گنجور

بخش ۵۸ - در پشیمان شدن زلیخا از فرستادن یوسف علیه السلام به زندان و فریاد و زاری کردن بر مفارقت وی

درین فیروزه کاخ دیر بنیاد
عجب غافل نهاد است آدمیزاد
نباشد دأب او نعمت شناسی
نداند طبع او جز ناسپاسی
به نعمت گرچه عمری بگذراند
نداند قدر آن تا در نماند
بسا عاشق که بر هجران دلیر است
به آن پندار کز معشوق سیر است
فلک چون آتش هجران فروزد
چو شمعش تن بکاهد جان بسوزد
چو زندان بر گرفتاران زندان
گلستان شد ازان گلبرگ خندان
زلیخا کش ازان سرو یگانه
به از خرم گلستان بود خانه
چو آن سرو از گلستانش بدر شد
گلستانش ز زندان تیره تر شد
به تنگ آمد در آن زندان دل او
یکی صد شد ز هجران مشکل او
چه مشکل زان بتر بر عاشق زار
که بی دلدار بیند جای دلدار
چه آسایش در آن گلزار ماند
کزو گل رخت بندد خار ماند
سنان خار در گلزار بی گل
بود خاصه پی آزار بلبل
چو خالی دید ازان گل گلشن خویش
چو غنچه چاک زد پیراهن خویش
ز غم چون پر برآید جان غمناک
چه باک ار جیب خود عاشق زند چاک
دری بر سینه خود می گشاید
که غم بیرون رود شادی درآید
به ناخن همچو گل رخسار می کند
چو سنبل موی عنبر بار می کند
چو بودش روی و موی از جان نشانی
ز هجر یار خود می کند جانی
ز دست دل به سینه سنگ می کوفت
به قصد هجر طبل جنگ می کوفت
اگرچه بود شاه خیل خوبی
شکست آمد بر او زان طبل کوبی
به فرق سر به پنجه خاک می بیخت
سرشک از دیده غمناک می ریخت
ز خاک و آب می کرد اینچنین گل
که بندد رخنه های هجر بر دل
ولی رخنه که هجران در دل افکند
بدین یک مشت گل مشکل شود بند
به دندان لعل چون عناب می خست
به عقد در عقیق ناب می خست
مگر می خواست تا بنشاند آن خون
که از جوش دلش می ریخت بیرون
رخ گلگون خود می ساخت نیلی
چو نیلوفر ز ضربت های سیلی
که سرخی در خور آمد خرمی را
نشاید جز کبودی ماتمی را
ز دل خونین رقم بر رو همی زد
به حسرت دست بر زانو همی زد
که این کاری که من کردم که کرده ست
چنین زهری که من خوردم که خورده ست
درین محنتسرا یک عشق پیشه
نزد چون من به پای خویش تیشه
به دست خویش چشم خویش کندم
ز کوری خویش را در چه فکندم
ز غم کوهی به پشت خویش بستم
به زیر کوه پشت خود شکستم
دلم خون شد چو حنا روزگاری
که آوردم به کف زیبا نگاری
ز دستان فلک بختمن آشفت
ز دست خویش دادم دامنش مفت
به جانم از دل آواره خویش
نمی دانم چه سازم چاره خویش
بدینسان نوحه جانسوز می کرد
شب اندوه خود را روز می کرد
ز هر چیزی کزو بویی شنیدی
به بوی او ز جان آهی کشیدی
گرفتی دمبدم پیراهن او
که روزی سوده بودی بر تن او
چو گل عطر دماغ خویش کردی
بدان تسکین داغ خویش کردی
گهی رو بر گریبانش نهادی
به صد حسرت زهش را بوسه دادی
که طوق حشمت آن گردن است این
چه گفتم رشته جان من است این
گهی در آستینش دست بردی
ز بخت آن دستبرد خود شمردی
نهادی بر دو چشم خود به تعظیم
به یاد ساعدش کردی پر از سیم
گهی کردی به دیده دامنش جای
