گنجور

شمارهٔ ۷ - در شکایت از روزگار

بازم ز دور چرخ جگر خون همیشود
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: ترکیب بند
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بازم ز دور چرخ جگر خون همیشود
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
هوش مصنوعی: از دوری زمان، دل من همیشه غمگین و پریشان است و به خاطر تغییرات روزگار، سرنوشتم همیشه دچار دگرگونی می‌شود.
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
هوش مصنوعی: راز دلم از عمق جانم به بیرون در حال سرازیری است و دردی که دارم همیشه از حد صبرم فراتر می‌رود.
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هوش مصنوعی: آه و ناله‌ام به شدت گلویم را گرفته و اشک‌هایم به دلیل غم و اندوه دیگر نمی‌توانند جاری شوند.
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
هوش مصنوعی: هر لحظه که زمان می‌گذرد، عمر من کمتر می‌شود و غم و اندوهم بیشتر می‌شود.
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
هوش مصنوعی: اگر از دشمنان شکایت کنم، این کار نادرستی است، اما درد و رنج من از طرف دوست است که همیشه در حال عذاب آوردن به من است.
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
هوش مصنوعی: به تو توجه کن که هنگام رسیدن بلا، چگونه بر من اثر می‌گذارد. عمر گرانبهای من را ببین که چگونه با من به پایان می‌رسد.
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
هوش مصنوعی: می‌گویند صبر کن تا مشکلاتت برطرف شود و مانند مشک، خوشبو و خوشایند گردی. اما با این حال، دل آدم همیشه از درد و رنج خونین می‌ماند.
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
هوش مصنوعی: زمانی که سرم بی‌مو و تهی از مو شد، جز دیگ غم برای خود آماده نکردم. در واقع، هیچ چیز دیگری از این ظرف خالی برنمی‌آورم.
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
هوش مصنوعی: از چشمانم رفت و با سرنوشت خوابید، و از چهره‌ام رفت اما در چشم‌هایم اشک باقی ماند.
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
هوش مصنوعی: مشکلات و سختی‌ها همچون طوفانی هستند. اگر به این موضوع باور نداری، به اشک‌هایم نگاه کن که از آتش درون قلبم به وجود آمده‌اند.
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
هوش مصنوعی: وقتی وضعیت به هم می‌ریزد و گفت‌وگوها بی‌معنی می‌شود، مانند زمانی است که بندها محکم می‌شوند و اضطراب غیرممکن می‌شود.
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
هوش مصنوعی: دشمن با مهربانی به اشک‌های من نگاه کرده است، اما این سوال پیش می‌آید که چه فایده‌ای دارد که دشمنان با نیکی برخورد کنند، وقتی که در نهایت، همین رفتار هم می‌تواند عذاب‌آور باشد.
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
هوش مصنوعی: از یار چند بار وعده‌هایی را که با غرور داده، و از دوستی که چند بار با تندخویی و کنایه به من طعنه زده است، می‌گوید.
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
هوش مصنوعی: زمانی که بخت انسان بد می‌شود، هنر و استعداد او پوشیده می‌ماند. همچنین وقتی که عقل انسان در حالت ناهماهنگی و سردرگمی است، راه درست را نمی‌تواند پیدا کند.
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
هوش مصنوعی: پیری از سمت مشرق به سراغم آمد و صبح را به ارمغان آورد، اما بخت من همچنان خوابیده است و حرکت نمی‌کند.
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که غم قسمتی از روزگار من شده است. ای کاش این غم، غم بدی نبود و کاش غم ناشی از روزگار من کمتر بود.
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
هوش مصنوعی: صبح با تیغی تیز بر دل من می‌زند و تیر زمانه بر جانم می‌نشیند؛ این وضعیت عمیق و دردناک که مرا می‌آزارد، آیا چه کسی این درد را تجربه کرده؟
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
هوش مصنوعی: تو گفتی که اگر صبر نداشته باشم، نیکو نخواهد بود، اما صبر من بسیار است ای آقا، ولی عمر انسان چقدر باقی است؟
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
هوش مصنوعی: کسی که راه بخشش و فضل را به جهل واگذار کرده، واقعاً نادان است، و آنکه عقل را به زیر سؤال می‌برد، معلوم است که زیر سایه کیست.
