بخش ۴۷ - پوست پوشیدن مجنون و به میان گوسفندان لیلی درآمدن و به حوالی خیمه گاه وی رفتن
آن پوست و مغز قصه اش نغز
از پوست چنین برون دهد مغز
کان پوست شناس مغز دیده
از پوست به مغز آن رسیده
چون شد به دیار یار نزدیک
شد کار بر او چو موی باریک
نی رخصت پیش یار رفتن
نی صبر ازان دیار رفتن
از قرب دیار شوق افزود
وز وصل هزار مانعش بود
سرگشته در آن دیار می گشت
وآشفته و بی قرار می گشت
هر کس که در آن دیار دیدی
یا در راهی به او رسیدی
زو چاره کار خویش جستی
درمان درون ریش جستی
روزی می گشت گرد آن دشت
ناگه رمه ای ز دور بگذشت
شد گرد رمه عبیر جیبش
کامد ز عبیردان غیبش
از نور شبان چو لمعه نور
می تافت فروغ لیلی از دور
زانه لمعه چو یافت روشنایی
افروخت چراغ آشنایی
گفت ای ز تو در سیه گلیمی
روشن شده آتش کلیمی
هر کوه ز مقدم تو طوری
در طور ز آتش تو نوری
ای وادی ایمن از تو این خاک
ترسان ز عصات نیل افلاک
هر جا که ز کف بیفکنی چوب
بر معرکه ددان فتد کوب
هر چند به صورت آن عصاییست
در دیده خصم اژدهاییست
بربوده به دشت از دد و دام
آواز فلاخن تو آرام
هر گه سنگی به زور بازو
در کفه آن کنی ترازو
گرگ از رمه ات ز بیم آن سنگ
افتان خیزان جهد به فرسنگ
ور زانکه شوی ازان فلاخن
بر برج فلک عروسک افکن
افتاده ز ترس لرزه بر شیر
خود را زان برج افکند زیر
ای کاسه تو کشیده خوانی
پرورده ز شیر خود جهانی
هر صبح ز خوانش این کهن پیر
بزغاله و بره را دهد شیر
با تشنه لبی منم اسیری
زین خوان کرم نخورده شیری
با تشنه لبان چو چرخ مستیز
یک جرعه شیر بر لبم ریز
شیری نه که تن بپروراند
شیری که غذا به جان رساند
یعنی که ز لطف و مهربانی
رحمی بنما چنانکه دانی
بگشای به کوی لیلی ام در
دزدیده به سوی لیلی ام بر
تا بو که به گوشه ای نشینم
پوشیده جمال او ببینم
از تو به قلاده سگم خوش
چون سگ به قلاده خودم کش
باشد که طفیلی سگانش
سایم سر خود بر آستانش
یا کن ز سر وفا پسندی
خاصم به لباس گوسفندی
آمد تن من گسسته جانی
بی پوست و گوشت استخوانی
زین گله که جان فدای آنم
یک پوست بکش در استخوانم
شاید به حریم ارجمندان
گنجم به طفیل گوسفندان
چون گله به آن حرم درآید
لیلی سوی آن نظر گشاید
من نیز به آن نظر درآیم
پنهان سوی او نظر گشایم
رویی بینم که در فراقش
دل سوخته ام ز اشتیاقش
این گفت و چو سایه بی خود افتاد
چون مرده به خاک مرقد افتاد
تا ماهی و ماه کرد ازو راه
از دیده سرشک وز جگر آه
بالای سرش شبان نشسته
چشمی گریان دلی شکسته
زان بیهوشی چو با خود آمد
واندوه شده یکی صد آمد
بگشاد شبان لب ترحم
گفت ای شده در هوای دل گم
خوش باش که وقت دلنوازیست
وامشب شب وصل و کار سازیست
آورد به سوی او یکی پوست
کین پرده توست تا در دوست
این را در پوش و شاد و خندان
می رقص میان گوسنفدان
شاید کامروز همچو هر روز
گرد رمه گردد آن دل افروز
حال تو در آن میان نداند
وز کف به تو راحتی رساند
مسکین مجنون چو پوست را دید
سوی رمه میل دوست بشنید
برخاست فکنده پوست در بر
برساخت ز دست پای دیگر
پیوسته دلی اسیر غم داشت
کاندر ره عشق پای کم داشت
با آن پایی که داشت پیوست
هر پای دگر کش آمد از دست
با آن رمه خم ز بار غم پشت
هم پای همی دوید هم پشت
می زد به امید دست و پایی
تا بو که ازان رسد به جایی
می گفت به زیر لب که یارب
این خلعت نورسیده کامشب
از نرمی دولتم به پشت است
با آن سنجاب بس درشت است
گر قصه آن رسد به قاقم