که روزی سوده رو بر پشت آن پای
نمودی ناامید از پایبوسی
به دامنبوسی او چاپلوسی
چو دور از فرق دیدی افسرش را
فشاندی گرد لعل و گوهرش را
که این همسایه آن فرق بوده ست
جهانی بر زمینش فرق سوده ست
کمر را کز میانش یاد دادی
چو دیدی بندگی را داد دادی
به یاد آهوی صید افکن خویش
کمندش ساختی در گردن خویش
چو زرکش حله اش از هم گشادی
به گریه دیده پر نم گشادی
بشستی دامن از اشک نیازش
ز اشک لعل خود بستی طرازش
چو نعلینش به جایی جفت دیدی
ازان بوسی به جانی مفت دیدی
بدو جفتش شدن در دل گذشتی
ز بی جفتیش طاقت طاق گشتی
نهادی بند بر دل از دوالش
ز خون دیده دادی رنگ آلش
بدینسان هر دمش از نو غمی بود
ز هر چیزی جدا در ماتمی بود
چو قدر نعمت دیدار نشناخت
به داغ دوری از دیدار بگداخت
پشیمان شد ولی سودی نبودش
به غیر از صبر بهبودی نبودش
ولی صبر از چنان رو چون توان کرد
کی از دل مهر او بیرون توان کرد
هلاک عاشق از جانان جداییست
به تخصیص آنکه بعد از آشناییست
چو افتد عقد صحبت در میانه
بود فرقت عذاب بی کرانه
وگر پیوند صحبت در میان نیست
جدایی ناخوش است اما چنان نیست
به تنگ آمد ز خود ترک خودی کرد
به نیکی چون نشد میل بدی کرد
سر خود بر در و دیوار می زد
به سینه خنجر خونخوار می زد
به بام قصر می شد پاسبان وار
کز آنجا افکند خود را نگونسار
طناب از گیسوی شبرنگ می ساخت
بدان راه نفس را تنگ می ساخت
خلاصی از جفای دهر می جست
ز شربتدار جام زهر می جست
ز هر چیزی که پس یا پیش می خواست
همه اسباب مرگ خویش می خواست
همی بوسید دایه دست و پایش
همی گفت از صمیم دل دعایش
که از جانان مرتب باد کامت
ز لعل او لبالب باد جامت
رهاییت آنچنان باد از جدایی
که هرگز نایدت یاد از جدایی
زمانی با خود آی این بی خودی چند
خردمندی گزین نابخردی چند
دل ما را ز غم خون می کنی تو
که کرده ست اینکه اکنون می کنی تو
ز من بشنو که هستم پیر این کار
شکیبایی بود تدبیر این کار
ز بی صبری فتادی در تب و تاب
بر این آتش بریز از ابر صبر آب
چو گیرد صرصر محنت وزیدن
نباید همچو کاه از جا پریدن
به آن باشد که در دامن کشی پای
به سان کوه باشی پای بر جای
صبوری مایه فیروزی آمد
قوی تر پایه بهروزی آمد
صبوری میوه امیدت آرد
صبوری دولت جاویدت آرد
به صبر اندر صدف باران شود در
به صبر از لعل و گوهر کان شود پر
به صبر از دانه آید خوشه بیرون
ز خوشه رهروان را توشه بیرون
به صبر اندر رحم یک قطره آب
شود نه ماه را ماه جهانتاب
زلیخا با دل و جان رمیده
شد از گفتار دایه آرمیده
گریبانی دریده تا به دامن
کشید از صبر کوشی پا به دامن
ولی صبری که گیرد عاشقش پیش
به قول ناصحان مصلحت کیش
چو گردد ناصح از گفتار خاموش
کند آن حرف را عاشق فراموش

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

درین فیروزه کاخ دیر بنیاد
عجب غافل نهاد است آدمیزاد
هوش مصنوعی: در این کاخ زیبا و باارزش، انسان به طرز عجیبی غفلت کرده است.
