گنجور

بخش ۲۰ - خواب دیدن زلیخا یوسف را علیه السلام نوبت دوم و سلسله عشق وی جنبیدن و وی را در ورطه جنون کشیدن

خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
ز کار عالمش غافل کند عشق
در او رخشنده برقی برفروزد
که صبر و هوش را خرمن بسوزد
نماند در وی اندوه سلامت
شود کاهی بر او کوه ملامت
چنان جانش ملامت کیش گردد
که عشقش از ملامت بیش گردد
زلیخا همچو مه می کاست سالی
پس از سالی که شد بدرش هلالی
هلال آسا شبی پشت خمیده
نشسته در شفق از خون دیده
همی گفت ای فلک با من چه کردی
رساندی آفتابم را به زردی
فکندی چون کمانم ز استقامت
نشانم کردی از تیر ملامت
به دست سرکشی دادی عنانم
کزو جز سرکشی چیزی ندانم
نهاده در دلم از مهر تابی
بخیلی می کند با من به خوابی
به بیداری نگردد همنشینم
نیاید هم که در خوابش ببینم
نشان بخت بیداریست آن خواب
که در وی بینم آن ماه جهانتاب
نگیرد چشم من در خفتن آرام
ز بخت خویشتن خوابش دهم وام
بود بختم شود از خواب بیدار
نماید یارم اندر خواب دیدار
همی گفت این سخن تا پاسی از شب
رسده جانش از اندوه بر لب
ز ناگه زین خیالش خواب بربود
نبود آن خواب بل بیهوشیی بود
هنوزش تن نیاسوده به بستر
درآمد آرزوی جانش از در
همان صورت کز اول زد بر او راه
درآمد با رخی روشنتر از ماه
نظر چون بر رخ زیبایش انداخت
ز جا برجست و سر در پایش انداخت
زمین بوسید کای سرو گل اندام
که هم صبرم ز دل بردی هم آرام
به آن صانع که از نور آفریدت
ز هر آلایشی دور آفریدت
تو را بر خیل خوبان سروری داد
به لطف از آب حیوان برتری داد
قدت را گلبن بستان جان ساخت
لبت را مایه قوت روان ساخت
ز روی دلفروزت شمعی افروخت
که چون پروانه مرغ جان من سوخت
ز مشکین گیسوان دادت کمندی
که بر من زو به هر موییست بندی
تنم را ساخت چون موی از میانت
دلم را تنگ چون میم دهانت
که بر جان من بیدل ببخشای
به پاسخ لعل شکر بار بگشای
بگو با این جمال و دلستانی
کیی تو وز کدامین خاندانی
درخشان گوهری کانت کدام است
گرامی شاهی ایوانت کدام است
بگفتا از نژاد آدمم من
ز جنس آب و خاک عالمم من
کنی دعوی که هستم بر تو عاشق
اگر هستی درین گفتار صادق
حق مهر و وفای من نگه دار
به بی جفتی رضای من نگه دار
مکن دندان رسیده شکرت را
مساز الماس دیده گوهرت را
تو را از من اگر بر سینه داغ است
نپنداری کزان داغم فراغ است
مرا هم دل به دام توست در بند
ز داغ عشق تو هستم نشانمند
زلیخا چون بدید آن مهربانی
ز لعل او شنید آن نکته رانی
گرفت از نو پری دیوانه ای را
فتاد آتش به جان پروانه ای را
سری مست خیال از خواب برخاست
جگر پر سوز و جان پر تاب برخاست
به دل اندوه او انبوهتر شد
به گردون دودش از اندوه بر شد
یکی صد گشت سودایی که بودش
ز حد بگذشت غوغایی که بودش
زمام عقل بیرون رفتش از دست
ز بند پند و قید مصلحت رست
همی زد همچو غنچه جیب جان چاک
چو لاله خون دل می ریخت بر خاک
گهی از مهر رویش روی می کند
گهی بر یاد زلفش موی می کند
پرستاران به هر سویش نشستند
به گرد مه چو هاله حلقه بستند
اگر زان حلقه بودی هیچ تقصیر
برون جستی ز حلقه راست چون تیر
وگر نگرفتیش آن حلقه دامان
سوی برزن شدی سروش خرامان
وگر بندش نکردی غنچه کردار
چو گل بی پرده کردی رو به بازار
پدر زان واقعه چون گشت آگاه
دوا جو شد ز دانایان درگاه
به تدبیرش به هر راهی دویدند