در خود کشد از خجالتش دم
با نرمی آن ز مو درشتی
اقرار کند به خارپشتی
زین پوست شدم چو نافه مشکین
اینجا چه سگ است آهوی چین
ان نیست سزا به قد هر کس
تا جان دارم لباسم این بس
از شادی این لباس بر تن
صد پوست نشست گوشت بر من
زین پوست شدم سعادت اندوز
در پوست همی نگنجم امروز
با خود بود اندرین فسانه
کاورد ره آن شبان به خانه
لیلی آمد ز خانه بیرون
چون چارده مه ز دور گردون
گردن ز حلی بلند آواز
ساق از خلخال نغمه پرداز
پر کرده ز زلف پر خم و تاب
دامان جهان ز عنبر ناب
کرد از رمه جا به یک کناره
بگشاد نظر پی نظاره
هر زنده به نوبت از بز و میش
زان گله همی گذشتش از پیش
نوبت چو به آن رمیده افتاده
از پوست به دوست دیده بگشاد
نی صبر بماند نه قرارش
وز دست برفت اختیارش
بانگی زد و بی خبر بیفتاد
چون سایه به رهگذر بیفتاد
لیلی چو شنید بانگ بشناخت
کان کیست نظر به سویش انداخت
افتاده چه دید پوستی خشک
پر خون جگرش چو نافه مشک
هم عقل ز دست داده هم هوش
هم چشم ز کار مانده هم گوش
بالین ز کنار خویش کردش
وز چهره به گریه شست گردش
از خوی به گلاب عطر پرورد
زان بیهوشی به هوشش آورد
آمد چو به هوش و دیده بگشاد
پیش رخ او به سجده افتاد
کای مردم چشم چشم بازان
وی قبله ناز پرنیازان
ای گلبن باغ سربلندی
وی نور چراغ ارجمندی
ای عرش برین تو و زمین من
هیهات که آن تو باشی این من
باور نکنم من فتاده
کین بر سر من تویی ستاده
سر برده بر اوج لامکان عرش
خاشاک زمین کیش سزد فرش
دامان تو در کفم محال است
گر نغلطم امشب این خیال است
مستان که به شب خیال بینند
در خواب دو صد محال بینند
آنجا که ز طالعم دلیل است
این واقعه هم ازان قبیل است
خوابی که در او رخ تو بینم
با تو به فراغ دل نشینم
بیداری دولت من است آن
بینایی چشم روشن است آن
لیلی چو نیازمندیش دید
وان نکته دلنواز بشنید
گفت ای شده میهمانم امشب
آسوده به توست جانم امشب
این پوست بود ز دوست مانع
از دوست شو به پوست قانع
از گردن خود بیفکن این پوست
بی پوست نشین چو مغز با دوست
تا چند سخن ز پرده گوییم
رازی دو سه پوست کرده گوییم
شب روشن بود و ماه تابان
محنت به ره عدم شتابان
تا صبح به یکدگر نشستند
یک لحظه لب از سخن نبستند
صد قصه به آه و ناله گفتند
درد دل چند ساله گفتند
صد نکته هنوز بود باقی
زد مرغ ترانه فراقی
صبح از دم گرگ رایت افراشت
سگ خفت و خروس نعره برداشت
چون نعره او سماع کردند
یکدیگر را وداع کردند
آن جانب خیمه قد ستون کرد
وین دشت ز گریه لاله گون کرد
این است بلی سپهر را کار
کز بعد هزار رنج و تیمار
گر خسته دلی جگر فگاری
یابد ره وصل پیش یاری
ناکرده نگاه در رخش تیز
دستش گیرد که زود برخیز
بخش ۴۶ - رفتن مجنون به حوالی دیار لیلی و ملاقات و مقالات وی با سگی که در کوی وی دیده بود: گوهر کش سلک این حکایتبخش ۴۸ - رفتن مجنون به طفیل گدایان به خیمه گاه لیلی و شکستن لیلی کاسه وی را و رقص کردن مجنون از ذوق آن: شیرین سخن شکر فسانه
اطلاعات
وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
آن پوست و مغز قصه اش نغز
از پوست چنین برون دهد مغز
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که باطن یا جوهر یک داستان یا موضوع باارزش و جذاب است، و این ارزش درونی، از احتمالات ظاهری و بیرونی آن به دست میآید. در واقع، مغز و محتوای عمیق یک قضیه زمانی نمایان میشود که از ظواهر بیرونی آن فراتر برویم.