نباشد دأب او نعمت شناسی
نداند طبع او جز ناسپاسی
هوش مصنوعی: اگر کسی عادت به شکرگزاری و سپاسگذاری نداشته باشد، به طور طبیعی نیز نمی‌تواند جز ناسپاسی و ناپسندیدن رفتار کند.
به نعمت گرچه عمری بگذراند
نداند قدر آن تا در نماند
هوش مصنوعی: انسان ممکن است سال‌ها از نعمت‌ها و خوبی‌ها بهره‌مند باشد اما ارزش و اهمیت آن‌ها را ندانسته و درک نکند، تا زمانی که این نعمت‌ها از او گرفته شوند.
بسا عاشق که بر هجران دلیر است
به آن پندار کز معشوق سیر است
هوش مصنوعی: بسیاری از عاشقان به خاطر جدایی خود را قوی و شجاع نشان می‌دهند، در حالی که فکر می‌کنند از عشقشان سیر شده‌اند.
فلک چون آتش هجران فروزد
چو شمعش تن بکاهد جان بسوزد
هوش مصنوعی: اگر آسمان به خاطر فراق شخصی بسوزد، مانند شمعی که در آتش می‌سوزد، بدن انسان نیز از این درد رنج خواهد برد و جانش در آتش حسرت خواهد سوخت.
چو زندان بر گرفتاران زندان
گلستان شد ازان گلبرگ خندان
هوش مصنوعی: وقتی زندان بر زندانیان فشار می‌آورد، گلستان از گل‌های خندان گلستان می‌شود.
زلیخا کش ازان سرو یگانه
به از خرم گلستان بود خانه
هوش مصنوعی: زلیخا به خاطر زیبایی و جذابیت یوسف، او را از همه دیگران برتر می‌داند و به نوعی به او می‌بالد. در حقیقت، او را از هر گل و گیاهی در یک باغ زیبا نیز بهتر و ارزشمندتر می‌شمارد.
چو آن سرو از گلستانش بدر شد
گلستانش ز زندان تیره تر شد
هوش مصنوعی: وقتی آن سرو از گلستان خارج شد، گلستانش به مراتب تاریک‌تر و نامساعدتر گردید.
به تنگ آمد در آن زندان دل او
یکی صد شد ز هجران مشکل او
هوش مصنوعی: دل او در آن زندان به شدت به تنگ آمده است و غم فراقش به اندازه‌ای سنگین و دشوار شده که احساس می‌کند یک صد مشکل در درونش ایجاد شده است.
چه مشکل زان بتر بر عاشق زار
که بی دلدار بیند جای دلدار
هوش مصنوعی: چه اندازه غم‌انگیز است برای عاشق بی‌قرار که بدون حضور محبوب، جای او را ببیند.
چه آسایش در آن گلزار ماند
کزو گل رخت بندد خار ماند
هوش مصنوعی: در آن باغی که بهشت است و گل‌ها در آن می‌رویند، چه نفعی خواهد بود اگر گل زیبای تو آنجا نباشد و فقط خاری از آن باقی بماند؟
سنان خار در گلزار بی گل
بود خاصه پی آزار بلبل
هوش مصنوعی: در گلزار بی‌گلی که وجود ندارد، سنان یا خارها برای بلبل درد و رنجی ایجاد نکرده و به او آسیبی نمی‌زنند.
چو خالی دید ازان گل گلشن خویش
چو غنچه چاک زد پیراهن خویش
هوش مصنوعی: وقتی دید که باغش از گل خالی است، مانند غنچه‌ای که پیراهنش را می‌شکند، به فکر افتاد.
