بخش ۶۳ - رسیدن شیخ بزرگوار سری سقطی قدس الله تعالی سره به سر وقت تحفه و آگاهی یافتن از حالی وی
هم در آن وقت ها سری سقطی
آن سریع طریق حق نه بطی
یک شبی وقت خویش باز نیافت
لذت سجده نیاز نیافت
قبضی آمد پدیدش اندر دل
بر وی ادراک سر آن مشکل
بامدادان قدم به سیر نهاد
روی در بقعه های خیر نهاد
به مزارات اهل دل بگذشت
عقده قبض او گشاده نگشت
گفت ازین درد دل چو بیمارم
سوی بیمارخانه رو آرم
محنت اهل ابتلا بینم
بو که این درد را دوا بینم
چو به بیمارخانه پای نهاد
گره از کار بسته اش بگشاد
نظری هر طرف همی افکند
دید زیبا کنیزکی در بند
که سرشکی چو ژاله می بارد
بر گل زرد لاله می کارد
دست بر دل ترانه می گوید
غزل عاشقانه می گوید
شیخ پاکیزه سر چو دید آن حال
از مقیمان بقعه کرد سؤال
کین پریرو چراست در زنجیر
برگرفته چنان فغان و نفیر
جمله گفتند کز فلان خانه
تحفه است این که گشت دیوانه
بند کردندش از پی اصلاح
باشد آید مزاج او به صلاح
تحفه آن گفت و گوی را چو شنید
از جگر آه دردناک کشید
اشک خونین ز دیده افشانان
بانگ برداشت کای مسلمانان
من نه مجنون که نیک هشیارم
آید از طعنه جنون عارم
مست آنم که باده مست ازوست
نعره رند می پرست ازوست
شور عشقش زده ست بر من راه
از همه غافلم وز او آگاه
عاقلم پیش یار و فرزانه
پیش ارباب جهل دیوانه
عقل و فهم شما زبون من است
کمترین بنده جنون من است
مانده در قید این جنون باشم
به که دانا و ذوفنون باشم
شیخ چون گفت و گوی تحفه شنید
خاطرش رخت سوی تحفه کشید
سوخت از گفته دلاویزش
کرد از اشک خود گهر ریزش
تحفه چون ز آتش نهانی او
دید از دیده اشک رانی او
گفت این گریه ایست بر صفتش
وای تو چون رسی به معرفتش
بشناسی چنانکه هست او را
جلوه گر از بلند و پست او را
بعد ازان ساعتی ز خویش برفت
پرده هستیش ز پیش برفت
چون ازان بیهشی به هوش آمد
باز در نعره و خروش آمد
شیخ گفت ای کنیز پاک سیر
چیست گفت ای سری بگوی خبر
شیخ گفت ای به دولت ارزانی
لقب و نام من چه می دانی
گفت تا دوست را شناخته ام
با غمش نرد عشق باخته ام
بر دل من ز رازهای جهان
هیچ رازی نمانده است نهان
شیخ گفت ای ز عشق در تب و تاب
کیست معشوق تو بگوی جواب
گفت معشوقم آن که جانم داد
در ستایشگری زبانم داد
به شناسایی خودم بنواخت
ساخت روشن دلم به نور شاخت
از رگ جان بود به من اقرب
نیست دور از برم نه روز و نه شب
بعد ازان شهقه ای بزد که مگر
مرغ جانش به لامکان زد پر
بار دیگر به خویش باز آمد
در سخن های دلنواز آمد
شیخ فرمود کش رها کردند
بندش از دست و پا جدا کردند
گفت ازین پس نیی به بند گرو
هر کجا خاطر تو خواهد رو
تحفه گفت ای به علم و دانش بیش
از همه چون روم به خاطر خویش
کان که از عشق سینه ریشم کرد
بنده بندگان خویشم کرد
تا نه راضی شود خداوندم
رفتن از جای خویش نپسندم
شیخ خندید کای گرامی یار
تو ز من نکته دانتری بسیار
روشنم گشت ازین سخن اکنون
که تویی هوشیار و من مجنون
بخش ۶۲ - خریدن تاجر تحفه را و به خانه بردن و جذبه رسیدن مر او را: تاجر القصه شد عزایم خوانبخش ۶۴ - به هم رسیدن شیخ سری قدس سره و تاجر و خریداری کردن شیخ سری تحفه را از وی: تحفه و شیخ در سخن بودند
اطلاعات
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
هم در آن وقت ها سری سقطی
آن سریع طریق حق نه بطی
هوش مصنوعی: در آن زمان، همواره افرادی بودند که به سرعت به حقیقت و راه راست میرسیدند، نه به کندی و آرامی.