کان پوست شناس مغز دیده
از پوست به مغز آن رسیده
هوش مصنوعی: انسانی که درک عمیقی دارد، میتواند از ظواهر و ظاهر امور به عمیقترین و باطنترین حقیقتها پی ببرد.
چون شد به دیار یار نزدیک
شد کار بر او چو موی باریک
هوش مصنوعی: وقتی به سرزمین محبوبش رسید، کارها برای او مانند موی نازک و شکننده شد.
نی رخصت پیش یار رفتن
نی صبر ازان دیار رفتن
هوش مصنوعی: اجازه حضور نزد محبوب نیست و دیگر تاب و تحمل ماندن در این دیار را ندارم.
از قرب دیار شوق افزود
وز وصل هزار مانعش بود
هوش مصنوعی: از نزدیکی جایی که شوق و عشق وجود دارد، احساسات و اشتیاق افزایش مییابد، اما هزاران مانع وجود دارد که ما را از رسیدن به وصال و اتحاد باز میدارد.
سرگشته در آن دیار می گشت
وآشفته و بی قرار می گشت
هوش مصنوعی: در آن سرزمین، به طور مداوم سردرگم و بیقرار بود و آرامش نداشت.
هر کس که در آن دیار دیدی
یا در راهی به او رسیدی
هوش مصنوعی: هر کسی را که در آن سرزمین دیدی یا در مسیری به او برخورد کردی،
زو چاره کار خویش جستی
درمان درون ریش جستی
هوش مصنوعی: تو برای حل مشکل خود به دنبال راهی هستی و در دل خود به جستجوی درمانی پرداختهای.
روزی می گشت گرد آن دشت
ناگه رمه ای ز دور بگذشت
هوش مصنوعی: یک روز در دشت راه میرفتم که ناگهان گلهای از حیوانات از دور ظاهر شد و گذشت.
شد گرد رمه عبیر جیبش
کامد ز عبیردان غیبش
هوش مصنوعی: رمه به گرداو آمده و عطر خوشی از جیبش در حال بیرون آمدن است که نشاندهنده حالتی اسرارآمیز و جالب است.
از نور شبان چو لمعه نور
می تافت فروغ لیلی از دور
هوش مصنوعی: از نور شبان، نوری میتابید که یادآور زیبایی لیلی بود که از دور درخشش داشت.
زانه لمعه چو یافت روشنایی
افروخت چراغ آشنایی
هوش مصنوعی: زمانی که به جان و دل آگاهی و نور را پیدا کرد، مانند چراغی روشنایی بخش برای دوستان و آشنایانش شد.
گفت ای ز تو در سیه گلیمی
روشن شده آتش کلیمی
هوش مصنوعی: گفت: ای کسی که از تو در ظلمات، نور آتش یک یهودی نمایان شده است.
هر کوه ز مقدم تو طوری
در طور ز آتش تو نوری
هوش مصنوعی: هر کوه به خاطر تو مانند کوه طور است و از آتش تو نور میتابد.
ای وادی ایمن از تو این خاک
ترسان ز عصات نیل افلاک
هوش مصنوعی: ای وادی امن، خاک تو از خوف عصیان به آسمانها میلرزد.
هر جا که ز کف بیفکنی چوب
بر معرکه ددان فتد کوب
هوش مصنوعی: هر جا که چوبی را رها کنی، در محلی که دزدان جمع هستند، به زمین میافتد و باعث سر و صدا میشود.
