بخش ۶۰ - رفتن زلیخا در روز به بام قصر خویش و از آنجا نظاره بام زندان کردن و بر مفارقت یوسف ناله و زاری برداشتن
شب آمد عاشقان را پرده راز
شب آمد بی دلان را غصه پرداز
توان بس کار در شبگیر کردن
که روزش کم توان تدبیر کردن
زلیخا چون غم شب بگذرانید
نه غم بل ماتم شب بگذرانید
بلا و محنت روز آمدش پیش
صد اندوه جگرسوز آمدش پیش
نه روی آنکه در زندان کند روی
نه صبر آنکه بی زندان کند خوی
ز نعمت های خوش هر لحظه چیزی
نهادی بر کف محرم کنیزی
فرستادی به زندان سوی یوسف
که تا دیدی به جایش روی یوسف
چو آن محرم ز زندان آمدی باز
بدو صد عشقبازی کردی آغاز
گهی رو بر کف پایش نهادی
گهی صد بوسه اش بر چشم دادی
که این چشمیست کان رخسار دیده ست
که آن پاییست کانجاها رسیده ست
اگر چشمش نیارم بوسه دادن
و یا رو بر کف پایش نهادن
ببوسم باری آن چشمی که گاهی
کند در روی زیبایش نگاهی
نهم رو بر کف آن پای باری
که وقتی می کند سویش گذاری
بپرسیدی ازان پس حال او را
جمال روی فرخ فال او را
که رویش را نفرسوده گزندی
به کار او نیفتاده ست بندی
گلش را از هوا پژمردگی نیست
تنش را زان زمین آزردگی نیست
ز نعمت ها که بردی خورد یا نی
ازین دلداده یاد آورد یا نی
پس از پرسش نمودن های بسیار
ز جا برخاستی با چشم خونبار
به بام کاخ در یک غرفه بودش
کز آنجا بام زندان می نمودش
در آن غرفه شدی تنها نشستی
در غرفه به روی خلق بستی
بدیده در به مژگان لعل سفتی
سوی زندان نظر کردی و گفتی
کیم تا روی گلفامش ببینم
پس این کز بام خود بامش ببینم
نیم شایسته دیدار دیدن
خوشم با آن در و دیوار دیدن
به هر جا ماه من منزل نشین است
نه خانه روضه خلد برین است
ز دولت سقف او سرمایه دارد
که خورشیدی چنان در سایه دارد
مرا دیوارش از غم پشت بشکست
که پشت آن مه بر او بنهاده بنشست
سعادت سرفراز آید ازان در
که سرو من فرود آرد به آن سر
چه دولتمند باشد آستانی
که بوسد پای آنسان دلستانی
خوش آن کز تیغ مهرش آشکاره
تنم چون ذره کرده پاره پاره
در افتم سرنگون از روزن او
به پیش آفتاب روشن او
هزاران رشک دارم بر زمینی
که بخرامد بدانسان نازنینی
شود از گرد دامانش معطر
ز موی عنبرافشانش معنبر
سخن کوتاه تا شب کارش این بود
گرفتاریش آن گفتارش این بود
درین گفتار جانش بر لب آمد
درین اندوه روزش تا شب آمد
چو آمد شب دگر شد حیله اندیش
که گیرد پیش آیین شب پیش
شبش این بود و روزان تا بدان روز
که زندان بود جای آن دل افروز
به شب زندان شدن را چاره کردی
به روز از غرفه اش نظاره کردی
نبودی هیچگه خالی ازین کار
گهی دیوار دیدی گاه دیدار
چنان یوسف به خاطر خانه کردش
که از جان و جهان بیگانه کردش
ز بس در یاد او گم کرد خود را
بشست از لوح خاطر نیک و بد را
کنیزان گرچه میدادندش آواز
نمی آمد به حال خویشتن باز
بگفتی با کنیزان گاه و بیگاه
که من هرگز نباشم از خود آگاه
به گفتار از من آگاهی مجویید
بجنبانیدم اول پس بگویید
ز جنبانیدن اول با خود آیم
وزان پس گوش بشنیدن گشایم
دل من هست با زندانی من
از آنست این همه حیرانی من
به خاطر هر که را آن ماه گردد
کجا از دیگری آگاه گردد
بگشت از حال خود روزی مزاجش
به زخم نشتر افتاد احتیاجش
ز خونش بر زمین در دیده کس
نیامد غیر یوسف یوسف و بس
به کلک نشتر استاد سبکدست
به لوح خاک نقش این حرف را بست
چنان از دوست پر بودش رگ و پوست
