روزی در خلوت او را طلبیدم و از وی موجب آن را پرسیدم. گفت: من مردی بودم که غلامان و کنیزان می خریدم و می فروختم و وجه معاش خود از آن بیع و شری می اندوختم روزی غلامی صغیر:

به لب چو شکر ناب به رخ چو ماه منیر
هنوز شکر او را نشسته دایه ز شیر

به سیصد دینار بخریدم و در تربیت او بسی رنج کشیدم. چون شیوه دلبری و دلداری بیاموخت چهره به دلبری و دلداری برافروخت، یوسف وار به بازارش بردم و بر خریداران شمایل و اخلاقش برشمردم.

ناگاه دیدم که در زی اهل صلاح نازنین سواری بلکه در خانه زین زیبانگاری آنجا رسید و به گوشه چشم آن غلام را بدید، و خود را از بارگی در انداخت و در پهلوی او منزل ساخت و پرسید که چه نام داری و از کدام دیاری، چه هنر می دانی و کدام کار می توانی؟

آنگاه روی به من آورد و از ثمن وی سؤال کرد. گفتم: اگر چه در حسن و جمال یک دینار است اما بهای وی هزار دینار کامل العیار است. هیچ نگفت و از حاضران درنهفت، دست به دست غلام برد و چیزی به دست وی سپرد.

بعد از رفتن وی آن را وزن کردم صد دینار بود روز دویم و سیم به همین دستور عمل کرد و همین معامله پیش آورد، مبلغ آنچه به غلام داده بود به سیصد دینار رسید.

با خود گفتم که مایه غلام را به تمام ادا کرد، همانا که او را به این غلام تعلق خاطری شده است و بر ادای آنچه گفتم قدرت ندارد، و چون وی روان شد من نیز بی وقوف وی بشتافتم چندان که خانه وی را یافتم. چون شب درآمد برخاستم و آن غلام را به جامه های نفیس بیاراستم و به بوهای خوش معطر گردانیدم و به در خانه آن جوان رسانیدم، در بکوفتم.

در بگشاد و بیرون آمد چون ما را بدید مبهوت شد و انالله و اناالیه راجعون گفت. پس پرسید که شما را چه آورده است و به من که راهنمونی کرده است؟ گفتم: بعضی از ابنای ملوک این غلام را خریداری کردند و بیع ما بر چیزی قرار نیافت، ترسیدم که امشب قصد این غلام کنند، وی را به تو می سپارم تا امشب در پناه تو ایمن خواب کند.

گفت: تو هم درآی و با وی باش. گفتم: مرا مهمی ضروری در پیش است که اینجا نمی توانم بود غلام را به وی گذاشتم و من برگشتم. چون به خانه رسیدم در ببستم و بر سر بستر بنشستم در آن اندیشه که امشب میان ایشان چون گذرد و مصاحبت ایشان بر چه قرار گیرد.

ناگاه شنودم که آواز در برآمد و غلام از عقب آواز درآمد لرزان و گریان. گفتم: تو را چه بوده است و در محبت آن جوان چه روی نموده است که بدین حال می آیی؟ غلام گفت: آن جوان بمرد و جان به جانان سپرد گفتم: سبحان الله آن چگونه بود؟

گفت: چون تو رفتی مرا به خانه درون برد و برای من طعام آورد چون طعام خوردم و دست بشستم از برای من بستر انداخت و مشک و گلاب بر من زد و مرا بخوابانید. بعد از آن آمد و انگشت بر رخساره من نهاد و گفت: سبحان الله این چه خوب است و چه محبوب و مرغوب و چه ناخوش است آنچه نفس من می خواهد و در هوای آن می کاهد و عقوبت خدای تعالی از همه سخت تر است و گرفتار به آن از همه بدبخت تر.

بعد از آن گفت: انالله و اناالیه راجعون و دیگر باره انگشت به رخساره من نهاد و گفت: گواهی می دهم که این به غایت جمیل است و به نهایت آمال و امانی دلیل اما عفت و پاکی از آن اجمل است و ثواب موعود بر آن از همه در جمال اکمل، پس بیفتاد.

