گنجور

بخش ۴۹ - تضرع نمودن زلیخا پیش دایه و التماس حیله ای که سبب مواصلت یوسف گردد علیه السلام کردن

چو با آن کشته سودای یوسف
ز حد بگذشت استغنای یوسف
شبی در کنج خلوت دایه را خواند
به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
بدو گفت ای توانبخش تن من
چراغ افروز جان روشن من
گر از جان دم زنم پرورده توست
ور از تن شیر رحمت خورده توست
ز مهر تو که از مادر ندیدم
بدین پایه که می بینی رسیدم
چه باشد کز طریق مهربانی
به منزلگاه مقصودم رسانی
ز هجران تا به کی رنجور باشم
وز آن جان و جهان مهجور باشم
چو زینسان یار بیگانه ست با من
چه حاصل زانکه همخانه ست با من
هر آن معشوق کز عاشق نفور است
به صورت گرچه نزدیک است دور است
چو پیوندی نباشد جان و دل را
چه خیزد از ملاقات آب و گل را
جوابش داد دایه کای پریزاد
که ناید با تو از حور و پری یاد
جمال دلربا دادت خداوند
که برباید دل و دین از خردمند
اگر نقاش چین از آرزویت
کشد در بتکده نقشی ز رویت
بتان یکسر به بویت زنده گردند
رخت بینند و از جان بنده گردند
به کوه از رخ نمایی آشکارا
نهی عشق نهان در سنگ خارا
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری
درخت خشک را در جنبش آری
به صحرا آهوانت گر ببینند
به مژگان از رهت خاشاک چینند
چو افسون خوانی از لعل شکرخا
رسد مرغ از هوا ماهی ز دریا
بدین خوبی چنین درمانده چونی
چرا چندین کشی آخر زبونی
ز غمزه ناوک از ابرو کمان کن
شکار آن نگار دلستان کن
بتاب از زلف خم در خم کمندی
به پایش نه به بزم وصل بندی
رخت بنما رخش را سوی خود تاب
به همرازیش همزانوی خود یاب
به رفتار آور این نخل رطب بار
به راه لطفش آر از لطف رفتار
به لب از خنده شهد افشانیی ده
وز آن شهدش به خود چسپانیی ده
به سیمین گوی خود کن چشم او باز
چو چوگان سوی خود سازش سر انداز
به روی از مشک خال دلگسل نه
ز شوق خال خود داغش به دل نه
زلیخا گفت کای مادر چه گویم
که از یوسف چه می آید به رویم
نسازد دیده هرگز سوی من باز
چه سان جولانگری با وی کنم ساز
اگر مه گردم از دورم نبیند
وگر خور بر زمین نورم نبیند
چو مردم نور دیده گر فزایم
به چشم تنگ او مشکل درآیم
اگر کردی به سوی من نگاهی
به حال من فتادی گاه گاهی
غم من در دل او جا گرفتی
غم او کی چنین بالا گرفتی
نه تنها آفتم زیبایی اوست
بلای من ز ناپروایی اوست
اگر آن دلربا پروام کردی
کجا زین گونه ناپروام کردی
جوابش داد دیگر بار دایه
که ای حور از جمالت برده مایه
مرا در خاطر افتاده ست کاری
کزان کار تو را خیزد قراری
ولی وقتی میسر گردد آن کار
که سیم آری به اشتر زر به خروار
بسازم چون ارم دلکش بنایی
بگویم تا در او صورت گشایی
به موضع موضع از طبع هنر کوش
کشد شکل تو با یوسف هم آغوش
چو یوسف یک زمان در وی نشنید
در آغوش خودت هر جا ببیند
بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبگار وصالت
ز هر سو چون بجنبد مهربانی
برآید کارها زانسان که دانی
چو بشنید این حکایت را ز دایه
به هر جا زر و سیمش بود مایه
بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمایه کرد آباد او را

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو با آن کشته سودای یوسف
ز حد بگذشت استغنای یوسف
هوش مصنوعی: وقتی که عاشق یوسف، محبت و آرزویش از حد و مرز فراتر می‌رود، احساس بی‌نیازی او هم به اوج می‌رسد.
شبی در کنج خلوت دایه را خواند
به صد مهرش به پیش خویش بنشاند
هوش مصنوعی: شبی، در یک گوشه آرام خانه، دایه را به مهربانی فراخواند و او را با محبت در کنار خود نشاند.
بدو گفت ای توانبخش تن من
چراغ افروز جان روشن من
هوش مصنوعی: به او گفتم، ای کسی که به من نیرو می‌دهد، امید و روشنی بخش زندگی‌ام.
گر از جان دم زنم پرورده توست
ور از تن شیر رحمت خورده توست
هوش مصنوعی: اگر از جان خود سخن بگویم، این جان به خاطر تو پرورش یافته است و اگر از تن خود nourishment می‌گیرم، این نعمت نیز از رحمت توست.
ز مهر تو که از مادر ندیدم
بدین پایه که می بینی رسیدم
هوش مصنوعی: از عشق تو که مانند محبتی که مادر به فرزند دارد، هرگز تجربه نکرده بودم، به این مقام و جایگاهی که اکنون می‌بینی، دست یافتم.
