گنجور

بخش ۵۹ - بی طاقت شدن زلیخا در مفارقت یوسف علیه السلام و در شب همراه دایه به زندان رفتن و مشاهده جمال وی کردن

چو در زندان مغرب یوسف مهر
نهان کرد از زلیخای فلک چهر
زلیخای فلک را چهره شد گم
ز مهر یوسف اندر اشک انجم
زلیخا را غم یوسف چنان کرد
که از اشک شفق گون خونفشان کرد
شفق را شد ز اشک او جگر خون
وز آن خون دامن گردون جگرگون
به گریه ناله جانسوز برداشت
همان آه و فغان روز برداشت
چو روی اندر شب آرد روز عاشق
به شب گردد فزون بر سوز عاشق
ز هجران تیره باشد روزگارش
فزاید تیرگی شبهای تارش
ز غم روزش بود رو در سیاهی
شبش گردد سیاهی بر سیاهی
شب آبستن بود وان دم که آید
برای عاشقان اندوه زاید
چو آرد از مشیمه بچه بیرون
به جای شیر از دلها مکد خون
ازان مادر که برخوردار باشد
کزینسان بچه اش خونخوار باشد
زلیخا را چو از بی صبری خویش
بدین خونخوارگی آمد شبی پیش
ز دلبر دور وز دلدار مهجور
شبش بی ماه ماند و خانه بی نور
چو نبود روی جانان پرتو افکن
به صد مشعل نگردد خانه روشن
ز بس اندوه دل چشمش نمی خفت
ز دیده خون دل می راند و می گفت
ندانم حال یوسف چیست امشب
کفیل خدمت او کیست امشب
که گسترده ته پا بسترش را
که کرده راست بر بالین سرش را
چراغ افروز بالینش که بوده ست
کف راحت به بالینش که سوده ست
که بگشاده کمربند از میانش
که بوده وقت خواب افسانه خوانش
هوای آن مقامش ساخت یا نه
چو مرغ آن دام رامش ساخت یا نه
گل او همچنان بر آب خود هست
مسلسل سنبلش بر تاب خود هست
نبرده آن هوا آب و گلش را
بشولیده نکرده سنبلش را
دلش چون غنچه در تنگی فتاده
و یا چون گل به شادی لب گشاده
همی گفت اینچنین در هر لباسی
غم خود تا ز شب بگذشت پاسی
ازان پس طاقت و تابی نماندش
به دل از جوی صبر آبی نماندش
ز شوقش در دل افتاد آتش تیز
به دایه دیده پر خون گفت برخیز
که یکدم جانب زندان گراییم
به آن محنتسرا پنهان درآییم
نهان در گوشه زندان نشینیم
مه زندانی خود را ببینیم
چو زندان جای آنسان گلعذاریست
نه زندان بلکه خرم نوبهاریست
دل هر عاشق از بستان گشاید
مرا این غنچه در زندان گشاید
روان شد همچو سرو ناز و دایه
فتان خیزان به دنبالش چو سایه
به زندان چون رسید آن ماه شبگرد
نهانی میر زندان را طلب کرد
اشارت کرد تا بگشاد ره را
نمود از دور آن تابنده مه را
بدیدش بر سر سجاده از دور
چو خورشید درخشان غرقه در نور
گهی چون شمع بر پا ایستاده
ز رخ زندانیان را نور داده
گهی خم کرده قامت چون مه نو
فکنده بر بساط از چهره پرتو
گهی سر بر زمین در عذر تقصیر
چو شاخ تازه گل از باد شبگیر
گهی طرح تواضع در فکنده
نشسته چون بنفشه سر فکنده
ز خود دور و به وی نزدیک بنشست
ولی در گوشه تاریک بنشست
ز جان زاری و از دل ناله می کرد
ز نرگس یاسمین را لاله می کرد
به لؤلؤ لعل لب را می خراشید
ز نخل تر رطب را می تراشید
به چشم خونفشان و اشک گلگون
همی داد از درون این راز بیرون
که ای چشم و چراغ نازنینان
مراد خاطر اندوهگینان
به جانم آتشی افروخت عشقت
سراپای وجودم سوخت عشقت
نزد بر آتشم وصل تو آبی
به آبی از دلم ننشاند تابی
به تیغ ظلم کردی سینه ام چاک
