بخش ۴۱ - شرح دادن یوسف علیه السلام قصه محنت راه و زحمت چاه را و آگاه شدن زلیخا از آنکه اندوهی که آن روز داشته است به سبب آن بوده است
سخن پرداز این شیرین فسانه
چنین آرد فسانه در میانه
که پیش از وصل یوسف بود روزی
زلیخا را عجب دردی و سوزی
ز دل صبر و ز تن آرام رفته
شکیب از جان عم فرجام رفت
نه در خانه به کاری بند گشتی
نه بر بیرون به کس خرسند گشتی
مژه پر آب و دل پر خون همی رفت
درون می آمد و بیرون همی رفت
بدو گفت آن بلند اقبال دایه
که ای مه پایه خورشید سایه
مبادت از جفای چرخ تابی
ز بیداد زمانه اضطرابی
نمی دانم که امروزت چه حال است
که جانت غرق دریای ملال است
چو آن برگی که گرداند نسیمش
که بر یک جا نبیند کس مقیمش
گهی بر پشت افتد گاه بر روی
گه آن سو باشدش جنبش گه این سوی
به یک منزلگه آرامی ندارد
به جز گردندگی کامی ندارد
بگو کین بی قراری از که داری
ز نو رنجی که داری از که داری
بگفتا من ز خود حیرانم امروز
به کار خویش سرگردانم امروز
غمی دارم ندانم کین غم از چیست
ز جانم سر زده این ماتم از کیست
نهانی دردی آرامم ببرده ست
به جور دور ایام سپرده ست
منم خاکی به خود ساکن نهادی
که پیچیده ست در وی گردبادی
وجودش گرچه از جنبش تهی نیست
ولی از حال بادش آگهی نیست
چو یوسف همنشین شد با زلیخا
شباروزی قرین شد با زلیخا
شبی پیش زلیخا راز می گفت
غم و اندوه پیشین باز می گفت
به تقریب سخن بگشاد ناگاه
زبان در شرح راه و قصه چاه
زلیخا چون حدیث چاه بشنید
به سان ریسمان بر خویش پیچید
فتاد اندر دلش کان روز بوده ست
که جانش در غم جانسوز بوده ست
حساب روز و مه چون نیک برداشت
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
بلی داند دلی کاگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد
خصوصا از دل صد چاک عاشق
که باشد در ره معشوق صادق
ز هر چاکش بود بگشاده راهی
سوی معشوق ازان راهش نگاهی
ازان ره پرتو احوال جانان
فتد بر چشم جان ناتوانان
اگر خاری خلد در پای دلدار
دل عاشق شود افگار ازان خار
وگر بادی وزد بر زلف محبوب
فتد در جان عاشق زان صد آشوب
وگر گردی نشیند بر عذارش
شود خم پشت عاشق زیر بارش
شنیدستم که روزی کرد لیلی
به قصد فصد سوی نیش میلی
چو زد لیلی به حی نیش از پی خون
به وادی رفت خون از دست مجنون
بیا جامی ز بود خود بپرهیز
ز پندار وجود خود بپرهیز
گرت فخری و ننگی هست از توست
ورت بویی و رنگی هست از توست
مصفا شو ز مهر و کینه خویش
مصیقل کن رخ آیینه خویش
بود نور جمال شاهد غیب
بتابد چون کلیم اللهت از جیب
شود چشم دلت روشن بدان نور
نماند سر جانان بر تو مستور
بخش ۴۰ - تربیت کردن زلیخا یوسف را علیه السلام و خدمتگاری نمودن وی مر او را به آنچه دسترس وی بود: چو دولت گیر شد دام زلیخابخش ۴۲ - تمنا کردن یوسف علیه السلام شبانی را به حکم آنکه هیچ پیغمبری نبوده است که شبانی نکرده است و مهیا ساختن زلیخا اسباب شبانی وی را: خوش آن بیدل که دولتیار گردد
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
سخن پرداز این شیرین فسانه
چنین آرد فسانه در میانه
هوش مصنوعی: این سخنران داستانهای شیرین، چنین داستانی را در میان مطرح میکند.
که پیش از وصل یوسف بود روزی
زلیخا را عجب دردی و سوزی
هوش مصنوعی: قبل از اینکه زلیخا به وصال یوسف برسد، با درد و سوزی عجیبی مواجه بود.
