گنجور

بخش ۹۸ - لشکرکشی کوش برای محاصره ی سرزمین طیهور

سوی پیل دندان رسید آگهی
که ماچین و چین زآتبین شد تهی
ز دریا به کوه بسیلا رسید
کنون با بسیلا که شاید چخید
برآشفت و آمد به پیش پدر
پدر را چنین گفت کای تاجور
ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش
جز آن گه که گردد تنش خاک پوش
همی تا بود در جهان آتبین
نه ضحاک ایمن نه دارای چین
سپه دِه مرا تا شوم پیش از این
کجا راه دریا ببندد جز این
بسیلا اگر زآسمان برتر است
وگر کوه و دریا پر از لشکر است
من آن کوه را همچو هامون کنم
به رنگ، آب دریا طبرخون کنم
فرستم بزودی بر شاه چین
سرِ شاه طیهور با آتبین
بخندید خسرو ز گفتار اوی
بدو گفت کای سرکشِ نامجوی
اگر تو به دریا گذاره کنی
همی آسمان را چه چاره کنی
که ضحاک با فرّه ایزدی
بدان رای و آن دانش موبدی
ندانست خود چاره ای ساختن
ز طیهوریان کوه پرداختن
یکی چاره هست و جز آن نیست راه
کز ایدر فرستم به دریا سپاه
نمانم که یک تن ز ماچین و چین
شود سوی کوه از پس آتبین
چو بازارگان کمتر آید به کوه
زن و مرد گردد ز تنگی ستوه
چو یک سال کم بیش باشد حصار
فرستد بخواهد ز ما زینهار
فرستدش طیهور پیشم به بند
نه رنج سپاه و نه بر تو گزند
بدو گفت کای خسرو رهنمای
از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای
ولیکن چنین کار، کارِ من است
که پرخاش و کین روزگار من است
از ایدر به دریا برآرم سپاه
ببندم به ماهی و بر مرغ راه
نباید که مانیش سالی بر این
که بسته برِ تو رسد آتبین
بدو گفت شاه ای گرامی دلیر
ندیدم تو را من بدین دیده سیر
همی باش تا شادمانی برم
که هست از ستاره فزون لشکرم
فرستم سپاهی که دریای آب
فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب
چنین داد پاسخ به دارای چین
که من تا نپردازم از آتبین
دلم کمتر آرام گیرد همی
نه رامش روانم پذیرد همی
از اندیشه چون دل نباشد تهی
تو رامش فزایی، بوَد ابلهی
دلی رَسته باید ز تیمار و غم
از اندیشه دور و تهی از ستم
که یابد در او رامش و نوش جای
وگر بر شود جام می جانفزای
چنین دل به گیتی نیاید به دست
تو گر خواه هشیار باش ار نه مست
می ارچه غمان را چو مرهم بوَد
نه شادی بود کز پسش غم خورد
بپیچی تو روی از می خوشگوار
چو رنجور دارد شره از خمار
مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست
چرا بایدم کار و کام تو جست
جهان را چو کردم ز دشمن تهی
بجای است جام می و فرّهی
ز دشمن چو ایمن شود شهریار
همه داد بستانم از روزگار
همی تا بوَد تخم جمشیدیان
ز پیکارشان کی گشایم میان
ز گفتار او شاد شد شاه چین
همی خواند بردانشش آفرین
همان گه درِ گنجها کرد باز
سپه را بفرمود یک ساله ساز
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
سواران رزم و دلیران کار
به کوش دلاور سپرد آن سپاه
سپه را برآراست و برداشت راه
به دریا رسید آن دلیر سترگ
چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ
فرود آمد و سخت بگرفت راه
به هر جای بنشاند لختی سپاه
بهک را چو آگاه کردند از اوی
بپرسید و سوی وی آورد روی
فراوان ز هرگونه ای خوردنی
بیاورد، اسبان و گستردنی
وز آن پس یکی کشتی آراست کوش
نشاند اندر او مردم سخت کوش
به گرد بسیلا فرستادشان
ز هر گونه ای پندها دادشان

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

سوی پیل دندان رسید آگهی
که ماچین و چین زآتبین شد تهی
هوش مصنوعی: خبر به زال رسید که دندان‌های فیل به آتش دچار شده و بی‌پناه مانده است.