چه باشد کز طریق مهربانی
به منزلگاه مقصودم رسانی
هوش مصنوعی: آیا ممکن است که با محبت و مهربانی، مرا به هدف و مقصد نهایی‌ام برسانی؟
ز هجران تا به کی رنجور باشم
وز آن جان و جهان مهجور باشم
هوش مصنوعی: تا کی باید به خاطر دوری و جدایی درد بکشیم و از عشق و زندگی بی‌بهره باشم؟
چو زینسان یار بیگانه ست با من
چه حاصل زانکه همخانه ست با من
هوش مصنوعی: وقتی یار من به این صورت از من فاصله دارد، چه فایده‌ای دارد که در کنار من زندگی می‌کند؟
هر آن معشوق کز عاشق نفور است
به صورت گرچه نزدیک است دور است
هوش مصنوعی: هر عاشقی که معشوقش او را نمی‌پسندد، هرچند که از لحاظ ظاهری به او نزدیک باشد، در واقع از او دور است.
چو پیوندی نباشد جان و دل را
چه خیزد از ملاقات آب و گل را
هوش مصنوعی: اگر ارتباطی بین جان و دل نباشد، ملاقات جسم و خاک چه نتیجه‌ای خواهد داشت؟
جوابش داد دایه کای پریزاد
که ناید با تو از حور و پری یاد
هوش مصنوعی: دایه به او گفت: ای پری کوچک، یاد حور و پری را با تو در میان نمی‌گذارم.
جمال دلربا دادت خداوند
که برباید دل و دین از خردمند
هوش مصنوعی: خداوند زیبایی دلربایی به تو عطا کرده است که می‌تواند دل و دین خردمندان را به راحتی از آنها برباید.
اگر نقاش چین از آرزویت
کشد در بتکده نقشی ز رویت
هوش مصنوعی: اگر هنرمند چینی بخواهد آرزوی تو را به تصویر بکشد، تصویری از چهره‌ات در معبد بت‌ها خواهد کشید.
بتان یکسر به بویت زنده گردند
رخت بینند و از جان بنده گردند
هوش مصنوعی: مجسمه‌ها و بت‌ها به خاطر عطر تو زنده می‌شوند و وقتی تو را می‌بینند، جان می‌گیرند و به بنده‌ات تبدیل می‌شوند.
به کوه از رخ نمایی آشکارا
نهی عشق نهان در سنگ خارا
هوش مصنوعی: اگر به کوه بنگری، زیبایی و عشق پنهان را در سنگ‌های سخت می‌بینی که به وضوح نمایان است.
چو بخرامی به باغ از عشوه کاری
درخت خشک را در جنبش آری
هوش مصنوعی: وقتی که با زیبایی و جذابیت به باغ می‌روی، می‌توانی حتی درخت خشک را نیز به حرکت واداری.
به صحرا آهوانت گر ببینند
به مژگان از رهت خاشاک چینند
هوش مصنوعی: اگر آهوانت در صحرا تو را ببینند، با مژه‌هایشان به تو اشاره کرده و از مسیر تو علف‌های خشک جمع می‌کنند.
چو افسون خوانی از لعل شکرخا
رسد مرغ از هوا ماهی ز دریا
هوش مصنوعی: وقتی که از لب‌های شیرین تو کلامی دلنشین شنیده شود، مانند این است که پرنده‌ای از آسمان فرود می‌آید و ماهی‌ای از دریا بیرون می‌جهد.
بدین خوبی چنین درمانده چونی
چرا چندین کشی آخر زبونی
هوش مصنوعی: چرا با این که به این زیبایی هستی و همه چیز در تو خوب است، اینقدر در زندگی بی‌دست و پا و پژمرده‌ای؟ چرا این قدر خجالت می‌کشی و از خودت کوتاه می‌ایی؟
ز غمزه ناوک از ابرو کمان کن
شکار آن نگار دلستان کن
هوش مصنوعی: از نگاه و چشمان دلربا، همچون تیر از کمان، شکار دل آن زیبای دلنشین کن.
بتاب از زلف خم در خم کمندی
به پایش نه به بزم وصل بندی
هوش مصنوعی: از زلف پیچیده‌ات بگذار که بر پاهایش بتابد، نه اینکه در جشن وصال، به او بند بزنم.
رخت بنما رخش را سوی خود تاب
به همرازیش همزانوی خود یاب
هوش مصنوعی: لباس خود را به رخش نشان بده تا او را به سوی خود بکشانی و در کنار او هم‌نشین شوی.
به رفتار آور این نخل رطب بار
به راه لطفش آر از لطف رفتار
هوش مصنوعی: به این درخت خرما نگاه کن که چقدر با محبت و لطف بار می‌دهد. تلاش کن تا با مهربانی و خوش‌رفتاری، او را به راهی که شایسته‌اش است هدایت کنی.
به لب از خنده شهد افشانیی ده
وز آن شهدش به خود چسپانیی ده
هوش مصنوعی: لب‌های خود را با خنده شیرین کنید و این شیرینی را به خودتان بچسبانید.