که بیرون نامدش از پوست جز دوست
خوش آن کس کو رهایی یابد از خویش
نسیم آشنایی یابد از خویش
کند در دل چنان جا دلبری را
که گنجایی نماند دیگری را
درآید همچو جانش در رگ و پی
نبیند یک سر مو خالی از وی
نه بویی باشدش از خود نه رنگی
نه صلحی باشدش با کس نه جنگی
نه دل در تاج و نه در تخت بندد
ز کوی او هوس ها رخت بندد
اگر گوید سخن با یار گوید
وگر جوید مراد از یار جوید
نیارد خویشتن را در شماری
نگیرد پیش غیر از عشق کاری
رخ اندر پختگی آرد ز خامی
ز بود خود برون آید تمامی
تو هم جامی تمام از خود برون آی
به دولتخانه سرمد درون آی
چو دانم راه دولتخانه دانی
نه از دولت بود چندین گرانی
بر این دام گران جانان قدم نه
قدم در دولت آباد عدم نه
نبودی و زیانی زان نبودت
مباش امروز هم کین است سودت
مجوی اندر خودی بهبود خود را
کزین سودا نیابی سود خود را
بخش ۵۹ - بی طاقت شدن زلیخا در مفارقت یوسف علیه السلام و در شب همراه دایه به زندان رفتن و مشاهده جمال وی کردن: چو در زندان مغرب یوسف مهربخش ۶۱ - در شرح احسان های یوسف علیه السلام با اهل زندان و تعبیر کردن وی خواب مقربان پادشاه مصر را و وصیت کردن وی مر یکی ازیشان را که وی را پیش پادشاه یاد کند: ز مادر هر که دولتمند زاید
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شب آمد عاشقان را پرده راز
شب آمد بی دلان را غصه پرداز
هوش مصنوعی: شب فرارسید و عاشقان را فرصتی دست داد تا رازهای دل را بیان کنند. در این شب، بیدلها هم در غم و اندوه خود غرق شدند.
توان بس کار در شبگیر کردن
که روزش کم توان تدبیر کردن
هوش مصنوعی: در فرصت کم و در زمان محدود، بهتر است کارها را به دقت و با تدبیر انجام دهیم، زیرا در روز نمیتوان به خوبی برنامهریزی کرد.
زلیخا چون غم شب بگذرانید
نه غم بل ماتم شب بگذرانید
هوش مصنوعی: زلیخا پس از سپری کردن شب پر غم، تنها به غم فکر نمیکرد، بلکه حالتی از سوگ و ماتم را تجربه میکرد.
بلا و محنت روز آمدش پیش
صد اندوه جگرسوز آمدش پیش
هوش مصنوعی: در این روز، مشکلات و سختیها به سراغ او آمدند و او را با اندوهی عمیق و جانسوز مواجه کردند.
نه روی آنکه در زندان کند روی
نه صبر آنکه بی زندان کند خوی
هوش مصنوعی: نه چهرهاش را به کسی نشان میدهد و نه تاب تحمل انزوا و دوری را دارد.
ز نعمت های خوش هر لحظه چیزی
نهادی بر کف محرم کنیزی
هوش مصنوعی: در هر لحظه از نعمتهای زیبا، چیزی را بر دست کسی میگذاری که به او نزدیک و مؤمن هستی.
فرستادی به زندان سوی یوسف
که تا دیدی به جایش روی یوسف
هوش مصنوعی: تو کسی را به زندان فرستادی تا یوسف را ببیند، اما حالا خودت در مقام یوسف هستی و باید روی او را ببینی.
چو آن محرم ز زندان آمدی باز
بدو صد عشقبازی کردی آغاز
هوش مصنوعی: زمانی که آن شخص رازدار از زندان بیرون آمد، دوباره شروع به ابراز عشق و محبت کرد.
گهی رو بر کف پایش نهادی
گهی صد بوسه اش بر چشم دادی
هوش مصنوعی: گاهی به او توجّه زیادی داشتی و به پاهایش احترام میگذاشتی، و گاهی هم با عشق و محبت، او را با بوسههایت زینت میکردی.
که این چشمیست کان رخسار دیده ست
که آن پاییست کانجاها رسیده ست
هوش مصنوعی: این چشم، همان چشمی است که زیبایی چهره را میبیند و آن پا، همان پایی است که به جاهای دور رسیده است.