چون او را بجنبانیدم مرده بود و پی به حیات جاودانی برده. پیر گفت که این همه گریه من بر یاد آن جوان است که هرگز عفت و نظافت و لطف و ظرافت وی از خاطر من نمی رود و حسن شمایل و لطف مخایل او از نظر من غایب نمی شود و تا باشم این راه را خواهم سپرد و چون میرم بدین حال خواهم مرد.

یار چون رفت آن به خوبی از همه عالم فزون
در فراقش از همه عالم فزون خواهم گریست
ریزد اکنون خون دل از گونه زردم به خاک
چون روم در خاک هم زین گونه خون خواهم گریست

اطلاعات

وزن: مستفعلن فعلن مستفعلن فعلن (بسیط مخبون)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی از دانشمندان گوید که وقتی مجلس می داشتم و در زمین دل مستمعان تخم ارادت می کاشتم، پیری ملازم مجلس می بود و از وظیفه ملازمت تخلف نمی نمود اما دایم آه می کرد و اشک می ریخت و یک لحظه آه و اشکش از هم نمی گسیخت.
هوش مصنوعی: یکی از دانشمندان می‌گوید که وقتی جلسه‌ای برگزار می‌کردم و تلاش داشتم تا عشق و علاقه را در دل شنوندگان بکارم، پیرمردی در آن جلسه حضور داشت که همواره در کنار من بود و از وظیفه‌اش تخلف نمی‌کرد. اما در عوض، همیشه آه می‌کشید و اشک می‌ریخت و حتی یک لحظه هم از این کار دست نمی‌کشید.
روزی در خلوت او را طلبیدم و از وی موجب آن را پرسیدم. گفت: من مردی بودم که غلامان و کنیزان می خریدم و می فروختم و وجه معاش خود از آن بیع و شری می اندوختم روزی غلامی صغیر:
هوش مصنوعی: روزی به تنهایی به سراغ او رفتم و از او پرسیدم که چه دلیلی دارد. او گفت: من مردی بودم که برده‌ها و کنیزها می‌خریدم و می‌فروختم و برای تامین مخارج زندگی‌ام از این خرید و فروش پول در می‌آوردم. یک روز غلامی کوچک…
به لب چو شکر ناب به رخ چو ماه منیر
هنوز شکر او را نشسته دایه ز شیر
هوش مصنوعی: به لب‌های او که مثل شکر شیرین است و به چهره‌اش که مانند ماه درخشان می‌باشد، هنوز هم مادری شیر او را در دهانش قرار داده است.
به سیصد دینار بخریدم و در تربیت او بسی رنج کشیدم. چون شیوه دلبری و دلداری بیاموخت چهره به دلبری و دلداری برافروخت، یوسف وار به بازارش بردم و بر خریداران شمایل و اخلاقش برشمردم.
هوش مصنوعی: سه‌صد دینار خریدم و در تربیت او خیلی زحمت کشیدم. وقتی روش دلبری و محبت را یاد گرفت، چهره‌اش مانند دلبری و نازک‌دلی درخشید. او را مانند یوسف به بازار بردم و برای خریدارانی که می‌آمدند، ویژگی‌ها و اخلاقش را توصیف کردم.
ناگاه دیدم که در زی اهل صلاح نازنین سواری بلکه در خانه زین زیبانگاری آنجا رسید و به گوشه چشم آن غلام را بدید، و خود را از بارگی در انداخت و در پهلوی او منزل ساخت و پرسید که چه نام داری و از کدام دیاری، چه هنر می دانی و کدام کار می توانی؟
هوش مصنوعی: ناگهان دیدم که در میان اهل خیر و نیکی، سواری زیبا به خانه‌ای نزدیک شد. او به گوشه چشم غلامی نگاه کرد و خود را از زین اسب پایین آورد و در کنارش نشسته و پرسید که نام تو چیست، از کجا آمده‌ای، چه هنری داری و چه کاری می‌توانی انجام دهی؟
آنگاه روی به من آورد و از ثمن وی سؤال کرد. گفتم: اگر چه در حسن و جمال یک دینار است اما بهای وی هزار دینار کامل العیار است. هیچ نگفت و از حاضران درنهفت، دست به دست غلام برد و چیزی به دست وی سپرد.
