شمارهٔ ۱۷۵
تو آفتاب بلندی و من چنین پستم
به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم
قدح به دست حریفان باده پیما ده
مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم
درون کعبه دل در شدم طواف کنان
درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم
از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس
به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم
ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی
مرا که از همه عالم دل اندرو بستم
من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود
بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم
به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا
اگرچه بود گمانم که از بلا رستم
نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین
سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم
مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست
اگر به عاشق و دیوانه خوانیام هستم
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: سید محمدرضا شهیم
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
تو آفتاب بلندی و من چنین پستم
به دامنت چه عجب گر نمی رسد دستم
هوش مصنوعی: تو مانند خورشید درخشان و بزرگ هستی و من در مقایسه با تو در موقعیتی پایینتر و نابخردانه قرار دارم. چه جای تعجبی دارد که دست من به تو نمیرسد و نتوانم به تو نزدیک شوم؟
قدح به دست حریفان باده پیما ده
مرا به باده چه حاجت که روز و شب مستم
هوش مصنوعی: به من شراب بده، زیرا نیازی به آن ندارم که روز و شب در حال مستی هستم.
درون کعبه دل در شدم طواف کنان
درو هر آنچه به جز دوست بود بشکستم
هوش مصنوعی: به کعبه دل وارد شدم و به دور آن گردش کردم. هر چیزی جز دوست را در آنجا شکستم و دور ریختم.
از آن زمان که تو برخاستی ز مجلس انس
به جست و جوی تو یک دم ز پای ننشستم
هوش مصنوعی: از زمانی که تو از جمع دوستان بلند شدی، من برای یافتن تو حتی یک لحظه هم از جایی تکان نخوردم.
ز بند زلف تو نگشاد جز پریشانی
مرا که از همه عالم دل اندرو بستم
هوش مصنوعی: جز درد و پریشانی چیزی از زلف تو به دست نیاوردم، چون تمام دل و خاطر خود را تنها به تو سپردهام و از دیگران بریدهام.
من از تجلّی حُسن تو گم شدم در خود
بسان ذرّه که با آفتاب پیوستم
هوش مصنوعی: من از زیبایی تو چنان مست و غرق شدم که مانند ذرهای هستم که با نور آفتاب یکی شده است.
به هر دو پای مقیّد شدم به دام بلا
اگرچه بود گمانم که از بلا رستم
هوش مصنوعی: به خاطر مشکلات و مصیبتهایی که برایم پیش آمد، هر دو پایم به تله گرفتار شد. با اینکه فکر میکردم از این مشکلات فرار کردهام، اما نتوانستم از آنها دور شوم.
نه صبر ماند و نه هوش و نه عقل ماند و نه دین
سعادتی ست که از دست دشمنان جَستم
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که دیگر نه توانایی صبر باقی مانده، نه هوش و عقل، و نه نشانهای از دین وجود دارد. تنها خوشبختیای که بدست آمده، فرار از دست دشمنان است.
مگو جلال خردمند و عاقل است که نیست
اگر به عاشق و دیوانه خوانیام هستم
هوش مصنوعی: نگو که من فردی با جلال و عقل زیادی هستم؛ زیرا اگر چنین باشم، چرا عاشق و دیوانهام؟