گنجور

بخش ۱۸ - وزیدن نسیم سحری بر زلیخا و نرگس خوابناکش را گشادن و از خیال شبانه غنچه وار خون به دل فرو خوردن و مهر بر لب نهادن

سحر چون زاغ شب پرواز برداشت
خروس صبحگاه آواز برداشت
عنادل لحن دلکش بر کشیدند
لحاف غنچه ازگل درکشیدند
سمن از آب شبنم روی خود شست
بنفشه جعد عنبر بوی خود شست
زلیخا همچنان در خواب نوشین
دلش را روی در محراب دوشین
نبود آن خواب خوش بیهوشیی بود
ز سودای شبش مدهوشیی بود
کنیزان روی بر پایش نهادند
پرستاران به دستش بوسه دادند
نقاب از لاله سیراب بگشاد
خمارآلود چشم از خواب بگشاد
گریبان مطلع خورشید و مه کرد
ز مطلع سر زده هر سو نگه کرد
ندید از گلرخ دوشین نشانی
چو غنچه شد فرو در خود زمانی
بر آن شد کز غم آن سرو چالاک
گریبان همچو گل بر تن زند چاک
ولی شرم از کسان بگرفت دستش
به دامان صبوری پای بستش
نهان می داشت رازش در دل تنگ
چو کان لعل لعل اندر دل سنگ
فرو می خورد چون غنچه به دل خون
نمی داد از درون یک شمه بیرون
لب او با کنیزان در حکایت
دل او زان حکایت در شکایت
دهانش با رفیقان در شکرخند
دلش چون نیشکر در صد گره بند
زبانش با حریفان در فسانه
به دل از داغ عشقش صد زبانه
نظر بر صورت اغیار می داشت
ولی پیوسته دل با یار می داشت
عنان دل به دستش خود کجا بود
که هر جا بود با آن دلربا بود
دلی کز عشق در کام نهنگ است
ز جست و جوی کامش پای لنگ است
برون از یار خود کامی ندارد
درونش با کس آرامی ندارد
اگر گوید سخن با یار گوید
وگر جوید مراد از یار جوید
هزاران بار جانش بر لب آمد
که تا آن روز محنت را شب آمد
شب آمد سازگار عشقبازان
شب آمد رازدار عشقبازان
ازان بر روزشان شب اختیار است
که آن یک پرده در دین پرده دار است
چو شب شد روی در دیوار غم کرد
به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد
ز تار اشک بست اوتار بر چنگ
به دل پردازی خود ساخت آهنگ
ز ناله نغمه جانکاه برداشت
به زیر و بم فغان و آه برداشت
خیال یار پیش دیده بنشاند
هم از دیده هم از لب گوهر افشاند
که ای پاکیزه گوهر از چه کانی
که از تو دارم این گوهر فشانی
دلم بردی و نام خود نگفتی
نشانی از مقام خود نگفتی
نمی دانم که نامت از که پرسم
کجا آیم مقامت از که پرسم
اگر شاهی تو را آخر چه نام است
وگر ماهی تو را منزل کدام است
مبادا هیچ کس چون من گرفتار
که نی دل دارم اندر بر نه دلدار
خیالت دیدم و بربود خوابم
گشاد از دیده و دل خون نابم
کنون دارم من بیخواب مانده
دلی از آتشت در تاب مانده
چه باشد گر زنی آبم بر آتش
نباشی همچو آتش گرم و سرکش
گلی بودم ز گلزار جوانی
تر و تازه چو آب زندگانی
نه بر سر هرگزم بادی وزیده
نه در پا هرگزم خار خلیده
به یک عشوه مرا بر باد دادی
هزارم خار در بستر نهادی
تنی نازک تر از گلبرگ صد بار
چه سان خواب آیدم بر بستر خار
همه شب تا سحرگه کارش این بود
شکایت با خیال یارش این بود
چو شب بگذشت دفع هر گمان را
بشست از گریه چشم خونفشان را
لبش تر بود از خون خوردن شب
کلوخ خشک را مالیده بر لب
به بالین رونق از گلبرگ تر داد
به بستر جان ز سرو سیمبر داد
شب و روزش بدین آیین گذشتی
سر مویی ازین آیین نگشتی

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سحر چون زاغ شب پرواز برداشت
خروس صبحگاه آواز برداشت
هوش مصنوعی: در صبحگاه، زمانی که پرنده‌ای مانند زاغ به پرواز درآمد، خروس هم صدای خود را برای بیدار کردن دیگران بلند کرد.