به از زنجیر تدبیری ندیدند
بفرمودند پیچان ماری از زر
که باشد مهره دار از لعل و گوهر
به سیمین ساقش آن مار گهر سنج
درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
زلیخا بود گنج خوبی آری
بود هر گنج را ناچار ماری
چو زرین مار زیر دامنش خفت
ز دیده مهره می بارید و می گفت
مرا پای دل اندر عشق بند است
همان بندم ازین عالم پسند است
سبک دستی چرخ عمر فرسای
بدین بندم چرا سازد گران پای
مرا خود قوت پایی نمانده ست
به هیچ آمد شدن رایی نمانده ست
به این بند گران پا بستنم چیست
بدین تیغ جفا دل خستنم چیست
فرو رفته ست پای سرو در گل
ره جنبش بر او گشته ست مشکل
چه حکمت باغبان بیند درین باب
که زنجیرش نهد بر پای از آب
به پای دلبری زنجیر باید
که در یک لحظه هوش از من رباید
نباشد در نظر چندان درنگش
که بینم سیر روی لاله رنگش
ز من چون برق رخشان بگذرد زود
بر آرد از دل پر آتشم دود
اگر یاری دهد بخت بلندم
بدین زنجیر زر پایش ببندم
ببینم روی او چندان که خواهم
بدو روشن شود روز سیاهم
چه می گویم نگاری ناز پرورد
که گر بر پشت پا بنشیندش گرد
به روی جان نشیند کوه دردم
بساط شادمانی درنوردم
پسندم کی فتد بر خاطرش بار
به سیمین ساق او از بند آزار
مرا صد تیغ خوشتر بر دل تنگ
که در دامان او خاری زند چنگ
ازین افسانه های عاشقانه
یکی افتاد ناگه در نشانه
فتاد از زخم آن در سینه اش چاک
چو صید زخمناک افتاد بر خاک
به بیهوشی زمانی گشت دمساز
دگر آمد به حال خویشتن باز
به افسون دل دیوانه خویش
ز سر آغاز کرد افسانه خویش
گهی در گریه گه در خنده می شد
گهی می مرد و گاهی زنده می شد
همی شد هر دم از حالی به حالی
بدینسان بود حالش تا به سالی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خوش آن دل کاندر او منزل کند عشق
ز کار عالمش غافل کند عشق
هوش مصنوعی: دل خوش آنهاست که عشق در دلشان جا کند و از مشغله‌های دنیا بی‌خبرشان سازد.
در او رخشنده برقی برفروزد
که صبر و هوش را خرمن بسوزد
هوش مصنوعی: در او نوری درخشنده وجود دارد که می‌تواند صبر و عقل را به شدت تحت تأثیر قرار دهد و به هم بزند.
نماند در وی اندوه سلامت
شود کاهی بر او کوه ملامت
هوش مصنوعی: اگر اندوهی در دل انسان نماند، سلامت و آرامش او برقرار می‌شود. حتی در شرایط سخت و دشوار، مانند کاهی که بر دوش کوهی از ملامت قرار گرفته، می‌توان بر مشکلات غلبه کرد.
چنان جانش ملامت کیش گردد
که عشقش از ملامت بیش گردد
هوش مصنوعی: وقتی که کسی به شدت تحت انتقاد و سرزنش قرار بگیرد، عشق او به موضوعی خاص بیشتر و عمیق‌تر می‌شود.
زلیخا همچو مه می کاست سالی
پس از سالی که شد بدرش هلالی
هوش مصنوعی: زلیخا مانند ماه در حال کم شدن است و هر سال که می‌گذرد، به تدریج از زیبایی و شکوهش کاسته می‌شود.
هلال آسا شبی پشت خمیده
نشسته در شفق از خون دیده
هوش مصنوعی: در شب، هلال ماه مانند یک قوس خمیده در نور شفق نشسته است، گویی از درد و غم چشمانم خون می‌بارد.
همی گفت ای فلک با من چه کردی
رساندی آفتابم را به زردی
هوش مصنوعی: به آسمان می‌گوید: با من چه کرده‌ای؟ چرا آفتاب من به زردی گراییده است؟
فکندی چون کمانم ز استقامت
نشانم کردی از تیر ملامت
هوش مصنوعی: تو همانند کمانی به من شکل و استحکام دادی، اما به واسطهٔ تیرهای سرزنش و عیب‌جویی به هدف نمی‌رسم.