هر چند به صورت آن عصاییست
در دیده خصم اژدهاییست
هوش مصنوعی: هرچند که در نگاه اول، آن شخص مانند یک چوب ساده به نظر میرسد، اما در واقعیت و باطن خود، بسیار قدرتمند و خطرناک است.
بربوده به دشت از دد و دام
آواز فلاخن تو آرام
هوش مصنوعی: در دشت، صدای فلاخن تو سکوت دد و دام را بشکسته و از بین برده است.
هر گه سنگی به زور بازو
در کفه آن کنی ترازو
هوش مصنوعی: هر بار که با نیروی بازو سنگی را در کفه ترازوی آن قرار دهی، وزن آن را سنگینتر میکنی.
گرگ از رمه ات ز بیم آن سنگ
افتان خیزان جهد به فرسنگ
هوش مصنوعی: گرگ به خاطر ترس از سنگی که به سمتش پرتاب شده، از گوسفندانت فرار میکند و با سرعت زیادی از جایی دور میشود.
ور زانکه شوی ازان فلاخن
بر برج فلک عروسک افکن
هوش مصنوعی: اگر از شر فلک نجات یابی، بر قله آسمان عروسکی خواهی افکند.
افتاده ز ترس لرزه بر شیر
خود را زان برج افکند زیر
هوش مصنوعی: از ترس، شیر قوی و نیرومند هم لرزیده و از بلندی به زمین افتاده است.
ای کاسه تو کشیده خوانی
پرورده ز شیر خود جهانی
هوش مصنوعی: ای کاسهای که با شیر مادرت پرورش یافتهای و در زندگی پر از نعمتها قرار داری.
هر صبح ز خوانش این کهن پیر
بزغاله و بره را دهد شیر
هوش مصنوعی: هر صبح، این پیرمرد برای بزغاله و برهاش شیر میآورد.
با تشنه لبی منم اسیری
زین خوان کرم نخورده شیری
هوش مصنوعی: من در حالی که تشنهام و در این سفرهای که پر از نعمت است، کاملاً بینصیب ماندهام.
با تشنه لبان چو چرخ مستیز
یک جرعه شیر بر لبم ریز
هوش مصنوعی: با افرادی که در حال گرسنگی و تشنگی هستند معاشرت نکن، یک قاشق شیر به دهانم بریز.
شیری نه که تن بپروراند
شیری که غذا به جان رساند
هوش مصنوعی: شیر تنها موجودی نیست که تنها از نظر ظاهری نیرومند باشد، بلکه شیر واقعی کسی است که به دیگران زندگی و sustenance میبخشد.
یعنی که ز لطف و مهربانی
رحمی بنما چنانکه دانی
هوش مصنوعی: رحمت و محبت خود را به نمایش بگذار، مطابق آنچه که میدانی و میتوانی.
بگشای به کوی لیلی ام در
دزدیده به سوی لیلی ام بر
هوش مصنوعی: به کوچههای لیلی قدم بگذار و با دلی پر از عشق و امید به سوی او برو.
تا بو که به گوشه ای نشینم
پوشیده جمال او ببینم
هوش مصنوعی: من تمایل دارم که در جایی آرام بنشینم و در خفا زیبایی او را تماشا کنم.
از تو به قلاده سگم خوش
چون سگ به قلاده خودم کش
هوش مصنوعی: من به زنجیر و قلادهام قناعت میکنم، مانند سگی که به زنجیرش افتخار میکند.
باشد که طفیلی سگانش
سایم سر خود بر آستانش
هوش مصنوعی: امیدوارم که همچون سگانش در کنار او باشم و سرم را بر درگاهش بگذارم.
یا کن ز سر وفا پسندی
خاصم به لباس گوسفندی
هوش مصنوعی: به خاطر وفای خاصی که به من داری، حالا با لباس ساده و بیپیرایهای مانند گوسفند، رفتار کن.
آمد تن من گسسته جانی
بی پوست و گوشت استخوانی
هوش مصنوعی: بدن من به حالت نامناسبی درآمده و روح من از آن جدا شده است. من نه پوست دارم و نه گوشتی، فقط استخوانهایم باقی ماندهاند.
زین گله که جان فدای آنم
یک پوست بکش در استخوانم
هوش مصنوعی: از این گروه که به خاطر آن جانم را فدای آنها کردهام، فقط یک لایه از وجودم را در درونم بگستر.
