بخش ۲۸ - دیده نوفل مجنون را در بادیه و بر وی ترحم کردن و وی را وعده دادن که لیلی را برای وی خواستگاری کند و ابا کردن پدر لیلی
سوداگر چین این صحیفه
این نافه برون دهد ز نیفه
کان دم که ز گریه چشم مجنون
دور از لیلی نشست در خون
نومیدی دیدن جمالش
گرداند از آنچه بود حالش
ناقه ز حریم حی برون راند
وز خاک قبیله دامن افشاند
شد آهوی دشت و کبک وادی
خارا کن کوه نامرادی
بر هر ضرری صبور می بود
وز هر نفری نفور می بود
کم داشت درین بساط غبرا
جز انس به وحشیان صحرا
شبها که خیال خواب کردی
وز پرده شب نقاب کردی
کردی ز سرین گور بالین
کیمخت گوزن را نهالین
هر صبح که برزدی سر از خواب
وز گریه زدی زمین دشت آب
خونابه ز کاس لاله خوردی
همکاسگی غزاله کردی
یک روز برهنه تن چو خامه
از صفحه ریگ کرده نامه
زانگشت بر آن قلم همی زد
لیلی لیلی رقم همی زد
بر یاد دو زلف مشکفامش
می کرد نظاره دو لامش
می ریخت ز خون دل ته پاش
قطره ز مژه چو نقطه یاش
بر ریگ چو نام او نوشتی
وز رشح جگر به خون سرشتی
از سیل مژه بشستیش پاک
باز از هوس دل هوسناک
آن طرفه رقم ز سر گرفتی
زان وایه خویش برگرفتی
این بود تمام روز کارش
سرمایه عیش روزگارش
ناگاه ز گرد ره رسیدند
جمعی و به گردش آرمیدند
بر کوهه زین همه سواران
در کوه و دره شکارکاران
نوفل نامی در آن میانه
چون مهر یگانه زمانه
از دست کریم یم عطایی
زانگشت کرم گره گشایی
چون مهر به روزها زرافشان
چو چرخ به صبح گوهر افشان
در نظم بلند چون ثریا
در سجع لطایفش مهیا
با نوش لبان به عشقبازی
با تنگدلان به دلنوازی
در معرکه دلاوری شیر
در قطع امور ملک شمشیر
از افسر ملک سربلندیش
وز گنج نوال بهره مندیش
نوفل خود را ز رخش گستاخ
انداخت فرو چو میوه از شاخ
بر خاک نشست پیش رویش
بگشاد زبان به گفت و گویش
آن نام که می نوشت می خواند
وز صاحب نام حرف می راند
دانست نهفته راز او را
معشوقه عشوه ساز او را
وان ماتم و سوگواریش دید
وان گریه زار و زاریش دید
بر حال ویش ترحم آمد
گریان شد و در تکلم آمد
کای تخت نشین خامه ریگ
وی حرف نویس نامه ریگ
این تخم خیال کشتنت چند
وین حرف هوس نوشتنت چند
زین وسوسه خیال باز آی
زین دغدغه محال باز آی
کز وسوسه کار برنیاید
جانان به کنار درنیاید
زین حرف که می کشی به انگشت
کامت ننهد حریف در مشت
زین ریگ که می کنی به خون رنگ
ناری گهری به کف به جز سنگ
یکچند بیا قرین من باش
همخانه و همنشین من باش
برکش ز سر این لباس عوری
تن پوش به خلعت صبوری
نی خواب بود تو را و نی خور
می خسب چو دیگران و می خور
تا بازآیی به آب و رنگت
وز شکل کمان رهد خدنگت
در خور باشی به وصل آن ماه
لایق گردی به یار دلخواه
دیوی تو کنون نه خورد و نه خفت
با حور چگونه سازمت جفت
سوگند به آنکه از خردمند
همواره به نام اوست سوگند
کانچ آوردم کنون به گفتار
گر زانکه کنی به وفق این کار
چندانکه توان بود کنم جهد
تا کام تو خوش کنم بدین شهد
در گردن آن پری شمایل
بازوی تو را کنم حمایل
کاری که ز ساختن بود دور
سازند به زاری و زر و زور
زاری که خلاف سربلندیست
با همچو خودی نه ارجمندیست
هر چند که زر بود ببازم
تا کار تو را چو زر بسازم
ور زانکه به زر نگردد آن راست
غم نیست که زور بازو اینجاست
این عقده که بر رهت فتاده
از نوک سنان کنم گشاده
ور کند بود سر سنانم
از تیغ به مقطعش رسانم
مجنون چو شنید این فسون را
بگذاشت فسانه جنون را
سر در ره هوشمندی آورد
خاطر به خردپسندی آورد
شد چون دگران رفیق راهش
برداشت قدم به خیمه گاهش
اندام بشست و سر تراشید
خلعت پوشید و عطر پاشید
آن سنبل مشکبار رسته
شد چون گلش از غبار شسته
بربست عمامه را عرب وار
آورد شکوفه سرو او بار
نوفل با او بدیهه گویان
بودی به ره نشاط پویان
هر لحظه بهانه ای نمودی
نو ساز ترانه ای سرودی
بر عرصه دشت باده خوردی
دلجویی او زیاده کردی
گاهی غزل و نسیب خواندی
گاهی سخن از حبیب راندی
یک چند بر این نمط چو بگذشت
مجنون ز گذشته تازه تر گشت
آمد قد او به لطف اول
شد برگ گلش ز خط مجدول
طوطی خطش شکر به منقار
بر نوفل و بزم او شکریار
طاووس رخش ز جلوه کاری
خجلت ده لاله بهاری
دیوانه لطافت پری یافت
تن پرتو روحپروری یافت
آشفتگی از سرش به در شد
بین شیشه شکن که شیشه گر شد
القصه مصورش بیاراست
زان گونه به لیلی اش همی خواست
شکلی همه آرزوی لیلی
بر سنگ زن سبوی لیلی
نوفل شد ازین تفاوت آگاه
دانا دلی اوفکند در راه
تا پی به دیار لیلی آرد
پیش پدرش سخن گزارد
سازد به سخن مسلسل او را
آرد به حضور نوفل او را
آمد پدرش بدان وسیله
همراه سران آن قبیله
نوفل به هزار اهتمامش
بنشاند به صدر احترامش
چون خوان بکشید و سفره بگشاد
نوبت به سخن گزاری افتاد
صد قصه نو و کهن در انداخت
وآخر ز غرض سخن درانداخت
فرمود که قیس نیک پیوند
کامروز بود مرا چو فرزند
برتر باشد ز هر که گویی
موصوف به هر هنر که گویی
خواهم که بدین شرف تو هم نیز
ممتاز کنیش ز اهل تمییز
منظور کنی به منظر خویش
پیوند دهی به گوهر خویش
بنگر که ز مال و زر چه خواهی
چه مال و چه زر ز هر چه خواهی
تا در نظرت به پای ریزم
وانهات به زیر پای ریزم
باشیم من و تو خویش با هم
صافی دل و مهرکیش با هم
آن سخت جواب تلخ گفتار
بگشاد در سخن دگر بار
هر عذر که گفته بود ازین پیش
پیش پدرش ز جانب خویش
گفت آن همه را و بیشتر نیز
افزود بر آن بسی دگر نیز
