بخش ۴۵ - خبر وفات شوهر لیلی به مجنون رسیدن و گریستن وی از آن خبر و سبب پرسیدن قاصد از آن گریه
آن رفته ز قید عقل بیرون
کامد روزی به سوی مجنون
وز لیلی و عقد او خبر گفت
وان شیفته را ز نو برآشفت
می خواست ز تار مهربافی
آن زخم گذشته را تلافی
چون یافت خبر ز مردن شوی
آورد به سوی کوه و در روی
وان گم شده را بجست بسیار
چون یافت نشانش آخر کار
گفتا که مرا بشارتی هست
گویم به تو گر اشارتی هست
خاری که فتاده در رهت بود
ضربت زن جان آگهت بود
باد اجلش ز راه برداشت
وز وی اثری به راه نگذاشت
یعنی زیبا جوان داماد
زد گام برون ازین غم آباد
درد سر خویشتن برون برد
زین منزل و عمر با تو بسپرد
مجنون ز حدیث مردن او
وز قصه جان سپردن او
بر خود پیچید و زار بگریست
چون ابر به نوبهار بگریست
چندان بگریست کان خبرگوی
از موجب گریه شد خبرجوی
گفت ای به میان عاشقان شاه
زاسرار نهان عشق آگاه
چون قصه عقد او شنیدی
از غصه لباس جان دریدی
از هر مژه سیل خون فشاندی
وز چشم زمانه خون چکاندی
و امروز که ذکر مردنش رفت
وافسانه جان سپردنش رفت
هم گریه زار برگرفتی
وین نوحه گری ز سر گرفتی
با یکدگر این دو حال چون است
کز دانش عقل من برون است
گفتا کان روز گریه زان بود
کان عقد مرا گزند جان بود
آن کز غم جان سرشک نگشاد
سنگی باشد نه آدمیزد
وامروز سرشک ازان فشانم
کافتاد آتش درون جانم
کان کو تنها نه سیم و زر باخت
هر نقد که داشت جمله درباخت
دل از همه طاق جفت او شد
مرغ گل نوشگفت او شد
همخانه و همسرای او بود
روشن نظر از لقای او بود
محروم ز وصلش اینچنین مرد
جان از غم عشقش اینچنین برد
من خسته جگر که با دل تنگ
دورم ز درش هزار فرسنگ
گردم هر روز در دیاری
باشم هر شب به کنج غاری
پیوستن ما به هم خیال است
نزدیکی ما به هم محال است
جز اینکه مقیم یک جهانیم
در دایره یک آسمانیم
ساییم به روی یک زمین پای
داریم درون یک زمان جای
دانی که چگونه زار میرم
بر بستر هجر خوار میرم
در چشم من است آنکه روزی
سر بر زندم ز سینه سوزی
مهجور ز یار و دور از اغیار
افتم به میان خاره و خار
جز آهوی دشت همدمی نه
غیر از دد و دام محرمی نه
در حسرت آن غزال سرمست
از جیب هوس برون کنم دست
آهویی را کشم در آغوش
هویی زنم و ز من رود هوش
جان همره هوش رخت بندد
بر مردن من زمانه خندد
از مرقد آهوان به زورم
آرند به خوابگاه گورم
زان آهوی شوخ در غرامت
من باشم و گور تا قیامت
آن را که بود رهی چنین پیش
جان و دلی از غم چنین ریش
چون رفتن دشمنان کند یاد
حاشا که ز مرگشان شود شاد
رنجی که به خود نمی پسندم
چون بر دگری رسد چه خندم
این چرخ ستمگر جفاکوش
کی نوبت کس کند فراموش
دی کرد به زخم دشمن آهنگ
فردا به سبوی من زند سنگ
شاد از غم کس نزیستن به
بر محنت خود گریستن به
دانا که بود درین غم آباد
آن کز غم کس نمی شود شاد
این گفت و به خیر باد برخاست
وز محنت راه عذر او خواست
آن سوی قبیله بارگی راند
وین با دد و دام خود به جا ماند
بخش ۴۴ - بیمار شدن شوهر لیلی و وفات یافتن وی با داغ محرومی از وصال لیلی: نیرنگ زن بیاض این رازبخش ۴۶ - رفتن مجنون به حوالی دیار لیلی و ملاقات و مقالات وی با سگی که در کوی وی دیده بود: گوهر کش سلک این حکایت
اطلاعات
وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
آن رفته ز قید عقل بیرون
کامد روزی به سوی مجنون
هوش مصنوعی: روزی خواهد آمد که کسی که از قید عقل رسته، به سمت مجنون خواهد آمد.