شاید به حریم ارجمندان
گنجم به طفیل گوسفندان
هوش مصنوعی: شاید در دل قدرتمندان و افراد بزرگ جا پیدا کنم به خاطر وجود افرادی که به ظاهر ساده و بیاهمیتند.
چون گله به آن حرم درآید
لیلی سوی آن نظر گشاید
هوش مصنوعی: زمانی که گروهی به حرم وارد میشوند، لیلی نیز به سمت آنجا نگاه میکند.
من نیز به آن نظر درآیم
پنهان سوی او نظر گشایم
هوش مصنوعی: من هم به سمت او نگاه میکنم و به طور مخفیانه به او توجه میکنم.
رویی بینم که در فراقش
دل سوخته ام ز اشتیاقش
هوش مصنوعی: چهرهای میبینم که به خاطر دوریاش، دلام پر از آتش اشتیاق و حسرت است.
این گفت و چو سایه بی خود افتاد
چون مرده به خاک مرقد افتاد
هوش مصنوعی: او این را گفت و به نحوی بیهوا و بیخود بر زمین افتاد، مثل اینکه مرده باشد و در خاک آرامیده باشد.
تا ماهی و ماه کرد ازو راه
از دیده سرشک وز جگر آه
هوش مصنوعی: تا زمانی که ماهی از آب خارج نشود، راهی برای دیده شدن اندوه و حسرت از دل وجود نخواهد داشت.
بالای سرش شبان نشسته
چشمی گریان دلی شکسته
هوش مصنوعی: بر فراز سرش چوپانی نشسته است که چشمانش پر از اشک و دلش پاره پاره است.
زان بیهوشی چو با خود آمد
واندوه شده یکی صد آمد
هوش مصنوعی: زمانی که از بیهوشی به هوش آمد و احساس غم کرد، همچون صد غم به دلش نشست.
بگشاد شبان لب ترحم
گفت ای شده در هوای دل گم
هوش مصنوعی: شبانی با کلامی محبتآمیز به کمک کسی میشتابد و میگوید: ای شخصی که در آرزوهای دل خود گم شدهای، من در این زمینه به تو یاری میرسانم.
خوش باش که وقت دلنوازیست
وامشب شب وصل و کار سازیست
هوش مصنوعی: از زندگی لذت ببر زیرا این زمان برای خوشی و نزدیکی به یکدیگر است و امشب شب ملاقات و ساختن ارتباطی عمیق است.
آورد به سوی او یکی پوست
کین پرده توست تا در دوست
هوش مصنوعی: شما یک پرده از کینه و دشواری به سوی او میبرید، تا به دوستی و ارتباط نزدیک با او برسید.
این را در پوش و شاد و خندان
می رقص میان گوسنفدان
هوش مصنوعی: این را در پوش و شاداب باش و با خوشحالی بین گوسالهها برقصد.
شاید کامروز همچو هر روز
گرد رمه گردد آن دل افروز
هوش مصنوعی: شاید امروز، مانند هر روز، آن دلانگیز به دور رمه (گوسفندان) بچرخد و خوشحال کند.
حال تو در آن میان نداند
وز کف به تو راحتی رساند
هوش مصنوعی: در اینجا بیان میشود که وضعیت تو در آن شرایط مشخص نیست و تنها از طریق دل و دست میتوان آرامشی به تو منتقل کرد.
مسکین مجنون چو پوست را دید
سوی رمه میل دوست بشنید
هوش مصنوعی: مجنون بیچاره وقتی که پوست (بز یا گوسفند) را دید، به یاد رمه و دلبستگیاش به دوستش افتاد.
برخاست فکنده پوست در بر
برساخت ز دست پای دیگر
هوش مصنوعی: از جایش بلند شد و با تلاش خود، پوستهای که بر تن داشت را کنار زد و با کوشش، به سمت دیگر رفت.
پیوسته دلی اسیر غم داشت
کاندر ره عشق پای کم داشت
هوش مصنوعی: دل همیشهای که در غم اسیر بود، به خاطر آنکه در مسیر عشق کمجرأت بوده است، حالتی از افسردگی و ناتوانی را تجربه میکند.
با آن پایی که داشت پیوست
هر پای دگر کش آمد از دست
هوش مصنوعی: با آن پای که داشت، هر پا به سمت دیگری دراز شده بود و از دستش رها شده بود.