عنادل لحن دلکش بر کشیدند
لحاف غنچه ازگل درکشیدند
هوش مصنوعی: پرندگان خوش‌خوان آواز زیبایی سر داده‌اند و گلی را که در خواب است، از زیر لحاف خود درآورده‌اند.
سمن از آب شبنم روی خود شست
بنفشه جعد عنبر بوی خود شست
هوش مصنوعی: گل سمن با آب شبنم، روی خود را شست‌وشو داد و گل بنفشه نیز با بوی خوش خود، عطر وجودش را تازه کرد.
زلیخا همچنان در خواب نوشین
دلش را روی در محراب دوشین
هوش مصنوعی: زلیخا همچنان در خواب، دل شیرینش را به یاد محبوبش در حال عبادت و دعا به تصویر می‌کشد.
نبود آن خواب خوش بیهوشیی بود
ز سودای شبش مدهوشیی بود
هوش مصنوعی: در این بیت، به احساس عدم وجود یک خواب خوش اشاره شده است که نتیجه‌اش از خیال شب ایجاد شده و فرد را در حالتی سرمست و مجذوب قرار داده است. به عبارتی، این تجربه‌ی بی‌خود شدن ناشی از افکار و خیالات شبانه است.
کنیزان روی بر پایش نهادند
پرستاران به دستش بوسه دادند
هوش مصنوعی: خدمه، سرها را به پای او گذاشتند و پرستاران نیز دستش را بوسیدند.
نقاب از لاله سیراب بگشاد
خمارآلود چشم از خواب بگشاد
هوش مصنوعی: گل لاله از آب سیراب خود را نشان داد و چشمان خواب‌آلودش را باز کرد.
گریبان مطلع خورشید و مه کرد
ز مطلع سر زده هر سو نگه کرد
هوش مصنوعی: او با دقت به آسمان نگاه کرد و به نور خورشید و ماه دست زد، و از جایی که نور می‌تابید، هر طرف را نظاره کرد.
ندید از گلرخ دوشین نشانی
چو غنچه شد فرو در خود زمانی
هوش مصنوعی: دوشین با زیبایی گلرخ هیچ نشانه‌ای از او ندید، چون غنچه‌ای که در خود فرو رفته و به دور خود پیچیده است.
بر آن شد کز غم آن سرو چالاک
گریبان همچو گل بر تن زند چاک
هوش مصنوعی: تصمیم گرفت که از غم آن سرو زیبای چالاک، لباسی را همانند گل بر تن کند و آن را پاره کند.
ولی شرم از کسان بگرفت دستش
به دامان صبوری پای بستش
هوش مصنوعی: او از شرم مردم، دست به دامان صبر می‌زند و با آن پابرجا می‌ماند.
نهان می داشت رازش در دل تنگ
چو کان لعل لعل اندر دل سنگ
هوش مصنوعی: راز خود را در دل تنگش پنهان کرده، مانند لعل (گوهر) که در دل سنگی نهفته است.
فرو می خورد چون غنچه به دل خون
نمی داد از درون یک شمه بیرون
هوش مصنوعی: مانند غنچه‌ای که بسته است و خونریزی نمی‌کند، او نیز در دلش احساساتی را مخفی کرده و از درونش تنها کمی از این احساسات بروز می‌کند.
لب او با کنیزان در حکایت
دل او زان حکایت در شکایت
هوش مصنوعی: لب او با دختران خدمتکار در بیان حال دل اوست و آن حکایت نیز در ناراحتی و شکایت او نمایان است.
دهانش با رفیقان در شکرخند
دلش چون نیشکر در صد گره بند
هوش مصنوعی: او در جمع دوستان با لبخند دلنشینی صحبت می‌کند، اما در دلش مشکلات و دغدغه‌های بسیاری دارد.