وز لیلی و عقد او خبر گفت
وان شیفته را ز نو برآشفت
هوش مصنوعی: خبر از لیلی و عشق او را نقل کرد و آن عشقزده را دوباره برانگیخت.
می خواست ز تار مهربافی
آن زخم گذشته را تلافی
هوش مصنوعی: او میخواست که با زیباییهای عشق، درد و زخمهایی را که در گذشته متحمل شده، جبران کند.
چون یافت خبر ز مردن شوی
آورد به سوی کوه و در روی
هوش مصنوعی: وقتی خبر مرگ شوهرش را شنید، به سمت کوه و دشت رفت.
وان گم شده را بجست بسیار
چون یافت نشانش آخر کار
هوش مصنوعی: این بیت به جستجوی یک گمشده اشاره دارد. وقتی که فردی چیزی را گم کرده و مدتها در تلاش برای پیدا کردن آن بوده، در نهایت بعد از جستجوی بسیار موفق به یافتن نشانهای از آن میشود. این نشانه میتواند راهنمایی باشد که او را به هدفش نزدیکتر میکند.
گفتا که مرا بشارتی هست
گویم به تو گر اشارتی هست
هوش مصنوعی: او گفت که خبری خوش دارم که میخواهم به تو بگویم، اگر نشانهای باشد.
خاری که فتاده در رهت بود
ضربت زن جان آگهت بود
هوش مصنوعی: خارهایی که در مسیر تو وجود دارند، میتواند به گونهای به جان تو آسیب برساند و باعث بیداری و آگاهیات شود.
باد اجلش ز راه برداشت
وز وی اثری به راه نگذاشت
هوش مصنوعی: باد مرگ او را از راه برد و هیچ نشانهای از او بر جای نگذاشت.
یعنی زیبا جوان داماد
زد گام برون ازین غم آباد
هوش مصنوعی: زیبای جوانی که قرار است داماد شود، از این دیار پرغم و اندوه خارج میشود.
درد سر خویشتن برون برد
زین منزل و عمر با تو بسپرد
هوش مصنوعی: درد و رنج خود را از این جا به در میکنم و زندگیام را به تو میسپارم.
مجنون ز حدیث مردن او
وز قصه جان سپردن او
هوش مصنوعی: مجنون از قصه مرگ و جان سپردن او متاثر شده است.
بر خود پیچید و زار بگریست
چون ابر به نوبهار بگریست
هوش مصنوعی: او به خود پیچید و به شدت گریه کرد، مانند ابری که در بهار باران میبارد.
چندان بگریست کان خبرگوی
از موجب گریه شد خبرجوی
هوش مصنوعی: او به قدری گریه کرد که خبرگو از سبب گریهاش، به تحقیق و پرسوجو درباره او پرداخت.
گفت ای به میان عاشقان شاه
زاسرار نهان عشق آگاه
هوش مصنوعی: گفت: ای کسی که در میان عاشقان به مقام و جایگاه بالایی دست یافتهای، از رازهای پنهان عشق باخبر باش.
چون قصه عقد او شنیدی
از غصه لباس جان دریدی
هوش مصنوعی: زمانی که داستان عقد او را شنیدی، از غصهای که داشتی، لباس جانت را پاره کردی.
