گنجور

بخش ۱۹ - از مشاهده تغییر حال زلیخا گره تحیر به رشته تفکر کنیزان افتادن و دایه بر سر انگشت استفسار گره را از آن رشته گشادن

کمان عشق هر جا افکند تیر
سپر داری نباشد کار تدبیر
چو سازد در درون آن تیر خانه
ز بیرون باشد آن را صد نشانه
خوش است از بخردان این نکته گفتن
که مشک و عشق را نتوان نهفتن
اگر بر مشک گردد پرده صد توی
کند غمازی از صد پرده اش بوی
زلیخا عشق را پوشیده می داشت
به سینه تخم غم پوشیده می کاشت
ولی سر می زد آن هر دم ز جایی
همی کرد از درون نشو و نمایی
گهی از گریه چشمش آب می ریخت
چه جای آب خون ناب می ریخت
به هر قطره که از مژگان گشادی
نهانی راز او بر رو فتادی
گهی از آتش دل آه می کرد
به گردون دود آهش راه می کرد
به هر آهی که از دل برکشیدی
کسان بوی کباب دل شنیدی
که از روز و شب بی خواب و بی خورد
گل سرخش نمودی لاله زرد
بدانستی همه کز هیچ باغی
نروید لاله ای خالی ز داغی
کنیزان این نشانی ها چو دیدند
خط آشفتگی بر وی کشیدند
ولی روشن نشد کان را سبب چیست
قضا جنبان آن حال عجب کیست
یکی گفتا کسی مثلش ندیده ست
همانا کز کسی چشمش رسیده ست
یکی افتاد این معنی پسندش
که از دیو و پری آمد گزندش
یکی گفتا همانا سحر سازی
ز سحرش بست بر دامن طرازی
یکی گفت این همه آثار عشق است
دلش بی شک به زیر بار عشق است
ولی کس را به بیداری ندیده
ز خوابش گویی این آفت رسیده
همی بست از گمان هر کس خیالی
همی کردند با هم قیل و قالی
ولی سر دلش ظاهر نمی شد
سخن بر هیچ چیز آخر نمی شد
ازان جمله فسونگر دایه ای داشت
که از افسونگری سرمایه ای داشت
به راه عاشقی کارآزموده
گهی عاشق گهی معشوق بوده
به هم وصلت ده معشوق و عاشق
موافق ساز یار ناموافق
شبی آمد زمین بوسید پیشش
به یاد آورد خدمت های خویشش
بگفت ای غنچه بستان شاهی
به خاری از تو گلرویان مباهی
دلت خرم لبت پر خنده بادا
ز فرت بخت ما فرخنده بادا
تو در باغ جمال آن تازه سروی
که کردت طوطی جان تذروی
من از بحر وفا آن جویبارم
که پروردت زمانه در کنارم
رخت ز آغاز من بودم که دیدم
به تیغ مهر نافت من بریدم
سر و تن شستم از مشک و گلابت
گلاب مشکبو کردم خطابت
قماط از پرده دل کردمت ساز
ز جانش رشته پیچیدم به صد ناز
غذا از شیر دادم شکرت را
بپروردم تن جان پرورت را
شب آمد خواب در کار تو کردم
سحر شد زیب رخسار تو کردم
اگر رفتم طراز دوش بودی
چو خفتم خفته در آغوش بودی
چو شد شاخ گلت سرو خرامان
هنوزت دست نگسستم ز دامان
به هر کاریت خدمتگار بودم
به خدمتگاریت در کار بودم
به هر جا رفت سرو دلربایت
فتادم همچو سایه در قفایت
چو بنشستی به خدمت ایستادم
چو خسپیدی به پایت سر نهادم
کنون هم در همان کارم که بودم
بدان صدقت پرستارم که بودم
ز من راز دلت پنهان چه داری
ز خود بیگانه ام زینسان چه داری
بگوی آخر درین کارت که انداخت
که برد اینسان خرد بارت که انداخت
چنین آشفته و در هم چرایی
چنین با درد و غم همدم چرایی
گل سرخت چرا زرد است ازینسان
دم گرمت چرا سرد است ازینسان
تو خورشیدی چو ماهت کاستن چیست
زوال چاشتگاهت خواستن چیست