زبانش با حریفان در فسانه
به دل از داغ عشقش صد زبانه
هوش مصنوعی: زبانش در داستان‌ها با رقبایش گویای دل‌تنگی و داغی عشقش است و به همین دلیل هزاران حال و بیان دارد.
نظر بر صورت اغیار می داشت
ولی پیوسته دل با یار می داشت
هوش مصنوعی: او به چهره دیگران نگاهی می‌کرد، اما دلش همیشه با محبوب خود بود.
عنان دل به دستش خود کجا بود
که هر جا بود با آن دلربا بود
هوش مصنوعی: دل من تحت تسلط او بود، اما خودم نمی‌دانستم که در کجا هستم؛ زیرا در هر جایی که بودم، او باعث دل‌برگی من می‌شد.
دلی کز عشق در کام نهنگ است
ز جست و جوی کامش پای لنگ است
هوش مصنوعی: دل‌هایی که به خاطر عشق به شدت جستجو می‌کنند، مانند کسی هستند که در دریا با نهنگ دست و پنجه نرم می‌کند و به خاطر این تلاش، احساس ناتوانی و لنگی می‌کنند. این اشتیاق و جستجو برای یافتن عشق، آن‌ها را به زحمت می‌اندازد.
برون از یار خود کامی ندارد
درونش با کس آرامی ندارد
هوش مصنوعی: آدمی که از محبوب و معشوق خود دور باشد، هیچ خیری نخواهد دید و در درون خود هیچ آرامشی با کسی نخواهد داشت.
اگر گوید سخن با یار گوید
وگر جوید مراد از یار جوید
هوش مصنوعی: اگر کسی بخواهد با محبوبش صحبت کند، باید این کار را با او انجام دهد و اگر هم قصد دارد به خواسته‌اش دست یابد، باید از همان محبوب بخواهد.
هزاران بار جانش بر لب آمد
که تا آن روز محنت را شب آمد
هوش مصنوعی: او هزاران بار نزدیک بود که جانش به لبش برسد، اما تا آن روز، سختی و مشکلات به او روی نیاورده بودند.
شب آمد سازگار عشقبازان
شب آمد رازدار عشقبازان
هوش مصنوعی: شب فرارسید و زمان مناسبی برای عاشقان است، زیرا این شب قابل اعتماد و حامی رازهای آن‌هاست.
ازان بر روزشان شب اختیار است
که آن یک پرده در دین پرده دار است
هوش مصنوعی: این روزها در زندگی هر کسی ممکن است شب‌هایی را تجربه کند که چالش‌ها و مشکلات را به همراه دارند و به نظر می‌رسد که باید با آنها روبرو شوند. اما در قابل این تاریکی، گاهی پرده‌ای وجود دارد که می‌تواند به ما کمک کند تا راه‌حل‌ها و معناهایی را در دین پیدا کنیم.
چو شب شد روی در دیوار غم کرد
به زاری پشت خود چون چنگ خم کرد
هوش مصنوعی: وقتی شب فرارسید، او به دیوار غم تکیه کرد و با حالتی از ناراحتی و ناله، پشتش را مانند چنگی که خم شده، انحنا داد.
ز تار اشک بست اوتار بر چنگ
به دل پردازی خود ساخت آهنگ
هوش مصنوعی: او با اشک‌هایش، تار (نغمه) را بر چنگ نواخت و آهنگی را که از دل خودش ساخته بود، به یاد آورد.
ز ناله نغمه جانکاه برداشت
به زیر و بم فغان و آه برداشت
هوش مصنوعی: از ناله‌ای دردناک، نغمه‌ای به وجود آمد که در آن پژواک فریاد و آه احساس می‌شود.
خیال یار پیش دیده بنشاند
هم از دیده هم از لب گوهر افشاند
هوش مصنوعی: تصویر محبوب در دل و ذهنم نشسته است و در این حال، هم زیبایی چشمانش و هم نرمش لب‌هایش، مانند جواهراتی در دست من می‌تابند.