همی بینم تو را زین ظلم بی باک
نداری رحم بر مظلومی من
زهی مرحومی و محرومی من
ز تو هر لحظه ام از نو غمی زاد
مرا ای کاشکی مادر نمی زاد
وگر می زاد مادر کاش دایه
به فرق من نمی افکند سایه
ز شیر ناب کم می داد بهرم
به شیر از قهر می آمیخت زهرم
ز حال خود بدینسان در سخن بود
ولی یوسف به حال خویشتن بود
سر مویی بدو حاضر نمی شد
وگر می شد اثر ظاهر نمی شد
چو شب بگذشت و همچون صبح خیزان
زلیخای فلک شد اشکریزان
غریو کوس سلطانی درآمد
مؤذن در سحر خوانی برآمد
دم سگ حلقه بر حلقوم او بست
دمش را از فغان شب فرو بست
خروس از خواب شب شد گردن افراز
ز نای ساز کرده تیز آواز
زلیخا دامن اندر چید و برگشت
به خدمت آستان بوسید و برگشت
به زندان تا مهش خلوت نشین بود
شد آمد سوی زندانش چنین بود
غذای جان او شد آن تک و پوی
نبودش جز در آن آمد شدن روی
نکردی کس به بستان میل چندان
که بود آن خسته دل را میل زندان
بلی آن را که زندانیست یارش
به جز زندان کجا باشد قرارش

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو در زندان مغرب یوسف مهر
نهان کرد از زلیخای فلک چهر
هوش مصنوعی: وقتی یوسف در زندان مغرب بود، مهر و عطوفت خود را از زلیخا، که نماد قدرت آسمانی است، پنهان کرد.
زلیخای فلک را چهره شد گم
ز مهر یوسف اندر اشک انجم
هوش مصنوعی: چهره زلیخا مانند ستاره‌ها در اشک‌هایش پنهان شد، به خاطر عشق یوسف.
زلیخا را غم یوسف چنان کرد
که از اشک شفق گون خونفشان کرد
هوش مصنوعی: زلیخا به قدری به یاد یوسف غمگین و نگران بود که اشک‌هایش مانند خون جاری شد و چهره‌اش را سرخ کرد.
شفق را شد ز اشک او جگر خون
وز آن خون دامن گردون جگرگون
هوش مصنوعی: شفق به خاطر اشک‌های او مانند جگرش خونین شد و این خون باعث شد که آسمان نیز به رنگ جگر درآید.
به گریه ناله جانسوز برداشت
همان آه و فغان روز برداشت
هوش مصنوعی: او با گریه و ناله‌ای جانسوز، همان احساس غربت و اندوهی را که در طول روز داشت، دوباره زنده کرد.
چو روی اندر شب آرد روز عاشق
به شب گردد فزون بر سوز عاشق
هوش مصنوعی: وقتی که چهره عشق در شب پدیدار شود، عشق را به شدت بیشتری در دل عاشق شعله‌ور می‌کند.
ز هجران تیره باشد روزگارش
فزاید تیرگی شبهای تارش
هوش مصنوعی: زمان او به خاطر دوری و جدایی، تاریک و غمگین است و شب‌هایش هم پر از تاریکی و حزن بیشتر می‌شود.
ز غم روزش بود رو در سیاهی
شبش گردد سیاهی بر سیاهی
هوش مصنوعی: به خاطر غم روز، چهره‌اش در شب تیره می‌شود و آن تاریکی، تاریکی دیگری را می‌آفریند.
شب آبستن بود وان دم که آید
برای عاشقان اندوه زاید
هوش مصنوعی: شب پر از انتظار و عمق احساس بود و وقتی که سپیده‌دم فرامی‌رسد، برای عاشقان غم و اندوه به همراه می‌آورد.
چو آرد از مشیمه بچه بیرون
به جای شیر از دلها مکد خون
هوش مصنوعی: وقتی که یک بچه به دنیا می‌آید، به جای شیر، از دل‌ها خون می‌ریزد.
ازان مادر که برخوردار باشد
کزینسان بچه اش خونخوار باشد
هوش مصنوعی: از آن مادری که فرزندش خوی خونخوار دارد، معلوم می‌شود که خود او نیز از ویژگی‌های ناپسند برخوردار است.