ز دل صبر و ز تن آرام رفته
شکیب از جان عم فرجام رفت
هوش مصنوعی: از دل صبر و آرامش بدن رخت بر بستهاند و شکیبایی از جان رفته و سرانجام به پایان رسیده است.
نه در خانه به کاری بند گشتی
نه بر بیرون به کس خرسند گشتی
هوش مصنوعی: نه در خانه مشغول کار شدی و نه در بیرون از کسی راضی و خوشحال هستی.
مژه پر آب و دل پر خون همی رفت
درون می آمد و بیرون همی رفت
هوش مصنوعی: مژهها پر از اشک و دل پر از درد میرفت، گاهی به درون و گاهی به بیرون.
بدو گفت آن بلند اقبال دایه
که ای مه پایه خورشید سایه
هوش مصنوعی: دایه، که خوشبخت و موفق است، به او گفت: ای نورانی، تو مانند سایهای از خورشید هستی.
مبادت از جفای چرخ تابی
ز بیداد زمانه اضطرابی
هوش مصنوعی: مبادا که از ظلم و ستم دنیا آزار ببینی و دلت پر از نگرانی شود.
نمی دانم که امروزت چه حال است
که جانت غرق دریای ملال است
هوش مصنوعی: نمیدانم امروز حال و هوایت چگونه است که تمامی وجودت در غم و اندوه غرق شده است.
چو آن برگی که گرداند نسیمش
که بر یک جا نبیند کس مقیمش
هوش مصنوعی: همچون برگی که نسیم آن را به این سو و آن سو میکشاند و هیچ کس نمیتواند او را در یک مکان ثابت ببینید.
گهی بر پشت افتد گاه بر روی
گه آن سو باشدش جنبش گه این سوی
هوش مصنوعی: گاهی انسان در وضعیتهای مختلف قرار میگیرد؛ گاهی در اوج موفقیت است و گاهی در مشکلات و سختیها. ممکن است یک لحظه در مسیر خاصی باشد و در لحظه بعد به سمتی دیگر برود. زندگی پر از تغییرات و نوسانات است.
به یک منزلگه آرامی ندارد
به جز گردندگی کامی ندارد
هوش مصنوعی: آرامش و قراری در یک جا نخواهد بود، جز اینکه تنها به گشت و گذار و سفر کردن ادامه بدهیم.
بگو کین بی قراری از که داری
ز نو رنجی که داری از که داری
هوش مصنوعی: بگو این بی قراری و آشفته حالی از چه کسی است و این درد و رنجی که به دوش میکشی از که ناشی میشود؟
بگفتا من ز خود حیرانم امروز
به کار خویش سرگردانم امروز
هوش مصنوعی: امروز در کارهای خود بلاتکلیف و گیج هستم، به حدی که از خودم هم سردرگم شدهام.
غمی دارم ندانم کین غم از چیست
ز جانم سر زده این ماتم از کیست
هوش مصنوعی: غمی در دل دارم که نمیدانم علتش چیست. این اندوهی که بر وجودم سنگینی میکند، نمیدانم از کجا ناشی شده است.
نهانی دردی آرامم ببرده ست
به جور دور ایام سپرده ست
هوش مصنوعی: در درونم دردی پنهان وجود دارد که به آرامی مرا ربوده و به سختیهای زمانه سپرده است.
منم خاکی به خود ساکن نهادی
که پیچیده ست در وی گردبادی
هوش مصنوعی: من موجودی خاکی هستم که در درون من، گردبادی نهفته است.
وجودش گرچه از جنبش تهی نیست
ولی از حال بادش آگهی نیست
هوش مصنوعی: او هرچند همیشه در حال حرکت است و زنده به نظر میرسد، اما از حال و هوای درونیاش خبری ندارد.
چو یوسف همنشین شد با زلیخا
شباروزی قرین شد با زلیخا
هوش مصنوعی: وقتی یوسف با زلیخا همراه شد، روز و شبش به او نزدیک شد و به هم پیوند خورد.
شبی پیش زلیخا راز می گفت
غم و اندوه پیشین باز می گفت
هوش مصنوعی: شبی زلیخا در مورد رازها صحبت میکرد و درد و اندوه گذشتهاش را دوباره به یاد میآورد.
به تقریب سخن بگشاد ناگاه
زبان در شرح راه و قصه چاه
هوش مصنوعی: ناگهان فرد شروع به صحبت کرد و دربارهی مسیر و داستان چاه توضیحاتی داد.
