بخش ۱۵ - نهال جمال یوسفی را از بهارستان غیب به باغستان شهادت آوردن و به آب دیده یعقوب و هوای دل زلیخا پروردن
درین نوبتگه صورت پرستی
زند هر کس به نوبت کوس هستی
حقیقت را به هر دوری ظهوریست
ز اسمی بر جهان افتاده نوریست
اگر عالم به یک دستور ماندی
بسا انوار کان مستور ماندی
گر از گردون نگردد نور خود گم
نگیرد رونقی بازار انجم
زمستان از چمن بار ار نبندد
ز تأثیر بهاران گل نخندد
چو آدم رخت ازین محرابگه بست
به جایش شیث در محراب بنشست
چو وی هم رفت کرد آغاز ادریس
درین تلبیس خانه درس تقدیس
چو شد تدریس ادریس آسمانی
به نوح افتاد دین را پاسبانی
به طوفان فنا چون غرقه شد نوح
شد این در بر خلیل الله مفتوح
چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق
موفق شد به آن انفاق اسحاق
ازین هامون شد او راه عدم کوب
زد از کوه هدی گلبانگ یعقوب
چو یعقوب از عقب زین کار دم زد
ز حد شام بر کنعان علم زد
اقامت را به کنعان محمل افکند
فتادش در فزایش مال و فرزند
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش
پسر بیرون ز یوسف یازده داشت
ولی یوسف درون جانش ره داشت
چو یوسف بر زمین آمد ز مادر
به رخ شد ماه گردون را برادر
دمید از بوستان دل نهالی
نمود از آسمان جان هلالی
ز گلزار خلیل الله گلی رست
قبای نازک اندامی بر او جست
برآمد اختری از برج اسحاق
ز روی او منور چشم آفاق
علم زد لاله ای از باغ یعقوب
ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب
غزالی شد شمیم افزای کنعان
و زو رشک ختن صحرای کنعان
ز جان تا بود بهره مادرش را
ز شیر خویش شستی شکرش را
چو دیدش در کنار خود دو ساله
دمید ایام زهرش در نواله
گرامی دری از بحر کریمی
ز مادر ماند با اشک یتیمی
پدر چون دید حال گوهر خویش
صدف کردش کنار خواهر خویش
ز عمه مرغ جانش پرورش یافت
به گلزار خوشی بال و پرش یافت
قدش آیین خوش رفتاری آورد
لبش رسم شکر گفتاری آورد
دل عمه به مهرش شد چنان بند
که نگسستی ازو یک لحظه پیوند
به هر شب خفته چون جان در برش بود
به هر روز آفتاب منظرش بود
پدر هم آرزوی روی او داشت
ز هر سو میل خاطر سوی او داشت
جز او کس در دل غمگین نمی یافت
به گه گه دیدنش تسکین نمی یافت
چنان می خواست کان ماه دل افروز
به پیش چشم او باشد شب و روز
به خواهر گفت ای کز مهرورزی
به فرقم چون درخت بید لرزی
ندارم طاقت دوری ز یوسف
خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف
به خلوتگاه راز من فرستش
به محراب نیاز من فرستش
ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید
ز فرمانش به صورت سر نپیچید
ولیکن کرد باخود حیله ای ساز
که تا گیرد ز یعقوبش به آن باز
به کف ز اسحاق بودش یک کمر بند
به خدمت سوده در راه خداوند
کمربندی که هر دستش که بستی
ز دست اندازی آفات رستی
چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد
میان بندش نهانی زان کمر کرد
چنان بست آن کمر را بر میانش
که آگاهی نشد قطعا از آنش
کمر بسته به یعقوبش فرستاد
وز آن پس در میان آوازه در داد
که گشته ست آن کمربند از میان گم
گرفتی هر کسی را زان توهم
به زیر جامه جست و جوی کردی
پس آنگه در دگر کس روی کردی
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد
کمر را از میانش چست بگشاد
در آن ایام هر کس اهل دین بود
بر او حکم شریعت اینچنین بود
که دزدی هر که بودی پایگیرش
گرفتی صاحب کالا اسیرش
دگر باره به تزویر این بهانه
چو کرد آماده بردش سوی خانه
به رویش چشم روشن شاد بنشست
پس از یکچند اجل چشمش فرو بست
بر او شد خاطر یعقوب خرم
ز دیدارش نبستی دیده بر هم