ز غم چون پر برآید جان غمناک
چه باک ار جیب خود عاشق زند چاک
هوش مصنوعی: وقتی که دل غمگین پر از درد و اندوه شود، دیگر چه اهمیتی دارد اگر عشق باعث شد که زندگی‌اش دچار آسیب شود؟
دری بر سینه خود می گشاید
که غم بیرون رود شادی درآید
هوش مصنوعی: در دل خود دری را می‌گشاید که غم‌ها بیرون بروند و شادی‌ها داخل بیایند.
به ناخن همچو گل رخسار می کند
چو سنبل موی عنبر بار می کند
هوش مصنوعی: با ناخن، چهره‌اش مانند گلی زیبا می‌درخشد و مانند سنبل، موهایش عطر خوشی را پخش می‌کند.
چو بودش روی و موی از جان نشانی
ز هجر یار خود می کند جانی
هوش مصنوعی: وقتی که او زیبایی و ظرافتش را از عشق و جدایی محبوبش به ارث برده، زندگی‌اش را فدای آن عشق می‌کند.
ز دست دل به سینه سنگ می کوفت
به قصد هجر طبل جنگ می کوفت
هوش مصنوعی: دل به شدت ناراحت و بی‌تابی می‌کرد و در سینه‌ام به شدت ضربه می‌زد، گویی که می‌خواست برای جدایی و فراق جنگی را به راه بیندازد.
اگرچه بود شاه خیل خوبی
شکست آمد بر او زان طبل کوبی
هوش مصنوعی: با وجودی که او دارای ویژگی‌های خوب و برجسته‌ای بود، اما ضربه‌ای سخت به او وارد شد که ناشی از صدای طبل جنگ بود.
به فرق سر به پنجه خاک می بیخت
سرشک از دیده غمناک می ریخت
هوش مصنوعی: بیدار شده و در حال سجده کردن بر خاک است، اشک‌هایش به خاطر غم و اندوهی که در دل دارد، بر صورتش می‌ریزد.
ز خاک و آب می کرد اینچنین گل
که بندد رخنه های هجر بر دل
هوش مصنوعی: این گل که از خاک و آب شکل گرفته، به گونه‌ای پرورش یافته که بتواند درد و شکاف‌های جدایی را بر دل انسان بپوشاند.
ولی رخنه که هجران در دل افکند
بدین یک مشت گل مشکل شود بند
هوش مصنوعی: زمانی که جدایی در دل نفوذ کند، کنترل احساسات و بازگشت به حالت عادی سخت می‌شود، حتی اگر بخواهیم خود را با زیبایی‌های زندگی (مثل گل‌ها) تسلی دهیم.
به دندان لعل چون عناب می خست
به عقد در عقیق ناب می خست
هوش مصنوعی: او دندان‌هایش را به رنگ قرمز و زیبا مانند میوه عناب می‌خرد و در کنار این زیبایی، عشق خود را به طور خالص و بی‌نقص نشان می‌دهد.
مگر می خواست تا بنشاند آن خون
که از جوش دلش می ریخت بیرون
هوش مصنوعی: شاید او می‌خواست آن حالی را که از درد دلش به وجود می‌آمد، آرام کند و به نوعی آن احساسات را بروز دهد.
رخ گلگون خود می ساخت نیلی
چو نیلوفر ز ضربت های سیلی
هوش مصنوعی: صورت گلی خود را به رنگ آبی و شبیه به نیلوفر می‌ساخت، از ضربه‌های سیلی که خورده بود.
که سرخی در خور آمد خرمی را
نشاید جز کبودی ماتمی را
هوش مصنوعی: سرخی نشانه خوشی و شادابی نیست، بلکه تنها نشانی از غم و سوگ است که بر دل انسان می‌نشیند.
ز دل خونین رقم بر رو همی زد
به حسرت دست بر زانو همی زد
هوش مصنوعی: او با دلِ خونین و پر از حسرت، بر روی زمین یادداشت می‌کرد و به حسرت، دستش را بر زانو می‌زد.