به دست سرکشی دادی عنانم
کزو جز سرکشی چیزی ندانم
هوش مصنوعی: تو اختیارم را به دست کسی سپرده‌ای که جز شورش و سرکشی نمی‌شناسد.
نهاده در دلم از مهر تابی
بخیلی می کند با من به خوابی
هوش مصنوعی: در دل من از عشق و محبت نشانه‌ای وجود دارد که با من به خواب می‌رود و با من آشتی نخواهد کرد.
به بیداری نگردد همنشینم
نیاید هم که در خوابش ببینم
هوش مصنوعی: دوست من هرگز در بیداری به سراغم نمی‌آید و حتی اگر در خواب هم او را ببینم، باز هم نمی‌تواند به من نزدیک شود.
نشان بخت بیداریست آن خواب
که در وی بینم آن ماه جهانتاب
هوش مصنوعی: نشان بخت و شانس انسان، بیداری و هوشیاری اوست. من در خواب، آن ماه تابناک را می‌بینم.
نگیرد چشم من در خفتن آرام
ز بخت خویشتن خوابش دهم وام
هوش مصنوعی: چشم من در خواب آرام نمی‌گیرد؛ از بخت خودم می‌خواهم که خوابش کنم و او را در خواب آرام بگذارم.
بود بختم شود از خواب بیدار
نماید یارم اندر خواب دیدار
هوش مصنوعی: سرنوشت من به گونه‌ای است که یارم در خواب، مرا بیدار می‌کند و من او را در خواب می‌بینم.
همی گفت این سخن تا پاسی از شب
رسده جانش از اندوه بر لب
هوش مصنوعی: او این سخن را می‌گفت تا دیر وقت شب رسید و جانش به خاطر اندوه نزدیک بود جان بدهد.
ز ناگه زین خیالش خواب بربود
نبود آن خواب بل بیهوشیی بود
هوش مصنوعی: ناگهان از خیال او خوابم پرید، این خواب نبود بلکه نوعی بیهوشی بود.
هنوزش تن نیاسوده به بستر
درآمد آرزوی جانش از در
هوش مصنوعی: او هنوز در آرامش نیست و به خواب نرفته، آرزوی جانش از در سر می‌زند.
همان صورت کز اول زد بر او راه
درآمد با رخی روشنتر از ماه
هوش مصنوعی: آن چهره‌ای که از ابتدا بر او تاثیر گذاشت، اکنون با صورتی درخشان‌تر از ماه به ما نمایان شده است.
نظر چون بر رخ زیبایش انداخت
ز جا برجست و سر در پایش انداخت
هوش مصنوعی: وقتی نگاهی به چهره زیبا و دلربایش انداختم، از مکان خود بلند شدم و سرم را به نشانه احترام به پاهای او خم کردم.
زمین بوسید کای سرو گل اندام
که هم صبرم ز دل بردی هم آرام
هوش مصنوعی: زمین را بوسیدم، ای سرو با اندام زیبای گل، چون هم صبرم را از دل بردی و هم آرامشی را که داشتم.
به آن صانع که از نور آفریدت
ز هر آلایشی دور آفریدت
هوش مصنوعی: به خالق که تو را از نور خلق کرده و از هر گونه آلودگی دور نگه داشته است.
تو را بر خیل خوبان سروری داد
به لطف از آب حیوان برتری داد
هوش مصنوعی: تو به خاطر لطفی که خدا به تو کرده، برتر از دیگران شده‌ای و مقام رهبری بر جمع نیکان را به تو اعطا کرده است.
قدت را گلبن بستان جان ساخت
لبت را مایه قوت روان ساخت
هوش مصنوعی: قد تو مانند گل‌های خوشبو در باغ زندگی است و لب‌های تو منبع انرژی و قوت روحی من به شمار می‌رود.
ز روی دلفروزت شمعی افروخت
که چون پروانه مرغ جان من سوخت
هوش مصنوعی: از زیبایی چهره‌ات شمعی روشن شده که مانند پروانه، جانم به خاطر آن سوخت.
ز مشکین گیسوان دادت کمندی
که بر من زو به هر موییست بندی
هوش مصنوعی: با موهای خوشبوی خود کمند و بندی به من دادی که هر strand آن مرا به تو متصل کرده است.