به پیش رو چو یوسف قبله ای یافت
ز فرزندان دیگر روی برتافت
به یوسف بود هر کاری که بودش
به یوسف بود بازاری که بودش
به یوسف بود روحش راحت اندوز
به یوسف بود چشمش دیده افروز
بلی هر جا کزان سان مه بتابد
اگر خورشید باشد ره نیابد
چه گویم کان چه حسن و دلبری بود
که بیرون از حد حور و پری بود
مهی بود از سپهر آشنایی
ازو کون و مکان پر روشنایی
نه مه هیهات روشن آفتابی
مه از وی بر فلک افتاده تایی
چه می گویم چه جای آفتاب است
که رخشان چشمه اش اینجا سراب است
مقدس نوری از قید چه و چون
سر از جلباب چون آورده بیرون
چو آن بیچون درین چون کرده آرام
پی روپوش کرده یوسفش نام
به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت
وگر کردش به جان جا جای آن داشت
زلیخایی که رشک حور عین بود
به مغرب پرده عصمت نشین بود
ز خورشید رخش نادیده تابی
گرفتار خیالش شد به خوابی
چو بر دوران غم عشق آورد زور
ز نزدیکان نباشد عاشقی دور
بخش ۱۴ - داستان شمع جمال یوسفی در شبستان غیب افروختن و پروانه دل آدم را به مشاهده فروغ آن سوختن: گهر سنجان دریای معانیبخش ۱۶ - در صفت و نسب زلیخا که مغرب از طلوع آفتاب جمالش مشرق گشته بود بلکه به هزار درجه از آن گذشته: چنین گفت آن سخندان سخن سنج
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
درین نوبتگه صورت پرستی
زند هر کس به نوبت کوس هستی
هوش مصنوعی: در این مرحله از زندگی، هر کسی به نوبت به پیروی از ظواهر و زیباییها مشغول است و توجهی به حقیقت وجود ندارد.
حقیقت را به هر دوری ظهوریست
ز اسمی بر جهان افتاده نوریست
هوش مصنوعی: حقیقت همیشه به شکلی در دنیا نمود پیدا میکند و وجودش به واسطه نامها و عناوین، نوری را در جهان میتاباند.
اگر عالم به یک دستور ماندی
بسا انوار کان مستور ماندی
هوش مصنوعی: اگر دانشمند فقط به یک قاعده و قانون پایبند باشد، بسیاری از نورها و حقیقتهایی که پنهان ماندهاند، از دستش دور میمانند.
گر از گردون نگردد نور خود گم
نگیرد رونقی بازار انجم
هوش مصنوعی: اگر نور خورشید از آسمان نرود، رونق ستارهها در بازار آسمان از بین نخواهد رفت.
زمستان از چمن بار ار نبندد
ز تأثیر بهاران گل نخندد
هوش مصنوعی: زمستان نمیتواند بر روی چمنها تأثیر بگذارد و باعث خنک شدن آنها شود، زیرا بهار موجب شکوفایی گلها میشود.
چو آدم رخت ازین محرابگه بست
به جایش شیث در محراب بنشست
هوش مصنوعی: وقتی که آدم از این مکان مقدس و جایگاه خود رفت، شیث به جای او در این مکان نشست.
چو وی هم رفت کرد آغاز ادریس
درین تلبیس خانه درس تقدیس
هوش مصنوعی: زمانی که او هم شروع به رفتن کرد، ادریس در این خانهی تلبیس، درس تقدیس را آغاز نمود.
چو شد تدریس ادریس آسمانی
به نوح افتاد دین را پاسبانی
هوش مصنوعی: وقتی ادریس، پیامبر آسمانی، به تدریس و آموزش پرداخت، حفاظت و نگهداری از دین به نوح واگذار شد.
به طوفان فنا چون غرقه شد نوح
شد این در بر خلیل الله مفتوح
هوش مصنوعی: نوح وقتی در طوفان فنا غرق شد، درِ نجات برای خلیل الله (ابراهیم) باز شد.
چو خوان دعوتش چیدند ز آفاق
موفق شد به آن انفاق اسحاق
هوش مصنوعی: وقتی سفره دعوت را از جهات مختلف چیدند، اسحاق به خاطر آن بخشش و انفاق موفق شد.
ازین هامون شد او راه عدم کوب
زد از کوه هدی گلبانگ یعقوب
هوش مصنوعی: در اینجا به توصیف وضعیتی پرداخته میشود که شخصی از دنیای خاکی و مادی جدا شده و به دنیای ماورایی و عدم (عدم وجود) میرسد. او از دل کوه، صدای بلندی را میشنود که یادآور نداهای آسمانی و رحمتهای الهی است. این تصویر به معنای عبور از موانع و رسیدن به حقیقتی عمیقتر است.