زلیخا چون حدیث چاه بشنید
به سان ریسمان بر خویش پیچید
هوش مصنوعی: زلیخا با شنیدن داستان چاه، مانند ریسمانی به دور خود پیچید.
فتاد اندر دلش کان روز بوده ست
که جانش در غم جانسوز بوده ست
هوش مصنوعی: در دلش افتاده است که روزی بوده که زندگیاش پر از غم و اندوه بوده است.
حساب روز و مه چون نیک برداشت
به پیش او یقین شد آنچه پنداشت
هوش مصنوعی: وقتی به خوبی محاسبه کردیم که روز و ماه چگونه میگذرد، به درستی متوجه شدیم که آنچه در ذهن داشتیم، حقیقت دارد.
بلی داند دلی کاگاه باشد
که از دلها به دلها راه باشد
هوش مصنوعی: بله، دلی وجود دارد که بتواند به احساسات دیگران راه پیدا کند و با آنان ارتباط برقرار کند.
خصوصا از دل صد چاک عاشق
که باشد در ره معشوق صادق
هوش مصنوعی: به خصوص دل کسی که به خاطر عشقش زخمی و داغدار شده، وقتی در مسیر معشوقش قرار میگیرد، دقیق و صادقانه است.
ز هر چاکش بود بگشاده راهی
سوی معشوق ازان راهش نگاهی
هوش مصنوعی: از هر در یا شکاف او راهی به سوی معشوق باز شده است و از آن راه، نگاهی به او میاندازد.
ازان ره پرتو احوال جانان
فتد بر چشم جان ناتوانان
هوش مصنوعی: از آنجا که حال و احوال محبوب به چشمان جانهای ناتوان میتابد.
اگر خاری خلد در پای دلدار
دل عاشق شود افگار ازان خار
هوش مصنوعی: اگر در بهشت هم، خاری به پای محبوبش برود، دل عاشق همچنان از آن خار رنج میکشد.
وگر بادی وزد بر زلف محبوب
فتد در جان عاشق زان صد آشوب
هوش مصنوعی: اگر بادی بر موهای محبوب بوزد، این باد به جان عاشق نفوذ میکند و باعث بروز زلزلهای در قلب او میشود.
وگر گردی نشیند بر عذارش
شود خم پشت عاشق زیر بارش
هوش مصنوعی: اگر غم و اندوهی بر دل عاشق بنشیند، او را تحت فشار قرار میدهد و مانند کسی که زیر بار سنگینی خم شده باشد، از شدت این درد کمرش خم میشود.
شنیدستم که روزی کرد لیلی
به قصد فصد سوی نیش میلی
هوش مصنوعی: روزی لیلی به منظور گرفتن خون، به سمت نیش زنبور رفت.
چو زد لیلی به حی نیش از پی خون
به وادی رفت خون از دست مجنون
هوش مصنوعی: وقتی لیلی به شیدای خود نیش زد و از خونش در پی او رفت، مجنون خونش را از دست داد و به دشت رفت.
بیا جامی ز بود خود بپرهیز
ز پندار وجود خود بپرهیز
هوش مصنوعی: بیایید از چیزهایی که به وجود خود مربوط میشود دوری کنیم و به معنای واقعی وجود خود فکر نکنیم.
گرت فخری و ننگی هست از توست
ورت بویی و رنگی هست از توست
هوش مصنوعی: اگر در دلت احساس افتخار یا شرمی وجود دارد، این احساس ناشی از خود توست. هر گونه زیبایی یا ویژگی خاص که در تو هست، از خود تو نشأت میگیرد.
مصفا شو ز مهر و کینه خویش
مصیقل کن رخ آیینه خویش
هوش مصنوعی: خودت را از عشق و کینه پاک کن، چهرهات را مانند آینه شفاف و روشن بساز.
بود نور جمال شاهد غیب
بتابد چون کلیم اللهت از جیب
هوش مصنوعی: نور زیبایی و جذابیت عشق، همچون نوری بزرگ و درخشان است که از وجود یک شخص خاص میتابد، درست مانند نوری که حضرت کلیمالله (موسی) از سدرهی منتها در کوه طور دریافت کرد.
شود چشم دلت روشن بدان نور
نماند سر جانان بر تو مستور
هوش مصنوعی: اگر چشمان دلت روشن باشد، بدان که نور جانان هرگز بر تو پنهان نخواهد ماند.