اگر چشمش نیارم بوسه دادن
و یا رو بر کف پایش نهادن
هوش مصنوعی: اگر نتوانم او را با محبت و عشق بدرقه کنم و یا پای او را ببوسم، زندگی برایم بی معنا خواهد بود.
ببوسم باری آن چشمی که گاهی
کند در روی زیبایش نگاهی
هوش مصنوعی: مشتاقم آن چشمی را ببوسم که گاه نگاهی به زیباییاش میکند.
نهم رو بر کف آن پای باری
که وقتی می کند سویش گذاری
هوش مصنوعی: به پای آن کسی که بار سنگینی بر دوش دارد، تکیه میزنم، کسی که وقتی به او نزدیک میشوم، احساس راحتی و آرامش میکنم.
بپرسیدی ازان پس حال او را
جمال روی فرخ فال او را
هوش مصنوعی: اگر از حال او بعد از آن بپرسی، زیبایی چهرهاش بهت نیکو میگوید.
که رویش را نفرسوده گزندی
به کار او نیفتاده ست بندی
هوش مصنوعی: چهره او آسیب ندیده و به کارش هیچ آسیبی وارد نشده است.
گلش را از هوا پژمردگی نیست
تنش را زان زمین آزردگی نیست
هوش مصنوعی: گل او تحت تأثیر هوا نیست و پژمرده نمیشود، همچنین بدنش نیز به خاطر زمین رنج نمیکشد.
ز نعمت ها که بردی خورد یا نی
ازین دلداده یاد آورد یا نی
هوش مصنوعی: آیا از نعمتهایی که گرفتی بهرهمند شدی یا نه؟ آیا به یاد این عاشق هم افتادی یا نه؟
پس از پرسش نمودن های بسیار
ز جا برخاستی با چشم خونبار
هوش مصنوعی: پس از اینکه سوالات زیادی را مطرح کردی، نهایتاً از جای خود بلند شدی و چشمانت پر از اشک بود.
به بام کاخ در یک غرفه بودش
کز آنجا بام زندان می نمودش
هوش مصنوعی: در بالای کاخ، در یک گوشه، او نشسته بود و از آنجا سقف زندان را میدید.
در آن غرفه شدی تنها نشستی
در غرفه به روی خلق بستی
هوش مصنوعی: در آن مکان تنها نشستهای و به روی مردم قفل کردهای.
بدیده در به مژگان لعل سفتی
سوی زندان نظر کردی و گفتی
هوش مصنوعی: به چشمانم نگاه کردی و با مژگان قرمز زیبایت، به زندان عشق نگریستی و گفتی.
کیم تا روی گلفامش ببینم
پس این کز بام خود بامش ببینم
هوش مصنوعی: میخواهم تا زمانی که چهره زیبا و دلربای او را ببینم، از بالای خانهام او را ببینم.
نیم شایسته دیدار دیدن
خوشم با آن در و دیوار دیدن
هوش مصنوعی: من خوشحالم که با آن در و دیوار، که شایسته دیدن هستند، ملاقات میکنم.
به هر جا ماه من منزل نشین است
نه خانه روضه خلد برین است
هوش مصنوعی: هر کجا که محبوب من سکونت داشته باشد، آنجا بهشت و باغ رضوان است.
ز دولت سقف او سرمایه دارد
که خورشیدی چنان در سایه دارد
هوش مصنوعی: او از خوشبختی و نعمت خود برخوردار است، بهگونهای که مانند خورشید در پشت سایهای قرار دارد و به زیبایی و روشنی میتابد.
مرا دیوارش از غم پشت بشکست
که پشت آن مه بر او بنهاده بنشست
هوش مصنوعی: به خاطر غم و اندوهی که دارم، دیوار تحمل من شکست. پشت این دیوار، مهی زیبا نشسته و بر سر من سایه انداخته است.
سعادت سرفراز آید ازان در
که سرو من فرود آرد به آن سر
هوش مصنوعی: سعادت و خوشبختی از جایی به دست میآید که هجای عشق و زیبایی به زندگی ما وارد شود.
چه دولتمند باشد آستانی
که بوسد پای آنسان دلستانی
هوش مصنوعی: هر چه غنی و ثروتمند باشد، درگاه کسی که پای دلربا و جذابش را میبوسد، ارزشمندتر است.