چو یعقوب از عقب زین کار دم زد
ز حد شام بر کنعان علم زد
هوش مصنوعی: مثل یعقوب که از دور به یاد فرزندش گریه میکرد، وقتی که از شام به کنعان رسید، علامتی را به نشان یادآوری در دست گرفت.
اقامت را به کنعان محمل افکند
فتادش در فزایش مال و فرزند
هوش مصنوعی: او زندگی را در سرزمین کنعان آغاز کرد و به این ترتیب، مواجههاش با افزایش ثروت و فرزندان شد.
شمار گوسفندش از بز و میش
در آن وادی شد از مور و ملخ بیش
هوش مصنوعی: در آنجا تعداد گوسفندها بیشتر از بزها و میشهاست و از تعداد موریانهها و ملخها هم فراتر رفته است.
پسر بیرون ز یوسف یازده داشت
ولی یوسف درون جانش ره داشت
هوش مصنوعی: پسران یعقوب یازده نفر بودند و بیرون از خانه، اما یوسف در عمق وجود یعقوب همیشه جای خاص و ویژهای داشت.
چو یوسف بر زمین آمد ز مادر
به رخ شد ماه گردون را برادر
هوش مصنوعی: وقتی یوسف از مادر به دنیا آمد، چهرهاش مانند ماه درخشان بود و به همین دلیل، ماه آسمان نسبت به او حسادت کرد.
دمید از بوستان دل نهالی
نمود از آسمان جان هلالی
هوش مصنوعی: از باغ دل، نوری تابید و از آسمان جان، هلالی شکل گرفت.
ز گلزار خلیل الله گلی رست
قبای نازک اندامی بر او جست
هوش مصنوعی: از باغ خلیل خدا، گلی به وجود آمد که زیبایی و لطافت خاصی دارد.
برآمد اختری از برج اسحاق
ز روی او منور چشم آفاق
هوش مصنوعی: ستارهای از برج اسحاق طلوع کرد که نور آن چشمان جهان را روشن ساخت.
علم زد لاله ای از باغ یعقوب
ازو هم مرهم و هم داغ یعقوب
هوش مصنوعی: دانش و علم، مانند گلی سرخ از باغ یعقوب شکوفا شده است که هم میتواند تسکینی برای دردهای او باشد و هم یادآور زخمها و اندوههایش.
غزالی شد شمیم افزای کنعان
و زو رشک ختن صحرای کنعان
هوش مصنوعی: عطر خوش بهشتی مانند عطر گلهای غزال در کنعان است، و این عطر باعث حسادت سرزمین خوب و زیبای ختن میشود.
ز جان تا بود بهره مادرش را
ز شیر خویش شستی شکرش را
هوش مصنوعی: تا زمانی که زندگی را در خود دارد، مادرش را به خاطر اینکه او را از شیر خود پرورش داده، سپاسگزار است.
چو دیدش در کنار خود دو ساله
دمید ایام زهرش در نواله
هوش مصنوعی: وقتی او را در کنار خود دو سال بیابم، روزگارش به زهر در لقمهام ریخته است.
گرامی دری از بحر کریمی
ز مادر ماند با اشک یتیمی
هوش مصنوعی: در این بیت گفته میشود که محبت و مهربانی مانند دریایی از رحمت و بزرگواری است که مثل مادر، با اشک و غم یتیمی در دلش باقی مانده است. به عبارت دیگر، عشق و دلسوزی موجب میشود که انسانها به یاد یتیمان و نیازمندان باشند و محبتشان را به آنها ارزانی دارند.
پدر چون دید حال گوهر خویش
صدف کردش کنار خواهر خویش
هوش مصنوعی: پدر وقتی حال و وضعیت فرزند گرانبهایش را دید، او را در کنار دخترش قرار داد.
ز عمه مرغ جانش پرورش یافت
به گلزار خوشی بال و پرش یافت
هوش مصنوعی: از عمهاش، روح او پرورش پیدا کرد و در باغ خوشی، بال و پر گرفت.
قدش آیین خوش رفتاری آورد
لبش رسم شکر گفتاری آورد
هوش مصنوعی: قد او نماد رفتاری نیکو و خوشایند است و لب او به سخنانی شیرین و دلنشین میپردازد.
دل عمه به مهرش شد چنان بند
که نگسستی ازو یک لحظه پیوند
هوش مصنوعی: دل عمه به محبت او چنان وابسته شد که هیچگاه نتوانست از او جدا شود.