که این کاری که من کردم که کرده ست
چنین زهری که من خوردم که خورده ست
هوش مصنوعی: من کاری که انجام دادم، تا به حال کسی نتوانسته چنین کاری کند و زهر تلخی که من چشیدم، کسی قبل از من نچشیده است.
درین محنتسرا یک عشق پیشه
نزد چون من به پای خویش تیشه
هوش مصنوعی: در این دنیا پر از رنج و درد، تنها کسی که مانند من به عشق مشغول است، با تیشه‌ای در پای خود، در تلاش و کوشش است.
به دست خویش چشم خویش کندم
ز کوری خویش را در چه فکندم
هوش مصنوعی: من به دست خودم چشمانم را از کوری‌ام جدا کردم، حالا نمی‌دانم این کار را در چه چیزی انداختم.
ز غم کوهی به پشت خویش بستم
به زیر کوه پشت خود شکستم
هوش مصنوعی: از شدت ناراحتی بار سنگینی را بر دوش خود حمل کردم، اما در نهایت زیر فشار آن بار شکست خوردم.
دلم خون شد چو حنا روزگاری
که آوردم به کف زیبا نگاری
هوش مصنوعی: دلم پر از درد و غم شد زمانی که زیبایی را به دست آوردم.
ز دستان فلک بختمن آشفت
ز دست خویش دادم دامنش مفت
هوش مصنوعی: از دست‌های سرنوشت خودم را در وضعیتی نامساعد دیدم و برای رهایی از آن، خودم را رها کرده و در اختیارش گذاشتم.
به جانم از دل آواره خویش
نمی دانم چه سازم چاره خویش
هوش مصنوعی: از عمق وجودم و از دل بی‌قرارم نمی‌دانم چه راه حلی برای مشکلاتم پیدا کنم.
بدینسان نوحه جانسوز می کرد
شب اندوه خود را روز می کرد
هوش مصنوعی: به این ترتیب، با گریه و ناله‌ای جانسوز شب‌های غمناک خود را به روز می‌رساند.
ز هر چیزی کزو بویی شنیدی
به بوی او ز جان آهی کشیدی
هوش مصنوعی: هر چیزی که از آن بویی را شنیدی، به خاطر آن بوی خاص، از عمق جانت آهی می‌کشی.
گرفتی دمبدم پیراهن او
که روزی سوده بودی بر تن او
هوش مصنوعی: تو هر لحظه پیراهن او را به دست می‌گیری که روزی بر تن او زیبایی می‌افزود.
چو گل عطر دماغ خویش کردی
بدان تسکین داغ خویش کردی
هوش مصنوعی: وقتی که بوی گل را استنشاق می‌کنی، به نوعی آرامش و تسکینی برای آتش درونت پیدا می‌کنی.
گهی رو بر گریبانش نهادی
به صد حسرت زهش را بوسه دادی
هوش مصنوعی: گاهی بر روی گریبانش نگاه کردی و با حسرت بسیار، او را بوسیدی.
که طوق حشمت آن گردن است این
چه گفتم رشته جان من است این
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که آن گردن شایسته و باشکوه، نماد تجمل و زیبایی است و آنچه من گفتم، پیوند عمیق و اساسی من با این زیبایی را نشان می‌دهد.
گهی در آستینش دست بردی
ز بخت آن دستبرد خود شمردی
هوش مصنوعی: گاه به طور ناگهانی از او بهره‌ای برده‌ای و آن را نشانی از خوش شانسی خود دانسته‌ای.
نهادی بر دو چشم خود به تعظیم
به یاد ساعدش کردی پر از سیم
هوش مصنوعی: تو چشم‌هایت را به علامت احترام بر روی دست او گذاشتی و این حرکت تو نشان‌دهنده‌ی ارادت و توجه تو به او بود، به‌ویژه که او را با زیبایی و شکوهی کامل به یاد می‌آوری.