به سیمین گوی خود کن چشم او باز
چو چوگان سوی خود سازش سر انداز
هوش مصنوعی: به چشمان زیبا و درخشان او توجه کن و مانند بازی چوگان، تلاش کن که او را به سمت خود جذب کنی.
به روی از مشک خال دلگسل نه
ز شوق خال خود داغش به دل نه
هوش مصنوعی: بر چهره‌اش نشانی زیبا چون مشک دارد و رنج و خلش دل را می‌شکند. این عشق به خودی خود موجب درد و دل‌شکستگی نیست.
زلیخا گفت کای مادر چه گویم
که از یوسف چه می آید به رویم
هوش مصنوعی: زلیخا به مادرش می‌گوید: چه بگویم درباره‌ی یوسف، که احساسات و حال من در برابر او چیست.
نسازد دیده هرگز سوی من باز
چه سان جولانگری با وی کنم ساز
هوش مصنوعی: هرگز چشمانم به سوی من نگاه نمی‌کنند، چگونه می‌توانم با کسی که در حال گردش و سرگرمی است، ارتباط برقرار کنم؟
اگر مه گردم از دورم نبیند
وگر خور بر زمین نورم نبیند
هوش مصنوعی: اگر من به شکل ماه درآیم، او نمی‌تواند من را از دور ببیند و اگر به شکل خورشید بر زمین بیفتم، خودم را نمی‌بیند.
چو مردم نور دیده گر فزایم
به چشم تنگ او مشکل درآیم
هوش مصنوعی: وقتی که من در کنار افرادی با دانش و بینش بیشتر قرار می‌گیرم، با چشم‌پوشی و محدودیت دید آنها، نمی‌توانم به راحتی در دنیای آن‌ها وارد شوم.
اگر کردی به سوی من نگاهی
به حال من فتادی گاه گاهی
هوش مصنوعی: اگر یک نگاهی به من بیندازی، حالت را درک می‌کنی و متوجه حال و روزم می‌شوی.
غم من در دل او جا گرفتی
غم او کی چنین بالا گرفتی
هوش مصنوعی: غم من در دل او جا گرفته است، اما غم او چطور اینقدر بزرگ و عمیق شده است؟
نه تنها آفتم زیبایی اوست
بلای من ز ناپروایی اوست
هوش مصنوعی: زیبایی او فقط دلیل جذابیت من نیست، بلکه درد و رنج من ناشی از بی‌توجهی اوست.
اگر آن دلربا پروام کردی
کجا زین گونه ناپروام کردی
هوش مصنوعی: اگر آن معشوقه‌ی دلربا مرا به خود جلب کرده‌ای، پس چرا به این شکل بی‌تحمل و ناپایداری می‌کنی؟
جوابش داد دیگر بار دایه
که ای حور از جمالت برده مایه
هوش مصنوعی: آنگاه دایه دوباره به او پاسخ داد که ای پری، زیبایی تو سبب افتخار و مایه‌ی دلگرمی است.
مرا در خاطر افتاده ست کاری
کزان کار تو را خیزد قراری
هوش مصنوعی: در ذهنم کاری وجود دارد که به خاطر آن، مانند آرامشی از جانب تو برمی‌خیزد.
ولی وقتی میسر گردد آن کار
که سیم آری به اشتر زر به خروار
هوش مصنوعی: اما وقتی که انجام دادن کاری ممکن شود، همانند این است که می‌توانی نقره را به شتر طلا به مقدار زیاد بدهی.
بسازم چون ارم دلکش بنایی
بگویم تا در او صورت گشایی
هوش مصنوعی: می‌خواهم جایی زیبا و دل‌انگیز بسازم و در آنجا به گونه‌ای صحبت کنم که کسی بتواند از آن بهره‌مند شود و صورتش را بشناسد.
به موضع موضع از طبع هنر کوش
کشد شکل تو با یوسف هم آغوش
هوش مصنوعی: به خاطر ذوق و هنر خودت، تلاش کن تا زیبایی‌ات مانند زیبایی یوسف جلوه‌گر شود.
چو یوسف یک زمان در وی نشنید
در آغوش خودت هر جا ببیند
هوش مصنوعی: زمانی مانند یوسف در بدانیست که در آغوش تو در هر مکانی حاضر است.
بجنبد در دلش مهر جمالت
شود از جان طلبگار وصالت
هوش مصنوعی: در دلش عشق زیبایی‌ات به وجود می‌آید و جانش خواهان وصل تو می‌شود.
ز هر سو چون بجنبد مهربانی
برآید کارها زانسان که دانی
هوش مصنوعی: وقتی محبت و مهربانی از هر طرف ظهور کند، کارها به خوبی پیش می‌روند و این از ویژگی‌های انسان‌هاست.
چو بشنید این حکایت را ز دایه
به هر جا زر و سیمش بود مایه
هوش مصنوعی: وقتی او این داستان را از دایه شنید، هر جا که طلا و نقره داشت، آن را مال خود کرد.
بر آن دست تصرف داد او را
بدان سرمایه کرد آباد او را
هوش مصنوعی: او به او اختیاری داد و با آن سرمایه، زندگی‌اش را آباد کرد.