خوش آن کز تیغ مهرش آشکاره
تنم چون ذره کرده پاره پاره
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که عشق او مانند تیغی تیز به تن او آسیب میزند و او همانند ذرهای در برابر آن تیغ پارهپاره میشود.
در افتم سرنگون از روزن او
به پیش آفتاب روشن او
هوش مصنوعی: به خاطر نور و روشنی او، از روزنهای به پایین میفتم و سرنگون میشوم.
هزاران رشک دارم بر زمینی
که بخرامد بدانسان نازنینی
هوش مصنوعی: من هزاران بار حسرت میخورم برای زمینی که نازنینانی بر آن قدم میزنند و با ناز و کرشمه میخرامند.
شود از گرد دامانش معطر
ز موی عنبرافشانش معنبر
هوش مصنوعی: پردهای از عطر و بوی خوش به خاطر موهای بلند و خوش حالت او در فضا پخش میشود.
سخن کوتاه تا شب کارش این بود
گرفتاریش آن گفتارش این بود
هوش مصنوعی: شب برایش کارش را تمام میکند و گرفتاریاش به خاطر سخنانش است که بیان کرده.
درین گفتار جانش بر لب آمد
درین اندوه روزش تا شب آمد
هوش مصنوعی: در این صحبت، او به نهایت ناامیدی رسیده و به شدت از شدت غم و اندوهش رنج میبرد. این غم و اندوه به قدری است که روز به شب تبدیل میشود و او همچنان درگیر آن است.
چو آمد شب دگر شد حیله اندیش
که گیرد پیش آیین شب پیش
هوش مصنوعی: وقتی شب دیگری فرا میرسد، نقشه و حیلهای در ذهن میآید که باید قبل از آمدن شب به مرحله اجرا درآید.
شبش این بود و روزان تا بدان روز
که زندان بود جای آن دل افروز
هوش مصنوعی: شبی بود و روزهایی که آن زمان، زندان محل حضور زیبایی بود که دلها را شاد میکرد.
به شب زندان شدن را چاره کردی
به روز از غرفه اش نظاره کردی
هوش مصنوعی: در شب با مشکلات و محدودیتها روبرو شدی و برای حل آنها تلاش کردی، اما در روز به زیباییها و امکانات زندگی نگاه کردی و از آنها لذت بردی.
نبودی هیچگه خالی ازین کار
گهی دیوار دیدی گاه دیدار
هوش مصنوعی: در زندگی هیچگاه نمیتوان از برخی امور یا تجربیات خالی بود. گاهی دیوارها را میبینیم و گاهی با دیگران دیدار میکنیم، که نشاندهنده حضور و تأثیر این تجربیات در زندگیمان است.
چنان یوسف به خاطر خانه کردش
که از جان و جهان بیگانه کردش
هوش مصنوعی: یوسف به قدری به خاطر خانهاش ارزش قائل بود که باعث شد او از زندگی و همه چیز دیگر فاصله بگیرد.
ز بس در یاد او گم کرد خود را
بشست از لوح خاطر نیک و بد را
هوش مصنوعی: به خاطر یاد او آنچنان غرق در عشقش شدهام که همه یادها و خاطرات خوب و بد را از ذهنم پاک کردهام.
کنیزان گرچه میدادندش آواز
نمی آمد به حال خویشتن باز
هوش مصنوعی: هرچند کنیزان برای او آواز میخواندند، او در حال خودش نبود و نمیدانست چه بر او میگذرد.
بگفتی با کنیزان گاه و بیگاه
که من هرگز نباشم از خود آگاه
هوش مصنوعی: تو به کنیزها گفتهای که هر زمان و بیزمان باید بدانند من هیچ وقت از خودم آگاه نیستم.
به گفتار از من آگاهی مجویید
بجنبانیدم اول پس بگویید
هوش مصنوعی: از من توقع نداشته باشید که با حرفهایم آشنا شوید، ابتدا باید حرکتی انجام دهید و سپس صحبت کنید.
ز جنبانیدن اول با خود آیم
وزان پس گوش بشنیدن گشایم
هوش مصنوعی: ابتدا با خودم فکر میکنم و سپس گوش به شنیدن میسپارم.
دل من هست با زندانی من
از آنست این همه حیرانی من
هوش مصنوعی: دل من به خاطر زندانی که دارم، دچار این همه سردرگمی و حیرت است.
