گنجور

بخش ۳۹ - داستان دختر بازغه نام از نسل عاد که به مال و جمال نظیر خود نداشت و غایبانه عاشق جمال یوسف شد و در آن آیینه جمال حقیقت دید و از مجاز به حقیقت رسید

نه تنها عشق از دیدار خیزد
بسا کین دولت از گفتار خیزد
درآید جلوه حسن از ره گوش
ز جان آرام برباید ز دل هوش
ندارد بیش ازین دلاله کاری
که گوید قصه زیبانگاری
ز دیدن هیچ اثر نی در میانه
کند عاشق کسان را غایبانه
به ملک مصر زیبا دختری بود
که نسل عادیان را سروری بود
زده درج عقیقش خنده بر در
ز شکر خند او مصر از شکر پر
ز بس شیرین که شکر خند او بود
دل نیشکر اندر بند او بود
چو شکر ریختی از لعل خندان
شکر انگشت بگرفتی به دندان
شکر بود از دهانش با دل تنگ
نبات از رشک لعلش شیشه بر سنگ
چو در لطف از نباتش لب فره شد
نبات اندر دل شیشه گره شد
نبات ار چند دادی شیشه را دل
نمی شد با لب لعلش مقابل
نبود ایمن ز لعل می پرستش
که با آن پر دلی آرد شکستش
جهان را فتنه بود آن غیرت حور
ز شیرین شکر او مصر پر شور
سران ملک در سوداش بودند
بتان شهر ناپرواش بودند
ولی بر چرخ می سود افسر او
به هر کس در نمی آمد سر او
ز عز و مال و استغنای جاهش
نمی افتاد سوی کس نگاهش
حدیث یوسف و وصفش چو بشنید
به ماه روی او مهرش بجنبید
چو شد گفت و شنید آن پیاپی
شد آن اندیشه محکم در دل وی
به دیدن میلش افتاد از شنیدن
بلی باشد شنیدن تخم دیدن
نصاب قیمتش معلوم خود ساخت
ز ترتیب نصابش دل بپرداخت
هزار اشتر همه پاکیزه گوهر
پر از دیبا و مشک و گوهر و زر
ز انواع نفایس هر چه بودش
که دادن در بها لایق نمودش
مرتب کرد و راه مصر برداشت
به مخزن از ذخایر هیچ نگذاشت
فتاد از مقدمش آوازه در مصر
برآمد های و هویی تازه در مصر
به مصر آمد سری در راه یوسف
خبر پرسان ز جولانگاه یوسف
چو از جولانگه یوسف نشان یافت
دل خرم به سوی او عنان تافت
جمالی دید بیش از حد ادراک
چو جان ز آلودگی آب و گل پاک
به گیتی مثل او نادیده هرگز
ز کس مانند او نشنیده هرگز
نخست از دیدن او بی خود افتاد
ز ذوق بی خودی گشت از خود آزاد
وز آن پس بیهشی هشیاری آورد
ز خواب غفلتش بیداری آورد
زبان بگشاد و پرسش کرد آغاز
جواهر جست ازان گنجینه راز
بگفت ای از تو کار نیکویی راست
بدین خوبی جمالت را که آراست
که لامع ساخت خورشید جبینت
که آمد خرمن مه خوشه چینت
کدامین خامه زن نقش تو پرداخت
کدامین باغبان سرو تو افراخت
که زد پرگار طاق ابرویت را
که داد این تاب بند گیسویت را
گل سیراب تو آب از کجا خورد
بدین آبش درین بستان که پرورد
به سروت خوب رفتاری که آموخت
به لعلت نغز گفتاری که آموخت
مه روی تو لوح نامه کیست
سر زلف تو حرف خامه کیست
که بینا نرگست را چشم بگشاد
ز خواب نیستی بیداریش داد
که بر درج درت زد قفل یاقوت
که دل را قوت آمد روح را قوت
که کندت در زنخدان چاه غبغب
که ز آب زندگی کردش لبالب
که خال عنبرینت زد به رخسار
نشیمن ساخت زاغی را ز گلزار
چو یوسف این سخن ها کرد ازو گوش
غذای جان فشاند از چشمه نوش
بگفتا صنعت آن صانعم من
که از بحرش به رشحی قانعم من
فلک یک نقطه از کلک کمالش
جهان یک غنچه از باغ جمالش
ز نور حکمتش خورشید تابی