یقین دانم که زد ماهی تو را راه
بگو روشن مرا تا کیست آن ماه
اگر بر آسمان باشد فرشته
ز نور قدسیان ذاتش سرشته
به تسبیح و دعا خوانم چنانش
که آرم بر زمین از آسمانش
وگر باشد پری در کوه و بیشه
عزایم خوانیم کار است و پیشه
به تسخیرش عزیمت ها بخوانم
کنم در شیشه و پیشت نشانم
وگر باشد ز جنس آدمیزاد
بزودی سازم از وی خاطرت شاد
که باشد خود که پیوندت نخواهد
نه بنده بل خداوندت نخواهد
زلیخا چون بدید آن مهربانی
فسون پردازی و افسانه خوانی
ندید از راست گفتن هیچ چاره
گرفت از گریه مه را در ستاره
که گنج مقصدم بس ناپدید است
در آن گنج ناپیدا کلید است
چه گویم با تو از مرغی نشانه
که با عنقا بود هم آشیانه
ز عنقا هست نامی پیش مردم
ز مرغ من بود آن نام هم گم
چه شیرین است عیش تلخکامی
که می داند ز کام خویش نامی
ز دوری گرچه باشد تلخ کامش
کند باری زبان شیرین ز نامش
زبان بگشاد آنگه پیش دایه
ز همرازی بلندش ساخت پایه
به خواب خویشتن بیداریش داد
به بیهوشی خود هشیاریش داد
چو دایه حرفی از طومار او خواند
ز چاره سازیش حیران فرو ماند
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته را جستن محال است
مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی
نیارست از دلش چون بند بگشاد
به اصلاحش زبان پند بگشاد
نخستین گفت کاینها کار دیو است
همیشه کار دیوان مکر و ریو است
به مردم صورتی زیبا نمایند
که تا بر وی در سودا گشایند
زلیخا گفت دیوی را چه یارا
که بنماید چنان شکلی دلارا
تنی کز شور و شر باشد سرشته
معاذالله کزو زاید فرشته
دگر گفتا که این خوابیست ناراست
چرا باید به هر ناراست جان کاست
بگفت این خواب اگر ناراست بودی
بدینسان راستان را کی ربودی
شمارند اهل دل این نکته را راست
که کج با کج گراید راست با راست
دگر گفتا که هستی دانش اندیش
برون کن این محال از خاطر خویش
بگفتا کار اگر بودی به دستم
کی این بار گران دادی شکستم
مرا تدبیر کار از دست رفته ست
عنان اختیار از دست رفته ست
مرا نقشی نشسته در دل تنگ
که بی محکم تر است از نقش در سنگ
اگر بادی وزد یا آبی آید
ز سنگ آن نقش محکم چون زداید
چو دایه دیدش اندر عشق محکم
فرو بست از نصیحت گوییش دم
نهانی رفت و حالش با پدر گفت
پدر زان قصه مشکل برآشفت
ولی چون بود عاجز دست تدبیر
حوالت کرد کارش را به تقدیر

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

کمان عشق هر جا افکند تیر
سپر داری نباشد کار تدبیر
هوش مصنوعی: وقتی عشق به ما حمله می‌کند، دیگر نه می‌توانیم از تدبیر و فکر استفاده کنیم و نه می‌توانیم از خود دفاع کنیم؛ چرا که در برابر قدرت عشق بی‌چاره و بی‌سلاح هستیم.
چو سازد در درون آن تیر خانه
ز بیرون باشد آن را صد نشانه
هوش مصنوعی: وقتی که در درون یک تیرخانه، تیرها به خوبی تنظیم شده باشند، از بیرون می‌توان نشانه‌های زیادی را برای آن مشاهده کرد.
خوش است از بخردان این نکته گفتن
که مشک و عشق را نتوان نهفتن
هوش مصنوعی: خوشایند است که خردمندان به این نکته اشاره کنند که نمی‌توان بوی خوش مشک و احساس عشق را پنهان کرد.