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
هوش مصنوعی: بالاترین لذتی که از زندگی می‌برم، به مانند یک تاج از هنر بر سرم نشسته است، اما همیشه یک خنجر تیز در کنار آن وجود دارد که می‌تواند بر خوش‌شانسی‌ام تأثیر بگذارد. به این ترتیب، زندگی همواره می‌تواند با چالش‌ها و خطرات همراه باشد.
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
هوش مصنوعی: من از حقارت و کوچکی خود احساس ناچیزی می‌کنم، به دلیل اینکه در وجود خودم هم نسبت به برخی از ویژگی‌هایم تردید دارم.
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
هوش مصنوعی: گفتی که چرا بی‌گناه punished شدی؟ ما فقط همین یک شکایت از روزگار داریم.
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
هوش مصنوعی: زندگی هیچ عذری را از ما نمی‌پذیرد. ما گناهکار نیستیم، بلکه در واقع هنر ما همین است که در چنین وضعیتی قرار داریم.
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
هوش مصنوعی: غم اگرچه برای من خوشایند نیست، اما با این حال دلم به حال غم راضی است. دل من در این وضعیت مانند شترمرغی است که به آتش نزدیک شده.
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
هوش مصنوعی: من در مسیر وفا قرار گرفتم و دشمن شاهد این است که به خاطر فضل و هنرم، به گناه مبتلا شدم.
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
هوش مصنوعی: گفتم که هنر و خلاقیت به اندازه کافی برای بیان منظورم کافی است؛ همچنین اشاره کردم که این موضوع خود دلیلی بر وجود فضل و کمبودهای آن است.
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که دشمنان، با نسبت دادن تهمت‌ها به سادگی می‌توانند چهره‌ای زشت از شخصیت پاک من ترسیم کنند؛ همان‌طور که در شب، زیبایی ماه با سایه و نادرستی پنهان می‌شود.
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
هوش مصنوعی: پاکی و سادگی من باعث می‌شود که حاسدین، با تظاهر به نور و زیبایی صبح، تلاش کنند تا من را مانع کنند و از مسیر درست منحرف نمایند.
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
هوش مصنوعی: به یک دروغ توجه کن که چگونه وقتی شرایط تیره و ناپسند می‌شود، زیبایی و شفافیت آینه را با کدری آن مختل می‌سازد.
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
هوش مصنوعی: تا زمانی که زنده‌ام تلاش می‌کنم و به دشمن فکر نمی‌کنم. کمک خدا و دامن پاک من پناهگاه خوبی است.
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
هوش مصنوعی: آیا کسی هست که با من بماند تا آرزوهایم را پیدا کنم؟ اگر کسی نیست، پس مرگ من عذر می‌خواهد.
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هوش مصنوعی: ای زمین پست و بی‌ارزش، تا کی باید در دام دوستی‌های نادرست و خطاها بمانی؟ تا کی باید به دروغ و فریب بر خیزد و گمراه شوی؟
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
هوش مصنوعی: هر کسی که به ناحق از تو دور شده و در جایگاه قدرتی نشسته، آن کسی که به راه درست رفته و از آسیب تو در امان مانده است.
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
هوش مصنوعی: این بیت به معنای این است که ریشه‌ای عمیق و راستین از حقیقت در دل هر چیز وجود دارد و این حقیقت به تدریج نمایان می‌شود. همچنین، آن چیزی که از راستا و صحت به بیرون می‌آید، نشان‌دهنده گشایش و آزادی است. به عبارتی دیگر، صداقت و راستی باعث ایجاد پیوندهای قوی و آزادساز در زندگی می‌شوند.
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
هوش مصنوعی: از حقیقت بگو که نتیجه کار سرو چیست، با اینکه صد هزار دست داری، چه چیزی از آن به دست می‌آوری؟
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
هوش مصنوعی: دست قلم راستگو کمری بر میان بست و در نهایت، سرنوشت خودش را به خوبی رقم زد.