ز بحر قدرتش گردون حبابی
جمالش بود پاک از تهمت عیب
نهفته در حجاب پرده غیب
ز ذرات جهان آیینه ها ساخت
ز روی خود به هر یک عکسی انداخت
به چشم تیز بینت هر چه نیکوست
چو نیکو بنگری عکس رخ اوست
چو دیدی عکس سوی اصل بشتاب
که پیش اصل نبود عکس را تاب
معاذالله ز اصل ار دور مانی
چو عکس آخر شود بی نور مانی
نباشد عکس را چندان بقایی
ندارد رنگ گل چندان وفایی
بقا خواهی به روی اصل بنگر
وفا جویی به سوی اصل بگذر
غم چیزی رگ جان را خراشد
که گاهی باشد و گاهی نباشد
چو دانا دختر این اسرار بشنید
بساط عشق یوسف درنوردید
به یوسف گفت چون وصفت شنیدم
به دل داغ تمنایت کشیدم
گرفتم پیش راه آرزویت
ز سر پا ساختم در جست و جویت
چو دیدم روی تو افتادم از پای
به جان دادن ته پایت زدم رای
ولی چون گوهر اسرار سفتی
نشان زان منبع انوار گفتی
به تحقیق سخن بشکافتی موی
مرا از مهر خود برتافتی روی
حجاب از روی امیدم گشودی
ز ذره ره به خورشیدم نمودی
کنون بر من در این راز باز است
که با تو عشق ورزیدن مجاز است
چو باشد بر حقیقت چشم بازم
به افتد ترک سودای مجازم
جزاک الله که چشمم باز کردی
مرا با جان جان همراز کردی
ز مهر غیر بگسستی دل من
حریم وصل کردی منزل من
اگر هر موی من گردد زبانی
ز تو رانم به هر یک داستانی
نیارم گوهر شکر تو سفتن
سر مویی ز احسان تو گفتن
پس آنگه کرد پدرود وی و رفت
برست از مایه و سود وی و رفت
بنا کرد از پس رفتن به تعجیل
عبادتخانه ای بر ساحل نیل
دلی از ملک و مال عالم آزاد
به مسکینان و محتاجان صلا داد
که ملک و مال وی تاراج کردند
به قوت یک شبش محتاج کردند
به جای تاج از گوهر مرصع
قناعت کرد با فرسوده مقنع
به جای بستن زرین عصابه
به سر بربست پشمین پای تابه
تن خود ز اطلس و اکسون بپرداخت
لباس آیینه آسا از نمد ساخت
به دست وی چو گوهر دار یاره
سفالین سبحه آمد در شماره
به کنج آن عبادتخانه ره کرد
ز عالم رو در آن محرابگه کرد
ز گلخن دامن خاکستر آورد
به خلوت بستر سنجاب گسترد
ز خارا زیر سر بنهاد بالش
درآمد گیتی از دردش به نالش
در آن معبد به سر می برد تا بود
به طاعت پای می افشرد تا بود
چو در طاعتگری عمرش سرآمد
به جان دادن چو مردان خوش برآمد
نپنداری که جان را رایگان داد
فروغ روی جانان دید و جان داد
دلا مردانگی زین زن بیاموز
به ماتم شیوه بین شیون بیاموز
غم خود خور اگر این غم نداری
بکن ماتم گر این ماتم نداری
به سر شد عمر در صورت پرستی
دمی ز اندیشه صورت نرستی
به هر دم حسن صورت را زوالیست
ز حالی هر زمان گردان به حالیست
مزن هر دم قدم در سنگلاخی
ز شاخی هر زمان منشین به شاخی
نشیمن برتر از کون و مکان گیر
فراز کاخ معنی آشیان گیر
بود معنی یکی صورت هزاران
مجو جمعیت از صورت شماران
پریشانی بود هر جا شمار است
وز آن رو در یکی کردن حصار است
چو تاب حمله دشمن نداری
به آن کز جنگ او باشی حصاری

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نه تنها عشق از دیدار خیزد
بسا کین دولت از گفتار خیزد
هوش مصنوعی: عشق تنها از دیدار بین دو نفر به وجود نمی‌آید، بلکه گاهی اوقات دوستی و محبت می‌تواند از کلمات و گفت‌وگوهای میان آن‌ها شکل بگیرد.