اگر بر مشک گردد پرده صد توی
کند غمازی از صد پرده اش بوی
هوش مصنوعی: اگر پرده‌ای بر مشک بیفتد، بوی خوش آن را به خوبی خواهد پخش کرد و از پشت این پرده‌ها، عطر آن به همه جا خواهد رسید.
زلیخا عشق را پوشیده می داشت
به سینه تخم غم پوشیده می کاشت
هوش مصنوعی: زلیخا عشق را در دل خود پنهان می‌کرد و در دلش درد و غم را می‌پروراند.
ولی سر می زد آن هر دم ز جایی
همی کرد از درون نشو و نمایی
هوش مصنوعی: اما به طور مداوم از مکانی سر درمی‌آورد و از درون خود جانی تازه می‌گیرد و رشد می‌کند.
گهی از گریه چشمش آب می ریخت
چه جای آب خون ناب می ریخت
هوش مصنوعی: گاهی از چشمانش اشک می‌ریخت و گاهی خونِ خالصی به جای آب جاری می‌شد.
به هر قطره که از مژگان گشادی
نهانی راز او بر رو فتادی
هوش مصنوعی: هر بار که از چشمانت اشکی بریزد، رازی از وجود او بر روی صورتت نمایان می‌شود.
گهی از آتش دل آه می کرد
به گردون دود آهش راه می کرد
هوش مصنوعی: گاهی از سوز دل، آهی از او بلند می‌شد که دود آن به آسمان می‌رفت.
به هر آهی که از دل برکشیدی
کسان بوی کباب دل شنیدی
هوش مصنوعی: هر بار که از دل خود آهی کشیدی، دیگران بویی از درد و حسرت تو را حس کردند.
که از روز و شب بی خواب و بی خورد
گل سرخش نمودی لاله زرد
هوش مصنوعی: در اینجا شاعر به احساس عمیق و دشواری‌هایی اشاره می‌کند که در گذر زمان از بی‌خوابی و بی‌غذایی همراه است. او به زیبایی گل سرخ و لاله زرد اشاره می‌کند، که نمادهایی از زندگی و عشق هستند. این تعبیر نشان‌دهنده‌ی رنج و فداکاری برای حفظ زیبایی و احساسات در میان سختی‌های روزگار است.
بدانستی همه کز هیچ باغی
نروید لاله ای خالی ز داغی
هوش مصنوعی: می‌دانستی که هیچ باغی بدون عشق نمی‌تواند لاله‌ای برویاند.
کنیزان این نشانی ها چو دیدند
خط آشفتگی بر وی کشیدند
هوش مصنوعی: وقتی کنیزان این نشانه‌ها را دیدند، به سرعت شروع به نقاشی کردن خطی از آشفتگی روی آن کردند.
ولی روشن نشد کان را سبب چیست
قضا جنبان آن حال عجب کیست
هوش مصنوعی: اما هنوز مشخص نیست که علت ایجاد این حالت عجیبی که اتفاق افتاده چیست و اینکه چه کسی مسئول آن است.
یکی گفتا کسی مثلش ندیده ست
همانا کز کسی چشمش رسیده ست
هوش مصنوعی: یکی گفت که هیچ‌کس مانند او را ندیده است، چرا که او از کسی تاثیر پذیرفته و چشمش به او رسیده است.
یکی افتاد این معنی پسندش
که از دیو و پری آمد گزندش
هوش مصنوعی: شخصی به این نتیجه رسید که آسیب و دردسر او ناشی از جن و دیو است.
یکی گفتا همانا سحر سازی
ز سحرش بست بر دامن طرازی
هوش مصنوعی: یکی گفت که واقعا سحر و جادوگری وجود دارد که زیبایی‌هایش را به دامن خود می‌آویزد.
یکی گفت این همه آثار عشق است
دلش بی شک به زیر بار عشق است
هوش مصنوعی: یک نفر گفت که این همه نشانه‌های عشق است و بدون تردید قلبش زیر فشار عشق قرار دارد.