زلیخا را چو از بی صبری خویش
بدین خونخوارگی آمد شبی پیش
هوش مصنوعی: زلیخا به خاطر ناتوانی در کنترل احساساتش، شبی در حالی که درد و رنج به دلش آمده بود، به سراغ عشقش رفت.
ز دلبر دور وز دلدار مهجور
شبش بی ماه ماند و خانه بی نور
هوش مصنوعی: شبی که از محبوب دورم و از دوست جدا، مانند شبی است که ماه در آسمان نیست و خانه هم از نور بی‌بهره است.
چو نبود روی جانان پرتو افکن
به صد مشعل نگردد خانه روشن
هوش مصنوعی: اگر نور محبوب نباشد، حتی با صدها مشعل نیز خانه روشن نخواهد شد.
ز بس اندوه دل چشمش نمی خفت
ز دیده خون دل می راند و می گفت
هوش مصنوعی: به خاطر غم زیاد، خواب از چشمش رفته و او به گریه از دل سوخته‌اش می‌گوید.
ندانم حال یوسف چیست امشب
کفیل خدمت او کیست امشب
هوش مصنوعی: نمی‌دانم حال یوسف امشب چگونه است، و نمی‌دانم چه کسی مسئول خدمت‌رسانی به اوست امشب.
که گسترده ته پا بسترش را
که کرده راست بر بالین سرش را
هوش مصنوعی: کسی که بستر خود را به خوبی آماده کرده و سرش را به درستی بر روی آن قرار داده است.
چراغ افروز بالینش که بوده ست
کف راحت به بالینش که سوده ست
هوش مصنوعی: چراغی که در کنار او روشن بوده، چه کسی است و کسی که به آرامش او دست زده، کیست؟
که بگشاده کمربند از میانش
که بوده وقت خواب افسانه خوانش
هوش مصنوعی: کمربند او را باز کن، زیرا این زمان خوابش است و قصه‌اش را می‌خواند.
هوای آن مقامش ساخت یا نه
چو مرغ آن دام رامش ساخت یا نه
هوش مصنوعی: آیا آن محیط برای او مناسب بود یا نه، مثل پرنده‌ای که در دام شکارش گرفتار شده است؟
گل او همچنان بر آب خود هست
مسلسل سنبلش بر تاب خود هست
هوش مصنوعی: گل او همچنان بر روی آب قرار دارد و سنبلش به آرامی بر نوسان و حرکت خود ادامه می‌دهد.
نبرده آن هوا آب و گلش را
بشولیده نکرده سنبلش را
هوش مصنوعی: هوا نتوانسته است آب و خاکش را از بین ببرد و سنبلش را خراب کند.
دلش چون غنچه در تنگی فتاده
و یا چون گل به شادی لب گشاده
هوش مصنوعی: دل او در تنگنا و ناراحتی همچون غنچه‌ای بسته است، و یا در خوشحالی و شادابی مانند گلی که به گل می‌خندد و باز شده است.
همی گفت اینچنین در هر لباسی
غم خود تا ز شب بگذشت پاسی
هوش مصنوعی: او همواره در هر شرایط و لباسی غم و اندوه خود را بیان می‌کرد تا اینکه نیمه شب گذشت.
ازان پس طاقت و تابی نماندش
به دل از جوی صبر آبی نماندش
هوش مصنوعی: از آن لحظه به بعد، دلش دیگر قادر به تحمل و انتظار نبود و دیگر هیچ آب صبری برایش باقی نمانده بود.
ز شوقش در دل افتاد آتش تیز
به دایه دیده پر خون گفت برخیز
هوش مصنوعی: از شوق او در دل آتش تندی افروخته شد و به دایه‌ای که دیده‌اش پر از اشک است گفت که برخیز.
که یکدم جانب زندان گراییم
به آن محنتسرا پنهان درآییم
هوش مصنوعی: برای یک لحظه هم که شده به زندان برویم و به آن مکان پنهان که پر از زحمت و درد است، وارد شویم.
نهان در گوشه زندان نشینیم
مه زندانی خود را ببینیم
هوش مصنوعی: ما در یک گوشه زندان به آرامی گوشه‌ای نشسته‌ایم و در عین حال می‌خواهیم به تماشای زیبایی‌ها و دل‌دادگی‌های زندان‌بان خود بپردازیم.
چو زندان جای آنسان گلعذاریست
نه زندان بلکه خرم نوبهاریست
هوش مصنوعی: چو زندان مکان آن گل خوشبو است، نه زندان، بلکه باغی سرشار از بهار خوشگذرانی است.
