گنجور

شمارهٔ ۲۶ - پیغام بخاقانی شروانی

کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن از من بدان مرد سخندان برد
گوید خاقانیا اینهمه ناموس چیست
نه هرکه دو بیت گفت لقب ز خاقان برد
دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان
که لفظ من گوی نطق ز قیس و سبحان برد
عاقل دعوی فضل خود نکند ور کند
باید کز ابتدا سخن به پایان برد
کسی بدین مایه علم دعوی دانش کند؟
کسی بدین قدر شعر نام بزرگان برد؟
تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل
هیچکس از زیرکی زیره بکرمان برد؟
مرد نماند از عراق فضل نماند از جهان
که دعوی چون توئی سر سوی کیوان برد
شعر فرستادنت به ما چنانست راست
که مور پای ملخ نزد سلیمان برد
نظم گهر گیر تو گفته خود سربسر
کس گهر از بهر سود باز به عمّان برد
یا نه چنان دان که هست سحر حلال این سخن
سحر کسی خود بر موسی عمران برد
زشت بود روز عید آن که ز پی چایکی
پیرزنی خرسوار گوی ز میدان برد
کس این سخن بهر لاف سوی عراق آورد
والله اگر عاقل این بکه فروشان برد
به مسجد اندر سگان هیچ خردمند بست؟
به کعبه اندر بتان هیچ مسلمان برد؟
مگر به شهر تو شعر هیچ نخوانده‌ست کس
که هرکس از نظم تو دفتر و دیوان برد
بخطه کاندر وهم در آید بسر
بدین سخن ریزه کس اسب به جولان برد
عراق آنجای نیست که هرکس ازبیتکی
ز بهر دعوی در او مجال طیان برد
هنوز گویندگان هستند اندر عراق
که قوه ناطقه مدد از ایشان برد
یکی از ایشان منم که چون کنم رای نظم
سجده بر طبع من روان حسان برد
منم که تا جای من خاک سپاهان بود
خرد پی توتیا خاک سپاهان برد
چو گیرم اندر بنان کلک پی شاعری
عطارد از شرم من سر به گریبان برد
ز عکس طبعم بهار جلوه‌ی بستان دهد
ز شرم لفظم گهر رخت سوی کان برد
ز نثر و شعرم فلک نثره و شعری کند
ز لفظ پاکم صدف لؤلؤ و مرجان برد
مراست آن خاطری کانچه اشارت کنم
به طبع پیش آورد به طوع فرمان برد
اگر شود عنصری زنده در ایام من
ز دست من بالله ار به شاعری جان برد
من ز تو احمق‌ترم تو زمن ابله‌تری
کسی بباید که مان هر دو به زندان برد
شاعر زرگر منم ساحر درگر توئی
کیست که باد بروت ز ما دو کشخان برد
من و تو باری کنیم ز شاعران جهان
که خود کسی نام ما ز جمع ایشان برد
وه که چه خنده زنند بر من و تو کودکان
اگر کسی شعرمان سوی خراسان برد
مایه‌ی ما خولیاست علت سودای ما
صفح دبیقی و بس بود که درمان برد
اینهمه خود طیبت است بالله اگر مثل تو
چرخ به سیصد قران گشت به دوران برد
نتایج فکر تو زینت گلشن دهد
معانی بکر تو زیور بستان برد
فلک ز الفاظ تو زیور عالم دهد
خرد ز اشعار تو حجت و برهان برد
از دم نظمت فلک نظام پروین دهد
وز نم کلکت جهان چشمه‌ی حیوان برد
بندگی تو خرد از دل و از جان کند
غاشیه‌ی تو ملک از بن دندان برد
چرخ ازین روی کرد پشت دو تا تا مگر
قوت خرد زین دهد قوت ملک زان برد
نهاده در قحط سال شعر تو خوانی ز فضل
که عقل و نفس و حواس همی به مهمان برد
اگر به غزنی رسد شعر تو بس شرم‌ها
که روح مسعود سعد ابن سلمان برد
مایه برد هرکسی تز تو و پس سوی تواز
شعر فرستد چنانک گل به گلستان برد
سنت ابر است این که گیرد از بحر آب
پس به سوی بحر باز قطره‌ی باران برد
هرکه رساند به من شعر تو چونان بود
که بوی پیراهنی به پیر کنعان برد
یا که کسی ناگهان بعد از هجری دراز
به عاشق سوخته مژده‌ی جانان برد
شکر خدا را که تو نیستی از آنکه او
شعر بدونان چو ما برای دونان برد
فضل تو پاینده باد صیت تو پوینده باد
که از وجود تو فضل رونق و سامان برد

اطلاعات

وزن: مفتعلن فاعلن مفتعلن فاعلن (منسرح مطوی مکشوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه ها

1403/06/01 17:09
سید دانیال حسینی

سلام.
ببخشید مصرع اول بیت پانزدهم ایراد وزنی داره. من بدون اینکه از مأخذ و منبعی بگم، احساس می‌کنم اصل مصرع این باید باشه : «به خطه‌ای کاندر آن وهم در آید به سر»