به خاطر هر که را آن ماه گردد
کجا از دیگری آگاه گردد
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که هر کس چهرهای زیبا و دلربا داشته باشد، دیگران به او توجه خواهند کرد و از او با خبر خواهند شد. زیبایی او باعث جلب توجه دیگران میشود و این توجه در میان افراد دیگر پخش میشود.
بگشت از حال خود روزی مزاجش
به زخم نشتر افتاد احتیاجش
هوش مصنوعی: روزی انسان به حال خود فکر میکرد و به شدت به درمانی نیاز داشت که دردش را کاهش دهد.
ز خونش بر زمین در دیده کس
نیامد غیر یوسف یوسف و بس
هوش مصنوعی: از خون او بر زمین هیچکس چیزی ندید جز خود یوسف و بس.
به کلک نشتر استاد سبکدست
به لوح خاک نقش این حرف را بست
هوش مصنوعی: استاد ماهر با قلم تیز و نازک خود، این کلام را بر روی صفحه زمین ثبت کرد.
چنان از دوست پر بودش رگ و پوست
که بیرون نامدش از پوست جز دوست
هوش مصنوعی: او چنان از محبت دوست پر شده بود که حتی نام دیگری جز نام دوست از او شنیده نمیشد.
خوش آن کس کو رهایی یابد از خویش
نسیم آشنایی یابد از خویش
هوش مصنوعی: خوشا به حال کسی که از خود رهایی یابد و با نسیم آشنایی و شناخت بیشتری از خود پیدا کند.
کند در دل چنان جا دلبری را
که گنجایی نماند دیگری را
هوش مصنوعی: دلبری در دل جایگاهی ایجاد میکند که دیگر کسی نمیتواند در آن جا بگیرد.
درآید همچو جانش در رگ و پی
نبیند یک سر مو خالی از وی
هوش مصنوعی: او همچون جانش در تمام وجودش جریان دارد و حتی یک تار مو را هم خالی از او نمیبیند.
نه بویی باشدش از خود نه رنگی
نه صلحی باشدش با کس نه جنگی
هوش مصنوعی: او از خود هیچ نشانهای ندارد و نه رنگی به خود گرفته است؛ نه با کسی صلحی دارد و نه جنگی.
نه دل در تاج و نه در تخت بندد
ز کوی او هوس ها رخت بندد
هوش مصنوعی: دل نه در تاج و تخت میماند، بلکه از جاده عشق او دلتنگ میشود و آرزوها را به همراه میبرد.
اگر گوید سخن با یار گوید
وگر جوید مراد از یار جوید
هوش مصنوعی: اگر کسی با محبوبش سخن بگوید، به دنبال خواستههایش نیز از او است.
نیارد خویشتن را در شماری
نگیرد پیش غیر از عشق کاری
هوش مصنوعی: انسان نباید خودش را در هیچ سنجی قرار دهد جز در عشق، زیرا فقط عشق است که مهم است و سایر کارها ارزش ندارد.
رخ اندر پختگی آرد ز خامی
ز بود خود برون آید تمامی
هوش مصنوعی: صورت نیکو به کرامت و پختگی خود میرسد و از حالت ناپختگی خارج میشود. انسان در سایه تجربه و بلوغ کامل از ذات خود نمایان میشود.
تو هم جامی تمام از خود برون آی
به دولتخانه سرمد درون آی
هوش مصنوعی: از خودت خارج شو و به دنیای جدید و خوشبختی که در انتظار است، وارد شو.
چو دانم راه دولتخانه دانی
نه از دولت بود چندین گرانی
هوش مصنوعی: وقتی که من راه رسیدن به قدرت و ثروت را میدانم، دیگر این همه سختی و مشکلات ناشی از بیثباتی و فشار معیشتی نیست.
بر این دام گران جانان قدم نه
قدم در دولت آباد عدم نه
هوش مصنوعی: به این دام گرانبها که عشق است، قدم بگذار و در سرزمین عدم، که به معنای نیستی است، قدم نزن.
نبودی و زیانی زان نبودت
مباش امروز هم کین است سودت
هوش مصنوعی: اگر امروز هم به خاطر عدم حضور تو زیانی متوجه ما نشد، پس نباید از نبودنت نگران باشی.
مجوی اندر خودی بهبود خود را
کزین سودا نیابی سود خود را
هوش مصنوعی: در درون خود به دنبال بهتر شدن نباش، زیرا از این تلاش به سود واقعی خود نخواهی رسید.