درآید جلوه حسن از ره گوش
ز جان آرام برباید ز دل هوش
هوش مصنوعی: زیبایی و جلوه‌های دل‌فریب به‌طور ناگهانی و از طریق شنیدن ظاهر می‌شود و این زیبایی باعث می‌شود که آرامش درون از بین برود و تمرکز و هوش از دل رخت بربندد.
ندارد بیش ازین دلاله کاری
که گوید قصه زیبانگاری
هوش مصنوعی: دیگر چیزی برای گفتن ندارد، جز اینکه داستان زیبایی را بازگو کند.
ز دیدن هیچ اثر نی در میانه
کند عاشق کسان را غایبانه
هوش مصنوعی: عاشقانی که در میان ما نیستند، هیچ نشانی از خود باقی نمی‌گذارند.
به ملک مصر زیبا دختری بود
که نسل عادیان را سروری بود
هوش مصنوعی: در سرزمین مصر دختری زیبا وجود داشت که از خانواده‌ای معمولی و غیر aristocrat برخاسته بود و مقام و برتری خاصی به او بخشیده بود.
زده درج عقیقش خنده بر در
ز شکر خند او مصر از شکر پر
هوش مصنوعی: عقیق زیبایش لبخند می‌زند و در اشاره به شیرینی‌اش، تمام مصر را پر از شکر کرده است.
ز بس شیرین که شکر خند او بود
دل نیشکر اندر بند او بود
هوش مصنوعی: به خاطر شیرینی زیاد او، دل نیشکری هم به او وابسته شده است.
چو شکر ریختی از لعل خندان
شکر انگشت بگرفتی به دندان
هوش مصنوعی: وقتی که شکر را از لبان خوشحال و سرخ خود ریختی، انگشتت را به دندان گرفتی تا طعم آن را بچشی.
شکر بود از دهانش با دل تنگ
نبات از رشک لعلش شیشه بر سنگ
هوش مصنوعی: از دهان او شیرینی‌ای چون شکر بیرون می‌آید، و با وجود دل تنگی‌اش، به خاطر زیبایی لعلش، نباتی از حسادت به سنگ می‌خورد.
چو در لطف از نباتش لب فره شد
نبات اندر دل شیشه گره شد
هوش مصنوعی: وقتی که از زیبایی و لطافت گیاه لبخند بر لب او نشسته، در دل شیشه عطر آن trapped شده است.
نبات ار چند دادی شیشه را دل
نمی شد با لب لعلش مقابل
هوش مصنوعی: اگرچه اگر به شیشه و نبات هم قند و شیرینی بدهی، باز هم دل انسان با لب‌های زیبا و دل‌فریبش به آرامش نمی‌رسد.
نبود ایمن ز لعل می پرستش
که با آن پر دلی آرد شکستش
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که وقتی کسی به زیبایی و جذابیت چیزی (مثل لعل می) دل می‌بندد، ممکن است به خاطر عشق و علاقه‌اش آسیب ببیند. در واقع، دل سپردن به شوق و زیبایی می‌تواند باعث بروز مشکلات و آسیب به فرد شود.
جهان را فتنه بود آن غیرت حور
ز شیرین شکر او مصر پر شور
هوش مصنوعی: در این جهان، فتنه‌ای به وجود آمده است که ناشی از غیرت حوریان است؛ این فتنه به اندازه شیرینی شکر است و شهر مصر را پر از شور و هیجان کرده است.
سران ملک در سوداش بودند
بتان شهر ناپرواش بودند
هوش مصنوعی: برخی از سران و بزرگان در تلاش بودند که به نفع خود از موقعیت‌ها و فرصت‌ها بهره‌برداری کنند، اما بی‌توجهی به اصول و ارزش‌های اخلاقی در جامعه وجود داشت.