از بس که به عذر شد سخن کوش
زد سینه نوفل از غضب جوش
شد تیز سخن به سان شمشیر
تهدید ده از زبان شمشیر
کای هرزه درای این بیابان
بر بانگ درای خود شتابان
ترسم که بدین تهی درایی
چون بی شتران ز پا درآیی
خیز و پی پاس حال خود گیر
رنگ شفقت بر آل خود گیر
زان پیش که آورم سپاهی
چون دور زمانه کینه خواهی
نی بحر و چو بحر هیبت انگیز
موجش همه تیر و خنجر تیز
زان موج شوند پای تا فرق
اعیان قبیله ات به خون غرق
آن گوهر ناب را به من ده
صد منت ازان به جان من نه
تا سر به سپهر برفرازم
جشنی به عروسیش بسازم
کایند شب عروسی او
حوران به بساط بوسی او
گفتا پدر عروس کای شاه
برتاب عنان خویش ازین راه
هر چند که ما نه مرد جنگیم
از جنگ نه آنچنان به تنگیم
روزی که زنی تو کوس و نایی
ما نیز زنیم دست و پایی
گر زانکه شویم بر تو فیروز
عیدی باشد خجسته آن روز
از پیچش پنجه تو رستیم
وز رنج شکنجه تو جستیم
وز زانکه تو را ظفر دهد دست
ما را علم ظفر شود پست
چون برق جهم به خانه خویش
پیش گهر یگانه خویش
از تیغ زنم به سینه چاکش
آلوده به خون نهم به خاکش
پوشم تن آن عروس چالاک
در پرده خون و حجله خاک
وآسوده زیم درین غم آباد
از نام عروس و ننگ داماد
در خاک نهفته به نگاری
کافتاده به دست خاکساری
پوشیده به آن گهر به سنگی
کاید به وی از سفال ننگی
نوفل ز سماع قصه نو
چشمی سوی قیس زد که بشنو
قیس هنری هنروری کرد
در معرکه شان دلاوری کرد
بگشاد زبان سحر پرداز
کای بد سخنان ناخوش آواز
بادی که ز نای جهان خیزد
در دیده عقل خاک بیزد
حرفی که نه دانشش نگارد
در نامه سیاه رویی آرد
نوفل نه سخن ز جهل گوید
تا نکته سهو و سهل گوید
مغز است نه پوست هر چه او گفت
نغز است و نکوست هر چه او گفت
از گفته او ورق مپیچید
روی دل ازین سبق مپیچید
آن فیض نسیم نیکخواهیست
نی باد بروت پادشاهیست
حکمت که تراود از دل شاه
عکسی ست ز نور چشمه ماه
زان عکس کسی که دور ماند
در ظلمت شب ز نور ماند
لیلی ست زلال زندگانی
من سوخته ای ز تشنه جانی
گر روی نهد به تشنه ای آب
خاکش بر سر کزان زند تاب
لیلی ست گلی به طرف جویی
من قانع ازان گلم به بویی
دل باد چو لاله باغبان را
کز باد دریغ دارد آن را
لیلی ست به بزم جان چراغی
من دارم ازو به سینه داغی
آن کو نه چراغ من فروزد
یارب که به داغ من بسوزد
لیلی می گفت و آن حسودان
کوران ز حسودی و کبودان
فریاد بر او زدند کای خام
دربند زبان به کام ازین نام
او نیست ز نام او چه حاصل
زین حرف زبان خویش بگسل
هر لحظه مبر به هرزه نامش
وآلوده مکن به گوش عامش
ور زانکه بری زبان داری
تنها نه زبان که جان نداری
خواهیم تو را زبان بریدن
وز کالبد تو جان کشیدن
مجنون چو سماع این سخن کرد
زو قطع امید خویشتن کرد
دانست کزان نهال نوبر
کامیش نمی شود میسر
رو گریه کنان به نوفل آورد
کای مرهم داغ و داروی درد
در خواه ازین ستیزه کاران
تا رسم ستیزه را گذاران
چندانکه به طرف جوی یک بار
مرغی بنهد در آب منقار
بر من در مرحمت گشایند
وز دور رخش به من نمایند
تا یک نظرش ز دور بینم
وانگه به خیال او نشینم
سازم همه عمر زان ذخیره
بهر شب تار و روز تیره
گفت کزین خیال بگذر
زین داعیه محال بگذر
دیدار وی و تو ای رمیده
چون آب است و سگ گزیده
خیز و ره این هوس سپردن
بگذار که دیدن است و مردن
ور هستی ازین حیات دلگیر
در غمکده فراق می میر
مجنون نه به یار خود رسیدن
نی در همه عمر امید دیدن
با نوفل گفت کای ستمگر
ای وعده تو سراب یکسر
رنج از دل من به گفت رفتی
گفتی و نکردی آنچه گفتی
لیکن نه ز توست از من است این
بر هر که نه کور روشن است این
نامقبلیم علم برافراخت
واقبال تو را علم بینداخت
من کی و سرود عیش سازان
من کی و فسون عشوه بازان
چون می نکند فسون مرا به
آشفتگی و جنون مرا به
این گفت و ز جای خویش برخاست
رقصان به نوای خویش برخاست
انداخت شکوفه سان عمامه
چون شاخ خزان رسیده جامه
نومید دلیش رنجه در بر
می زد چو چنار پنجه بر سر
خلقی ز پیش سرشک ریزان
واو خاک به فرق خویش بیزان
خلقی ز پیش به دل زنان سنگ
واو چاک فکن به سینه تنگ
چون آهوی دام جسته بگذشت
زان مردم و رو نهاد در دشت
شد باز چنانکه بود و می رفت
وین زمزمه می سرود و می رفت
لیلی و سریر عشرت و ناز
مجنون و نفیر شوق پرداز
لیلی و عنان به دست دوران
مجنون و به دشت یار گوران
لیلی و به این و آن سبک رو
مجنون و به آهوان تک و دو
لیلی و سکون به کوه وزنان
مجنون و به کوه با گوزنان
لیلی و ترانه گو به هر کس
مجنون و صفیر کوف و کرکس
لیلی و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
لیلی و چو مه به قلعه داری
مجنون و به غار غم حصاری
آری هر کس برای کاریست
هر شیر سازی مرغزاریست
دولت به درم خرید نتوان
ایوان به ارم کشید نتوان
آن به که به نیک و بد بسازیم
هر کس به نصیب خود بسازیم
گل نیست ز خار بهره گیریم
با خار زییم تا بمیریم
بخش ۲۷ - ابا نمودن پدر لیلی از پیوند دادن وی با مجنون: آن دور ز راه و رسم مردمبخش ۲۹ - در صحرا و دشت گردیدن مجنون و خطاب کردن وی با گردباد: ریحان شکن حریم این باغ
اطلاعات
وزن: مفعول مفاعلن فعولن (هزج مسدس اخرب مقبوض محذوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
سوداگر چین این صحیفه
این نافه برون دهد ز نیفه
هوش مصنوعی: تاجر چینی این نوشته را به همراه این خوشبوکننده از خود خارج میکند.