یک شبی وقت خویش باز نیافت
لذت سجده نیاز نیافت
هوش مصنوعی: در یک شب، وقتی که به خودم برگشتم، نتوانستم لذت سجده و نیازمندی را احساس کنم.
قبضی آمد پدیدش اندر دل
بر وی ادراک سر آن مشکل
هوش مصنوعی: دلیلی از درون به وجود آمد که فهمیدن آن موضوع سخت و پیچیده بود.
بامدادان قدم به سیر نهاد
روی در بقعه های خیر نهاد
هوش مصنوعی: صبح زود پا به راهی گذاشت و روی به زیارت مکانهای نیکو و مقدس آورد.
به مزارات اهل دل بگذشت
عقده قبض او گشاده نگشت
هوش مصنوعی: او به زیارت مکانهای مقدس اهل دل رفت، اما هنوز درد و رنج او برطرف نشده بود.
گفت ازین درد دل چو بیمارم
سوی بیمارخانه رو آرم
هوش مصنوعی: میگوید اگر دردم زیاد است و خود را بیمار میدانم، باید به سوی درمانگاه بروم تا دوا بگیرم و آرام شوم.
محنت اهل ابتلا بینم
بو که این درد را دوا بینم
هوش مصنوعی: شکایت و درد و مشکل کسانی که در سختی هستند را میبینم، به طوری که احساس میکنم این درد به نوعی درمانی دارد.
چو به بیمارخانه پای نهاد
گره از کار بسته اش بگشاد
هوش مصنوعی: زمانی که وارد بیمارستان شد، مشکلش حل شد و او دوباره بهبود یافت.
نظری هر طرف همی افکند
دید زیبا کنیزکی در بند
هوش مصنوعی: هر طرف که نگاه کردم، زیبایی کنیزی را دیدم که در بند است.
که سرشکی چو ژاله می بارد
بر گل زرد لاله می کارد
هوش مصنوعی: اشکهای سرگردان مانند قطرات باران بر روی گلهای زردی میریزد که لالهها را میپروراند.
دست بر دل ترانه می گوید
غزل عاشقانه می گوید
هوش مصنوعی: دست بر قلب، احساسی عاشقانه را با شعر بیان میکند.
شیخ پاکیزه سر چو دید آن حال
از مقیمان بقعه کرد سؤال
هوش مصنوعی: وقتی شیخ پاکیزه سر آن حال را دید از افرادی که در آن مکان بودند، پرسشی کرد.
کین پریرو چراست در زنجیر
برگرفته چنان فغان و نفیر
هوش مصنوعی: چرا این پری زیبا در زنجیر است و از شدت ناراحتی و فریادش چنین صدا و ندا بلند کرده است؟
جمله گفتند کز فلان خانه
تحفه است این که گشت دیوانه
هوش مصنوعی: همه گفتند که هدیهای از خانهای خاص است، اما کسی که آن را دریافت کرد، به طور دیوانهوار تحت تأثیر قرار گرفت.
بند کردندش از پی اصلاح
باشد آید مزاج او به صلاح
هوش مصنوعی: او را به خاطر اصلاح و بهبود حالش بستند، تا اینکه وضعیت او به خوبی و صحت برسد.