تنم را ساخت چون موی از میانت
دلم را تنگ چون میم دهانت
هوش مصنوعی: بدن من مانند مویی است که از میانت بیرون آمده، و قلبم به اندازه حرف "میم" در دهانت تنگ و محدود شده است.
که بر جان من بیدل ببخشای
به پاسخ لعل شکر بار بگشای
هوش مصنوعی: از تو خواهش می‌کنم که بر جان من، که پر از درد و غم است، رحم کنی و به عشق و محبت پاسخ بدهی. لبان شیرین تو را به یاد بیاورم و از آنها بهره‌مند شوم.
بگو با این جمال و دلستانی
کیی تو وز کدامین خاندانی
هوش مصنوعی: بگو با این زیبایی و دلربایی، تو چه کسی هستی و از کدام خانواده‌ای برآمده‌ای؟
درخشان گوهری کانت کدام است
گرامی شاهی ایوانت کدام است
هوش مصنوعی: به کدام جواهر درخشان اشاره می‌کنی و کدامین نقش و مقام در محیط زندگی‌ات محترم و ارزشمند است، ای شاه!
بگفتا از نژاد آدمم من
ز جنس آب و خاک عالمم من
هوش مصنوعی: او می‌گوید که من از نسل آدم هستم و ترکیب من از آب و خاک جهان است.
کنی دعوی که هستم بر تو عاشق
اگر هستی درین گفتار صادق
هوش مصنوعی: اگر ادعا می‌کنی که به من عشق ورزیدی، پس اگر در این حرف راست می‌گویی، باید حقیقت را بگویی.
حق مهر و وفای من نگه دار
به بی جفتی رضای من نگه دار
هوش مصنوعی: به من وفا و محبت عطا کن و در زمان تنهایی‌ام، رضایت و آرامش من را حفظ کن.
مکن دندان رسیده شکرت را
مساز الماس دیده گوهرت را
هوش مصنوعی: دندان رسیده‌ات را به شکر نزن و گوهر با ارزش خود را با الماس مقایسه نکن.
تو را از من اگر بر سینه داغ است
نپنداری کزان داغم فراغ است
هوش مصنوعی: اگر در دل من داغی وجود دارد، نگو که این داغ به خاطر توست، چرا که در واقع این داغ نشان‌دهندهٔ جدایی و فراق من است.
مرا هم دل به دام توست در بند
ز داغ عشق تو هستم نشانمند
هوش مصنوعی: دل من هم به دام تو افتاده و از شدت عشق تو در زنجیر دلتنگی هستم.
زلیخا چون بدید آن مهربانی
ز لعل او شنید آن نکته رانی
هوش مصنوعی: زلیخا وقتی زیبایی و مهربانی او را دید، از رنگ لعل او نکته‌های ظریف و جذابی را شنید.
گرفت از نو پری دیوانه ای را
فتاد آتش به جان پروانه ای را
هوش مصنوعی: پری دیوانه ای دوباره به دام افتاد و پروانه ای در آتش عشق سوخت.
سری مست خیال از خواب برخاست
جگر پر سوز و جان پر تاب برخاست
هوش مصنوعی: سرمست از خیالات خوابم بیدار شد و دلم که پر از آتش بود و جانم که لبریز از شور و هیجان بود، بلند شد.
به دل اندوه او انبوهتر شد
به گردون دودش از اندوه بر شد
هوش مصنوعی: دلش با اندوهی بیشتر پر شد و از آسمان، دود ناشی از این اندوه به فضا برخاست.
یکی صد گشت سودایی که بودش
ز حد بگذشت غوغایی که بودش
هوش مصنوعی: شخصی که به شدت عاشق و دیوانه شده، به حدی از خود خارج شده که باعث سر و صدای زیادی شده است.
زمام عقل بیرون رفتش از دست
ز بند پند و قید مصلحت رست
هوش مصنوعی: عقل او به‌خوبی آزاد شد و دیگر تحت تأثیر نصیحت‌ها و محدودیت‌های عقلانی نیست.
همی زد همچو غنچه جیب جان چاک
چو لاله خون دل می ریخت بر خاک
هوش مصنوعی: او به صورت عاشقانه گله‌مند و غمگین بود، مانند غنچه‌ای که از درد دلش به شدت می‌لرزد. مانند لاله‌ای که از دلش خون می‌ریزد و بر زمین می‌افتد.