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
هوش مصنوعی: صبح دروغگو به چه دلیل زودتر ظاهر می‌شود، در حالی که صبح راستگو در دل انسان حسرت و شکست ایجاد می‌کند؟
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
هوش مصنوعی: این جمله می‌گوید که از راست و درستی هیچ نمی‌ماند، مانند حرف الف. باید بسیار دقیق و ملاحظه‌کار بود زیرا در برخی مواقع مسائل پیچیده و مبهم می‌شوند. در نتیجه، ممکن است چیزهایی که به نظر می‌رسند ساده و واضح هستند، در واقع به شکل دیگری نمایان شوند.
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
هوش مصنوعی: چرا زیبایی‌اش در گوشه‌ها پنهان بماند، در حالی که می‌تواند به زیبایی و هارمونی در سمت راست برود؟ فرزین، که در افکار کج و معوج است، چرا باید در دل خود بماند؟
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
هوش مصنوعی: خرچنگی با پاهای کج و معوج است و در کنار او ماهی درخشان قرار دارد. اگر شیر آب خروش کند، غزالی در حال شکار اوست.
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم به آرامش برسم در حالی که مانع من رحمت است؟ و چگونه می‌توانم داستانی را روایت کنم که عقل من آن را نمی‌پذیرد؟
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
هوش مصنوعی: وجود من برای خواص مانند کلام بیهوده و اضافه است، اما برای عموم مردم همچون الفاظ ابتدایی و بی‌ارزش به نظر می‌رسد.
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
هوش مصنوعی: هر بار که بر چهره کسی لبخند می‌زنم، ممکن است به من آسیب بزند، اما گناهی بر کسی نیست و این چنین سرنوشت من رقم خورده است.
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
هوش مصنوعی: این ایراد من است که نه دزد هستم و نه فاسد، و این ویژگی من است که نه خیانت می‌کنم و نه طمع می‌ورزم.
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
هوش مصنوعی: اگر در کارم مرا عزل کنند، صبورانه می‌پذیرم. اگر راضی‌ام، پس اگر نباشم، قانعم.
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
هوش مصنوعی: من در حل مسائل مانند خورشید روشن هستم و در برطرف کردن مشکلات، مانند شمشیر قاطع و تند عمل می‌کنم.
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
هوش مصنوعی: قلب من به پاکدامنی معروف است و این نشان‌دهنده فضیلت من است. من در دوستی با یارم هم‌نظر و هم‌قدم هستم، نه در خصومت با او.
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
هوش مصنوعی: کسی که با بدی همدست نشد، من هستم و آن کسی که کار خوبی کرد و بعد از آن پشیمان شد، باز هم من هستم.
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
هوش مصنوعی: می‌گویند کار و شغل خود را به زور و به دشمن نده، زیرا تو داستان آنچه بر سر دوست می‌آید را از لوح قبر نشنیده‌ای.
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
هوش مصنوعی: خورشید به سمت مغرب می‌رود، چرا که دیگر نمی‌خواهد در روز روشن باشد. اگر هم روزی بماند، زحمت زیادی برایش خواهد بود.
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
هوش مصنوعی: به دلیل ضعف، فیل از پشه نمی‌ترسد و بر اثر ناتوانی، شیر دلیر از صدا می‌ترسد.
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
هوش مصنوعی: در این دنیا که به ما زندگی می‌دهد، اگرچه طعمش تلخ و ترش است، نباید از آن دلخور شویم. زیرا ممکن است به ما چیزهای شیرینی بدهد.
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی بر دوش خود پارچه‌ای گرانبها و زیبا بگذاری و یا در طویله اسبی خنک و نقره‌ای پرورش دهی، باید به این خواسته‌ها برسی.
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
هوش مصنوعی: مثل یک سگ درنده و یک کرکس حرامخوار باش، به طوری که مانند کژدم ضربه بزن و مانند یک حیوان وحشی بجنگ.