هوش مصنوعی: سپس به من نگاه کرد و درباره قیمت او پرسید. من گفتم: اگرچه زیبایی او به اندازه یک دینار است، اما ارزش واقعی‌اش هزار دینار کامل است. او هیچ چیزی نگفت و از میان حاضران دور شد، سپس دست غلام را گرفت و چیزی به او داد.
بعد از رفتن وی آن را وزن کردم صد دینار بود روز دویم و سیم به همین دستور عمل کرد و همین معامله پیش آورد، مبلغ آنچه به غلام داده بود به سیصد دینار رسید.
هوش مصنوعی: پس از رفتن او، من آن را وزن کردم و متوجه شدم که صد دینار است. در روز دوم نیز به همین روش عمل کردم و همین معامله تکرار شد، به طوری که مبلغی که به غلام داده بودم به سیصد دینار رسید.
با خود گفتم که مایه غلام را به تمام ادا کرد، همانا که او را به این غلام تعلق خاطری شده است و بر ادای آنچه گفتم قدرت ندارد، و چون وی روان شد من نیز بی وقوف وی بشتافتم چندان که خانه وی را یافتم. چون شب درآمد برخاستم و آن غلام را به جامه های نفیس بیاراستم و به بوهای خوش معطر گردانیدم و به در خانه آن جوان رسانیدم، در بکوفتم.
هوش مصنوعی: به خودم گفتم که او واقعاً به این غلام وابسته شده و نمی‌تواند آنچه را که گفتم به درستی انجام دهد. وقتی او رفت، من هم بی‌خبر از او به سمت خانه‌اش رفتم تا اینکه آن را پیدا کردم. وقتی شب شد، برخاستم و آن غلام را با لباس‌های زیبا پوشاندم و با عطرهای خوشبو معطرش کردم و به در خانه جوان رسیدم و در زدم.
در بگشاد و بیرون آمد چون ما را بدید مبهوت شد و انالله و اناالیه راجعون گفت. پس پرسید که شما را چه آورده است و به من که راهنمونی کرده است؟ گفتم: بعضی از ابنای ملوک این غلام را خریداری کردند و بیع ما بر چیزی قرار نیافت، ترسیدم که امشب قصد این غلام کنند، وی را به تو می سپارم تا امشب در پناه تو ایمن خواب کند.
هوش مصنوعی: در را باز کرد و وقتی ما را دید، متعجب شد و گفت: «ما از آن خدا هستیم و به سوی او باز می‌گردیم». سپس پرسید که چه چیزی ما را به اینجا آورده و چه کسی او را راهنمایی کرده است. من گفتم: برخی از فرزندان شاهان این پسر را خریده‌اند و قرار نبود که ما بفروشیم. ترسیدم که امشب قصد داشته باشند به او آسیب برسانند، به همین دلیل او را به تو می‌سپارم تا امشب در امنیت خواب کند.
گفت: تو هم درآی و با وی باش. گفتم: مرا مهمی ضروری در پیش است که اینجا نمی توانم بود غلام را به وی گذاشتم و من برگشتم. چون به خانه رسیدم در ببستم و بر سر بستر بنشستم در آن اندیشه که امشب میان ایشان چون گذرد و مصاحبت ایشان بر چه قرار گیرد.
هوش مصنوعی: گفت: تو هم بیا و با او باش. گفتم: من کار مهمی دارم و نمی‌توانم بمانم. غلام را به او سپردم و برگشتم. وقتی به خانه رسیدم، در را بستم و بر روی بستر نشستم و در فکر این بودم که امشب چگونه بین آن‌ها خواهد گذشت و ارتباط شان چه حالتی خواهد داشت.
ناگاه شنودم که آواز در برآمد و غلام از عقب آواز درآمد لرزان و گریان. گفتم: تو را چه بوده است و در محبت آن جوان چه روی نموده است که بدین حال می آیی؟ غلام گفت: آن جوان بمرد و جان به جانان سپرد گفتم: سبحان الله آن چگونه بود؟