ولی کس را به بیداری ندیده
ز خوابش گویی این آفت رسیده
هوش مصنوعی: اما هیچ‌کس را در حالت بیداری ندیده‌اند که از خوابش بیدار باشد، گویی این بلا به او رسیده است.
همی بست از گمان هر کس خیالی
همی کردند با هم قیل و قالی
هوش مصنوعی: هر کس بر اساس تصورات خود در مورد دیگران نظری می‌دهد و بین آنها بحث و جدل ایجاد می‌شود.
ولی سر دلش ظاهر نمی شد
سخن بر هیچ چیز آخر نمی شد
هوش مصنوعی: او هیچ‌گاه احساسات واقعی‌اش را به زبان نمی‌آورد و هیچ چیزی به پایان نمی‌رسید.
ازان جمله فسونگر دایه ای داشت
که از افسونگری سرمایه ای داشت
هوش مصنوعی: او دایه‌ای داشت که در فن افسونگری مهارت داشت و از این مهارت به ثروت و سرمایه‌ای دست یافته بود.
به راه عاشقی کارآزموده
گهی عاشق گهی معشوق بوده
هوش مصنوعی: در مسیر عشق، فردی که تجربه دارد گاهی خود عاشق است و گاهی معشوق.
به هم وصلت ده معشوق و عاشق
موافق ساز یار ناموافق
هوش مصنوعی: با هم عشق را به وصال برسان و دل‌های عاشق و معشوق را در یک راستا قرار بده، حتی اگر یار به ظاهر مناسب نباشد.
شبی آمد زمین بوسید پیشش
به یاد آورد خدمت های خویشش
هوش مصنوعی: در شبی، شخصی به زمین افتاد و پیش کسی تعظیم کرد و در ذهنش خدمات و محبت‌های او را یادآوری کرد.
بگفت ای غنچه بستان شاهی
به خاری از تو گلرویان مباهی
هوش مصنوعی: ای گل نازنین، بگو که در میان این خارها، تو با زیبایی‌ات نمی‌توانی به زیبایی دیگران فخر کنی.
دلت خرم لبت پر خنده بادا
ز فرت بخت ما فرخنده بادا
هوش مصنوعی: دل تو شاد و لب‌های تو همیشه خندان باشد، و از این رو، بخت ما نیز خوش و خرم باشد.
تو در باغ جمال آن تازه سروی
که کردت طوطی جان تذروی
هوش مصنوعی: تو در باغ زیبایی مانند درخت تازه‌ای هستی که طوطی جان من از آن می‌خواند و لذت می‌برد.
من از بحر وفا آن جویبارم
که پروردت زمانه در کنارم
هوش مصنوعی: من همچون جوی باری هستم که از دریا وفا می‌آید و زمانه تو را در کنار من تربیت کرده است.
رخت ز آغاز من بودم که دیدم
به تیغ مهر نافت من بریدم
هوش مصنوعی: من از آغاز به تو وابسته بودم، اما ناگهان با تیغ محبتت از تو جدا شدم.
سر و تن شستم از مشک و گلابت
گلاب مشکبو کردم خطابت
هوش مصنوعی: بدن و سرم را با مشک و گلاب شستم و عطر خوش آن را برای تو آماده کردم.
قماط از پرده دل کردمت ساز
ز جانش رشته پیچیدم به صد ناز
هوش مصنوعی: از دل تو پرده‌برداری کردم و با زیبایی‌های روح تو، رشته‌ای به دور آن پیچیدم.
غذا از شیر دادم شکرت را
بپروردم تن جان پرورت را
هوش مصنوعی: من از شیری که به تو دادم، غذایی درست کردم و با آن، جان و روح تو را پرورش دادم.
شب آمد خواب در کار تو کردم
سحر شد زیب رخسار تو کردم
هوش مصنوعی: شب که شد، به یاد تو خوابیدم و وقتی سحر شد، به زیبایی چهره‌ات فکر کردم.
اگر رفتم طراز دوش بودی
چو خفتم خفته در آغوش بودی
هوش مصنوعی: اگر من بروم، تو در آغوش من خوابیده‌ای و مانند ستون دوش من هستی.