کان دم که ز گریه چشم مجنون
دور از لیلی نشست در خون
هوش مصنوعی: چشمهای مجنون از دوری لیلی آنقدر گریه کرد که گویی در دریایی از خون نشسته است.
نومیدی دیدن جمالش
گرداند از آنچه بود حالش
هوش مصنوعی: دیدن زیبایی او باعث میشود که آدمی از شرایط فعلی و ناامیدیهایش فاصله بگیرد و حال بهتری پیدا کند.
ناقه ز حریم حی برون راند
وز خاک قبیله دامن افشاند
هوش مصنوعی: ناقهای از حریم خود بیرون آمد و دامنش را از گرد و غبار قبیله پاک کرد.
شد آهوی دشت و کبک وادی
خارا کن کوه نامرادی
هوش مصنوعی: شکارچی به دشت میرود و به دنبال آهویی میگردد، و در درههای خارا به دنبال کبکهاست. او در کوههای نامرادی، بهدنبال شکار است.
بر هر ضرری صبور می بود
وز هر نفری نفور می بود
هوش مصنوعی: او در برابر هر زیانی صبر میکرد و از هر فردی که ضرر میزد، متنفر بود.
کم داشت درین بساط غبرا
جز انس به وحشیان صحرا
هوش مصنوعی: در این میدان آشفته، جز دوستی با بیابانیها چیزی نیست.
شبها که خیال خواب کردی
وز پرده شب نقاب کردی
هوش مصنوعی: در شبها زمانی که به خواب فکر میکردی و پرده تاریکی شب را کنار زدی.
کردی ز سرین گور بالین
کیمخت گوزن را نهالین
هوش مصنوعی: تو از پستی و تنگیِ قبر به جای فرش، پوست گوزنی را پهن کردهای.
هر صبح که برزدی سر از خواب
وز گریه زدی زمین دشت آب
هوش مصنوعی: هر روز که از خواب بیدار میشوی و اشکهایت را بر زمین میریزی، دشت پر از آب میشود.
خونابه ز کاس لاله خوردی
همکاسگی غزاله کردی
هوش مصنوعی: به زودی متوجه خواهی شد که از یک تجربه به ظاهر زیبا، چه زخمهایی در دل خود داری. مانند کسی که از گل لاله نوشیدنی مینوشد، اما در حقیقت خود را در دام دوستی با کسی گرفتار ساخته است که ممکن است باعث درد و رنج شود.
یک روز برهنه تن چو خامه
از صفحه ریگ کرده نامه
هوش مصنوعی: یک روز در جایی با تن عاری از لباس، مانند جوهری که بر روی سطح شن نوشته میشود.
زانگشت بر آن قلم همی زد
لیلی لیلی رقم همی زد
هوش مصنوعی: لیلی با انگشتش بر روی قلم میزد و نام خود را مینوشت.
بر یاد دو زلف مشکفامش
می کرد نظاره دو لامش
هوش مصنوعی: به یاد دو زلف مشکیاش که زیبایی خاصی دارد، به تماشای دو چشمانش میپرداخت.
می ریخت ز خون دل ته پاش
قطره ز مژه چو نقطه یاش
هوش مصنوعی: از چشمانم اشکهایی به شکل نقطه میچکد که هر یک نشاندهندهی درد و غم عمیق من است.
بر ریگ چو نام او نوشتی
وز رشح جگر به خون سرشتی
هوش مصنوعی: بر روی شنها نام او را نوشتی و با خون جگر خود آن را رقم زدی.
از سیل مژه بشستیش پاک
باز از هوس دل هوسناک
هوش مصنوعی: از اشک چشم، زخم دل را شست و شو داد و دوباره از تمایلها و آرزوهای پرشور و شوق خالی شد.
آن طرفه رقم ز سر گرفتی
زان وایه خویش برگرفتی
هوش مصنوعی: شما از همین نقطه آغاز کردی و به خوبی بالا رفتی، در حالی که از آن حالت ابتدایی و اولیهات فاصله گرفتی.
این بود تمام روز کارش
سرمایه عیش روزگارش
هوش مصنوعی: تمام روز را به کار و تلاش میپرداخت و این کارش باعث خوشی و لذت او در زندگی میشد.
ناگاه ز گرد ره رسیدند
جمعی و به گردش آرمیدند
هوش مصنوعی: به طور ناگهانی، گروهی به راه رسیدند و در اطراف مشغول شدند.
بر کوهه زین همه سواران
در کوه و دره شکارکاران
هوش مصنوعی: بر فراز کوه، سواران زیادی در حال جستجو و شکار در دشتها و درهها هستند.
نوفل نامی در آن میانه
چون مهر یگانه زمانه
هوش مصنوعی: نوفل در آن زمان مانند خورشید درخشان و بیهمتا بود.
از دست کریم یم عطایی
زانگشت کرم گره گشایی
هوش مصنوعی: از رحمت و بزرگواری فرد باصفات و بخشنده، مشکلات و موانع زندگی به آسانی برطرف میشود.
چون مهر به روزها زرافشان
چو چرخ به صبح گوهر افشان
هوش مصنوعی: زمانی که خورشید در روز درخشان است، مانند چرخش آسمان در صبح که جواهرات را میپراکند.
در نظم بلند چون ثریا
در سجع لطایفش مهیا
هوش مصنوعی: در نظم او مانند ستارههای درخشان در آسمان پرستاره، زیبایی و لطافت خاصی وجود دارد.
با نوش لبان به عشقبازی
با تنگدلان به دلنوازی
هوش مصنوعی: با لبهای شیرین و جذاب خود به عشق ورزیدن، و با افراد کممایه با لطافت و مهربانی رفتار کردن.
در معرکه دلاوری شیر
در قطع امور ملک شمشیر
هوش مصنوعی: در میدان جنگ، شیر دلاور با شمشیر خود در کنترل و مدیریت امور کشور نقش بسزایی دارد.
از افسر ملک سربلندیش
وز گنج نوال بهره مندیش
هوش مصنوعی: از مقام و منزلت بالای تو مشخص است و از ثروت و دارایی خوبی برخوردار هستی.
نوفل خود را ز رخش گستاخ
انداخت فرو چو میوه از شاخ
هوش مصنوعی: نوفل خود را بهطور بیپروا از بالای اسب به زمین انداخت، مانند میوهای که از درخت بیفتد.