با آن رمه خم ز بار غم پشت
هم پای همی دوید هم پشت
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به تصویر کشیدن حس و حال غم و اضطراب میپردازد. او به نوعی از دویدن دستهای از گوسفندها اشاره میکند که به خاطر سنگینی بار غم بر دوششان، به شکل خمیده و ناتوان در کنار یکدیگر حرکت میکنند. این تصویر نشاندهندهی همدردی و همراستایی در میانهی چالشها و مشکلات است.
می زد به امید دست و پایی
تا بو که ازان رسد به جایی
هوش مصنوعی: او تلاش میکرد و به انتظار آمدن نتیجهای بود، تا ببیند که آیا از این کوشش به جایی میرسد یا نه.
می گفت به زیر لب که یارب
این خلعت نورسیده کامشب
هوش مصنوعی: او به آرامی به خود میگفت: ای کاش این لباس تازه که به او داده شده، امشب را جشن بگیرد.
از نرمی دولتم به پشت است
با آن سنجاب بس درشت است
هوش مصنوعی: به خاطر نرمی و لطافت زندگیام، مانند سنجاب بزرگ و چابکی که در پس آن هست، به راحتی میتوانم به جلو بروم.
گر قصه آن رسد به قاقم
در خود کشد از خجالتش دم
هوش مصنوعی: اگر داستان به من برسد، از شرم به خودم میپیچم و ساکت میشوم.
با نرمی آن ز مو درشتی
اقرار کند به خارپشتی
هوش مصنوعی: با نرمی و لطافت خود، موها به درشتی و زبری خارپشت اعتراف میکنند.
زین پوست شدم چو نافه مشکین
اینجا چه سگ است آهوی چین
هوش مصنوعی: از این پوست بیرون آمدهام، مانند عطر مشکین، اینجا چه چیزی وجود دارد که شبیه یک آهو در چین است.
ان نیست سزا به قد هر کس
تا جان دارم لباسم این بس
هوش مصنوعی: این نیست که هر کسی به اندازه قدش شایستگی داشته باشد، اما تا زمانی که از جان برخوردارم، همین مقدار برای من کافی است.
از شادی این لباس بر تن
صد پوست نشست گوشت بر من
هوش مصنوعی: از خوشحالی، این لباس به قدری بر تنم تنگ شده که مانند صد لایه پوست به نظر میرسد و گوشت من را محاصره کرده است.
زین پوست شدم سعادت اندوز
در پوست همی نگنجم امروز
هوش مصنوعی: از این جسم و ظاهر جدا شدم و به دنبال سعادت و خوشبختی هستم، اما امروز نمیتوانم در این قالب محدود جا بگیرم.
با خود بود اندرین فسانه
کاورد ره آن شبان به خانه
هوش مصنوعی: شبان با خیال و اندیشهای که در سر دارد، راهی را به سوی خانهاش پیدا کرده است.
لیلی آمد ز خانه بیرون
چون چارده مه ز دور گردون
هوش مصنوعی: لیلی از خانه بیرون آمد و به زیبایی همچون ماه کامل در آسمان میدرخشید.
گردن ز حلی بلند آواز
ساق از خلخال نغمه پرداز
هوش مصنوعی: گردن او چون زینتی بلند، صدای ساق آن به مانند نغمهای خوش از خلخال به گوش میرسد.
پر کرده ز زلف پر خم و تاب
دامان جهان ز عنبر ناب
هوش مصنوعی: زلفهای پرپیچ و خم، دنیای ما را بوی خوش و عطر دلانگیز عنبر پر کرده است.
کرد از رمه جا به یک کناره
بگشاد نظر پی نظاره
هوش مصنوعی: او از میان گله دور شده و به گوشهای رفته است تا به تماشای منظره بپردازد.
هر زنده به نوبت از بز و میش
زان گله همی گذشتش از پیش
هوش مصنوعی: هر موجود زنده به نوبت از میان برهها و بزهای آن گله عبور میکند.
نوبت چو به آن رمیده افتاده
از پوست به دوست دیده بگشاد
هوش مصنوعی: وقتی نوبت به آن موجود غریبی رسید که از دنیا جدا شده، چشمش به دوست باز شد.