ولی بر چرخ می سود افسر او
به هر کس در نمی آمد سر او
هوش مصنوعی: ولی او به طور خاص درخشش و شکوهی داشت که هیچ‌کس نمی‌توانست به همان اندازه به آن برسد.
ز عز و مال و استغنای جاهش
نمی افتاد سوی کس نگاهش
هوش مصنوعی: او به خاطر مقام و ثروت و بی نیازی‌اش هرگز به کسی نظر نمی‌کرد.
حدیث یوسف و وصفش چو بشنید
به ماه روی او مهرش بجنبید
هوش مصنوعی: وقتی داستان یوسف و ویژگی‌های او را شنید، چهرهٔ زیبا و آفتابی او باعث تحریک احساسات و زیبایی‌های دیگران شد.
چو شد گفت و شنید آن پیاپی
شد آن اندیشه محکم در دل وی
هوش مصنوعی: وقتی صحبت و شنیدن ادامه پیدا کرد، فکر او به‌طور مستحکم در دلش جا گرفت.
به دیدن میلش افتاد از شنیدن
بلی باشد شنیدن تخم دیدن
هوش مصنوعی: دیده‌ام که وقتی به میل و خواسته‌اش پی بردم، به‌راحتی می‌توانم بگویم که شنیدن جواب مثبت به معنی کاشتن بذر این خواسته است.
نصاب قیمتش معلوم خود ساخت
ز ترتیب نصابش دل بپرداخت
هوش مصنوعی: این شعر به معنای این است که کسی که دارای ارزش و قیمت خود است، با توجه به ویژگی‌ها و نظم خاصی که دارد، می‌تواند دل دیگران را به خود جلب کند و به نوعی ارزش و مقام خود را به آنها نشان دهد. به عبارت دیگر، شخصی که از نظر درونی و روحی غنی است، با رفتار و ویژگی‌های خود می‌تواند به دیگران عشق و محبت ببخشد.
هزار اشتر همه پاکیزه گوهر
پر از دیبا و مشک و گوهر و زر
هوش مصنوعی: هزار شتر همگی تمیز و با ارزش هستند، پر از پارچه‌های ابریشمی، عطر و جواهر و طلا.
ز انواع نفایس هر چه بودش
که دادن در بها لایق نمودش
هوش مصنوعی: او از بهترین و باارزش‌ترین چیزها که در دست داشت، را به گونه‌ای بخشید که شایسته و مناسب بود.
مرتب کرد و راه مصر برداشت
به مخزن از ذخایر هیچ نگذاشت
هوش مصنوعی: او به طور منظم و با دقت، راهی برای دسترسی به منابع و ذخایر مصر ایجاد کرد و هیچ چیز از آنها باقی نگذاشت.
فتاد از مقدمش آوازه در مصر
برآمد های و هویی تازه در مصر
هوش مصنوعی: از حضور او در مصر صدای بلندی برخاست و هیاهویی نو در آنجا برپا شد.
به مصر آمد سری در راه یوسف
خبر پرسان ز جولانگاه یوسف
هوش مصنوعی: کسی به مصر آمد و در پی اخبار یوسف بود، در حالی که در جستجوی نشانه‌های او در مکان‌هایی که او ظاهر می‌شد، بود.
چو از جولانگه یوسف نشان یافت
دل خرم به سوی او عنان تافت
هوش مصنوعی: وقتی که نشانه‌ای از یوسف به دست آمد، دل شاداب و خوشحال به سوی او روی آورد.
جمالی دید بیش از حد ادراک
چو جان ز آلودگی آب و گل پاک
هوش مصنوعی: زیبایی‌ای را دیدم که فراتر از توانایی درک من بود، مانند اینکه جان از آلودگی‌های دنیوی پاک و صاف شود.
به گیتی مثل او نادیده هرگز
ز کس مانند او نشنیده هرگز
هوش مصنوعی: در جهان هیچ کس مانند او دیده نشده و هیچ گونه خبری از کسی شبیه او به گوش نرسیده است.
نخست از دیدن او بی خود افتاد
ز ذوق بی خودی گشت از خود آزاد
هوش مصنوعی: نخستین بار که او را دید، از شادی بی‌خود شد و در این حالت، خودش را فراموش کرد و آزاد شد.