بر خاک نشست پیش رویش
بگشاد زبان به گفت و گویش
هوش مصنوعی: بر زمین نشسته بود و وقتی او را دید، زبانش را باز کرد و با او به صحبت پرداخت.
آن نام که می نوشت می خواند
وز صاحب نام حرف می راند
هوش مصنوعی: کسی که نامش را مینوشت، حالا آن را میخواند و از صاحب نام حرف میزند.
دانست نهفته راز او را
معشوقه عشوه ساز او را
هوش مصنوعی: او راز نهفته عشق را میداند و با شیطنت و زیباییاش آن را مینماید.
وان ماتم و سوگواریش دید
وان گریه زار و زاریش دید
هوش مصنوعی: او ماتم و سوگواریاش را دید و نیز شاهد گریه و زاریاش بود.
بر حال ویش ترحم آمد
گریان شد و در تکلم آمد
هوش مصنوعی: بر حال او رحم آمد و با گریه آغاز به صحبت کرد.
کای تخت نشین خامه ریگ
وی حرف نویس نامه ریگ
هوش مصنوعی: ای کسی که بر تخت نشستهای و با قلمی بر روی زمین مینویسی، تو در واقع برای نوشتن نامهای همچون زمین، آماده و تربیت شدهای.
این تخم خیال کشتنت چند
وین حرف هوس نوشتنت چند
هوش مصنوعی: این فکر که تو را از بین ببرم چقدر در ذهنم زنده است و این آرزو که تو را بنویسم چقدر در قلبم نقش بسته است.
زین وسوسه خیال باز آی
زین دغدغه محال باز آی
هوش مصنوعی: از این نگرانیهای بیجا و خیالپردازیهای بیهوده دست بردار و به واقعیتها برگرد.
کز وسوسه کار برنیاید
جانان به کنار درنیاید
هوش مصنوعی: از حواس پرتی و وسوسه نمیتوان کار مفیدی انجام داد، معشوق از ما دور خواهد بود.
زین حرف که می کشی به انگشت
کامت ننهد حریف در مشت
هوش مصنوعی: از این که با زبان خود حرفی میزنی، حریف نمیتواند تو را به چنگ آورد و در دستش بگیرد.
زین ریگ که می کنی به خون رنگ
ناری گهری به کف به جز سنگ
هوش مصنوعی: تو در این سرزمین پر از زحمت و درد، در تلاش برای به دست آوردن چیزی با ارزش هستی، اما جز سنگی بیخاصیت به دست نمیآوری. در این مسیر سخت، تنها چیزی که مییابی، اندکی رنگ و احساس گلی است که در کنارش وجود دارد.
یکچند بیا قرین من باش
همخانه و همنشین من باش
هوش مصنوعی: مدتی را با من بگذران و در کنار من باش، همنشین و همخانهام شو.
برکش ز سر این لباس عوری
تن پوش به خلعت صبوری
هوش مصنوعی: این شعر به معنای این است که از لباس ننگین و ناپسند کنار بگذار و خود را با صبوری و شکیبایی آرایش کن. به عبارت دیگر، این پیام به فردی میگوید که باید از رفتار یا نگرشهای منفی فاصله بگیرد و خود را با صفاتی نیکو و مثبت زینت دهد.
نی خواب بود تو را و نی خور
می خسب چو دیگران و می خور
هوش مصنوعی: تو نه خواب هستی و نه مانند دیگران در خواب و در حالت مستی به سر میبری، پس چرا نمینوشی؟
تا بازآیی به آب و رنگت
وز شکل کمان رهد خدنگت
هوش مصنوعی: تا زمانی که دوباره به حضور و زیبایی خود برگردی و تیر اندامت از شکل کمان رها شود.
در خور باشی به وصل آن ماه
لایق گردی به یار دلخواه
هوش مصنوعی: اگر با آن ماه زیبا پیوند داشته باشی، به محبوب خواهی رسید.
دیوی تو کنون نه خورد و نه خفت
با حور چگونه سازمت جفت
هوش مصنوعی: دیگر به دلخواه خود نه میخورد و نه میخوابد، حالا چگونه میتوانم تو را با حوریها جفت کنم؟
سوگند به آنکه از خردمند
همواره به نام اوست سوگند
هوش مصنوعی: قسم به کسی که همیشه در دل خردمندان یادش هست، قسم میخورم.
کانچ آوردم کنون به گفتار
گر زانکه کنی به وفق این کار
هوش مصنوعی: من اکنون از تو میخواهم که با صحبتهایت، مطلب را به گونهای پیش ببری که متناسب با این کار باشد.
چندانکه توان بود کنم جهد
تا کام تو خوش کنم بدین شهد
هوش مصنوعی: هرچقدر که امکان داشته باشد تلاش میکنم تا رضایت تو را جلب کنم و تو را خوشحال کنم.
در گردن آن پری شمایل
بازوی تو را کنم حمایل
هوش مصنوعی: میخواهم در گردن آن پری مانند زنجیری، بازوی تو را آویزان و حمایت کنم.
کاری که ز ساختن بود دور
سازند به زاری و زر و زور
هوش مصنوعی: کاری که باید ساخته شود، با زاری و پول و قدرت از دور انجام میشود.
زاری که خلاف سربلندیست
با همچو خودی نه ارجمندیست
هوش مصنوعی: انسانی که به جز غم و اندوه چیزی ندارد و با وجود چنین وضعیتی نمیتواند به خود افتخار کند.
هر چند که زر بود ببازم
تا کار تو را چو زر بسازم
هوش مصنوعی: هرچند که من طلا دارم و میتوانم آن را از دست بدهم، اما میخواهم برای تو و به خاطر تو کارهای زیبایی ایجاد کنم که ارزش طلا را داشته باشد.
ور زانکه به زر نگردد آن راست
غم نیست که زور بازو اینجاست
هوش مصنوعی: اگر چیزی به خاطر پول تغییر نکند، نگران نباشید، چرا که قدرت و تواناهای شما در اینجا قرار دارد.
این عقده که بر رهت فتاده
از نوک سنان کنم گشاده
هوش مصنوعی: این مشکل یا مانع که در مسیر تو قرار گرفته، من آن را با دندانهایم برطرف میکنم.
ور کند بود سر سنانم
از تیغ به مقطعش رسانم
هوش مصنوعی: اگر با سر نیزهام به او حمله کنم، میتوانم او را به نقطهی پایان برسانم.
مجنون چو شنید این فسون را
بگذاشت فسانه جنون را
هوش مصنوعی: مجنون وقتی این جادو را شنید، قصه دیوانگیاش را رها کرد.
سر در ره هوشمندی آورد
خاطر به خردپسندی آورد
هوش مصنوعی: دل به راه دانش و هوش میسپارد و به دنبال خرد و بینش میگردد.