گهی از مهر رویش روی می کند
گهی بر یاد زلفش موی می کند
هوش مصنوعی: گاهی چهره زیبا و دلنشین او را به نمایش می‌گذارد و گاهی به یاد زلف‌هایش حسرت می‌خورد.
پرستاران به هر سویش نشستند
به گرد مه چو هاله حلقه بستند
هوش مصنوعی: پرستاران در اطراف او جمع شدند و مانند هاله‌ای که دور مه می‌چرخد، به دورش حلقه زدند.
اگر زان حلقه بودی هیچ تقصیر
برون جستی ز حلقه راست چون تیر
هوش مصنوعی: اگر در آن حلقه قرار داشته باشی، هیچ نقشی از تو خارج نخواهد شد و مانند تیر به سمت راست پرتاب نخواهی شد.
وگر نگرفتیش آن حلقه دامان
سوی برزن شدی سروش خرامان
هوش مصنوعی: اگر این حلقه را نگرفتی، به سمت خیابان می‌رفتی و با زیبایی و ناز پیش می‌رفتی.
وگر بندش نکردی غنچه کردار
چو گل بی پرده کردی رو به بازار
هوش مصنوعی: اگر به رفتار و کردار خود کنترل نداشته باشی، مانند گلی خواهی بود که بی‌پرده و آشکارا در بازار دیده می‌شود.
پدر زان واقعه چون گشت آگاه
دوا جو شد ز دانایان درگاه
هوش مصنوعی: پدر، وقتی که از آن حادثه باخبر شد، به دنبال درمانی رفت و از knowledgeable افراد دربار کمک خواست.
به تدبیرش به هر راهی دویدند
به از زنجیر تدبیری ندیدند
هوش مصنوعی: با کمال هوشمندی و تدبیرش، همه راه‌ها را امتحان کردند، اما هیچ چیز به اندازه زنجیر تدبیر او پربار و مهم نبود.
بفرمودند پیچان ماری از زر
که باشد مهره دار از لعل و گوهر
هوش مصنوعی: فرمان دادند که ماری از طلا بپیچد و آن مـار دارای جواهراتی از سنگ‌های قیمتی و زیبا باشد.
به سیمین ساقش آن مار گهر سنج
درآمد حلقه زن چون مار بر گنج
هوش مصنوعی: در اینجا به زیبایی و جذابیت پاهای سیمین و خوش‌فرمی اشاره شده است. فردی مانند ماری که دور گنجی با ارزش می‌پیچد، به آن پاها خیره شده و به نظر می‌رسد که به سمت آن جلب شده است. در واقع، زیبایی پای او چنان تأثیرگذار است که فردی را به سوی خود می‌کشاند، همچون ماری که به دور گنج می‌چرخد.
زلیخا بود گنج خوبی آری
بود هر گنج را ناچار ماری
هوش مصنوعی: زلیخا دارای گنجی از زیبایی بود، اما هر گنجی یک بلا یا مشکل دارد.
چو زرین مار زیر دامنش خفت
ز دیده مهره می بارید و می گفت
هوش مصنوعی: زیر دامن او، ماری زرین خوابیده بود و او با دیدن مهره‌هایی که از چشمانش می‌افتاد، می‌گفت.
مرا پای دل اندر عشق بند است
همان بندم ازین عالم پسند است
هوش مصنوعی: دل من به عشق بسته شده است و همین اتصال برای من از تمام این دنیای مادی ارزشمندتر است.
سبک دستی چرخ عمر فرسای
بدین بندم چرا سازد گران پای
هوش مصنوعی: چرا چرخ عمر من به این وزن و سبک حرکت می‌کند و زندگی‌ام را دشوار می‌سازد؟
مرا خود قوت پایی نمانده ست
به هیچ آمد شدن رایی نمانده ست
هوش مصنوعی: من دیگر توانایی حرکت ندارم و هیچ نظری برای تصمیم‌گیری ندارم.
به این بند گران پا بستنم چیست
بدین تیغ جفا دل خستنم چیست
هوش مصنوعی: چرا خود را به این زنجیر سنگین بسته‌ام؟ چه دلیلی دارد که به خاطر این تیغ بی‌رحم، دلم را افسرده کنم؟
فرو رفته ست پای سرو در گل
ره جنبش بر او گشته ست مشکل
هوش مصنوعی: پای درخت سرو در گل فرو رفته و به همین خاطر حرکت آن دشوار شده است.