نی صبر بماند نه قرارش
وز دست برفت اختیارش
هوش مصنوعی: نه صبری باقی مانده و نه آرامشی برای او، و از دستش اختیارش نیز رفته است.
بانگی زد و بی خبر بیفتاد
چون سایه به رهگذر بیفتاد
هوش مصنوعی: صدایی به گوش رسید و ناگهان بیخبر بر زمین افتاد، مانند سایهای که بر رهگذری سایه میاندازد.
لیلی چو شنید بانگ بشناخت
کان کیست نظر به سویش انداخت
هوش مصنوعی: لیلی وقتی صدای او را شنید، شناخت که او کیست و به سویش نگاهی انداخت.
افتاده چه دید پوستی خشک
پر خون جگرش چو نافه مشک
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به تصویر درد و زخم عمیق یک شخص اشاره میکند که در ظاهر شاید خیلی خشک و بیروح به نظر برسد، اما در درونش عواطف و عذاب شدیدی وجود دارد. این توصیف نشاندهنده تضاد بین ظاهر و باطن است؛ به طوری که پوست خشک و بیحالتش در واقع نشانگر غم و اندوهی عمیق است، مانند مشک که از اعماق وجودش عطر و بوی خوشی میتراود.
هم عقل ز دست داده هم هوش
هم چشم ز کار مانده هم گوش
هوش مصنوعی: عقل و درک خود را از دست دادهام و هوش و توجهام در حالتی از ناتوانی است. حتی چشمهایم نمیتوانند به درستی کار کنند و گوشهایم نیز چیزی را نمیشنوند.
بالین ز کنار خویش کردش
وز چهره به گریه شست گردش
هوش مصنوعی: او بالین خود را ترک کرد و با اشک چهرهاش را شست.
از خوی به گلاب عطر پرورد
زان بیهوشی به هوشش آورد
هوش مصنوعی: از وجود خود عطر و زیبایی را پرورش داد و از آن حالت بیخودی به هوشیاری و آگاهی رسید.
آمد چو به هوش و دیده بگشاد
پیش رخ او به سجده افتاد
هوش مصنوعی: زمانی که به خود آمد و چشمانش را باز کرد، به محض دیدن او، به نشانه احترام در برابرش به سجده افتاد.
کای مردم چشم چشم بازان
وی قبله ناز پرنیازان
هوش مصنوعی: ای مردم، شما که با چشم باز زندگی میکنید، به او که مرکز توجه و محبت نازپروردههاست، نگاه کنید.
ای گلبن باغ سربلندی
وی نور چراغ ارجمندی
هوش مصنوعی: ای گل دلانگیز باغ افتخار و تو نور باارزش چراغ راهنمایی.
ای عرش برین تو و زمین من
هیهات که آن تو باشی این من
هوش مصنوعی: ای عرش بلند، تو و زمین من! هرگز نمیتوانم بپذیرم که تو متعلق به من باشی و من متعلق به تو!
باور نکنم من فتاده
کین بر سر من تویی ستاده
هوش مصنوعی: نمیتوانم باور کنم که کسی از روی کینه به من آسیب رسانده باشد؛ چون تو به خاطر من در این موضع قرار گرفتهای.
سر برده بر اوج لامکان عرش
خاشاک زمین کیش سزد فرش
هوش مصنوعی: شخصی که به بالاترین نقطهی بیزمانی و مکان رسیده، آیا شایسته نیست که بر روی خاک و علفهای زمین نشیند و آن را زیر پای خود قرار دهد؟
دامان تو در کفم محال است
گر نغلطم امشب این خیال است
هوش مصنوعی: اگرچه امید دارم که به دامن تو دست یابم، اما میدانم که این آرزو غیرممکن است. حتی اگر امشب دچار توهم شده باشم، باز هم این فکر نمیتواند حقیقت داشته باشد.
مستان که به شب خیال بینند
در خواب دو صد محال بینند
هوش مصنوعی: شعر به این معناست که افرادی که در حالت شادی و مستی به سر میبرند، در تاریکی شب و در دنیای خواب، میتوانند به تخیل و رویاهای عجیب و غریبی دست پیدا کنند. این افراد در خواب، قادرند شاهد اتفاقات شگفتانگیزی باشند که در واقعیت امکانپذیر نیست.