دل هر عاشق از بستان گشاید
مرا این غنچه در زندان گشاید
هوش مصنوعی: دل هر عاشق از عشق و زیبایی شکوفا می‌شود، مثل اینکه این غنچه در دنیای محدود خود، احساس آزادی و زندگی می‌کند.
روان شد همچو سرو ناز و دایه
فتان خیزان به دنبالش چو سایه
هوش مصنوعی: او مانند سروی زیبا و لطیف به راه افتاد و دایه‌اش هم با ناز و نرمی دنبالش می‌آید، به‌گونه‌ای که انگار سایه‌ای است که او را دنبال می‌کند.
به زندان چون رسید آن ماه شبگرد
نهانی میر زندان را طلب کرد
هوش مصنوعی: وقتی آن ماه زیبا به زندان رسید، به طور پنهانی زنجیرزنان را فراخواند.
اشارت کرد تا بگشاد ره را
نمود از دور آن تابنده مه را
هوش مصنوعی: با یک اشاره، مسیر را نشان داد و از فاصله دور آن ماه درخشان را نمایان کرد.
بدیدش بر سر سجاده از دور
چو خورشید درخشان غرقه در نور
هوش مصنوعی: او را در دوردست روی سجاده دیدم، مانند خورشیدی درخشان که در نور غرق شده است.
گهی چون شمع بر پا ایستاده
ز رخ زندانیان را نور داده
هوش مصنوعی: گاهی چون شمعی ایستاده، نور خود را بر چهره زندانیان می‌تاباند.
گهی خم کرده قامت چون مه نو
فکنده بر بساط از چهره پرتو
هوش مصنوعی: گاهی که مانند ماه نو، قامت خود را خم کرده و بر سفره دنیا نوری از چهره‌اش می‌تابد.
گهی سر بر زمین در عذر تقصیر
چو شاخ تازه گل از باد شبگیر
هوش مصنوعی: گاهی برای عذرخواهی، سرم را به زمین می‌گذارم؛ مانند شاخه‌ی تازه‌ی گلی که در باد شب هنگام می‌رقصید.
گهی طرح تواضع در فکنده
نشسته چون بنفشه سر فکنده
هوش مصنوعی: گاهی در حالی که سرم را به پایین انداخته‌ام و به خاک افتاده‌ام، مانند گل بنفشه که به خاطر زیبایی‌اش سرش را خم کرده است، تواضع می‌کنم.
ز خود دور و به وی نزدیک بنشست
ولی در گوشه تاریک بنشست
هوش مصنوعی: او از خود دور و به او نزدیک نشسته است، اما در گوشه‌ای تاریک قرار دارد.
ز جان زاری و از دل ناله می کرد
ز نرگس یاسمین را لاله می کرد
هوش مصنوعی: از دلش ناله‌ای به گوش می‌رسید و از جانش ناله می‌کرد، مثل این که بخواهد درد و غمم خود را به زیبایی گل‌های نرگس و یاسمن تشبیه کند و به لاله بدل کند.
به لؤلؤ لعل لب را می خراشید
ز نخل تر رطب را می تراشید
هوش مصنوعی: به دندان‌های زیبا و درخشان خود، لب‌ها را می‌خراشد و به میوه‌ی نخیلی که تازه و شیرین است، می‌چسبد.
به چشم خونفشان و اشک گلگون
همی داد از درون این راز بیرون
هوش مصنوعی: چشم‌های او پر از اشک و اندوه است و از دل او رازی عمیق و پنهان آشکار می‌شود.
که ای چشم و چراغ نازنینان
مراد خاطر اندوهگینان
هوش مصنوعی: ای چشم و چراغ عزیزان، تو آرزوی دل‌های غمگین هستی.
به جانم آتشی افروخت عشقت
سراپای وجودم سوخت عشقت
هوش مصنوعی: عشقت در وجودم آتش افروخته و جانم را پایِ خود سوزانده است.
نزد بر آتشم وصل تو آبی
به آبی از دلم ننشاند تابی
هوش مصنوعی: در کنار شعله‌های آتشین عشق تو، قطره‌ای از آب آرامش‌بخش نیست. قلبم نمی‌تواند بر اثر عشق تو تاب بیاورد.
