گنجور

بخش ۴۳ - مطالبه کردن زلیخا وصال یوسف را علیه السلام و استغنا نمودن یوسف از وی

چو بندد بیدلی دل در نگاری
نگیرد کار او هرگز قراری
اگر نبود به کف نقد وصالش
به نسیه عشق بازد با خیالش
ولی خونش بود از دل چکیده
که افتد کار وی از دل به دیده
چو یابد بهره چشم اشکبارش
فتد اندیشه بوس و کنارش
وگر بوس و کنارش هم دهد دست
ز بیم هجر باشد رنجه پیوست
امید کامرانی نیست در عشق
صفای زندگانی نیست در عشق
بود آغاز آن خون خوردن و بس
بود انجامش از خود مردن و بس
به راحت کی بود آن کس سزاوار
که خون خوردن بود یا مردنش کار
زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده
به جز دیدارش از هر جست و جویی
نمی دانست خود را آرزویی
چو دید از دیدن او بهره مندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
ز لعل او به بوسه کام گیرد
ز سروش با کنار آرام گیرد
بلی نظارگی کاید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
زلیخا وصل را می جست چاره
ولی می کرد ازان یوسف کناره
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی می بود ازو یوسف گریزان
زلیخا داشت بس جانسوز داغی
ولی می داشت زان یوسف فراغی
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده می دوخت
ز بیم فتنه روی او نمی دید
به چشم فتنه جوی او نمی دید
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
ز عاشق دمبدم اشکی و آهی
نباشد جو به امید نگاهی
چو یار از حال عاشق دیده پوشد
سزد کش خون دل از دیده جوشد
زلیخا را چو این غم بر سر آمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لاله زرد
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهی سروش خمید از بار اندوه
برفت از لعل لب آبی که بودش
نشست از شمع رخ تابی که بودش
نکردی شانه موی عنبرین بوی
جز این پنجه که می کندی به آن موی
به سوی آینه کم رو گشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
ز بس کز دل فشاندی خون تازه
نگشتی چهره اش محتاج غازه
همه عالم به چشمش چون سیه بود
به چشمش سرمه را کی جایگه بود
ز سرمه زان سیه چشمی نمی جست
که اشک از نرگس او سرمه می شست
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
که ای کارت به رسوایی کشیده
ز سودای غلام زر خریده
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بنده خود عشق بازی
به معشوقی چو خود شاهی طلب دار
که شاهی را بود شاهی سزاوار
عجب تر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملامت
همی گفت این و لیکن آن یگانه
نه زانسان در دل او داشت خانه
کش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
بلی چون دلبری با جان درآمیخت
نیارد جان ازو پیوند بگسیخت
برد پیوند جان از تن به یک دم
ولی با او بود جاوید محکم
چه خوش گفت آن به داغ عشق رنجور
که بوی از مشک و رنگ از گل شود دور
ولی بیرون بود ز امکان عاشق
که گوید ترک جانان جان عاشق

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چو بندد بیدلی دل در نگاری
نگیرد کار او هرگز قراری
هوش مصنوعی: وقتی دل بی‌خبر از عقل به کسی عشق می‌ورزد، هیچ‌گاه آرامش نخواهد داشت و همیشه درگیر دلهره و شوق خواهد بود.
اگر نبود به کف نقد وصالش
به نسیه عشق بازد با خیالش
هوش مصنوعی: اگر عشق و وصال او را به راحتی و بدون دردسر به دست نمی‌آوردم، هرگز به خیالات و افکارش دلخوش نمی‌شدم.
ولی خونش بود از دل چکیده
که افتد کار وی از دل به دیده
هوش مصنوعی: اما خونش از دل او جاری شده است، تا آنجا که کار او از دل به چشم‌ها می‌افتد.
چو یابد بهره چشم اشکبارش
فتد اندیشه بوس و کنارش
هوش مصنوعی: زمانی که چشم او از اشک پر شود، افکار و یادها درباره بوسه و نزدیکی‌اش به او به ذهنش خطور می‌کند.
وگر بوس و کنارش هم دهد دست
ز بیم هجر باشد رنجه پیوست
هوش مصنوعی: اگر در کنار هم بوسه و آغوشی هم داشته باشند، باز هم به خاطر ترس از جدایی، دلشان آزرده خواهد بود.
امید کامرانی نیست در عشق
صفای زندگانی نیست در عشق
هوش مصنوعی: در عشق، امید به رسیدن به خوشبختی وجود ندارد و زندگی خالص و شاداب را نمی‌توان در آن یافت.
بود آغاز آن خون خوردن و بس
بود انجامش از خود مردن و بس
هوش مصنوعی: شروع این ماجرا، تنها به خاطر خوردن خون بود و پایانش نیز فقط به خودکشی مربوط می‌شود.
به راحت کی بود آن کس سزاوار
که خون خوردن بود یا مردنش کار
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که هیچ‌کس نباید به راحتی تن به مرگ دهد یا قربانی شود، مگر اینکه واقعاً مستحق آن باشد. اشاره دارد به اینکه زندگی و خون انسان‌ها ارزشمند است و کسی که می‌خواهد دیگران را آسیب بزند یا به مرگشان منجر شود، شایسته چنین کارهایی نیست.