ز دریا به کوه بسیلا رسید
کنون با بسیلا که شاید چخید
هوش مصنوعی: از دریا به کوه بسلا رفته، حالا با بسلا که ممکن است دچار حادثه شود، مواجه شده است.
برآشفت و آمد به پیش پدر
پدر را چنین گفت کای تاجور
هوش مصنوعی: او خشمگین شد و به سوی پدر آمد و گفت: ای تاجدار!
ز دشمن نه ایمن بود مرد هوش
جز آن گه که گردد تنش خاک پوش
هوش مصنوعی: مرد خردمند هیچگاه از دشمن خود در امان نیست، مگر زمانی که جسمش به خاک سپرده شود.
همی تا بود در جهان آتبین
نه ضحاک ایمن نه دارای چین
هوش مصنوعی: تا زمانی که در جهان آتش و خطر وجود دارد، نه ضحاک زندگی آرامی خواهد داشت و نه کسی که دارای چین و ثروت است، در امان خواهد بود.
سپه دِه مرا تا شوم پیش از این
کجا راه دریا ببندد جز این
هوش مصنوعی: من را به جایی ببر که قبل از این، هیچ دریایی به اینجا نرسیده باشد.
بسیلا اگر زآسمان برتر است
وگر کوه و دریا پر از لشکر است
هوش مصنوعی: بسیاری از چیزها وجود دارند که از آسمان بالاتر هستند و حتی اگر کوه‌ها و دریاها پر از نیروهای جنگی باشند، باز هم این موارد برترند.
من آن کوه را همچو هامون کنم
به رنگ، آب دریا طبرخون کنم
هوش مصنوعی: من آن کوه را به رنگ هامون درمی‌آورم و آب دریا را به رنگ طبرستان تغییر می‌دهم.
فرستم بزودی بر شاه چین
سرِ شاه طیهور با آتبین
هوش مصنوعی: به زودی پیامم را به شاه چین خواهم فرستاد و سر شاه طیهور را با شعله‌ای از آتش به او تقدیم می‌کنم.
بخندید خسرو ز گفتار اوی
بدو گفت کای سرکشِ نامجوی
هوش مصنوعی: خسرو از حرف‌های او لبخند زد و به او گفت: ای سرکش و جویای نام!
اگر تو به دریا گذاره کنی
همی آسمان را چه چاره کنی
هوش مصنوعی: اگر تو دریا را بپیمایی، در این صورت چه دردی از آسمان برطرف می‌شود؟
که ضحاک با فرّه ایزدی
بدان رای و آن دانش موبدی
هوش مصنوعی: ضحاک با روشنایی و بزرگی الهی، به آن فکر و دانش که از موبدان گرفته است، می‌نگرد.
ندانست خود چاره ای ساختن
ز طیهوریان کوه پرداختن
هوش مصنوعی: او نمی‌دانست که برای حل مشکلش باید از دلسوزی و تلاش دیگران بهره‌برداری کند.
یکی چاره هست و جز آن نیست راه
کز ایدر فرستم به دریا سپاه
هوش مصنوعی: یک راه حل وجود دارد و غیر از آن راهی نیست. از اینجا اگر بخواهم سپاه را به دریا بفرستم، تنها همین مسیر وجود دارد.
نمانم که یک تن ز ماچین و چین
شود سوی کوه از پس آتبین
هوش مصنوعی: من نمی‌خواهم که کسی از ما، به خاطر زیبایی و جذابیت به کوه برود و از ما فاصله بگیرد.
چو بازارگان کمتر آید به کوه
زن و مرد گردد ز تنگی ستوه
هوش مصنوعی: وقتی که تاجرها کمتر به کوه می‌آیند، مردان و زنان در اثر تنگی و فشار به ستوه می‌آیند.