وز آن پس بیهشی هشیاری آورد
ز خواب غفلتش بیداری آورد
هوش مصنوعی: سپس، پس از بی‌خبری، هشیاری به او بازگشت و از خواب غفلتش بیدار شد.
زبان بگشاد و پرسش کرد آغاز
جواهر جست ازان گنجینه راز
هوش مصنوعی: او زبانش را باز کرد و شروع به پرسش کرد؛ می‌خواست از آن گنجینه پنهان، جواهرات را پیدا کند.
بگفت ای از تو کار نیکویی راست
بدین خوبی جمالت را که آراست
هوش مصنوعی: گفت: ای کسی که از تو کارهای خوب و نیک صادر می‌شود، برای این زیبایی و جذابیتی که در ظاهرت داری، تو را ستایش می‌کنم.
که لامع ساخت خورشید جبینت
که آمد خرمن مه خوشه چینت
هوش مصنوعی: خورشید چهره‌ات را روشن و درخشان کرده است، به‌گونه‌ای که وقتی می‌رسد، خوشه‌های نور و زیبایی را به ارمغان می‌آورد.
کدامین خامه زن نقش تو پرداخت
کدامین باغبان سرو تو افراخت
هوش مصنوعی: کدام هنرمند با قلمش تصویر تو را کشیده و کدام باغبان به پرورش و رشد تو پرداخته است؟
که زد پرگار طاق ابرویت را
که داد این تاب بند گیسویت را
هوش مصنوعی: کسی که با دقت و ظرافت، قوس ابروی تو را طراحی کرده، باعث شده که به زیبایی، گیسوانت خوش حالت و زیبا بیفتند.
گل سیراب تو آب از کجا خورد
بدین آبش درین بستان که پرورد
هوش مصنوعی: گل، برای رشد و زندگی‌اش از کجا آب می‌گیرد که در این باغ پر رونق و سرسبز به وجود آمده است؟
به سروت خوب رفتاری که آموخت
به لعلت نغز گفتاری که آموخت
هوش مصنوعی: به رفتار خوب تو، سرو بلند و زیبای تو رفته است و به گفتار شیرین تو، دانه‌های گرانبهای تو یاد داده است.
مه روی تو لوح نامه کیست
سر زلف تو حرف خامه کیست
هوش مصنوعی: چهره زیبا و دلنشین تو مانند لوحی است که نوشته‌ها بر آن حک شده‌اند و رشته موهایت به اندازه‌ای جذاب است که شایسته نوشتن سخنانی شیرین و دل‌نشین بر آن هستند.
که بینا نرگست را چشم بگشاد
ز خواب نیستی بیداریش داد
هوش مصنوعی: نرگس، با چشمان بینایش، از خواب غفلت و بی‌خبری بیدار شد و به روشنی و واقعیت دست پیدا کرد.
که بر درج درت زد قفل یاقوت
که دل را قوت آمد روح را قوت
هوش مصنوعی: آن که بر در تو قفل یاقوتی گذاشت، باعث شد که دل تقویت شود و روح نیز نیرومند گردد.
که کندت در زنخدان چاه غبغب
که ز آب زندگی کردش لبالب
هوش مصنوعی: کسی که چهره‌اش را با چاله‌ای در زیر چانه‌اش زینت داده، به گونه‌ای که از زندگی پر شده است.
که خال عنبرینت زد به رخسار
نشیمن ساخت زاغی را ز گلزار
هوش مصنوعی: وقتی که خال زیبای تو روی چهره‌ات نقش بسته، زاغی را به خانه‌ای که به زیبایی گلزار است، تبدیل کرده است.
چو یوسف این سخن ها کرد ازو گوش
غذای جان فشاند از چشمه نوش
هوش مصنوعی: وقتی یوسف این حرف‌ها را زد، گوش دل از سخنانش سیراب شد و مانند چشمه‌ای که نوشیدنی لذت بخشی را به همراه دارد، جان را nourished کرد.
بگفتا صنعت آن صانعم من
که از بحرش به رشحی قانعم من
هوش مصنوعی: او گفت، من به هنر و توانایی خود افتخار می‌کنم، چون با همین مقدار اندک از آن دریای وسیع هم راضی و خشنود هستم.