شد چون دگران رفیق راهش
برداشت قدم به خیمه گاهش
هوش مصنوعی: وقتی او هم مثل دیگران دوست و همنشین شد، قدم به سوی خیمهاش برداشت.
اندام بشست و سر تراشید
خلعت پوشید و عطر پاشید
هوش مصنوعی: او لباس زیبایی به تن کرد و عطر زدی، در حالی که دست و سرش را نیز مرتب کرده بود.
آن سنبل مشکبار رسته
شد چون گلش از غبار شسته
هوش مصنوعی: گل سنبل خوشبو و زیبا از میان غباری که رویش نشسته بود، پاک و شکفته شده است.
بربست عمامه را عرب وار
آورد شکوفه سرو او بار
هوش مصنوعی: عرب، عمامهاش را بر سر گذاشت و با آن، زیباییهای سرو را به ارمغان آورد.
نوفل با او بدیهه گویان
بودی به ره نشاط پویان
هوش مصنوعی: نوفل همراه با کسانی که شعر بداهه میسرودند، در مسیر خوشحالی و نشاط بود.
هر لحظه بهانه ای نمودی
نو ساز ترانه ای سرودی
هوش مصنوعی: هر لحظه تو به من دلیلی جدید دادی و آهنگی تازه به وجود آوردی.
بر عرصه دشت باده خوردی
دلجویی او زیاده کردی
هوش مصنوعی: در دشت، با نوشیدن شراب به دلجویی و خوشحالی او پرداختی و این کار را بیشتر از حد انجام دادی.
گاهی غزل و نسیب خواندی
گاهی سخن از حبیب راندی
هوش مصنوعی: گاهی شعر عاشقانه میگفتی و گاهی از معشوق و عشق او سخن به میان میآوردی.
یک چند بر این نمط چو بگذشت
مجنون ز گذشته تازه تر گشت
هوش مصنوعی: مدتی که به همین سبک و سیاق گذشت، مجنون از یاد گذشتهها تازهتر و شادابتر شد.
آمد قد او به لطف اول
شد برگ گلش ز خط مجدول
هوش مصنوعی: آنقدر زیبا و دلنشین است که وقتی او میآید، گلهایش با خط ساده و زیبا به شکوفایی میرسند.
طوطی خطش شکر به منقار
بر نوفل و بزم او شکریار
هوش مصنوعی: طوطی با منقار شیرینش بر روی شاخهای نشسته و در بزم او که مانند عسل شیرین است، به شادی و سرور میپردازد.
طاووس رخش ز جلوه کاری
خجلت ده لاله بهاری
هوش مصنوعی: طاووس به خاطر زیبایی و جلوهاش باعث شرم و خجالت لالههای بهاری شده است.
دیوانه لطافت پری یافت
تن پرتو روحپروری یافت
هوش مصنوعی: دیوانه به زیبایی دلنشینی دست یافته و روحش پر از نور و زندگی شده است.
آشفتگی از سرش به در شد
بین شیشه شکن که شیشه گر شد
هوش مصنوعی: پس از اینکه اوضاع به هم ریختهاش بهبود پیدا کرد، او در میان کسانی که شیشهها را میشکنند، به شیشهگر تبدیل شد.
القصه مصورش بیاراست
زان گونه به لیلی اش همی خواست
هوش مصنوعی: در نهایت، او تصویرش را با زیبایی تزیین کرد به طوری که نشان دهنده عشقش به لیلی بود.
شکلی همه آرزوی لیلی
بر سنگ زن سبوی لیلی
هوش مصنوعی: در اینجا اشاره به این است که همه در انتظار و آرزوی دیدار لیلی هستند، اما تنها کسی که به او دسترسی دارد، آن فردی است که سنگ را بر روی سبو (ظرف) لیلی میزند. این جمله به نوعی به ایزوله بودن لیلی و دست نیافتنی بودن او اشاره دارد، در حالی که دیگران فقط میتوانند دربارهاش آرزو کنند.
نوفل شد ازین تفاوت آگاه
دانا دلی اوفکند در راه
هوش مصنوعی: نوفل با توجه به این تفاوت، دانا و آگاه شد و دلی از خود را در مسیر رها کرد.
تا پی به دیار لیلی آرد
پیش پدرش سخن گزارد
هوش مصنوعی: تا اینکه به سرزمین لیلی برسد، با پدرش صحبت خواهد کرد.
سازد به سخن مسلسل او را
آرد به حضور نوفل او را
هوش مصنوعی: با گفتار زیبا و مهارتش، به او احترام میگذارد و او را به محفل و نشست مهمان میآورد.
آمد پدرش بدان وسیله
همراه سران آن قبیله
هوش مصنوعی: پدر او با آن روش به همراه بزرگان آن قبیله آمد.
نوفل به هزار اهتمامش
بنشاند به صدر احترامش
هوش مصنوعی: نوفل به شدت تلاش میکرد تا به مقام و جایگاه ارجمندی دست یابد و مورد احترام قرار گیرد.
چون خوان بکشید و سفره بگشاد
نوبت به سخن گزاری افتاد
هوش مصنوعی: وقتی که سفره را آماده کردند و غذا را برپا کردند، زمان صحبت و گفتوگو فرارسید.
صد قصه نو و کهن در انداخت
وآخر ز غرض سخن درانداخت
هوش مصنوعی: او داستانهای تازه و قدیمی زیادی را آغاز کرد و در نهایت، هدف اصلیاش را بیان کرد.
فرمود که قیس نیک پیوند
کامروز بود مرا چو فرزند
هوش مصنوعی: فرمود که قیس، که فردی خوب و خوش نام است، امروز برای من مانند فرزند است.
برتر باشد ز هر که گویی
موصوف به هر هنر که گویی
هوش مصنوعی: هرکس که دربارهی او بگویی، به هر نوع هنری که توصیف کنی، او از همه بالاتر و برتر است.
خواهم که بدین شرف تو هم نیز
ممتاز کنیش ز اهل تمییز
هوش مصنوعی: میخواهم که تو نیز به خاطر این شأن و مقام، او را از دیگران متمایز کنی.
منظور کنی به منظر خویش
پیوند دهی به گوهر خویش
هوش مصنوعی: وقتی به زیبایی خود توجه کنی، میتوانی آن را با ارزش و گرانبهایی وجودت پیوند دهی.
بنگر که ز مال و زر چه خواهی
چه مال و چه زر ز هر چه خواهی
هوش مصنوعی: به آنچه که از زندگی میخواهی خوب توجه کن؛ اینکه آیا به دنبال ثروت و طلا هستی یا به چیزهای دیگری نیاز داری؟ در واقع، باید بدانیم که خواستههای واقعی ما چیست و آنچه واقعاً اهمیت دارد را بشناسیم.
تا در نظرت به پای ریزم
وانهات به زیر پای ریزم
هوش مصنوعی: تا زمانی که در نظر تو به سجده بیفتم و تو را در زیر پایم قرار دهم.