چو یک سال کم بیش باشد حصار
فرستد بخواهد ز ما زینهار
هوش مصنوعی: اگر یک سال نگذشته باشد، او نگهبانی می‌فرستد و از ما درخواست می‌کند که مراقب باشیم.
فرستدش طیهور پیشم به بند
نه رنج سپاه و نه بر تو گزند
هوش مصنوعی: او را به نزد من بفرستند، نه دردی از سپاه وجود خواهد داشت و نه به تو آسیبی خواهد رسید.
بدو گفت کای خسرو رهنمای
از این بِهْ ندید هیچ فرزانه رای
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای پادشاه و راهنمای من، هیچ خردمندی این را بهتر از این نمی‌بیند.
ولیکن چنین کار، کارِ من است
که پرخاش و کین روزگار من است
هوش مصنوعی: اما باید بگویم که این رفتار، خاص من است، زیرا خشم و دشمنی از ویژگی‌های روزگار من است.
از ایدر به دریا برآرم سپاه
ببندم به ماهی و بر مرغ راه
هوش مصنوعی: من از سرزمین ایدر به سمت دریا می‌روم و سپاهی تشکیل می‌دهم، با ماهی‌ها بستری می‌سازم و راه را برای پرندگان هموار می‌کنم.
نباید که مانیش سالی بر این
که بسته برِ تو رسد آتبین
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که نباید به این فکر کنی که سال‌ها بگذرد و در نهایت به هدفی که برای دیگری در نظر داری، نرسی یا به آن نرسی. به عبارت دیگر، نباید منتظر بمانی که شرایط به‌گونه‌ای شود که به آنچه می‌خواهی برسی.
بدو گفت شاه ای گرامی دلیر
ندیدم تو را من بدین دیده سیر
هوش مصنوعی: شاه به دلیر و عزیز خود می‌گوید که من هرگز با این چشم تو را به اندازه کافی ندیده‌ام.
همی باش تا شادمانی برم
که هست از ستاره فزون لشکرم
هوش مصنوعی: بمان و صبر کن تا خوشحالی به سراغم بیاید، چرا که من لشکری دارم که از ستاره‌ها بیشتر است.
فرستم سپاهی که دریای آب
فزون زآن ندیده ست و شاهی به خواب
هوش مصنوعی: سپاهی می‌فرستم که دریاهای پرآب را هرگز نظاره نکرده و پادشاهی را در خواب دیده است.
چنین داد پاسخ به دارای چین
که من تا نپردازم از آتبین
هوش مصنوعی: او چنین پاسخ داد به آن شخص که من تا زمانی که از آتشین خویش رها نشوم، چیزی نخواهم داد.
دلم کمتر آرام گیرد همی
نه رامش روانم پذیرد همی
هوش مصنوعی: دل من هرگز آرام نمی‌گیرد و آرامش روانم را نمی‌پذیرد.
از اندیشه چون دل نباشد تهی
تو رامش فزایی، بوَد ابلهی
هوش مصنوعی: اگر دل از فکر خالی باشد، تو به خوشی چیزی اضافه نمی‌کنی، بلکه نادانی خواهد بود.
دلی رَسته باید ز تیمار و غم
از اندیشه دور و تهی از ستم
هوش مصنوعی: برای داشتن دل شاد و آزاد، باید از غم و نگرانی دور بود و از ظلم و ستم پاک شد.
که یابد در او رامش و نوش جای
وگر بر شود جام می جانفزای
هوش مصنوعی: هر کس که در او آرامش و لذت را بیابد، وگرنه با نوشیدن شراب زندگی‌بخش، جان خود را تازه می‌کند.
چنین دل به گیتی نیاید به دست
تو گر خواه هشیار باش ار نه مست
هوش مصنوعی: اگر می‌خواهی دل و احساساتت را در این دنیا به دست آوری، باید هشیار و آگاه باشی؛ در غیر این صورت، مانند کسی که مست است، نمی‌توانی آنها را در اختیار بگیری.