تحفه آن گفت و گوی را چو شنید
از جگر آه دردناک کشید
هوش مصنوعی: آن شخص وقتی گفت و گوی او را شنید، از دلش آهی عمیق و دردناک کشید.
اشک خونین ز دیده افشانان
بانگ برداشت کای مسلمانان
هوش مصنوعی: اشکهای خونین از چشمان کسانی که میگریند، به صدا درآمد و گفت: ای مسلمانان، به خود بیایید.
من نه مجنون که نیک هشیارم
آید از طعنه جنون عارم
هوش مصنوعی: من دیوانه نیستم که از طعنهی جنون خجالت بکشم، بلکه به خوبی هشیارم.
مست آنم که باده مست ازوست
نعره رند می پرست ازوست
هوش مصنوعی: من به قدری سرمست و شادابم که انگار این شراب از خود عشق تو به من رسیده است، و این شور و هیجان ناشی از پرستش وفاداری توست.
شور عشقش زده ست بر من راه
از همه غافلم وز او آگاه
هوش مصنوعی: شور و عشق او چنان در وجودم طوفانی ایجاد کرده که مرا از همه چیز غافل کرده و تنها به او فکر میکنم.
عاقلم پیش یار و فرزانه
پیش ارباب جهل دیوانه
هوش مصنوعی: عقل من در کنار محبوب و داناییام نزد صاحب جهل و نادانی به دیوانگی میرسد.
عقل و فهم شما زبون من است
کمترین بنده جنون من است
هوش مصنوعی: منطق و درک شما برای من ناتوان است، چرا که من در پایینترین مرتبه، تحت تاثیر جنون و عشق خودم قرار دارم.
مانده در قید این جنون باشم
به که دانا و ذوفنون باشم
هوش مصنوعی: بهتر است در این حالت که دیوانهوار باشم و گرفتار این عشق شوم، تا اینکه به دانایی و مهارتهای گوناگون دست یابم.
شیخ چون گفت و گوی تحفه شنید
خاطرش رخت سوی تحفه کشید
هوش مصنوعی: وقتی شیخ صحبت از تحفه و هدیه کرد، ذهنش به سمت آن هدیه رفت و مشغول آن شد.
سوخت از گفته دلاویزش
کرد از اشک خود گهر ریزش
هوش مصنوعی: دلش به خاطر سخنان زیبایش آتش گرفته و از چشمانش اشک میریزد که به مانند مرواریدهایی بر زمین میافتد.
تحفه چون ز آتش نهانی او
دید از دیده اشک رانی او
هوش مصنوعی: هدیهای که او از آتش پنهانی دید، اشک از چشمانش سرازیر شد.
گفت این گریه ایست بر صفتش
وای تو چون رسی به معرفتش
هوش مصنوعی: این گریه به خاطر ویژگیهای اوست؛ وای بر تو زمانی که به شناخت او برسی.
بشناسی چنانکه هست او را
جلوه گر از بلند و پست او را
هوش مصنوعی: او را به شکلی بشناس که واقعاً هست، هم در ظاهر بلندش و هم در جنبههای پایینترش.
بعد ازان ساعتی ز خویش برفت
پرده هستیش ز پیش برفت
هوش مصنوعی: سپس بعد از مدتی، وجود او از جلوهاش کنار رفت و پردهای که او را میپوشانید، کنار رفت.
چون ازان بیهشی به هوش آمد
باز در نعره و خروش آمد
هوش مصنوعی: زمانی که از آن حالت بیخبری به هوشیاری برگشت، دوباره در حال نعره و شوق و هیجان قرار گرفت.
شیخ گفت ای کنیز پاک سیر
چیست گفت ای سری بگوی خبر
هوش مصنوعی: شیخ از کنیز پرسید: راه و رسم درست زندگی چیست؟ کنیز در پاسخ گفت: بگو خبرش را، من گوش میزنم.