به تیغ ظلم کردی سینه ام چاک
همی بینم تو را زین ظلم بی باک
هوش مصنوعی: با تبر ظلم خود، سینه‌ام را پاره کردی و حالا می‌بینم که حتی از این ظلم نیز بی‌پروا هستی.
نداری رحم بر مظلومی من
زهی مرحومی و محرومی من
هوش مصنوعی: تو به مظلومیت من توجهی نداری، اما من در حسرت و محرومیت از تو هستم.
ز تو هر لحظه ام از نو غمی زاد
مرا ای کاشکی مادر نمی زاد
هوش مصنوعی: هر لحظه از تو غم جدیدی به وجود می‌آید، ای کاش هرگز به دنیا نمی‌آمدم.
وگر می زاد مادر کاش دایه
به فرق من نمی افکند سایه
هوش مصنوعی: اگر مادر مرا به دنیا نمی‌آورد، کاش نوزادانی که به دنیا می‌آیند، سایه مادرانشان بر سر من نمی‌افتاد.
ز شیر ناب کم می داد بهرم
به شیر از قهر می آمیخت زهرم
هوش مصنوعی: شیر خالصی که به من می‌دهد، کمتر از شیر است و به خاطر خشم او، زهر را به آن می‌زنم.
ز حال خود بدینسان در سخن بود
ولی یوسف به حال خویشتن بود
هوش مصنوعی: او از وضعیت خود در حال سخن گفتن است، اما یوسف تنها به حال و احوال خود فکر می‌کند.
سر مویی بدو حاضر نمی شد
وگر می شد اثر ظاهر نمی شد
هوش مصنوعی: هر چه قدر هم که من نزدیک شوم، او طوری است که نمی‌توانم هیچ نشانه‌ای از او دریافت کنم. اگر هم نشانی وجود داشت، به‌راحتی نمی‌توانستم آن را مشاهده کنم.
چو شب بگذشت و همچون صبح خیزان
زلیخای فلک شد اشکریزان
هوش مصنوعی: وقتی شب به پایان می‌رسد و صبح فرا می‌رسد، مانند زلیخا که از برخورد با فلک در حال گریه و اشک ریختن است، فضای تازه‌ای به وجود می‌آید.
غریو کوس سلطانی درآمد
مؤذن در سحر خوانی برآمد
هوش مصنوعی: در صبح زود، صدای پرشکوه طبل سلطنتی به گوش می‌رسد و مؤذن اذان را با صدای بلند می‌خواند.
دم سگ حلقه بر حلقوم او بست
دمش را از فغان شب فرو بست
هوش مصنوعی: سگ به دور گردنش حلقه‌ای انداخته و دمش را به شدت در شب نگه داشته است.
خروس از خواب شب شد گردن افراز
ز نای ساز کرده تیز آواز
هوش مصنوعی: خروس از خواب شب بیدار شد و با فخر و مقام سرش را بلند کرد و صدای خوشی از ساز به گوش رسید که او را تشویق به آواز خواندن کرد.
زلیخا دامن اندر چید و برگشت
به خدمت آستان بوسید و برگشت
هوش مصنوعی: زلیخا دامن خود را جمع کرد و به سوی معشوقه‌اش برگشت و با احترام آستان او را بوسید و دوباره برگشت.
به زندان تا مهش خلوت نشین بود
شد آمد سوی زندانش چنین بود
هوش مصنوعی: او به زندان رفت تا محبوبش در تنهایی زندگی کند و او نیز به زندانش آمد تا چنین باشد.
غذای جان او شد آن تک و پوی
نبودش جز در آن آمد شدن روی
هوش مصنوعی: غذای روح او فقط همان تلاش و جنب و جوش بود و او جز در آن، هدف دیگری نداشت.
نکردی کس به بستان میل چندان
که بود آن خسته دل را میل زندان
هوش مصنوعی: هیچ‌کس به اندازه‌ی آن دل شکسته، به باغ و خوشی‌ها تمایل نداشت، اما حالش نشان می‌دهد که او بیشتر به زندان و محرومیت گرایش دارد.
بلی آن را که زندانیست یارش
به جز زندان کجا باشد قرارش
هوش مصنوعی: آری، کسی که در زندان به سر می‌برد، چگونه می‌تواند در کنار یارش آرامش داشته باشد، جز در همان زندان؟