می ارچه غمان را چو مرهم بوَد
نه شادی بود کز پسش غم خورد
هوش مصنوعی: اگر شراب که تسکین‌دهنده غم‌هاست در دسترس باشد، دیگر شادی معنایی ندارد چرا که پس از آن، دوباره غم سراغ می‌آید.
بپیچی تو روی از می خوشگوار
چو رنجور دارد شره از خمار
هوش مصنوعی: اگر تو از شراب خوش‌طعم روی برگردانی، مانند کسی خواهی بود که در اثر خمار از درد و رنج به سر می‌برد.
مرا زنده، دشمن به گیتی دُرست
چرا بایدم کار و کام تو جست
هوش مصنوعی: من را زنده نگه‌داشتن دشمن در این دنیا چه فایده‌ای دارد، چرا باید به دنبال آرزوها و خواسته‌های تو باشم؟
جهان را چو کردم ز دشمن تهی
بجای است جام می و فرّهی
هوش مصنوعی: وقتی که جهان را از دشمنان خالی کردم، در آنجا به جای جنگ و کشمکش، خوشی و لذت زندگی را می‌نوشم.
ز دشمن چو ایمن شود شهریار
همه داد بستانم از روزگار
هوش مصنوعی: وقتی که پادشاه از خطر دشمن در امان باشد، می‌توانم همه‌چیز را از روزگار بستانم و حق خود را بگیریم.
همی تا بوَد تخم جمشیدیان
ز پیکارشان کی گشایم میان
هوش مصنوعی: تا زمانی که فرزندان جمشید به جنگ و نبرد ادامه می‌دهند، من هیچ‌گاه میان این مشکل را حل نخواهم کرد.
ز گفتار او شاد شد شاه چین
همی خواند بردانشش آفرین
هوش مصنوعی: شاه چین از سخنان او خوشحال شد و به خاطر دانشش او را ستایش می‌کرد.
همان گه درِ گنجها کرد باز
سپه را بفرمود یک ساله ساز
هوش مصنوعی: در همان لحظه که درهای گنجینه‌ها را گشود، به سپاه دستور داد که یک سال آماده‌سازی کنند.
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
سواران رزم و دلیران کار
هوش مصنوعی: از میان لشکر، هزار سوار دلیر و شجاع را برگزید.
به کوش دلاور سپرد آن سپاه
سپه را برآراست و برداشت راه
هوش مصنوعی: دلاور سخت‌کوش، آن دسته را به دست گرفت و ارتش را آماده کرده و راه را پیش گرفت.
به دریا رسید آن دلیر سترگ
چه دریا که خوانی تو آن را بزرگ
هوش مصنوعی: او به دریا رسید، اما چه نیازی به نام بزرگ برای دریاست؟
فرود آمد و سخت بگرفت راه
به هر جای بنشاند لختی سپاه
هوش مصنوعی: فرود آمد و به شدت راه را مسدود کرد و در هر جا که ممکن بود، سپاه را برای مدتی سکونت داد.
بهک را چو آگاه کردند از اوی
بپرسید و سوی وی آورد روی
هوش مصنوعی: وقتی بهک را از موضوع مطلع کردند، از او سؤال کرد و به سمت او رفت.
فراوان ز هرگونه ای خوردنی
بیاورد، اسبان و گستردنی
هوش مصنوعی: او انواع مختلف خوراکی‌ها را به فراوانی به همراه آورد، و همچنین اسب‌ها و چیزهای دیگری که قابل گسترش و استفاده هستند.
وز آن پس یکی کشتی آراست کوش
نشاند اندر او مردم سخت کوش
هوش مصنوعی: سپس یک کشتی آماده کردند و مردان تلاش‌گری را در آن نشاندند.
به گرد بسیلا فرستادشان
ز هر گونه ای پندها دادشان
هوش مصنوعی: به دور بسیلا افرادی را فرستاد و به هر نوعی به آنها نصیحت و پند داد.