فلک یک نقطه از کلک کمالش
جهان یک غنچه از باغ جمالش
هوش مصنوعی: آسمان فقط یک نقطه از تمام زیبایی‌های خود را نشان می‌دهد و جهان مانند یک غنچه است که تنها بخشی از زیبایی‌های آن را به نمایش می‌گذارد.
ز نور حکمتش خورشید تابی
ز بحر قدرتش گردون حبابی
هوش مصنوعی: از نور دانایی او، خورشید تابان می‌شود و از قدرت او، آسمان مانند حبابی به نظر می‌رسد.
جمالش بود پاک از تهمت عیب
نهفته در حجاب پرده غیب
هوش مصنوعی: زیبایی او از هرگونه عیب و نقصی پاک است و این عیب‌ها در پرده‌ی غیبت پنهان شده‌اند.
ز ذرات جهان آیینه ها ساخت
ز روی خود به هر یک عکسی انداخت
هوش مصنوعی: از ذرات موجود در جهان، آیینه‌ها ساخته شد و از روی خود هر کدام را به شکلی منعکس کرد.
به چشم تیز بینت هر چه نیکوست
چو نیکو بنگری عکس رخ اوست
هوش مصنوعی: اگر با دقت و نیک‌نگری به چیزهای زیبا نگاه کنی، همه آن‌ها در واقع بازتابی از زیبایی او هستند.
چو دیدی عکس سوی اصل بشتاب
که پیش اصل نبود عکس را تاب
هوش مصنوعی: وقتی که به اصل و حقیقت چیزی رسیدی، باید سریعاً به آن نزدیک شوی، زیرا عکس و تصویر نمی‌توانند مانند اصل دوام بیاورند و جلو بروند.
معاذالله ز اصل ار دور مانی
چو عکس آخر شود بی نور مانی
هوش مصنوعی: مراقب باش که از حقیقت دور نشی، چرا که اگر از اصل خود فاصله بگیری، مانند عکسی می‌مونی که بدون نور است و بی‌جان.
نباشد عکس را چندان بقایی
ندارد رنگ گل چندان وفایی
هوش مصنوعی: عکس و تصویر دوام و ماندگاری زیادی ندارند، همانطور که رنگ گل نیز طول عمر زیادی ندارد و پایدار نمی‌ماند.
بقا خواهی به روی اصل بنگر
وفا جویی به سوی اصل بگذر
هوش مصنوعی: اگر به دنبال پایداری هستی، به اصل و بنیاد کارهایت توجه کن. و اگر به دنبال وفاداری هستی، باید راهت را به سمت اصل و محور درست هدایت کنی.
غم چیزی رگ جان را خراشد
که گاهی باشد و گاهی نباشد
هوش مصنوعی: غم به قدری عمیق و تاثیرگذار است که گاهی اوقات احساس می‌شود و گاهی نه، اما در هر حال، اثر آن بر جان انسان باقی می‌ماند.
چو دانا دختر این اسرار بشنید
بساط عشق یوسف درنوردید
هوش مصنوعی: وقتی دختر دانا این رازها را شنید، در آرزوی عشق یوسف به شدت شتابان حرکت کرد.
به یوسف گفت چون وصفت شنیدم
به دل داغ تمنایت کشیدم
هوش مصنوعی: وقتی درباره تو و ویژگی‌هایت صحبت شنیدم، دل‌ام پر از آرزو و اشتیاق برای تو شد.
گرفتم پیش راه آرزویت
ز سر پا ساختم در جست و جویت
هوش مصنوعی: من در پی آرزوی تو قدم برمی‌دارم و تمام کوشش خود را برای رسیدن به تو به کار می‌برم.
چو دیدم روی تو افتادم از پای
به جان دادن ته پایت زدم رای
هوش مصنوعی: وقتی که چهره‌ی تو را دیدم، به زمین افتادم و به خاطر تو جانم را فدای تو کردم. از شدت عشق، تصمیم گرفتم تا آخرین حد امکان برای تو تلاش کنم.
ولی چون گوهر اسرار سفتی
نشان زان منبع انوار گفتی
هوش مصنوعی: اما چون که رازهای عمیق و ارزشمند خود را به دست می‌آوری، نشانه‌ای از آن منبع نورانی را بیان کرده‌ای.