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
هوش مصنوعی: در این بیت به تضاد بین دو موجود اشاره شده است. در یک سو، قدرت و استحکام خارپشت را داریم که به خاطر دفاع از خود، سرسخت و محکم است. در سوی دیگر، نرمی و لطافت بادی را داریم که به سر قاقم و سمور می‌رسد و نشان‌دهنده‌ی ظرافت و زیبایی است. این تضاد ممکن است به نمادپردازی از ویژگی‌های مختلف در زندگی و طبیعت اشاره کند.
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
هوش مصنوعی: ای دشمن، تو که ضربه‌ای سخت به من زده‌ای، هم‌اکنون فرصت را غنیمت شمار و مرا بر درخت بیفکن.
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
هوش مصنوعی: اکنون که تصمیم به رفتن داری، زود اقدام نکن. بر جان خودت فکر کن، چرا که ممکن است به خطر بیفتد. هشدار بده!
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
هوش مصنوعی: اگر بر دم مار پای بگذاری و سرش را بکوبی، وگرنه با یک دمیدن او را از جانت تهی می‌کند.
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
هوش مصنوعی: شیر وحشی است که اگر زنجیرش پاره شود، تو شکار او خواهی شد و جانت را از دست خواهی داد.
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
هوش مصنوعی: من آن کسی نیستم که از تو فاصله بگیرم و از خودم محافظت کنم، زیرا تا زمانی که این زبان در دهانم وجود دارد، مانند شمشیری تند و برنده است.
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
هوش مصنوعی: هرگز به خاطر یک سگ تیغ کشیده نمی‌شود، من که برای نیم‌لقمه نان دست به این کار نمی‌زنم.
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
هوش مصنوعی: من که از زبان شیر قرص‌های خورشید را می‌گیرم، چگونه می‌توانم با سگی که به دنبال استخوان است، رقابت کنم؟
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
هوش مصنوعی: متأسفانه من نوعی ناتوانی هستم که در مقایسه با تو به چشم می‌آید. شنیده‌ام که وقتی یک بار شکسته و ناتوان باشد، از کاروان عقب می‌افتد.
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
هوش مصنوعی: مرا از پای درآور چون خنجر تو تیز است. وقتی که دستانم به تو برسد، پوستت را از سرت می‌کنم.
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
هوش مصنوعی: هر شخصی با ویژگی‌های خود، نشان‌دهنده‌ی وضعیت و سرنوشتش است. پس اینکه چرا دنیا به من چیزی نمی‌دهد، جای تعجب نیست.
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
هوش مصنوعی: من به اندازه‌ای صبر دارم که حتی اگر در برابر رفتار تو ناراحت و عصبانی شوم، تحمل کنم تا آن روز که روزگار به تو نیک بختی ببخشد.
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
هوش مصنوعی: اگر کار تو ناپسند باشد، نتیجه‌اش نیز بد خواهد بود. همانطور که می‌دانیم، اگر ریشه‌ای بد وجود داشته باشد، میوه‌اش هم خوب نخواهد شد.
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
هوش مصنوعی: مار افعی به خاطر نیش زهرآلودش خطرناک است، اما زمانه می‌تواند بیشتر از هر کس دیگری به او آسیب برساند.
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
هوش مصنوعی: اگر من بدی بکنم، به این معنا نیست که روزگار فقط یک ساعت به من مهلت می‌دهد و از من می‌گذرد.
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
هوش مصنوعی: زنبور عسل برای راحتی مردم ساخته شده است، پس اگر در بهشت هم نیش‌اش را به تو بزند، جان تو را در این حال خواهد گرفت.
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هوش مصنوعی: اگر هنری داری، به دنبال خوشبختی و نعمت نرو، زیرا سرنوشت و مهارت، نمی‌توانند فقط با تامین نیازهای روزمره زندگی تو را راضی کنند.
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
هوش مصنوعی: هر بار که آتش دل من زبانه می‌کشد و به هیجان می‌آید، همراه با آن حالتی از مستی پیدا می‌کنم و در عین حال به سکوت می‌گرایم.