باشیم من و تو خویش با هم
صافی دل و مهرکیش با هم
هوش مصنوعی: من و تو باید با هم دوستانه و با صداقت زندگی کنیم و مهر و محبت را در دلهایمان حفظ کنیم.
آن سخت جواب تلخ گفتار
بگشاد در سخن دگر بار
هوش مصنوعی: او با پاسخ تلخی که به سخنان گوینده داد، به تکرار گفتار خود پرداخت و موضوع را روشن کرد.
هر عذر که گفته بود ازین پیش
پیش پدرش ز جانب خویش
هوش مصنوعی: هر دلیلی که او تا کنون ارائه کرده، از طرف پدرش بوده و مربوط به خود او نیست.
گفت آن همه را و بیشتر نیز
افزود بر آن بسی دگر نیز
هوش مصنوعی: او گفت که همه آن چیزها را بیان کرد و بیش از آن نیز اضافه کرد و موارد زیادی دیگر را نیز افزود.
از بس که به عذر شد سخن کوش
زد سینه نوفل از غضب جوش
هوش مصنوعی: به دلیل زیاد عذرخواهی کردن و دوری از صحبت، سینه نوفل از شدت خشم به جوش آمده است.
شد تیز سخن به سان شمشیر
تهدید ده از زبان شمشیر
هوش مصنوعی: سخنان او به اندازهی شمشیرها تند و برنده شده است، مانند تهدیدی که از زبان یک شمشیر به گوش میرسد.
کای هرزه درای این بیابان
بر بانگ درای خود شتابان
هوش مصنوعی: ای دزد و هرزهسرو، در این بیابان با صدای خود، شتابان و بیوقفه در حرکت هستی.
ترسم که بدین تهی درایی
چون بی شتران ز پا درآیی
هوش مصنوعی: نگرانم که با این وضعیت بیبرنامه و بدون کمک، مثل کسانی که سوار بر شتر نیستند و به زمین میافتند، تو هم از پا بیفتی و نتوانی ادامه بدهی.
خیز و پی پاس حال خود گیر
رنگ شفقت بر آل خود گیر
هوش مصنوعی: بلند شو و به فکر وضعیت خود باش، و به محبت و رحمت نسبت به خانوادهات بپرداز.
زان پیش که آورم سپاهی
چون دور زمانه کینه خواهی
هوش مصنوعی: قبل از اینکه سپاهی را به میدان بیاورم، باید از کینهتوزی زمانه آگاه باشم.
نی بحر و چو بحر هیبت انگیز
موجش همه تیر و خنجر تیز
هوش مصنوعی: نه این دریا است و نه چون دریا، اما هیبت و قدرتش باعث رعب و وحشت است، موجهایش همچون تیر و خنجر تیز و خطرناک هستند.
زان موج شوند پای تا فرق
اعیان قبیله ات به خون غرق
هوش مصنوعی: از آن موج، پایهایت تا فرق سرت در خون غرق میشود.
آن گوهر ناب را به من ده
صد منت ازان به جان من نه
هوش مصنوعی: به من آن جواهری که بینظیر است بده، هرچند که برای آن هزاران بار سپاسگزار باشم، اما ارزشش به جان من میارزد.
تا سر به سپهر برفرازم
جشنی به عروسیش بسازم
هوش مصنوعی: میخواهم به افتخار عروسیاش جشنی بزرگ و باشکوه برپا کنم که تا آسمان بلند باشد.
کایند شب عروسی او
حوران به بساط بوسی او
هوش مصنوعی: این شب، شب عروسی اوست و حوران در حال برگزاری جشن و شادی با او هستند.
گفتا پدر عروس کای شاه
برتاب عنان خویش ازین راه
هوش مصنوعی: پدر عروس گفت که ای پادشاه، باید کنترل خود را از این مسیر کنار بگذاری و تسلیم شوی.
هر چند که ما نه مرد جنگیم
از جنگ نه آنچنان به تنگیم
هوش مصنوعی: با اینکه ما جنگجو نیستیم و جنگ هم برایمان چالش بزرگی نیست، اما در برابر مشکلات و دشواریها، به خوبی ایستادگی میکنیم و تسلیم نمیشویم.
روزی که زنی تو کوس و نایی
ما نیز زنیم دست و پایی
هوش مصنوعی: روزی که کسی برای ما به کار و زحمت بیفتد، ما هم تلاش و کوشش خواهیم کرد.
گر زانکه شویم بر تو فیروز
عیدی باشد خجسته آن روز
هوش مصنوعی: اگر ما در کنار تو پیروز شویم، آن روز عیدی خواهد بود که خوش یمن است.
از پیچش پنجه تو رستیم
وز رنج شکنجه تو جستیم
هوش مصنوعی: ما از بند و زخمهای تو رهایی یافتهایم و از زجرهایی که به ما وارد کردی، فرار کردهایم.
وز زانکه تو را ظفر دهد دست
ما را علم ظفر شود پست
هوش مصنوعی: به خاطر این که ما به تو پیروزی میدهیم، دست ما به پیروزی از دست میرود.
چون برق جهم به خانه خویش
پیش گهر یگانه خویش
هوش مصنوعی: مثل صاعقه، به سوی خانۀ خود میروم، به سمت مروارید بینظیر خود.
از تیغ زنم به سینه چاکش
آلوده به خون نهم به خاکش
هوش مصنوعی: با شمشیرم به سینهاش ضربه میزنم و آنقدر خون میریزم که بدنش به خاک آغشته میشود.
پوشم تن آن عروس چالاک
در پرده خون و حجله خاک
هوش مصنوعی: من آن عروس زیبا و تندرو را در لباس خون و عروسی خاکی به تن میکنم.
وآسوده زیم درین غم آباد
از نام عروس و ننگ داماد
هوش مصنوعی: در این مکان غمانگیز، ما بدون نگرانی زندگی میکنیم و از نام عروس و ننگ داماد آزاد هستیم.
در خاک نهفته به نگاری
کافتاده به دست خاکساری
هوش مصنوعی: در خاک مدفون شده است، و کسی که مشغول کار با خاک است، آن را پیدا کرده است.
پوشیده به آن گهر به سنگی
کاید به وی از سفال ننگی
هوش مصنوعی: این بیت به بیان این موضوع میپردازد که جواهر گرانبهایی درون سنگی پنهان شده است و به همین خاطر، هرچند ممکن است ظاهری ناپسند و بیارزش داشته باشد، اما در باطن ارزش و زیبایی بسیاری نهفته است. در واقع، گاهی اوقات چیزهای باارزش در بستهبندیهای غیرجذاب و ناپسند قرار دارند و باید به عمق و اصل آنها پی ببریم.
نوفل ز سماع قصه نو
چشمی سوی قیس زد که بشنو
هوش مصنوعی: نوفل با شنیدن داستانی تازه، نگاهی به قیس انداخت و گفت که این داستان را بشنو.