آنجا که ز طالعم دلیل است
این واقعه هم ازان قبیل است
هوش مصنوعی: آن مکان که نشانهای از سرنوشت من وجود دارد، این واقعه نیز از همان نوع است.
خوابی که در او رخ تو بینم
با تو به فراغ دل نشینم
هوش مصنوعی: وقتی خواب تو را میبینم، با دل آرام و راحت کنار تو هستم.
بیداری دولت من است آن
بینایی چشم روشن است آن
هوش مصنوعی: دولت و موفقیت من به بیداری و آگاهی بستگی دارد و این آگاهی به مانند یک بینایی روشن و شفاف است.
لیلی چو نیازمندیش دید
وان نکته دلنواز بشنید
هوش مصنوعی: وقتی لیلی نیاز خود را مشاهده کرد و آن نکتهی دلانگیز را شنید، به این آگاهی رسید.
گفت ای شده میهمانم امشب
آسوده به توست جانم امشب
هوش مصنوعی: من امشب مهمان تو هستم و آسوده خاطر به تو دل بستهام.
این پوست بود ز دوست مانع
از دوست شو به پوست قانع
هوش مصنوعی: اگر این جسم و ظواهر دنیایی مانع از ارتباط واقعی با محبوب واقعیات میشود، بهتر است به ظاهر اکتفا نکنی و به چیزهای عمیقتر و معناهای واقعی توجه کنی.
از گردن خود بیفکن این پوست
بی پوست نشین چو مغز با دوست
هوش مصنوعی: از خودت این بار سنگین را دور کن و مثل مغز درون جویی از دوستی نشسته باش.
تا چند سخن ز پرده گوییم
رازی دو سه پوست کرده گوییم
هوش مصنوعی: چرا باید مدتها صحبت کنیم و سخن را در پرده نگه داریم، وقتی که میتوانیم به راحتی برخی از رازها را فاش کنیم؟
شب روشن بود و ماه تابان
محنت به ره عدم شتابان
هوش مصنوعی: شب روشن و زیبا بود و ماه درخشان روی درد و رنج را به سمت عدم و نیستی میبرد.
تا صبح به یکدگر نشستند
یک لحظه لب از سخن نبستند
هوش مصنوعی: تا صبح، آنها با هم صحبت کردند و حتی یک لحظه نیز از گفت و گو باز نایستادند.
صد قصه به آه و ناله گفتند
درد دل چند ساله گفتند
هوش مصنوعی: بسیاری از داستانها و ماجراها را با گریه و ناله بیان کردند و سالها از درد دل خود سخن گفتند.
صد نکته هنوز بود باقی
زد مرغ ترانه فراقی
هوش مصنوعی: هنوز نکات زیادی باقی مانده است که باید گفته شود، در حالی که پرندهی ترانه دلتنگی را سر میدهد.
صبح از دم گرگ رایت افراشت
سگ خفت و خروس نعره برداشت
هوش مصنوعی: صبح وقتی که گرگ دم خود را بالا برد، سگ خوابش برد و خروس شروع به آوازخوانی کرد.
چون نعره او سماع کردند
یکدیگر را وداع کردند
هوش مصنوعی: وقتی صدای او را شنیدند، یکدیگر را ترک کردند و وداع گفتند.
آن جانب خیمه قد ستون کرد
وین دشت ز گریه لاله گون کرد
هوش مصنوعی: طرف خیمه به قدری بلند و محکم شد که مانند ستونی ایستاده است و این دشت به خاطر اشکها به رنگ لاله درآمده است.
این است بلی سپهر را کار
کز بعد هزار رنج و تیمار
هوش مصنوعی: این کار آسمان است که پس از هزاران رنج و مشکلات به وقوع پیوسته است.
گر خسته دلی جگر فگاری
یابد ره وصل پیش یاری
هوش مصنوعی: اگر دلی خسته باشد و دلتنگ، در راه وصال به یار خود، همه سختیها را تحمل میکند.
ناکرده نگاه در رخش تیز
دستش گیرد که زود برخیز
هوش مصنوعی: چشمبرهم زدن نمیتوانی نگاهت را از زیبایی او برداری، چون او به سرعت تو را به حرکت وامیدارد.