به تحقیق سخن بشکافتی موی
مرا از مهر خود برتافتی روی
هوش مصنوعی: به درستی که با تحلیل عمیق سخن، من متوجه شدم که عشق تو باعث شده است که از من دور شوی و مانع از نزدیک شدن به من شده است.
حجاب از روی امیدم گشودی
ز ذره ره به خورشیدم نمودی
هوش مصنوعی: با امیدی که داشتم، تو پرده را از روی من کنار زدی و راهی به سوی روشنایی و روشنی به من نشان دادی.
کنون بر من در این راز باز است
که با تو عشق ورزیدن مجاز است
هوش مصنوعی: حالا برای من روشن شده است که عشق ورزیدن به تو کار نادرستی نیست و این موضوع برایم قابل قبول است.
چو باشد بر حقیقت چشم بازم
به افتد ترک سودای مجازم
هوش مصنوعی: زمانی که به حقیقت واقعی نگاه می‌کنم، از خیالات و تصورات نادرست دور می‌شوم.
جزاک الله که چشمم باز کردی
مرا با جان جان همراز کردی
هوش مصنوعی: سپاسگزارم که چشمانم را باز کردی و مرا به رازهایی عمیق و معنوی آشنا ساختی.
ز مهر غیر بگسستی دل من
حریم وصل کردی منزل من
هوش مصنوعی: دل من از محبت دیگران رها شد و تو با وصل خود، خانه‌ام را آباد کردی.
اگر هر موی من گردد زبانی
ز تو رانم به هر یک داستانی
هوش مصنوعی: اگر هر یک از موهای من به جای زبان صحبت کند، به هر کدام از آن‌ها داستانی را از تو بیان می‌کنم.
نیارم گوهر شکر تو سفتن
سر مویی ز احسان تو گفتن
هوش مصنوعی: نمی‌توانم از ارزش و زیبایی تو چیزی بگویم، حتی به اندازه یک تار موی تو هم نمی‌توانم احساساتی که از لطف و نیکی تو دارم را بیان کنم.
پس آنگه کرد پدرود وی و رفت
برست از مایه و سود وی و رفت
هوش مصنوعی: سپس او به وداع با او پرداخت و از امتیاز و بهره‌اش جدا شد و رفت.
بنا کرد از پس رفتن به تعجیل
عبادتخانه ای بر ساحل نیل
هوش مصنوعی: او به سرعت عبادتگاهی را در کنار رود نیل ساخت.
دلی از ملک و مال عالم آزاد
به مسکینان و محتاجان صلا داد
هوش مصنوعی: دل آزاد از ثروت و دارایی دنیا، به نیازمندان و مسکینان کمک و یاری می‌رساند.
که ملک و مال وی تاراج کردند
به قوت یک شبش محتاج کردند
هوش مصنوعی: ملک و دارایی او را به غارت بردند و به خاطر یک شب، او را به سختی و نیاز انداختند.
به جای تاج از گوهر مرصع
قناعت کرد با فرسوده مقنع
هوش مصنوعی: او به جای اینکه تاجی از جواهرات زیبا بر سر بگذارد، با حجاب ساده و کهنه‌اش قناعت می‌کند.
به جای بستن زرین عصابه
به سر بربست پشمین پای تابه
هوش مصنوعی: به جای آن که تاج طلایی بر سر بگذارد، پارچه‌ای پشمی به پای خود بسته است.
تن خود ز اطلس و اکسون بپرداخت
لباس آیینه آسا از نمد ساخت
هوش مصنوعی: تن خود را با پارچه‌ای نرم و زیبا مثل اطلس و اکسون پوشاند، لباسی که مانند آئینه می‌درخشد و از نمد تهیه شده است.
به دست وی چو گوهر دار یاره
سفالین سبحه آمد در شماره
هوش مصنوعی: در دستان او مانند جواهر، تسبیحی از خاک ساخته شده و در شمارش آمده است.
به کنج آن عبادتخانه ره کرد
ز عالم رو در آن محرابگه کرد
هوش مصنوعی: در گوشه آن مکان مقدس، به سوی عالم بالا رفت و در آن محل عبادت قرار گرفت.