چه حکمت باغبان بیند درین باب
که زنجیرش نهد بر پای از آب
هوش مصنوعی: باغبان در کار خود، علت و حکمتی می‌بیند که در اینجا اشاره به زنجیری دارد که به پای او از آب بسته شده است. این نشان می‌دهد که او با این محدودیت‌ها، در واقع می‌تواند به زندگی و رشد گیاهان کمک کند و در عالم طبیعت به دنبال نظم و تعادل است.
به پای دلبری زنجیر باید
که در یک لحظه هوش از من رباید
هوش مصنوعی: برای عشق و معشوقی باید زنجیر و بند قرار داد، زیرا او به قدری جذاب و گیراست که در یک لحظه می‌تواند همه حواسم را به خود جلب کند و مرا بی‌هوش کند.
نباشد در نظر چندان درنگش
که بینم سیر روی لاله رنگش
هوش مصنوعی: دیگر هیچ تردیدی در نگاه من نیست که زیبایی چهره‌اش همانند گل لاله است و من فقط به تماشای آن مشغولم.
ز من چون برق رخشان بگذرد زود
بر آرد از دل پر آتشم دود
هوش مصنوعی: وقتی که زیبایی چون برق از کنارم بگذرد، به سرعت آتش درونم را به دود تبدیل می‌کند.
اگر یاری دهد بخت بلندم
بدین زنجیر زر پایش ببندم
هوش مصنوعی: اگر برای من شانس و بخت خوب یاری کند، دوست دارم او را به زنجیر زرین ببندم.
ببینم روی او چندان که خواهم
بدو روشن شود روز سیاهم
هوش مصنوعی: می‌خواهم ببینم چهره‌ی محبوب به اندازه‌ای که برایم روشن شود و تاریکی و غم روزهایم برطرف شود.
چه می گویم نگاری ناز پرورد
که گر بر پشت پا بنشیندش گرد
هوش مصنوعی: من در مورد دختری زیبا و نازپرورده صحبت می‌کنم که اگر بر پشتی بنشیند، گرد و غبارش به آرامی پراکنده می‌شود.
به روی جان نشیند کوه دردم
بساط شادمانی درنوردم
هوش مصنوعی: کوهی از درد بر دوشم نشسته و آنقدر سنگین است که مانع شادی من شده است.
پسندم کی فتد بر خاطرش بار
به سیمین ساق او از بند آزار
هوش مصنوعی: من دوست دارم که چه زمانی فکرش به او بیفتد و از زنجیر رنج و آزار آزاد شود، در حالی که به زیبایی پای سیمین او توجه می‌کند.
مرا صد تیغ خوشتر بر دل تنگ
که در دامان او خاری زند چنگ
هوش مصنوعی: برای من بسیار افتخارآمیزتر است که به خاطر دل تنگم صد تیغ را تحمل کنم، تا اینکه در آغوش او، خاری مرا بیازارد.
ازین افسانه های عاشقانه
یکی افتاد ناگه در نشانه
هوش مصنوعی: در میان داستان‌های عاشقانه، ناگهان یکی از آنها به هدف خود رسید.
فتاد از زخم آن در سینه اش چاک
چو صید زخمناک افتاد بر خاک
هوش مصنوعی: از زخم عمیق بر سینه‌اش، چاکی به وجود آمد، مانند صید زخمی که بر زمین افتاده است.
به بیهوشی زمانی گشت دمساز
دگر آمد به حال خویشتن باز
هوش مصنوعی: در لحظات بیهوشی و فراموشی، فرد با حالتی دیگر آشنا شد و سپس دوباره به حالت خود و واقعیتش بازگشت.
به افسون دل دیوانه خویش
ز سر آغاز کرد افسانه خویش
هوش مصنوعی: او به خاطر عشق و دیوانگی‌اش داستان و روایت زندگی‌اش را از ابتدا آغاز کرد.
گهی در گریه گه در خنده می شد
گهی می مرد و گاهی زنده می شد
هوش مصنوعی: گاهی در حال گریه بود و گاهی در حال خنده، گاهی از زندگی جدا می‌شد و گاهی دوباره به زندگی برمی‌گشت.
همی شد هر دم از حالی به حالی
بدینسان بود حالش تا به سالی
هوش مصنوعی: او هر لحظه از یک وضعیت به وضعیت دیگری تغییر می‌کرد و اینگونه بود که حال او تا یک سال ادامه پیدا کرد.