بخش ۵۳ - رفتن آن اعرابی به دیار لیلی و خبر وفات مجنون را به وی رساندن و اظهار کردن لیلی آن معنی را پیش از گفتن اعرابی
فهرست نویس این جریده
بر خاتمت این رقم کشیده
کان اعرابی حریف موزون
چون شد فارغ ز دفن مجنون
بر آهویی تک جمازه بنشست
احرام حریم یار او بست
میشد دل و جان درد پرورد
تا پی به دیار لیلی آورد
پرسان پرسان به خانه خانه
میگشت به قصد آن یگانه
تا برد به سوی خیمهاش راه
دیدش بیرون خیمه چون ماه
نی ماه که مهر عالم افروز
نی مهر که آتش جهانسوز
مه حلیه و مشتری حمایل
حوری شیَم و پری شمایل
از دورش اگر چه دید و بشناخت
خود را به شناختن نینداخت
پرسید که ای مه تمامی
کامروز مقیم این مقامی
لیلی که به رخ مه تمام است
مأواش کجا و او کدام است
گفتا منم آن و رو بگرداند
میراند ز دیده اشک و میخواند
کین دل که به پهلوی چپش جاست
از وی نشنیدهام بجز راست
هر لحظه کند حدیث با من
کان خاک نشین چاک دامن
کاوارهٔ توست در بیابان
بهر تو به کوه و در شتابان
از محنت فرقت تو مردهست
تنها و غریب جان سپردهست
ای وای ز بی نصیبی او
وز بی کسی و غریبی او
بگریست عرابی و فغان کرد
کای خاک تو ماه آسمان گرد
والله که دل تو راست گفتهست
وین گوهر راز راست سفتهست
مجنون ز غم تو مرد مسکین
وز هجر تو جان سپرد مسکین
کردهست غزالی اندر آغوش
بر یاد تو شربت اجل نوش
جز دام و ددش کسی به سر نه
وز بی کسیش غمی بتر نه
من مرده به سر رسیدم او را
تنهاو غریب دیدم او را
رفتم به دیارش از سر سوز
با اهل قبیلهاش هم امروز
جان خاک ره وفاش کردیم
بردیم و به خاک جاش کردیم
این گرد نشسته بر جبینم
راه آوردیست زان زمینم
لیلی چو شنید این خبر را
بنهاد به جای پای سر را
افتاد میان اشک بسیار
چون عکس در آب جو نگونسار
از عمر ملول و از بقا سیر
بی هوش و خرد فتاد تا دیر
وان دم کامد به خویشتن باز
این تازه نشید کرد آغاز
کافسوس که آرزوی جان رفت
وآرام ز جان ناتوان رفت
من قالب و قیس بود جانم
بی جان به چه حیله زنده مانم
زد کوس رحیل جانم اینک
من هم ز عقب روانم اینک
بی او روزی که زار میرم
وز کار جهان کنار گیرم
نزدیک ویم نهید بستر
تا بر کف پای وی نهم سر
بی دایه خود ز دل کشم وای
صد بوسه زنم به خاک آن پای
روزی که ز جسم ناتوانم
بی پوست و مغز استخوانم
چون نی گردد در آن نشیمن
از ناوک غم هزار روزن
هر روزن ازان شود دهانی
وز درد برآورد فغانی
با قیس رمیده راز گوید
غمهای گذشته باز گوید
چون خیزد از استخوانم آواز
او نیز همین نوا کند ساز
با هم باشیم بی غرامت
وز گفت و شنید تا قیامت
وان دم که نم حیات ریزند
پژمرده تنان ز خاک خیزند
آریم به دست یکدگر دست
خیزیم به پای دست بر دست
گردیم به هم در آن مواقف
هر یک ز حریف خویش واقف
هر جای که سرنوشت باشد
گر دوزخ اگر بهشت باشد
با یکدیگر مقام گیریم
وز هم به فراغ کام گیریم
این گفت و به خیمه سایه انداخت
بیت الحزنی ز خانه برساخت
تا بود درین جهان چنین بود
با محنت و درد همنشین بود
آن کیست که در جهان چنین نیست
وز فرقت دوستان حزین نیست
یارب که برافتد از زمانه
آیین فراق جاودانه
بخش ۵۲ - در بیان حال مجنون که وی از صورت مجاز به معنی حقیقت رسیده بود و از جام صورت شراب معنی چشیده: مستیش ز باده بود نز جامبخش ۵۴ - بیمار شدن لیلی از خبر وفات مجنون و نصیحت کردن دوستان مر او را و جواب دادن وی مر ایشان را: لیلی چو ز داغ مرگ مجنون
اطلاعات
وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
فهرست نویس این جریده
بر خاتمت این رقم کشیده
نویسنده این دفتر، در سرانجام داستان چنین آورده است.