گهی کردی به دیده دامنش جای
که روزی سوده رو بر پشت آن پای
هوش مصنوعی: گاهی به چشمان خود می‌نگری و دامنش را به یاد می‌آوری، که روزی بر پشت آن پاها گام برداشته‌ای.
نمودی ناامید از پایبوسی
به دامنبوسی او چاپلوسی
هوش مصنوعی: تو با رفتارهای خودت نشان دادی که از پشت پا نهادن به احترام و بزرگداشت او ناامید و بی‌میل هستی و فقط به تملق و چاپلوسی مشغولی.
چو دور از فرق دیدی افسرش را
فشاندی گرد لعل و گوهرش را
هوش مصنوعی: وقتی که دور از سرش آن تاج را دیدی، گرد و غبار لعل و جواهرش را پراکنده کردی.
که این همسایه آن فرق بوده ست
جهانی بر زمینش فرق سوده ست
هوش مصنوعی: این همسایه، فردی متفاوت و منحصربه‌فرد است که در جهان، تأثیرات زیادی داشته و بر زندگی مردم تأثیر گذاشته است.
کمر را کز میانش یاد دادی
چو دیدی بندگی را داد دادی
هوش مصنوعی: وقتی دیدی که بندگی و خدمت را آموختی، به من آموختی که چگونه پشت به کمر بزنم و افتخار کنم.
به یاد آهوی صید افکن خویش
کمندش ساختی در گردن خویش
هوش مصنوعی: به خاطر یاد آن آهو که خودت شکار کردی، کمند (توری) را به گردن خود انداختی.
چو زرکش حله اش از هم گشادی
به گریه دیده پر نم گشادی
هوش مصنوعی: مثل زری که لباسش را پاره کرده‌اند، اشک از چشمانش سرازیر شد.
بشستی دامن از اشک نیازش
ز اشک لعل خود بستی طرازش
هوش مصنوعی: او که به خاطر نیازش در غم نشسته و از اشک خود برای زیبایی و طراوت دنیا استفاده کرده است.
چو نعلینش به جایی جفت دیدی
ازان بوسی به جانی مفت دیدی
هوش مصنوعی: وقتی که دیدی پاپوش‌هایش را در جایی جفت کرده‌اند، از آن بوسه‌ای بر جانت خواهی دید که بی‌قیمت است.
بدو جفتش شدن در دل گذشتی
ز بی جفتیش طاقت طاق گشتی
هوش مصنوعی: وقتی که تو به دنبال همراهی بودی و در دل خود عشق را احساس کردی، دیگر از تنهایی و بی‌همراهی خسته شدی و تحملت تمام شد.
نهادی بند بر دل از دوالش
ز خون دیده دادی رنگ آلش
هوش مصنوعی: تو با عشق و دلبستگی‌ات بر دل من حاکم شده‌ای و قطرات اشک من رنگ عشق تو را به خود گرفته است.
بدینسان هر دمش از نو غمی بود
ز هر چیزی جدا در ماتمی بود
هوش مصنوعی: هر لحظه او غم جدیدی را تجربه می‌کند و از همه چیز جدا شده، در حال نگرانی و اندوه است.
چو قدر نعمت دیدار نشناخت
به داغ دوری از دیدار بگداخت
هوش مصنوعی: وقتی ارزش و نعمت دیدار را نمی‌شناسی، داغ دوری از آن دیدار بر دل تو سنگینی می‌کند و تو را رنج می‌دهد.
پشیمان شد ولی سودی نبودش
به غیر از صبر بهبودی نبودش
هوش مصنوعی: او احساس پشیمانی کرد، اما هیچ فایده‌ای نداشت و تنها چیزی که برایش ماند صبر بود، که هیچ بهبودی برایش به همراه نداشت.