شیخ گفت ای به دولت ارزانی
لقب و نام من چه می دانی
هوش مصنوعی: شیخ گفت: ای کسی که به نعمت و خوش شانسی به نام و لقبی رسیدهای، تو چه میدانی؟
گفت تا دوست را شناخته ام
با غمش نرد عشق باخته ام
هوش مصنوعی: گفت: از وقتی که دوستم را شناختم، با اندوه او احساس درد و رنج را تجربه کردهام و در بازی عشق باختهام.
بر دل من ز رازهای جهان
هیچ رازی نمانده است نهان
هوش مصنوعی: در دل من دیگر هیچ رازی از رازهای جهان پنهان نمانده است.
شیخ گفت ای ز عشق در تب و تاب
کیست معشوق تو بگوی جواب
هوش مصنوعی: شیخ گفت: ای کسی که از عشق در آتش و هیجان هستی، معشوق تو کیست؟ جوابش را بگو.
گفت معشوقم آن که جانم داد
در ستایشگری زبانم داد
هوش مصنوعی: معشوقم گفت کسی که جانم را به او تقدیم کردهام، به من زبان و قدرت بیان برای ستایش او عطا کرده است.
به شناسایی خودم بنواخت
ساخت روشن دلم به نور شاخت
هوش مصنوعی: شناسایی واقعیتم باعث شد که قلبم روشن و پر نور شود.
از رگ جان بود به من اقرب
نیست دور از برم نه روز و نه شب
هوش مصنوعی: این احساس به قدری عمیق و نزدیک است که هیچ فاصلهای میان ما وجود ندارد. نه در روز و نه در شب، وجود این حس همیشه در کنار من است.
بعد ازان شهقه ای بزد که مگر
مرغ جانش به لامکان زد پر
هوش مصنوعی: سپس او فریادی از سر جان کشید، بهطوری که گویی روحش در آسمانها پرواز کرد.
بار دیگر به خویش باز آمد
در سخن های دلنواز آمد
هوش مصنوعی: او دوباره به خود برگشت و در کلماتش لحن دلنشینی را تجربه کرد.
شیخ فرمود کش رها کردند
بندش از دست و پا جدا کردند
هوش مصنوعی: شیخ گفت: کسانی که در مسیر حق گام برمیدارند، از قید و بندهای دنیا آزاد میشوند و قادرند از زنجیرهای محدود کننده رهایی پیدا کنند.
گفت ازین پس نیی به بند گرو
هر کجا خاطر تو خواهد رو
هوش مصنوعی: او گفت از این به بعد هیچ بند و وابستگی برایت وجود ندارد و هر جا که دلت بخواهد میتوانی بروی.
تحفه گفت ای به علم و دانش بیش
از همه چون روم به خاطر خویش
هوش مصنوعی: تحفه گفت: ای کسی که در علم و دانش از همه بالاتر هستی، وقتی به سراغ خودم میآیم، به خاطر خودم است.
کان که از عشق سینه ریشم کرد
بنده بندگان خویشم کرد
هوش مصنوعی: کسی که به خاطر عشق، دل مرا شکسته است، مرا مثل بندهای در خدمت خود درآورده است.
تا نه راضی شود خداوندم
رفتن از جای خویش نپسندم
هوش مصنوعی: تا زمانی که خداوند راضی نشود، من Leaving جایی که هستم را نمیپسندم.
شیخ خندید کای گرامی یار
تو ز من نکته دانتری بسیار
هوش مصنوعی: شیخ با خنده گفت: ای عزیز، یارت از من دانستهتر و آگاهتر است.
روشنم گشت ازین سخن اکنون
که تویی هوشیار و من مجنون
هوش مصنوعی: از این حرفت فهمیدم که تو از عقل و هوش برخورداری، در حالی که من در حالت دیوانگی و بیخبر از خودم هستم.