از هر مژه سیل خون فشاندی
وز چشم زمانه خون چکاندی
هوش مصنوعی: از هر مژهات خون میریزی و از چشمانت زمانه هم خون میبارد.
و امروز که ذکر مردنش رفت
وافسانه جان سپردنش رفت
هوش مصنوعی: امروز که دیگر از یادش صحبت نمیشود و داستان مرگش فراموش شده است.
هم گریه زار برگرفتی
وین نوحه گری ز سر گرفتی
هوش مصنوعی: تو هم گریه کردی و هم ناله و زاری را آغاز کردی.
با یکدگر این دو حال چون است
کز دانش عقل من برون است
هوش مصنوعی: حالت این دو نفر با هم چگونه است که فراتر از فهم و دانش من است.
گفتا کان روز گریه زان بود
کان عقد مرا گزند جان بود
هوش مصنوعی: او گفت: روزی که به خاطر جدایی من گریه میکنی، روزی است که تاثیر آن عقد و پیمان بر جان من خواهد بود.
آن کز غم جان سرشک نگشاد
سنگی باشد نه آدمیزد
هوش مصنوعی: کسی که از غم و اندوه، اشک نمیریزد، مانند سنگ است و نه انسان.
وامروز سرشک ازان فشانم
کافتاد آتش درون جانم
هوش مصنوعی: امروز اشکهایم را میریزیم، چون آتش درون جانم شعلهور شده است.
کان کو تنها نه سیم و زر باخت
هر نقد که داشت جمله درباخت
هوش مصنوعی: کسی که تنها زندگی میکند، تمام داراییاش را روی یک چیز گذاشت و در نهایت همه چیزش را باخت.
دل از همه طاق جفت او شد
مرغ گل نوشگفت او شد
هوش مصنوعی: دل از همه چیز جدا شد و فقط به عشق او وابسته گردید، مثل پرندهای که به زیور گل تازهشکفته میماند.
همخانه و همسرای او بود
روشن نظر از لقای او بود
هوش مصنوعی: او همسایه و همسفر کسی بود که از دیدن او، روشنایی چشمش بیشتر میشد.
محروم ز وصلش اینچنین مرد
جان از غم عشقش اینچنین برد
هوش مصنوعی: بدون ارتباط با معشوق، اینچنین دل از درد عشقش رنج میبرد و جانش به شدت آزار میبیند.
من خسته جگر که با دل تنگ
دورم ز درش هزار فرسنگ
هوش مصنوعی: دلbroken و ناامیدم و از دوریاش چنان رنج میبرم که گویی هزاران فرسنگ از او فاصله دارم.
گردم هر روز در دیاری
باشم هر شب به کنج غاری
هوش مصنوعی: هر روز در سرزمینی هستم و هر شب به گوشهای از یک غار میروم.
پیوستن ما به هم خیال است
نزدیکی ما به هم محال است
هوش مصنوعی: پیوستن ما به یکدیگر تنها یک خیال و تصور است و در واقع امکان ندارد که به راستی نزدیک هم باشیم.
جز اینکه مقیم یک جهانیم
در دایره یک آسمانیم
هوش مصنوعی: ما تنها ساکن یک دنیا هستیم و در محدوده یک آسمان زندگی میکنیم.
ساییم به روی یک زمین پای
داریم درون یک زمان جای
هوش مصنوعی: ما در یک زمین زندگی میکنیم و بر روی آن ایستادهایم، در حالی که در یک زمان مشخص قرار داریم.
دانی که چگونه زار میرم
بر بستر هجر خوار میرم
هوش مصنوعی: میدانی که چطور به حال نزار و سوخته در بستر جدایی میمیرم؟
در چشم من است آنکه روزی
سر بر زندم ز سینه سوزی
هوش مصنوعی: در چشمان من کسی وجود دارد که روزی از دل من به خاطر یک عشق سوزان بیرون آمده است.