ولی صبر از چنان رو چون توان کرد
کی از دل مهر او بیرون توان کرد
هوش مصنوعی: اگر کسی عاشق باشد و صبر داشته باشد، چگونه می‌تواند از دلش محبت او را بیرون کند؟
هلاک عاشق از جانان جداییست
به تخصیص آنکه بعد از آشناییست
هوش مصنوعی: عاشق به خاطر جدایی از معشوق خود آزار می‌بیند، به‌ویژه زمانی که این جدایی پس از آشنایی و نزدیک شدن به یکدیگر رخ می‌دهد.
چو افتد عقد صحبت در میانه
بود فرقت عذاب بی کرانه
هوش مصنوعی: وقتی دوستی و رابطه‌ای برقرار می‌شود، جدایی و دوری از آن می‌تواند عذاب و درد بی‌پایانی به همراه داشته باشد.
وگر پیوند صحبت در میان نیست
جدایی ناخوش است اما چنان نیست
هوش مصنوعی: اگر رابطه‌ای برقرار نباشد، جدایی ناخوشایند است، اما خیلی هم غیرطبیعی نیست.
به تنگ آمد ز خود ترک خودی کرد
به نیکی چون نشد میل بدی کرد
هوش مصنوعی: از خود خسته و نگران شد و برای این که به آرامش برسد، تصمیم به ترک خودخواهی گرفت. وقتی که نتوانست به خوبی رفتار کند، ناچارا به کارهای بد روی آورد.
سر خود بر در و دیوار می زد
به سینه خنجر خونخوار می زد
هوش مصنوعی: او به شدت از درد و غم خود رنج می‌برد و همچنان که به دیوار و در می‌کوبید، از دلش فریاد و ناله‌های جان‌سوزی برمی‌خاست.
به بام قصر می شد پاسبان وار
کز آنجا افکند خود را نگونسار
هوش مصنوعی: پاسبان بر بالای قصر می‌ایستاد و از آنجا می‌توانست به پایین نگاه کند و ببیند کسانی که در حال سقوط هستند چه وضعیتی دارند.
طناب از گیسوی شبرنگ می ساخت
بدان راه نفس را تنگ می ساخت
هوش مصنوعی: با گرفتن گیسوانی با رنگ مشکی، طنابی درست می‌کرد که نفس را به سختی و محدودیت می‌کشاند.
خلاصی از جفای دهر می جست
ز شربتدار جام زهر می جست
هوش مصنوعی: شخصی به دنبال رهایی از مشکلات و سختی‌های زندگی است و برای این هدف به جستجوی راه حل‌هایی می‌پردازد، حتی اگر لازم باشد به سراغ چیزهای مضر و خطرناک برود.
ز هر چیزی که پس یا پیش می خواست
همه اسباب مرگ خویش می خواست
هوش مصنوعی: هر چیزی که انسان در زندگی به دنبالش بود، در واقع به دنبال وسایلی بود که او را به سمت مرگ می‌برد.
همی بوسید دایه دست و پایش
همی گفت از صمیم دل دعایش
هوش مصنوعی: دایه با محبت و عشق دست و پای کودک را می‌بوسید و از دل دعا و آرزوی خوب برای او می‌کرد.
که از جانان مرتب باد کامت
ز لعل او لبالب باد جامت
هوش مصنوعی: از محبوب خود به تو خوشی و رضایت برسد و کامی که از لب‌های او می‌چشید، همیشه پر و لبریز باشد.
رهاییت آنچنان باد از جدایی
که هرگز نایدت یاد از جدایی
هوش مصنوعی: آزادی‌ات به گونه‌ای است که از جدایی هیچگاه به یاد نمی‌آوری.
زمانی با خود آی این بی خودی چند
خردمندی گزین نابخردی چند
هوش مصنوعی: برخی اوقات به خودت فکر کن که چرا در حال بی‌خودی هستی و عقل و فهم را کنار گذاشته‌ای. شاید بهتر باشد که در انتخاب‌هایت، حکمت و درایت را در نظر بگیری و از اشتباهات دوری کنی.