که ای پاکیزه گوهر از چه کانی
که از تو دارم این گوهر فشانی
هوش مصنوعی: ای گوهر پاک و ارزشمند، شما از چه منبعی به وجود آمده‌اید که این همه زیبایی و درخشش دارید؟
دلم بردی و نام خود نگفتی
نشانی از مقام خود نگفتی
هوش مصنوعی: دل مرا ربودی و از خود هیچ نگفتی، هیچ نشانی از جایگاه خود به من نداد.
نمی دانم که نامت از که پرسم
کجا آیم مقامت از که پرسم
هوش مصنوعی: نمی‌دانم از چه کسی بپرسم که نام تو چیست و از کجا می‌توانم به محل زندگی‌ات بیایم.
اگر شاهی تو را آخر چه نام است
وگر ماهی تو را منزل کدام است
هوش مصنوعی: اگر تو پادشاهی، پس چه نامی داری؟ و اگر تو ماهی هستی، چه جایی برای تو مناسب است؟
مبادا هیچ کس چون من گرفتار
که نی دل دارم اندر بر نه دلدار
هوش مصنوعی: مبادا هیچ کس مثل من درگیرProblems شود، چون من نه دلی دارم و نه محبوبی که به او پناه ببرم.
خیالت دیدم و بربود خوابم
گشاد از دیده و دل خون نابم
هوش مصنوعی: تصویر تو را دیدم و خواب از چشمم رفت. از چشمانم و از دل، خون دل جاری شد.
کنون دارم من بیخواب مانده
دلی از آتشت در تاب مانده
هوش مصنوعی: حالا من بی‌خواب هستم و دلم در آتش عشق تو در حال سوختن و ناراحتی است.
چه باشد گر زنی آبم بر آتش
نباشی همچو آتش گرم و سرکش
هوش مصنوعی: چه اشکالی دارد اگر زنی آبم بر آتش، تو هم مانند آتش گرم و پرشور نباشی؟
گلی بودم ز گلزار جوانی
تر و تازه چو آب زندگانی
هوش مصنوعی: من در دوران جوانی مانند گلی بودم که در باغ زندگی جوان و شاداب بودم، همچون آبی که زندگی‌بخش است و طراوت می‌آورد.
نه بر سر هرگزم بادی وزیده
نه در پا هرگزم خار خلیده
هوش مصنوعی: نه هر بادی بر من وزیده و نه در پاهایم خار و سنگی فرو رفته است.
به یک عشوه مرا بر باد دادی
هزارم خار در بستر نهادی
هوش مصنوعی: با یک لبخند و ناز تو، همه آرزوهایم را به باد دادی و در عوض، هزار درد و ناراحتی بر سر راه من گذاشتی.
تنی نازک تر از گلبرگ صد بار
چه سان خواب آیدم بر بستر خار
هوش مصنوعی: بدنی لطیف‌تر از گلبرگ دارم و نمی‌دانم چگونه بر بستر خاری که وجود دارد، بخوابم.
همه شب تا سحرگه کارش این بود
شکایت با خیال یارش این بود
هوش مصنوعی: او در تمام شب تا سپیده‌دم فقط به شکایت از دل‌تنگی‌هایش می‌پرداخت و در خیال یار خود غوطه‌ور بود.
چو شب بگذشت دفع هر گمان را
بشست از گریه چشم خونفشان را
هوش مصنوعی: زمانی که شب به پایان می‌رسد، هر نوع ظن و گمانی را که در دل داریم، با اشک‌های گلوگیر و بی‌پایان شسته می‌شود.
لبش تر بود از خون خوردن شب
کلوخ خشک را مالیده بر لب
هوش مصنوعی: لبش به اندازه‌ای از خون تر بود که انگار شب، خاک خشک را بر لبش مالیده است.
به بالین رونق از گلبرگ تر داد
به بستر جان ز سرو سیمبر داد
هوش مصنوعی: در کنار زیبایی زندگی، گل‌های تازه و شاداب بر سرم نازل شده و به روح من زندگی دوباره‌ای بخشیده است.
شب و روزش بدین آیین گذشتی
سر مویی ازین آیین نگشتی
هوش مصنوعی: شب و روز او به همین شیوه سپری شد و حتی یک موی از این روش منحرف نشد.