ز گلخن دامن خاکستر آورد
به خلوت بستر سنجاب گسترد
هوش مصنوعی: سنجاب دامنش را از خاکستر گلخن برداشت و در جای خلوت بسترش گستراند.
ز خارا زیر سر بنهاد بالش
درآمد گیتی از دردش به نالش
هوش مصنوعی: ز سنگ زیر سر، بالش گذاشت و به خاطر دردهایی که داشت، جهان را به ناله و فریاد آورد.
در آن معبد به سر می برد تا بود
به طاعت پای می افشرد تا بود
هوش مصنوعی: او در آن معبد به پرستش مشغول بود و تا زمانی که حضور داشت، با تمام وجود به عبادت می‌پرداخت.
چو در طاعتگری عمرش سرآمد
به جان دادن چو مردان خوش برآمد
هوش مصنوعی: زمانی که عمر فردی در مسیر اطاعت سپری شود، لحظه‌ای که به آخرت می‌رسد، با شجاعت و عزت جان می‌دهد، مانند مردان بزرگ و نیکوکار.
نپنداری که جان را رایگان داد
فروغ روی جانان دید و جان داد
هوش مصنوعی: نپندار که جان را بی‌هزینه تقدیم کرده‌اند، بلکه به خاطر درخشش چهره محبوبش، جان را فدای او کرده‌اند.
دلا مردانگی زین زن بیاموز
به ماتم شیوه بین شیون بیاموز
هوش مصنوعی: ای دل، از این زن بیاموز که چگونه باید در سختی‌ها و اندوه‌ها مردانه برخورد کرد و از او شیوه‌ی داغ‌دیدگی و سوگواری را فرا بگیر.
غم خود خور اگر این غم نداری
بکن ماتم گر این ماتم نداری
هوش مصنوعی: اگر غم و اندوهی داری، آن را بپذیر و خودت را در آن غرق کن، اما اگر غمی نداری، به چه دلیلی باید ماتم بگیری و ناراحت باشی؟
به سر شد عمر در صورت پرستی
دمی ز اندیشه صورت نرستی
هوش مصنوعی: عمر در پی ظاهرپرستی به پایان رسید و حتی لحظه‌ای به عمق و حقیقت وجود فکر نکردم.
به هر دم حسن صورت را زوالیست
ز حالی هر زمان گردان به حالیست
هوش مصنوعی: هر لحظه زیبایی چهره تغییر می‌کند و حال هر زمان متفاوت است.
مزن هر دم قدم در سنگلاخی
ز شاخی هر زمان منشین به شاخی
هوش مصنوعی: هر بار که به راهی می‌روی و در مسیر ناهمواری قدم می‌گذاری، هرگز مکن که به نقطه‌ای غیرقابل اطمینان بنشینی یا وابسته شوی.
نشیمن برتر از کون و مکان گیر
فراز کاخ معنی آشیان گیر
هوش مصنوعی: در مکان و فضا زندگی نکن، بلکه در معنای واقعی و عمیق خانه را درک کن و آن را بالا ببر.
بود معنی یکی صورت هزاران
مجو جمعیت از صورت شماران
هوش مصنوعی: در این جهان، حقیقت و معنا تنها یکی است و نباید به ظواهر و اشکال مختلف توجه کرد. نباید به تعدد و جمعیت ظاهری نگاه کنیم، زیرا شکل‌ها تنها تجلیات متعددی از یک حقیقت واحد هستند.
پریشانی بود هر جا شمار است
وز آن رو در یکی کردن حصار است
هوش مصنوعی: هر جایی که کسی وجود دارد، پریشانی و بی‌نظمی هم هست و به همین خاطر لازم است که مرز و حدوحدود مشخصی برای سامان دادن به امور ایجاد شود.
چو تاب حمله دشمن نداری
به آن کز جنگ او باشی حصاری
هوش مصنوعی: اگر توانایی مقابله با حمله دشمن را نداری، بهتر است به دفاع بپردازی و خود را در پناه حفاظتی قرار دهی.

حاشیه ها

1398/08/01 01:11
پدرام

پدرود احتمالا ایراد داره . لطفا اصلاح بشه