مهجور ز یار و دور از اغیار
افتم به میان خاره و خار
هوش مصنوعی: در دوری از محبوب و از دیگران فاصله گرفتهام و اکنون در میان مشکلات و سختیها به سر میبرم.
جز آهوی دشت همدمی نه
غیر از دد و دام محرمی نه
هوش مصنوعی: جز آهوی دشت، هیچ همراهی ندارم و هیچکس غیر از حیوانات وحشی و دامهای تربیت شده، با من نیست.
در حسرت آن غزال سرمست
از جیب هوس برون کنم دست
هوش مصنوعی: در آرزوی آن غزالی هستم که با خروشی سرشار از شوق، از دلم بیرون بیاید.
آهویی را کشم در آغوش
هویی زنم و ز من رود هوش
هوش مصنوعی: در آغوش آهو را میفشارم و با او بازی میکنم، اما در این لحظه از خود بیخبر میشوم.
جان همره هوش رخت بندد
بر مردن من زمانه خندد
هوش مصنوعی: جان من که احساس و درک عمیق را با خود دارد، بر مرگ من بیتفاوت است و فقط زمانی که میمیرد، دنیا با خنده به من نگاه میکند.
از مرقد آهوان به زورم
آرند به خوابگاه گورم
هوش مصنوعی: آهوان مرا به زور از خوابگاه خود بیرون میبرند و به جایی که در آن آرام میگیرم میبرند.
زان آهوی شوخ در غرامت
من باشم و گور تا قیامت
هوش مصنوعی: من به خاطر آن آهوی بازیگوش، دلم میسوزد و تا ابد در این غم و اندوه باقی خواهم ماند.
آن را که بود رهی چنین پیش
جان و دلی از غم چنین ریش
هوش مصنوعی: کسی که در زندگیاش راهی روشن دارد، نمیتواند با وجود دلی شکسته از غم و اندوه، پیش برود.
چون رفتن دشمنان کند یاد
حاشا که ز مرگشان شود شاد
هوش مصنوعی: زمانی که دشمنان از میان بروند، به یاد میآورم که نمیتوانم از مرگ آنها خوشحال شوم.
رنجی که به خود نمی پسندم
چون بر دگری رسد چه خندم
هوش مصنوعی: اگر من خودم تحمل یک رنج را نداشتم، چگونه میتوانم به دیدن رنج دیگران بخندم و شاد باشم؟
این چرخ ستمگر جفاکوش
کی نوبت کس کند فراموش
هوش مصنوعی: این دنیا، که به ظلم و ستم معروف است، هیچگاه به کسی فرصت فراموشی نمیدهد و همواره یادآوری میکند که گذر زمان و سختیها دوام دارند.
دی کرد به زخم دشمن آهنگ
فردا به سبوی من زند سنگ
هوش مصنوعی: امروز دیروز را به یاد میآورد و از زخمهای دشمن شکایت میکند، اما فردا با امید و انگیزه ای تازه به من میگوید که همچون سنگی محکم در برابر چالشها بایستم.
شاد از غم کس نزیستن به
بر محنت خود گریستن به
هوش مصنوعی: زندگی کردن در کنار دیگران بدون شادی و سرور، ارزش ندارد. بهتر است در خود غمها و مشکلات را احساس کنیم و به خاطر آنها اشک بریزیم.
دانا که بود درین غم آباد
آن کز غم کس نمی شود شاد
هوش مصنوعی: آیا کسی وجود دارد که در این دنیای پرغم، از شدت غم شادی بیابد؟
این گفت و به خیر باد برخاست
وز محنت راه عذر او خواست
هوش مصنوعی: او صحبت کرد و با آرزوی خوبی از آنجا رفت و از درد و رنجی که داشت، عذر خواهی کرد.
آن سوی قبیله بارگی راند
وین با دد و دام خود به جا ماند
هوش مصنوعی: در آن طرف قبیله، بارش باران، حیوانات وحشی و اهلی را به جا گذاشت.