دل ما را ز غم خون می کنی تو
که کرده ست اینکه اکنون می کنی تو
هوش مصنوعی: تو با کارهایت دل ما را از غم پر می‌کنی، در حالی که همین‌طور که الان رفتار می‌کنی، خودت باعث این غم شده‌ای.
ز من بشنو که هستم پیر این کار
شکیبایی بود تدبیر این کار
هوش مصنوعی: من اینجا هستم تا به شما بگویم که سال‌ها تجربه و صبر در این کار، کلید موفقیت آن است.
ز بی صبری فتادی در تب و تاب
بر این آتش بریز از ابر صبر آب
هوش مصنوعی: از شدت بی‌صبری در حال داغی و اضطراب هستی، بنابراین بر این آتش که در دل تو شعله‌ور است، از ابر صبر آب بریز تا خاموش شود.
چو گیرد صرصر محنت وزیدن
نباید همچو کاه از جا پریدن
هوش مصنوعی: زمانی که طوفان سختی وزیدن می‌گیرد، نباید مانند کاهی از جایش جابه‌جا شد.
به آن باشد که در دامن کشی پای
به سان کوه باشی پای بر جای
هوش مصنوعی: به این معناست که باید در شرایط سخت و دشوار همچون کوهی استوار و ثابت قدم بمانی، بدون اینکه از جایت حرکت کنی یا تسلیم شوی.
صبوری مایه فیروزی آمد
قوی تر پایه بهروزی آمد
هوش مصنوعی: صبوری و شکیبایی باعث موفقیت و پیروزی می‌شود، و استقامت بیشتر باعث بهبود و خوشبختی خواهد شد.
صبوری میوه امیدت آرد
صبوری دولت جاویدت آرد
هوش مصنوعی: صبوری به تو میوه امید می‌دهد و به وسیله صبوری، زندگی دائم و پایدار نصیبت می‌شود.
به صبر اندر صدف باران شود در
به صبر از لعل و گوهر کان شود پر
هوش مصنوعی: با صبوری، صدف می‌تواند باران را به لعل و گوهر تبدیل کند. این بدان معناست که صبر و تحمل می‌توانند به نتایج ارزشمند و زیبایی منجر شوند.
به صبر از دانه آید خوشه بیرون
ز خوشه رهروان را توشه بیرون
هوش مصنوعی: با صبر و استقامت، از دانه خوشه‌ای به دست می‌آید و راه‌روها از خوشه بهره‌مند می‌شوند.
به صبر اندر رحم یک قطره آب
شود نه ماه را ماه جهانتاب
هوش مصنوعی: با صبر و تحمل، یک قطره آب می‌تواند به رحم تبدیل شود، اما برای تبدیل به ماه تابان، به زمان و شرایط خاصی نیاز است.
زلیخا با دل و جان رمیده
شد از گفتار دایه آرمیده
هوش مصنوعی: زلیخا با تمام وجود از صحبت‌های دایه دلخور و خسته شده است.
گریبانی دریده تا به دامن
کشید از صبر کوشی پا به دامن
هوش مصنوعی: کسی که صبرش را به پایان رسانده و دیگر نمی‌تواند تحمل کند، در تلاش است تا از دامن چنگ بزند و فرار کند.
ولی صبری که گیرد عاشقش پیش
به قول ناصحان مصلحت کیش
هوش مصنوعی: عاشق باید صبر کند و در این زمینه، توصیه‌های خردمندان را در نظر بگیرد، زیرا در نهایت مصلحت او در همین صبر و استقامت است.
چو گردد ناصح از گفتار خاموش
کند آن حرف را عاشق فراموش
هوش مصنوعی: زمانی که مشاور یا ناصح صحبت می‌کند، عاشق آن صحبت‌ها را نادیده می‌گیرد و فراموش می‌کند.