قیس هنری هنروری کرد
در معرکه شان دلاوری کرد
هوش مصنوعی: قیس با مهارت و هنر خود در میدان نبرد شجاعت نشان داد و به خوبی از خود دفاع کرد.
بگشاد زبان سحر پرداز
کای بد سخنان ناخوش آواز
هوش مصنوعی: زبان سحرآمیز شروع به سخن گفتن کرد و گفت: ای کسی که سخنان ناپسند تو خوشایند نیست.
بادی که ز نای جهان خیزد
در دیده عقل خاک بیزد
هوش مصنوعی: بادی که از ساز زندگی بلند میشود، در چشم عقل گرد و غبار مینشاند.
حرفی که نه دانشش نگارد
در نامه سیاه رویی آرد
هوش مصنوعی: اگر سخنی را ندانیم، بهتر است که آن را بیان نکنیم؛ زیرا گفتن ندانستهها فقط موجب ننگ و خجالت میشود.
نوفل نه سخن ز جهل گوید
تا نکته سهو و سهل گوید
هوش مصنوعی: نوفل سخنی از نادانی میگوید تا اشتباهات و سادهلوحیها را بیان کند.
مغز است نه پوست هر چه او گفت
نغز است و نکوست هر چه او گفت
هوش مصنوعی: هر چه او میگوید، عمق و محتوای ارزشمندی دارد و فقط ظاهر آن مهم نیست. هر آنچه از او برمیآید، نیکو و زیباست.
از گفته او ورق مپیچید
روی دل ازین سبق مپیچید
هوش مصنوعی: اگر به گفته او اهمیت ندهی، دلت از این راز و رمزهایی که میداند، آزرده خواهد شد.
آن فیض نسیم نیکخواهیست
نی باد بروت پادشاهیست
هوش مصنوعی: این جمله به ما میگوید که آن نیکی و خوشی که از نسیم به انسان میرسد، در واقع حاصل لطف و اراده خوب است و نه فقط به خاطر قدرت و شکوه یک پادشاه. به نوعی، خوبی و رحمت به ما میرسد نه از روی قدرت، بلکه از روی محبت و نیک خواهی.
حکمت که تراود از دل شاه
عکسی ست ز نور چشمه ماه
هوش مصنوعی: حکمت و دانایی که از قلب پادشاه خارج میشود، مانند تصویری است که از نور و روشنی چشمه ماه به وجود میآید.
زان عکس کسی که دور ماند
در ظلمت شب ز نور ماند
هوش مصنوعی: کسی که به خاطر دوری از دیگری در تاریکی شب قرار میگیرد، از روشنایی و نور محروم میشود.
لیلی ست زلال زندگانی
من سوخته ای ز تشنه جانی
هوش مصنوعی: عشق من همچون لیلی، خالص و شفاف است و من به خاطر این عشق، دلی آتشین و تشنه دارم.
گر روی نهد به تشنه ای آب
خاکش بر سر کزان زند تاب
هوش مصنوعی: اگر کسی به فردی که تشنه است، آب بدهد، آن فرد برای او بسیار ارزشمند خواهد شد و ممکن است تحت تأثیر محبت و خوبی او قرار گیرد.
لیلی ست گلی به طرف جویی
من قانع ازان گلم به بویی
هوش مصنوعی: لیلی به مانند گلی است که به جوی من نزدیک شده است و من فقط به بوی آن گل قانع هستم.
دل باد چو لاله باغبان را
کز باد دریغ دارد آن را
هوش مصنوعی: دلِ شادِ لاله، دلی است که باغبان را از وزش باد حمایت میکند و به او اجازه نمیدهد که گلهایش آسیب ببینند.
لیلی ست به بزم جان چراغی
من دارم ازو به سینه داغی
هوش مصنوعی: لیلی همانند چراغی در سفره جان من است و من از او در دل آتشی دارم.
آن کو نه چراغ من فروزد
یارب که به داغ من بسوزد
هوش مصنوعی: کسی که نتواند در روشنایی من شریک شود، ای کاش فقط به خاطر اندوهم بسوزد.
لیلی می گفت و آن حسودان
کوران ز حسودی و کبودان
هوش مصنوعی: لیلی گفت و آن حسودان، که از حسادت نابینا بودند، در حال حسادت به او مینگریستند.
فریاد بر او زدند کای خام
دربند زبان به کام ازین نام
هوش مصنوعی: به او تذکر دادند که ای نادان، زبانت را در دهان نگهدار و از این نام چیزی نگو.
او نیست ز نام او چه حاصل
زین حرف زبان خویش بگسل
هوش مصنوعی: این شخص وجود ندارد، پس از نامش چه بهرهای میبریم؟ بهتر است به سخنانی که میگویم پایان دهم.
هر لحظه مبر به هرزه نامش
وآلوده مکن به گوش عامش
هوش مصنوعی: هرگز نام او را بیدلیل و بهطور ناشایست نبرا و اجازه نده که دیگران هم آن را بشنوند.
ور زانکه بری زبان داری
تنها نه زبان که جان نداری
هوش مصنوعی: اگر زبان به صحبت کردن داری، تنها گفتن کافی نیست؛ اگر جان و احساس نداشته باشی، حرفت ارزشی نخواهد داشت.
خواهیم تو را زبان بریدن
وز کالبد تو جان کشیدن
هوش مصنوعی: ما آرزو داریم که زبان تو را قطع کنیم و از جسم تو جان را جدا سازیم.
مجنون چو سماع این سخن کرد
زو قطع امید خویشتن کرد
هوش مصنوعی: مجنون وقتی به این حرف گوش داد، از هر امیدی به خودش دست کشید.
دانست کزان نهال نوبر
کامیش نمی شود میسر
هوش مصنوعی: میدانست که میوهی تازهی آن درخت به راحتی به دست نمیآید.
رو گریه کنان به نوفل آورد
کای مرهم داغ و داروی درد
هوش مصنوعی: با چشمانی پر از اشک به نوفل آمد و گفت: ای کسی که میتوانی دردها و زخمها را تسکین دهی و مداوا کنی.
در خواه ازین ستیزه کاران
تا رسم ستیزه را گذاران
هوش مصنوعی: از این درگیریها و جدلها بپرهیز و سعی کن روشهای ستیزهجویی را فراموش کنی.
چندانکه به طرف جوی یک بار
مرغی بنهد در آب منقار
هوش مصنوعی: هر زمان که پرندهای در آب جوی فرود بیاید و نوک بزند، نشانهای از حیات و زندگی در آنجا است.
بر من در مرحمت گشایند
وز دور رخش به من نمایند
هوش مصنوعی: بر من لطف و عطا کنند و از فاصله، چهره زیبایشان را به من نشان دهند.
تا یک نظرش ز دور بینم
وانگه به خیال او نشینم
هوش مصنوعی: تا وقتی که یک بار چهرهاش را از دور ببینم، بعد در خیال او غرق میشوم.