کان اعرابی حریف موزون
چون شد فارغ ز دفن مجنون
آن اعربی، که دوست خوبی بود، پس از دفن مجنون،
بر آهویی تک جمازه بنشست
احرام حریم یار او بست
بر شتری تیز رو نشست و آهنگ یار او [لیلی] کرد.
میشد دل و جان درد پرورد
تا پی به دیار لیلی آورد
تا آنکه با دل و جانی دردمند، به دیار لیلی رسید.
پرسان پرسان به خانه خانه
میگشت به قصد آن یگانه
به قصد دیدن لیلی [آن یار یگانه]، پرسان پرسان خانه به خانه میرفت.
تا برد به سوی خیمهاش راه
دیدش بیرون خیمه چون ماه
زمانی که به سوی خیمهاش میرفت، او را چون ماه بیرون خیمه دید.
نی ماه که مهر عالم افروز
نی مهر که آتش جهانسوز
نه ماه که خورشید جهان افروز، و نه مهر (خورشید) که آتشی جهان سوز.
مه حلیه و مشتری حمایل
حوری شیَم و پری شمایل
ماه رخسار و مشتری پیکر؛ دارای خوی حوری و سرشتِ پَری.
از دورش اگر چه دید و بشناخت
خود را به شناختن نینداخت
هرچند از دور او را شناخت، اما به روی خود نیاورد.
پرسید که ای مه تمامی
کامروز مقیم این مقامی
از او پرسید: «ای ماه تمام، که امروز اینجایی،
لیلی که به رخ مه تمام است
مأواش کجا و او کدام است
«لیلی که ماه تمام است چه کسی است و کجا زندگی میکند؟»
گفتا منم آن و رو بگرداند
میراند ز دیده اشک و میخواند
[لیلی] گفت: «منم» و روی برگرداند؛ در حالی که اشک میریخت و میخواند:
کین دل که به پهلوی چپش جاست
از وی نشنیدهام بجز راست
«دل من که در سمت چپ است، جز راست چیزی از آن نشنیدهام.
هر لحظه کند حدیث با من
کان خاک نشین چاک دامن
«هر لحظه به من میگوید که آن خاک نشینِ چاکدامن،
کاوارهٔ توست در بیابان
بهر تو به کوه و در شتابان
« که به خاطر تو شتابان آواره کوه و بیابان است،
از محنت فرقت تو مردهست
تنها و غریب جان سپردهست
«از درد جدایی تو مرده و تنها و غریب، جان سپرده است.
ای وای ز بی نصیبی او
وز بی کسی و غریبی او
« ای وای بر بینصیبی، تنهایی، بیکسی و غریبی او.»
بگریست عرابی و فغان کرد
کای خاک تو ماه آسمان گرد
عربی با ناله و گریه گفت: «ای خاکت، گَردِ ماه آسمان!
والله که دل تو راست گفتهست
وین گوهر راز راست سفتهست
«به خدا سوگند که دل تو راست گفته و گوهر این راز را نیز به خوبی سُفته است.
مجنون ز غم تو مرد مسکین
وز هجر تو جان سپرد مسکین
«مجنون بیچاره از غم تو درگذشت و از دوری تو جان سپرد.
کردهست غزالی اندر آغوش
بر یاد تو شربت اجل نوش
«غزالی را در آغوش گرفته و به یاد تو، شربت مرگ را نوشیده است.
جز دام و ددش کسی به سر نه
وز بی کسیش غمی بتر نه
«هیچکس جز دد و دام سراغش را نمیگیرد و از بیکسی او غمی فراتر نیست.
من مرده به سر رسیدم او را
تنهاو غریب دیدم او را
«من بالای سر مرده او رسیدم و او را تنها و غریب یافتم.
رفتم به دیارش از سر سوز
با اهل قبیلهاش هم امروز
«امروز با ناراحتی همراه اهل قبیله او به دیارش رفتم.
جان خاک ره وفاش کردیم
بردیم و به خاک جاش کردیم
«ما جان خود را خاک راه وفای او کردیم و او را به خاک سپردیم.