به هر شب خفته چون جان در برش بود
به هر روز آفتاب منظرش بود
هوش مصنوعی: هر شب مثل روحی در آغوشش آرام میگیرد و هر روز آفتاب چهرهاش را مینگرد.
پدر هم آرزوی روی او داشت
ز هر سو میل خاطر سوی او داشت
هوش مصنوعی: پدر نیز آرزوی دیدن چهره او را داشت و از هر طرف، دلش به سوی او پر میکشید.
جز او کس در دل غمگین نمی یافت
به گه گه دیدنش تسکین نمی یافت
هوش مصنوعی: هیچ کس جز او در دل غمگین نمیتوانست آرامش بیابد و در ساعات دیدنش نیز مایه تسکین نمیشد.
چنان می خواست کان ماه دل افروز
به پیش چشم او باشد شب و روز
هوش مصنوعی: او به قدری دوست داشت که آن ماه زیبا و دلنواز همیشه در جلو چشمش باشد، چه در روز و چه در شب.
به خواهر گفت ای کز مهرورزی
به فرقم چون درخت بید لرزی
هوش مصنوعی: خوهر عزیزم، تو که با مهر و محبتت به من مانند درخت بید لرزان هستی، همیشه در کنارم باش.
ندارم طاقت دوری ز یوسف
خلاصم ده ز مهجوری ز یوسف
هوش مصنوعی: من نمیتوانم دوری از یوسف را تحمل کنم، مرا از این تنهایی و فراق رهایی بده.
به خلوتگاه راز من فرستش
به محراب نیاز من فرستش
هوش مصنوعی: به محلی آرام و خلوت که رازهایم را در آن نگه میدارم، بفرستش و به مکانی که به آن نیاز دارم و در دل دعا و خواستههایم است، بفرستش.
ز یعقوب این سخن خواهر چو بشنید
ز فرمانش به صورت سر نپیچید
هوش مصنوعی: خواهر یعقوب هنگام شنیدن این سخن، به دستورات او به طور کامل توجه کرد و از آن سرپیچی نکرد.
ولیکن کرد باخود حیله ای ساز
که تا گیرد ز یعقوبش به آن باز
هوش مصنوعی: اما او با خود نقشهای میچید که از طریق آن بتواند یعقوب را به دام بیندازد.
به کف ز اسحاق بودش یک کمر بند
به خدمت سوده در راه خداوند
هوش مصنوعی: به دست اسحاق، یک کمربند برای خدمت به خداوند آماده شده بود.
کمربندی که هر دستش که بستی
ز دست اندازی آفات رستی
هوش مصنوعی: کمر بند خود را به اندازهای محکم ببند که از آسیبها و خطرات در امان بمانی.
چو یوسف را ز خود رو در پدر کرد
میان بندش نهانی زان کمر کرد
هوش مصنوعی: هنگامی که یوسف از پدرش روی برگرداند، به طور پنهانی کمر بندش را بست.
چنان بست آن کمر را بر میانش
که آگاهی نشد قطعا از آنش
هوش مصنوعی: او آنچنان کمرش را بر میانش محکم بسته بود که خود نتوانست بهخوبی متوجه آن شود.
کمر بسته به یعقوبش فرستاد
وز آن پس در میان آوازه در داد
هوش مصنوعی: یعقوب در حالت آمادهباش به سوی کسی (که در اینجا میتواند فرزندش باشد) فرستاده شد و بعد از آن، در بین مردم خبرش را منتشر کرد.
که گشته ست آن کمربند از میان گم
گرفتی هر کسی را زان توهم
هوش مصنوعی: کمربند ناپدید شده و هر کسی را در این حجاب و توهم خود گم کردی.
به زیر جامه جست و جوی کردی
پس آنگه در دگر کس روی کردی
هوش مصنوعی: به دنبال چیزهایی بودی که در دل خود پنهان کرده بودی، اما پس از آن به سمت دیگری رفتی و به کسی دیگر توجه کردی.
چو در آخر به یوسف نوبت افتاد
کمر را از میانش چست بگشاد
هوش مصنوعی: وقتی که نوبت به یوسف رسید، او با قوت و استحکام کمر خود را از وسط باز کرد.
در آن ایام هر کس اهل دین بود
بر او حکم شریعت اینچنین بود
هوش مصنوعی: در آن زمان هر فردی که دیندار بود، باید طبق این قوانین شریعت عمل میکرد.
که دزدی هر که بودی پایگیرش
گرفتی صاحب کالا اسیرش
هوش مصنوعی: هر دزدی که چه ویژگیهایی داشته باشد، تو او را دستگیر کردهای و نتیجهاش این است که صاحب کالا به کمک تو توانسته است از دزدی خود نجات پیدا کند.
