گنجور

شمارهٔ ۴۳

یکروز بکوی ما آخر گذرت افتد
برحال من مسکین روزی نظرت افتد
گر هیچ مرا بینی بس گوهر ناسفته
کز نرگس بیمارت بر گلشکرت افتد
گویند برو بنشین در سایه زلف او
باشد که ازو کاری در یکدگرت افتد
در سایه تو جایم چون باشد تا هر روز
خورشید دوبار آید برخاک درت افتد
گفتم که بجان بوسی در خشم شدی با من
ایدوست ندانستم گفتم مگرت افتد
هر چند ترا عادت خونریختنست ایجان
با ما زسر عادت برخیز اگرت افتد
یارب که چو من بادی تو برد گری عاشق
تا سنگدلی چون خودجائی بسرت افتد

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلن (هزج مثمن اخرب)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکروز بکوی ما آخر گذرت افتد
برحال من مسکین روزی نظرت افتد
هوش مصنوعی: روزی به کوچه‌ ما سر می‌زنی و حال بد من را که در رنج و سختی هستم، خواهی دید.
گر هیچ مرا بینی بس گوهر ناسفته
کز نرگس بیمارت بر گلشکرت افتد
هوش مصنوعی: اگر مرا ببینی، مانند گوهر ناب و گرانبهایی هستم که از عشق و زیبایی تو به دنیا آمده‌ام.
گویند برو بنشین در سایه زلف او
باشد که ازو کاری در یکدگرت افتد
هوش مصنوعی: می‌گویند برو در کنار زلف او آرام بگیر، شاید از او فایده‌ای به تو برسد.
در سایه تو جایم چون باشد تا هر روز
خورشید دوبار آید برخاک درت افتد
هوش مصنوعی: در زیر سایه‌ی تو، جایی برای من نیست که هر روز دو بار خورشید بر زمین تو بتابد.
گفتم که بجان بوسی در خشم شدی با من
ایدوست ندانستم گفتم مگرت افتد
هوش مصنوعی: گفتم که وقتی به جان بوسه می‌زنی، چرا با من در خشم هستی؟ مگر این دوستی را نمی‌دانی؟ نمی‌دانستم که این حرف می‌تواند تو را ناراحت کند.
هر چند ترا عادت خونریختنست ایجان
با ما زسر عادت برخیز اگرت افتد
هوش مصنوعی: با این که تو به خونریزی عادت کرده‌ای، ای جان، با ما از این عادت دست بردار، اگر برایت امکان‌پذیر است.
یارب که چو من بادی تو برد گری عاشق
تا سنگدلی چون خودجائی بسرت افتد
هوش مصنوعی: ای پروردگارا، ای کسی که مانند من در عشق بی‌تابی می‌کنی، نگذار سنگدلانی مانند خودم به تو آسیبی برسانند.