این گرد نشسته بر جبینم
راه آوردیست زان زمینم
«و این گردی که بر پیشانیام نشسته، رهآوردی از آن خاک است.»
لیلی چو شنید این خبر را
بنهاد به جای پای سر را
لیلی با شنیدن این خبر، سرش را به جای پای بر زمین گذاشت.
افتاد میان اشک بسیار
چون عکس در آب جو نگونسار
در میان اشک فراوان، نگونسار چون تصویری در آب جوی، غرق شد.
از عمر ملول و از بقا سیر
بی هوش و خرد فتاد تا دیر
از زندگی خسته و ازبقا سیر، تا دیر زمانی بیهوش و بیخویشتن ماند.
وان دم کامد به خویشتن باز
این تازه نشید کرد آغاز
و لحظهای که به خود آمد، این سرود تازه را سر داد:
کافسوس که آرزوی جان رفت
وآرام ز جان ناتوان رفت
«افسوس که آرزوی جان رفت و آرامش از جان ناتوان پَر کشید.
من قالب و قیس بود جانم
بی جان به چه حیله زنده مانم
«من مانند قالب بودم و قیس جان من؛ اکنون بدون جان چگونه زنده بمانم؟
زد کوس رحیل جانم اینک
من هم ز عقب روانم اینک
«اینک جانم کوس رفتن زد و من نیز اکنون به دنبال او روانهام.
بی او روزی که زار میرم
وز کار جهان کنار گیرم
«روزی که زار و بدون او مُردم و از جهان رفتم،
نزدیک ویم نهید بستر
تا بر کف پای وی نهم سر
«بسترم را نزدیک او بگذارید تا سرم را بر کف پایش بگذارم.
بی دایه خود ز دل کشم وای
صد بوسه زنم به خاک آن پای
«بدون اندوهگساری [دایه] از دل ناله سر دهم و صد بوسه به خاک پای او زنم.
روزی که ز جسم ناتوانم
بی پوست و مغز استخوانم
«روزی که در تن ناتوان و بدون پوست و مغزِ استخوانم،
چون نی گردد در آن نشیمن
از ناوک غم هزار روزن
نی نشیمن گیرد و تیر غم هزار روزن سازد،
هر روزن ازان شود دهانی
وز درد برآورد فغانی
«هر روزن دهانی شود و از درد فغان برآورد.
با قیس رمیده راز گوید
غمهای گذشته باز گوید
«با قیس از دست رفته رازها در میان گذارد و غمهای را باز گوید.
چون خیزد از استخوانم آواز
او نیز همین نوا کند ساز
«جون از استخوانم آواز برخیزد، او نیز نوا سر دهد.
با هم باشیم بی غرامت
وز گفت و شنید تا قیامت
«بدون پشیمانی از گفت و شنید، تا رستاخیز با هم باشیم.
وان دم که نم حیات ریزند
پژمرده تنان ز خاک خیزند
«زمانی که نم زندگی [بر خاک] بپاشند، تنان پژمرده برمیخیزند.
آریم به دست یکدگر دست
خیزیم به پای دست بر دست
«دست یکدیگر را میگیریم و دست در دست برمیخیزیم.
گردیم به هم در آن مواقف
هر یک ز حریف خویش واقف
«در آن جایگاه، هر یک باخبر از حال دوست خود خواهیم بود.
هر جای که سرنوشت باشد
گر دوزخ اگر بهشت باشد
«هر کجا سرنوشت باشد؛ چه در دوخ چه بهشت،
با یکدیگر مقام گیریم
وز هم به فراغ کام گیریم
«در کنار هم باشیم و با آرامش از هم کام بگیریم.»
این گفت و به خیمه سایه انداخت
بیت الحزنی ز خانه برساخت
این را گفت و به خیمه رفت، و از خانه غمکدهای ساخت.
تا بود درین جهان چنین بود
با محنت و درد همنشین بود
تا بوده در این جهان هستی، درد و رنج همنشین [انسان] بوده است.
آن کیست که در جهان چنین نیست
وز فرقت دوستان حزین نیست
کیست که در این جهان چنین نباشد و از دوری دوستان اندوهگین؟
یارب که برافتد از زمانه
آیین فراق جاودانه
پروردگارا، کاش آیین جدایی برای همیشه از میان برود.
حاشیه ها
1403/09/11 12:12
احمد خرمآبادیزاد
بیت 8: «شیَم» (shiam) جمع شیمة به معنی خویها <لغتنامه دهخدا>