چو شد شاخ گلت سرو خرامان
هنوزت دست نگسستم ز دامان
هوش مصنوعی: وقتی که شاخ گل تو مانند سرو به آرامی می‌خیزد، هنوز هم از دامانت دست برنداشته‌ام.
به هر کاریت خدمتگار بودم
به خدمتگاریت در کار بودم
هوش مصنوعی: من در هر کاری که داشتی، همیشه در کنارت و به خدمتت بودم.
به هر جا رفت سرو دلربایت
فتادم همچو سایه در قفایت
هوش مصنوعی: هر جا که می‌روم، دلبر جذاب تو مرا دنبال می‌کند، انگار مانند سایه‌ای در کنار تو هستم.
چو بنشستی به خدمت ایستادم
چو خسپیدی به پایت سر نهادم
هوش مصنوعی: وقتی تو نشستی و به من خدمت کردی، من ایستادم و وقتی خوابیدی، سرم را به پای تو گذاشتم.
کنون هم در همان کارم که بودم
بدان صدقت پرستارم که بودم
هوش مصنوعی: اینک نیز در همان کاری که بودم، به خاطر تو از چیزی که داشتم، مراقبت می‌کنم.
ز من راز دلت پنهان چه داری
ز خود بیگانه ام زینسان چه داری
هوش مصنوعی: راز دل خود را چرا از من پنهان می‌کنی؟ من که از خود بیگانه‌ام، چیست که از این حالت رنج می‌بری؟
بگوی آخر درین کارت که انداخت
که برد اینسان خرد بارت که انداخت
هوش مصنوعی: در این کار که انجام دادی، بگو که چه کسی اینقدر باهوش بود که تو را به این وضعیت انداخت.
چنین آشفته و در هم چرایی
چنین با درد و غم همدم چرایی
هوش مصنوعی: چرا این‌گونه پریشان و در همی؟ چرا با درد و غم همراهی می‌کنی؟
گل سرخت چرا زرد است ازینسان
دم گرمت چرا سرد است ازینسان
هوش مصنوعی: چرا رنگ گل سرخ اینقدر زرد شده است؟ و چرا گرمای نفس تو اینقدر سرد به نظر می‌رسد؟
تو خورشیدی چو ماهت کاستن چیست
زوال چاشتگاهت خواستن چیست
هوش مصنوعی: تو مانند خورشیدی هستی که با وجود جادوی ماه، هیچ‌گاه زوال پیدا نمی‌کند؛ پس چرا در دل‌ت آرزوی پایان و تنهایی صبح را داری؟
یقین دانم که زد ماهی تو را راه
بگو روشن مرا تا کیست آن ماه
هوش مصنوعی: من مطمئنم که کسی مانند تو را نمی‌توان پیدا کرد، پس بگو برای من روشن کن که آن ماه کیست.
اگر بر آسمان باشد فرشته
ز نور قدسیان ذاتش سرشته
هوش مصنوعی: اگر فرشته‌ای در آسمان باشد، وجود او از نور و صفات پاک الهی ساخته شده است.
به تسبیح و دعا خوانم چنانش
که آرم بر زمین از آسمانش
هوش مصنوعی: من با تسبیح و دعا از دل، او را فرا می‌خوانم، همچنان که از آسمان بر زمین می‌آورم.
وگر باشد پری در کوه و بیشه
عزایم خوانیم کار است و پیشه
هوش مصنوعی: اگر در کوه و جنگل فرشته‌ای باشد، ما در آنجا کار و شغل خود را انجام می‌دهیم و به عزاداری نمی‌پردازیم.
به تسخیرش عزیمت ها بخوانم
کنم در شیشه و پیشت نشانم
هوش مصنوعی: برای جلب توجه او، تصمیم دارم راه‌هایی را آماده کنم و درون شیشه‌ای به نمایش بگذارم.
وگر باشد ز جنس آدمیزاد
بزودی سازم از وی خاطرت شاد
هوش مصنوعی: اگر کسی از جنس انسان باشد، به زودی می‌توانم با او دوستی کرده و خاطر تو را شاد کنم.