زلیخا بود یوسف را ندیده
به خوابی و خیالی آرمیده
هوش مصنوعی: زلیخا در خواب و خیال به یوسف فکر می‌کند، در حالی که او را هرگز ندیده است.
به جز دیدارش از هر جست و جویی
نمی دانست خود را آرزویی
هوش مصنوعی: او تنها آرزو و هدفش دیدن او بود و جز این هیچ خواسته و جست‌وجویی برای خود نداشت.
چو دید از دیدن او بهره مندی
ز دیدن خواست طبع او بلندی
هوش مصنوعی: وقتی او را دید، خواست که از دیدار او بهره‌مند شود، چرا که طبیعت او به بلندی و رفیع بودن تمایل داشت.
به آن آورد روی جست و جو را
که آرد در کنار آن آرزو را
هوش مصنوعی: به او روی آورد و در جستجویش رفت تا آرزوهایش را در کنار او بیابد.
ز لعل او به بوسه کام گیرد
ز سروش با کنار آرام گیرد
هوش مصنوعی: او از لبان زیبایش لذت می‌برد و از صدای خوشی که می‌شنود، آرامش می‌یابد.
بلی نظارگی کاید سوی باغ
ز شوق گل چو لاله سینه پر داغ
هوش مصنوعی: بله، به خاطر شوق گل، به سمت باغ می‌روم و مثل لاله‌ای که دلش پر از درد است، به تماشا نشسته‌ام.
نخست از روی گل دیدن شود مست
ز گل دیدن به گل چیدن برد دست
هوش مصنوعی: اولین بار که زیبایی گل را می‌بینی، مدهوش و شگفت‌زده می‌شوی و از آن حالت جذابیت و شوق، به چیدن گل روی می‌آوری.
زلیخا وصل را می جست چاره
ولی می کرد ازان یوسف کناره
هوش مصنوعی: زلیخا در جستجوی وصال و نزدیکی به یوسف بود، اما به دلایلی از او دوری می‌جست و نمی‌توانست به او نزدیک شود.
زلیخا بود خون از دیده ریزان
ولی می بود ازو یوسف گریزان
هوش مصنوعی: زلیخا با گریه و اشک بسیار به یوسف نگاه می‌کرد، اما یوسف به دلیل احساساتش از او دوری می‌گزید.
زلیخا داشت بس جانسوز داغی
ولی می داشت زان یوسف فراغی
هوش مصنوعی: زلیخا عمیقاً به یوسف دل بسته بود و این عشق برایش بسیار دردآور و سوزان بود، اما از سوی دیگر، از دوری او رنج می‌کشید.
زلیخا رخ بدان فرخ لقا داشت
ولی یوسف نظر بر پشت پا داشت
هوش مصنوعی: زلیخا چهره‌ای زیبا و دلنشین داشت، اما یوسف به او توجه نمی‌کرد و نگاهش به جای دیگری بود.
زلیخا بهر یک دیدن همی سوخت
ولی یوسف ز دیدن دیده می دوخت
هوش مصنوعی: زلیخا به خاطر یک بار دیدن یوسف همواره در آتش عشق می‌سوخت، اما یوسف به خاطر دیدن او، به چشمانش خیره شده بود.
ز بیم فتنه روی او نمی دید
به چشم فتنه جوی او نمی دید
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از آشوب، نتوانستم روی او را ببینم و به خاطر جستجوی فتنه، او را در چشم خود نمی‌دیدم.
نیارد عاشق آن دیدار در چشم
که با یارش نیفتد چشم بر چشم
هوش مصنوعی: عاشق نمی‌تواند به دیدار معشوقش امیدوار باشد، مگر اینکه او نیز در دیدار به چشمانش نگاه کند.
ز عاشق دمبدم اشکی و آهی
نباشد جو به امید نگاهی
هوش مصنوعی: از دل عاشق همیشه اشک و ناله‌ای جاری است و هیچ آبی در اثر حسرت به امید یک نگاه نمی‌نشیند.
چو یار از حال عاشق دیده پوشد
سزد کش خون دل از دیده جوشد
هوش مصنوعی: وقتی که معشوق نگاهی به حال عاشق نمی‌اندازد، طبیعی است که اشک‌های دلتنگی از چشمانش بریزد.
زلیخا را چو این غم بر سر آمد
به اندک فرصتی از پا درآمد
هوش مصنوعی: وقتی زلیخا این غم به سرش آمد، به سرعت و به آسانی از پا افتاد.
برآمد در خزان محنت و درد
گل سرخش به رنگ لاله زرد
هوش مصنوعی: در فصل خزان، گل سرخی که به خاطر درد و رنج شکفته بود، به رنگ زرد لاله درآمد.
به دل ز اندوه بودش بار انبوه
سهی سروش خمید از بار اندوه
هوش مصنوعی: دل او از شدت اندوه بسیار سنگین و پر بار شده بود که حتی سروش زیبا نیز تحت تاثیر این بار سنگینی خم شده بود.