هوش مصنوعی: ناگهان صدایی شنیدم و غلامی لرزان و گریان از پشت آن صدا نمایان شد. از او پرسیدم: چه بر تو گذشته و به خاطر عشق آن جوان چه حالتی پیدا کرده‌ای؟ غلام پاسخ داد: آن جوان فوت کرده و جانش را به معشوقش سپرده است. من تعجب کردم و گفتم: عجیب است، چطور ممکن است؟
گفت: چون تو رفتی مرا به خانه درون برد و برای من طعام آورد چون طعام خوردم و دست بشستم از برای من بستر انداخت و مشک و گلاب بر من زد و مرا بخوابانید. بعد از آن آمد و انگشت بر رخساره من نهاد و گفت: سبحان الله این چه خوب است و چه محبوب و مرغوب و چه ناخوش است آنچه نفس من می خواهد و در هوای آن می کاهد و عقوبت خدای تعالی از همه سخت تر است و گرفتار به آن از همه بدبخت تر.
هوش مصنوعی: او گفت: وقتی تو به خانه‌ام آمدی، مرا به درون خانه‌برد و برایم غذا آورد. بعد از اینکه غذا خوردم و دست‌هایم را شستم، برایم بستر پهن کرد و مشک و گلاب بر من پاشید و مرا به خواب برد. پس از مدتی آمد و دستش را بر چهره‌ام گذاشت و گفت: خدایا! چقدر زیباست و چقدر دوست‌داشتنی است، اما آنچه نفس من می‌خواهد و در پی آن است، ناخوشایند است و عذاب خداوند از همه چیز سخت‌تر است و گرفتار شدن به آن، از همه انحطاط‌ها بدتر است.
بعد از آن گفت: انالله و اناالیه راجعون و دیگر باره انگشت به رخساره من نهاد و گفت: گواهی می دهم که این به غایت جمیل است و به نهایت آمال و امانی دلیل اما عفت و پاکی از آن اجمل است و ثواب موعود بر آن از همه در جمال اکمل، پس بیفتاد.
هوش مصنوعی: پس از آن گفت: به یقین ما از آن خداوند هستیم و به سوی او برمی‌گردیم و دوباره انگشتش را بر صورتم گذاشت و گفت: گواهی می‌دهم که این زیباست و به تمامی آرزوها دلیلی روشن دارد، اما عفت و پاکی از همه زیباتر است و پاداشی که وعده داده شده بر آن از هر زیبایی کامل‌تر است، سپس به زمین افتاد.
چون او را بجنبانیدم مرده بود و پی به حیات جاودانی برده. پیر گفت که این همه گریه من بر یاد آن جوان است که هرگز عفت و نظافت و لطف و ظرافت وی از خاطر من نمی رود و حسن شمایل و لطف مخایل او از نظر من غایب نمی شود و تا باشم این راه را خواهم سپرد و چون میرم بدین حال خواهم مرد.
هوش مصنوعی: وقتی او را تکان دادم، متوجه شدم که مرده است و به حقیقت زندگی جاودانی پی برده است. آن پیرمرد گفت که این همه اشک من برای یاد آن جوان است که هرگز عفت، پاکیزگی، لطافت و ظرافت او از ذهنم نمی‌رود و زیبایی چهره و لطف رفتار او از نظرم دور نمی‌شود. تا زمانی که زنده‌ام، این مسیر را دنبال خواهم کرد و وقتی که میرم، به همین حال خواهم مرد.
یار چون رفت آن به خوبی از همه عالم فزون
در فراقش از همه عالم فزون خواهم گریست
هوش مصنوعی: وقتی یارم به خوبی‌اش از همه چیز فراتر رفت و از نزد من رفت، در دوری‌اش بیشتر از هر چیز دیگری خواهم گریست.
ریزد اکنون خون دل از گونه زردم به خاک
چون روم در خاک هم زین گونه خون خواهم گریست
هوش مصنوعی: اکنون اشک و خون دل از چهره زردم به زمین می‌ریزد، و وقتی به خاک بروم نیز همین‌طور در دلم درد خواهد بود و اشک خواهم ریخت.