که باشد خود که پیوندت نخواهد
نه بنده بل خداوندت نخواهد
هوش مصنوعی: کیست که با تو پیوندی برقرار کند، نه به عنوان بنده، بلکه به عنوان خداوندی که هیچ ارتباطی با تو نخواهد داشت؟
زلیخا چون بدید آن مهربانی
فسون پردازی و افسانه خوانی
هوش مصنوعی: وقتی زلیخا آن مهربانی را دید، به سحرگری و قصه‌سرایی مشغول شد.
ندید از راست گفتن هیچ چاره
گرفت از گریه مه را در ستاره
هوش مصنوعی: در این بیت، گویا بیان می‌شود که فردی به خاطر حقیقت نگفتن یا راست نگفتن، به دنبال راهی برای تسکین خود می‌گردد و در عوض، به گریه و اندوه روی می‌آورد، همچون ماهی که در میان ستاره‌ها به دنبال راه حل است. احساس ناامیدی و تلاش برای یافتن پاسخ در دنیای آشفته نشان‌دهنده وضعیت روحی اوست.
که گنج مقصدم بس ناپدید است
در آن گنج ناپیدا کلید است
هوش مصنوعی: مقصود و هدف من چیزی بسیار ارزشمند است که به راحتی قابل مشاهده نیست، اما در این گنج پنهان، راهی برای دسترسی به آن وجود دارد.
چه گویم با تو از مرغی نشانه
که با عنقا بود هم آشیانه
هوش مصنوعی: چه بگویم از موجودی که نشانه‌ای از آن مرغ است، که در کنار مرغی افسانه‌ای به نام عنقا زندگی می‌کند؟
ز عنقا هست نامی پیش مردم
ز مرغ من بود آن نام هم گم
هوش مصنوعی: در میان مردم، نامی از پرنده‌ای افسانه‌ای به نام عنقا وجود دارد، اما نام پرنده من در این میان اصلاً شناخته نشده و فراموش شده است.
چه شیرین است عیش تلخکامی
که می داند ز کام خویش نامی
هوش مصنوعی: زندگی تلخ اما شیرین است برای کسی که می‌داند از وجود خود چه می‌خواهد و از آن آگاه است.
ز دوری گرچه باشد تلخ کامش
کند باری زبان شیرین ز نامش
هوش مصنوعی: هرچند دوری ممکن است تلخی‌هایی به همراه داشته باشد، اما در عوض یاد و نام او با لغات شیرین، دل را شاد می‌کند.
زبان بگشاد آنگه پیش دایه
ز همرازی بلندش ساخت پایه
هوش مصنوعی: زبانش را باز کرد و سپس پیش دایه به او کمک کرد تا به بالای زندگی‌اش برسد.
به خواب خویشتن بیداریش داد
به بیهوشی خود هشیاریش داد
هوش مصنوعی: در خواب خود به بیداری رسید و در حال بی‌هوشی به آگاهی دست یافت.
چو دایه حرفی از طومار او خواند
ز چاره سازیش حیران فرو ماند
هوش مصنوعی: وقتی ماما از سرنوشت او چیزی گفت، او از راه‌حلی که برایش ارائه داده بود، شگفت‌زده و متعجب ماند.
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته را جستن محال است
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر این است که هر نظری که بدون فهم و دانش درست ابراز شود، در واقع فقط یک تصور بی‌پایه و اساس است و تلاش برای پیدا کردن حقیقت در چنین حالتی ممکن نیست.
مرادی را ز اول تا ندانی
کجا در آخرش جستن توانی
هوش مصنوعی: نمی‌توانی به هدفت برسی، مگر اینکه از همان ابتدا مسیر و نیت خود را بشناسی و به آن توجه داشته باشی.
نیارست از دلش چون بند بگشاد
به اصلاحش زبان پند بگشاد
هوش مصنوعی: او نتوانست احساسات دلش را به زبان بیاورد، اما وقتی که مشکلش حل شد، زبانش به خوبی توانست نصیحت کند.