برفت از لعل لب آبی که بودش
نشست از شمع رخ تابی که بودش
هوش مصنوعی: آبی که از لبان سرخ او جاری شده بود، به یاد شمعی می‌افتد که نورش به چهره‌اش تابیده است.
نکردی شانه موی عنبرین بوی
جز این پنجه که می کندی به آن موی
هوش مصنوعی: تو با هیچ وسیله‌ای نتوانستی به زیبایی و لطافت موهای عطرآگین من دست پیدا کنی، جز با این دستانی که به آنها می‌کشی و آنها را می‌چینی.
به سوی آینه کم رو گشادی
مگر زانو که بر وی رو نهادی
هوش مصنوعی: به آینه نگاه نکن، مگر این که با زانو روی آن خم شوی و به تصویر خود خیره شوی.
ز بس کز دل فشاندی خون تازه
نگشتی چهره اش محتاج غازه
هوش مصنوعی: به خاطر این که از دل خود بسیار گریه کردی، چهره‌ات به تازگی و زیبایی محتاج نیست.
همه عالم به چشمش چون سیه بود
به چشمش سرمه را کی جایگه بود
هوش مصنوعی: همه دنیا در نظر او به اندازه تاریکی به نظر می‌رسد، پس چگونه می‌تواند جایی برای سرمه باشد؟
ز سرمه زان سیه چشمی نمی جست
که اشک از نرگس او سرمه می شست
هوش مصنوعی: از چشمان سیاه او، سرمه‌ای نمی‌جست که اشک‌هایم را از نرگس او پاک کند.
زلیخا را چو شد زین غم جگر ریش
زبان سرزنش بگشاد بر خویش
هوش مصنوعی: زلیخا وقتی که از این غم دلش شکسته شد، زبانش به سرزنش خودش باز شد.
که ای کارت به رسوایی کشیده
ز سودای غلام زر خریده
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که فرد به خاطر علاقه و آرزوهایش به شخصی خاص، در وضعیت بدی قرار گرفته و آبرویش رفته است. به طور خاص، اشاره به خریداری غلام زر، نشان‌دهنده این است که او به جای ارزش‌های واقعی، به ظواهر و مادیات توجه کرده است.
تو شاهی بر سریر سرفرازی
چرا با بنده خود عشق بازی
هوش مصنوعی: تو در مقام پادشاهی و بر فراز تخت قدرت نشسته‌ای، پس چرا با فردی عادی و بندۀ خود عشوه و ناز می‌کنی؟
به معشوقی چو خود شاهی طلب دار
که شاهی را بود شاهی سزاوار
هوش مصنوعی: به معشوقی همچون خودت که دارای مقام و زیبایی است، تمایل داشته باش، زیرا برای پادشاهی، فقط شایسته است که معشوقش نیز در همان سطح باشد.
عجب تر آنکه از عجبی که دارد
به وصل چون تویی سر در نیارد
هوش مصنوعی: عجب اینجاست که خود او از شگفتی‌هایش با وجود وصال تو، هنوز نمی‌تواند درک کند.
زنان مصر اگر دانند حالت
رسانند از ملامت صد ملامت
هوش مصنوعی: اگر زنان مصر بدانند که در چه وضعی قرار دارند، از سر انتقاد و سرزنش، صد بار هم که شده ملامت را تحمل می‌کنند.
همی گفت این و لیکن آن یگانه
نه زانسان در دل او داشت خانه
هوش مصنوعی: او می‌گفت این را، اما در دلش تنها یک نفر بود و کسی دیگر در دل او جا نداشت.
کش از خاطر توانستی برون کرد
بدین افسانه دردش را فسون کرد
هوش مصنوعی: اگر بتوانی از یاد ببری، این افسانه می‌تواند دردش را به سحری تبدیل کند.
بلی چون دلبری با جان درآمیخت
نیارد جان ازو پیوند بگسیخت
هوش مصنوعی: وقتی که دلبر با دل و جان انسان آمیخته می‌شود، دیگر نمی‌توان از او جدا شد و ارتباط را قطع کرد.
برد پیوند جان از تن به یک دم
ولی با او بود جاوید محکم
هوش مصنوعی: در یک لحظه، پیوند زندگی انسان از بدنش قطع می‌شود، اما روح او به طور جاودانه و محکم باقی می‌ماند.
چه خوش گفت آن به داغ عشق رنجور
که بوی از مشک و رنگ از گل شود دور
هوش مصنوعی: کسی که به خاطر عشق دچار درد و رنج شده، به خوبی می‌گوید که عطرش مانند مشکی خوشبو و رنگش مانند گلی زیبا دور می‌شود.
ولی بیرون بود ز امکان عاشق
که گوید ترک جانان جان عاشق
هوش مصنوعی: عاشق در حالتی عمیق و فراتر از تصور، از هدفش فاصله گرفته و نمی‌تواند بگوید که باید از معشوق خود دست بکشد، زیرا عشق او باعث می‌شود که جانش را فراموش کند.