دگر باره به تزویر این بهانه
چو کرد آماده بردش سوی خانه
هوش مصنوعی: بار دیگر با فریب و حقه، بهانهای درست کرد و او را به سمت خانهاش راهی کرد.
به رویش چشم روشن شاد بنشست
پس از یکچند اجل چشمش فرو بست
هوش مصنوعی: چشم امیدوار و شاد او به سمت روشنی و زیبایی دوخت شد، اما بعد از مدتی، وقتش رسید و چشمانش بسته شد.
بر او شد خاطر یعقوب خرم
ز دیدارش نبستی دیده بر هم
هوش مصنوعی: یعقوب از دیدن او شاد و خوشحال شد و به قدری مسرور بود که چشمانش را بر هم نمیگذاشت.
به پیش رو چو یوسف قبله ای یافت
ز فرزندان دیگر روی برتافت
هوش مصنوعی: یوسف وقتی به مقام رفیع خود رسید و قبلهاش را پیدا کرد، از سایر برادرانش روی برگرداند.
به یوسف بود هر کاری که بودش
به یوسف بود بازاری که بودش
هوش مصنوعی: هر کاری که انجام میداد، به یوسف مربوط میشد و همه فعالیتها و خرید و فروشهایی که میکرد، به یوسف وابسته بود.
به یوسف بود روحش راحت اندوز
به یوسف بود چشمش دیده افروز
هوش مصنوعی: روح او در کنار یوسف آرامش مییابد و چشمانش با نگاه یوسف روشنی میگیرد.
بلی هر جا کزان سان مه بتابد
اگر خورشید باشد ره نیابد
هوش مصنوعی: بله، هر کجا که آن ماه زیبا درخشش داشته باشد، حتی اگر خورشید هم باشد، نمیتواند بر آن نور و زیبایی تسلط یابد.
چه گویم کان چه حسن و دلبری بود
که بیرون از حد حور و پری بود
هوش مصنوعی: چه بگویم از زیبایی و دلربایی که فراتر از حد و اندازهی حور و پری است.
مهی بود از سپهر آشنایی
ازو کون و مکان پر روشنایی
هوش مصنوعی: از آسمان آشنایی نوری میتابد که همه کائنات و مکانها را روشن کرده است.
نه مه هیهات روشن آفتابی
مه از وی بر فلک افتاده تایی
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف وضعیت خاصی اشاره دارد که در آن، نور و زیبایی ماه به اندازهای روشن و دلنواز است که گویی حتی آفتاب هم تحتالشعاع آن قرار گرفته و از آن پایین آمده است. به بیان دیگر، زیبایی و روشنی ماه به حدی است که همه چیز را تحت تأثیر قرار میدهد.
چه می گویم چه جای آفتاب است
که رخشان چشمه اش اینجا سراب است
هوش مصنوعی: من نمیدانم چه بگویم، زیرا در اینجا جایی برای نور خورشید نیست و درخشش چشمهاش به نظر میرسد که خیالی بیش نیست.
مقدس نوری از قید چه و چون
سر از جلباب چون آورده بیرون
هوش مصنوعی: نور مقدس از قید و بندهای سوال و چرا رهایی یافته و همچون پرندهای از پوشش خود بیرون آمده است.
چو آن بیچون درین چون کرده آرام
پی روپوش کرده یوسفش نام
هوش مصنوعی: وقتی که آن موجود بینهایت در این دنیا آرامش یافته است، به خاطر پوشیده بودن از نام یوسف است.
به دل یعقوب اگر مهرش نهان داشت
وگر کردش به جان جا جای آن داشت
هوش مصنوعی: اگر یعقوب در دلش محبتش را پنهان کرده بود، باز هم جانش در عشق او جایگاه ویژهای داشت.
زلیخایی که رشک حور عین بود
به مغرب پرده عصمت نشین بود
هوش مصنوعی: زلیخا، زنی بود که زیباییاش حسرت حوریان را برانگیخته بود و در مغرب، در پردهی عزت و عصمت زندگی میکرد.
ز خورشید رخش نادیده تابی
گرفتار خیالش شد به خوابی
هوش مصنوعی: چشمهای من با نوری که از چهرهی خورشید میتابد، بیخبر به خواب رفته و در خیال او گرفتار شدهاند.
چو بر دوران غم عشق آورد زور
ز نزدیکان نباشد عاشقی دور
هوش مصنوعی: وقتی غم عشق بر سر انسان میآید، نزدیکان نمیتوانند به او کمک کنند و عشق را از او دور کنند.