نخستین گفت کاینها کار دیو است
همیشه کار دیوان مکر و ریو است
هوش مصنوعی: در ابتدا گفت که این کارها از دیوان است و همیشه رفتار دیوان پر از فریب و نیرنگ است.
به مردم صورتی زیبا نمایند
که تا بر وی در سودا گشایند
هوش مصنوعی: مردم چهره‌ای زیبا از خود نشان می‌دهند تا دیگران را به خود جلب کرده و در افکار و آرزوهایشان درگیر کنند.
زلیخا گفت دیوی را چه یارا
که بنماید چنان شکلی دلارا
هوش مصنوعی: زلیخا گفت که هیچ دیوی را یارای این نیست که بتواند زیبایی دلربایی را که من می‌خواهم نشان دهم.
تنی کز شور و شر باشد سرشته
معاذالله کزو زاید فرشته
هوش مصنوعی: بدنی که سرشار از شوق و انرژی باشد، هرگز نمی‌تواند فرشته‌ای را به وجود آورد.
دگر گفتا که این خوابیست ناراست
چرا باید به هر ناراست جان کاست
هوش مصنوعی: دیگری گفت که این خواب واقعی نیست، پس چرا باید به خاطر ناراستی‌اش جان خود را از دست بدهیم؟
بگفت این خواب اگر ناراست بودی
بدینسان راستان را کی ربودی
هوش مصنوعی: گفت اگر این خواب واقعیت نداشت، چگونه ممکن بود چنین افرادی راستگو را از مسیرشان منحرف کند؟
شمارند اهل دل این نکته را راست
که کج با کج گراید راست با راست
هوش مصنوعی: اهل دل این نکته را به درستی تشخیص می‌دهند که اگر چیزی کج باشد، به سمت کجایی دیگر متمایل می‌شود، در حالی که چیزی که راست و درست است، به سمت راست و درست خود کشیده می‌شود.
دگر گفتا که هستی دانش اندیش
برون کن این محال از خاطر خویش
هوش مصنوعی: دیگری گفت که اگر اهل اندیشه هستی، این غیر ممکن را از ذهن خود بیرون کن.
بگفتا کار اگر بودی به دستم
کی این بار گران دادی شکستم
هوش مصنوعی: او گفت اگر کاری در دست من بود، چرا این بار سنگین را به دوش من گذاشتی که نتوانستم تحملش کنم؟
مرا تدبیر کار از دست رفته ست
عنان اختیار از دست رفته ست
هوش مصنوعی: کارهایم از کنترل خارج شده و نمی‌توانم بر آن‌ها تسلط داشته باشم. اختیار و نظم زندگی‌ام را از دست داده‌ام.
مرا نقشی نشسته در دل تنگ
که بی محکم تر است از نقش در سنگ
هوش مصنوعی: در دل من تصویری نشسته است که از نقش و نگار روی سنگ هم محکم‌تر است.
اگر بادی وزد یا آبی آید
ز سنگ آن نقش محکم چون زداید
هوش مصنوعی: اگر بادی بوزد یا آبی بیفتد، نقش و جایگاه محکم و ثابت سنگ از بین خواهد رفت.
چو دایه دیدش اندر عشق محکم
فرو بست از نصیحت گوییش دم
هوش مصنوعی: زمانی که مادر متوجه عشق او شد، به شدت او را در آغوش گرفت و دیگر به نصیحت‌های او گوش نداد.
نهانی رفت و حالش با پدر گفت
پدر زان قصه مشکل برآشفت
هوش مصنوعی: او به طور پنهانی رفت و حالش را به پدرش گفت، اما پدر به خاطر آن داستان سخت، بسیار ناراحت و مضطرب شد.
ولی چون بود عاجز دست تدبیر
حوالت کرد کارش را به تقدیر
هوش مصنوعی: اما زمانی که تدبیر و چاره‌جویی از او برنیامد، کارش را به سرنوشت واگذار کرد.

حاشیه ها

1399/01/31 18:03
وحید رشدی

بگفت ای غنچه ی بستان شاهی
به خاری از تو گلرویان مباهی
معنی: گل رویان به داشتن خاری از تو مباهات می کنند.