سازم همه عمر زان ذخیره
بهر شب تار و روز تیره
هوش مصنوعی: من در طول زندگیام همه چیز را برای شبهای تاریک و روزهای سخت آماده میکنم.
گفت کزین خیال بگذر
زین داعیه محال بگذر
هوش مصنوعی: بگذار این فکر را کنار بگذاری، از این ادعای غیرممکن عبور کن.
دیدار وی و تو ای رمیده
چون آب است و سگ گزیده
هوش مصنوعی: دیدار تو با او همچون حالتی است که کسی از ترس، نظیر آبی فرار کرده و به او گزندی رسیده است.
خیز و ره این هوس سپردن
بگذار که دیدن است و مردن
هوش مصنوعی: بپا، و اجازه بده که این آرزو را رها کنیم، زیرا آنچه که میبینیم، زندگی است و نه مرگ.
ور هستی ازین حیات دلگیر
در غمکده فراق می میر
هوش مصنوعی: اگر از این زندگی ناراحت هستی، در جایی که غم وجود دارد، جانت را از دست میدهی.
مجنون نه به یار خود رسیدن
نی در همه عمر امید دیدن
هوش مصنوعی: مجنون هرگز نتوانست به معشوق خود برسد و در تمام عمرش به دیدار او امید داشت.
با نوفل گفت کای ستمگر
ای وعده تو سراب یکسر
هوش مصنوعی: با نوفل صحبت کرد و به او گفت: ای ستمگر، وعدهات مانند سراب است و هیچ واقعیتی ندارد.
رنج از دل من به گفت رفتی
گفتی و نکردی آنچه گفتی
هوش مصنوعی: دل من از رفتن تو رنج میبرد، تو وعده دادی و به آن عمل نکردی.
لیکن نه ز توست از من است این
بر هر که نه کور روشن است این
هوش مصنوعی: اما این موضوع به تو مربوط نمیشود، بلکه این امر از جانب من است؛ بر هر کسی که غیر از نابینا باشد، این حقیقت روشن است.
نامقبلیم علم برافراخت
واقبال تو را علم بینداخت
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که من در حالت نامقبولی قرار داشتم، اما علم و دانش تو مرا به اوج رساند و به سمت موفقیت پیشبرد.
من کی و سرود عیش سازان
من کی و فسون عشوه بازان
هوش مصنوعی: من کی هستم و چه رابطهای با روزهای شاد و خوش دارم؟ من کی هستم و چه نسبتی با فریب و ناز و عشوهگری دارم؟
چون می نکند فسون مرا به
آشفتگی و جنون مرا به
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که وقتی شراب اثرش را نمیگذارد، من به حالت بیتابی و جنون دچا میشوم.
این گفت و ز جای خویش برخاست
رقصان به نوای خویش برخاست
هوش مصنوعی: او این حرف را زد و از جای خود برخاست و با دلانگیزی به آواز خودش رقصید.
انداخت شکوفه سان عمامه
چون شاخ خزان رسیده جامه
هوش مصنوعی: عمامه مانند شکوفهای روی شاخه درختی که در پاییز به سر آمده، افتاده است.
نومید دلیش رنجه در بر
می زد چو چنار پنجه بر سر
هوش مصنوعی: دل ناامید او در آغوش میگرفت و مانند چناری که ریشهها را بر سر میزند، به درد و رنج خود ادامه میداد.
خلقی ز پیش سرشک ریزان
واو خاک به فرق خویش بیزان
هوش مصنوعی: مردمی با چشمان پر از اشک و غم، خاک را بر سر خود میریزند و به اندوه و سوگواری پرداختهاند.
خلقی ز پیش به دل زنان سنگ
واو چاک فکن به سینه تنگ
هوش مصنوعی: مردمی هستند که با رفتارشان دل زنان را میشکنند و تیرهای زخمزنی به سینههای آنها میزنند.
چون آهوی دام جسته بگذشت
زان مردم و رو نهاد در دشت
هوش مصنوعی: مانند آهو که از دام فرار کرده، او از میان آن جمعیت گذشت و به سوی دشت رفت.
شد باز چنانکه بود و می رفت
وین زمزمه می سرود و می رفت
هوش مصنوعی: باز هم مانند گذشته به راه خود ادامه داد و این ترانه را با خود میخواند و میرفت.
لیلی و سریر عشرت و ناز
مجنون و نفیر شوق پرداز
هوش مصنوعی: عشق لیلی و لذتهای زندگی، مجنون را به ناز وادار کرده و صداهای اشتیاق، احساسات او را به تصویر میکشند.
لیلی و عنان به دست دوران
مجنون و به دشت یار گوران
هوش مصنوعی: لیلی و عنان اسب به دست سرنوشت است و مجنون به دنبال یار خود در دشت گوران میباشد.
لیلی و به این و آن سبک رو
مجنون و به آهوان تک و دو
هوش مصنوعی: لیلی به این و آن سر میزند و مجنون به دنبال آهوها میدود.
لیلی و سکون به کوه وزنان
مجنون و به کوه با گوزنان
هوش مصنوعی: لیلی در آرامش کوه نشسته و مجنون نیز در کوهی دیگر به همراه گوزنها در حال گردش است.
لیلی و ترانه گو به هر کس
مجنون و صفیر کوف و کرکس
هوش مصنوعی: عشق و محبت لیلی و ترانه را به دیگران بگو، و هر کس را که مجنون است یا در حال فریاد زدن، بیاد بیاور.
لیلی و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
هوش مصنوعی: لیلی در حال نواختن چنگ است و صدای او در دل مجنون پژواک میشود؛ حالتی شاد و طربناک، در حالی که در همین فضا، حیوانات وحشی مثل گرگ و روباه نیز به تماشا نشستهاند.
لیلی و چو مه به قلعه داری
مجنون و به غار غم حصاری
هوش مصنوعی: لیلی، مانند ماه، در قلعهای زندگی میکند و مجنون، در دل غم، در جایی پنهان شده است.
آری هر کس برای کاریست
هر شیر سازی مرغزاریست
هوش مصنوعی: بله، هر فردی برای یک هدف خاص خلق شده و هر قهرمانی در حقیقت به یک میدان خاص تعلق دارد.
دولت به درم خرید نتوان
ایوان به ارم کشید نتوان
هوش مصنوعی: خوشبختی و ثروت را نمیتوان با پول خرید و همه چیز را به دست آورد. قدرت و افتخار را هم نمیتوان با دارایی به دست آورد.
آن به که به نیک و بد بسازیم
هر کس به نصیب خود بسازیم
هوش مصنوعی: بهتر است که با خوبی و بدی زندگی بسازیم، هر کس باید با آنچه سرنوشتش برایش رقم زده است، کنار بیاید.
گل نیست ز خار بهره گیریم
با خار زییم تا بمیریم
هوش مصنوعی: ما از خارها بهرهمند میشویم و با آنها زندگی میکنیم تا زمانی که روزی به پایان برسد.